قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۰ مطلب با موضوع «روز نوشت :: حرف دل» ثبت شده است

۲۱
شهریور
۰۰

ما نمیدانستیم

همان سالهایی که درگیر غمهای دم دستی و کوچک بودیم

بعدها 

بهترین سالهای زندگی مان خواهند بود

 

سالهایی که جمع خانواده ۲۲ نفره ما

۲۲ نفر بود

نه ۲۰ نفر

 

سالهایی که مامان

با تمام وجودش 

و عشقش

برای دختردایی کوچکمان 

عروسک میبافت

با او میخندید

بازی میکرد

 

سالهایی که هر هفته خانه مادربزرگ جمع میشدیم 

و همه حضور داشتیم

هم بابابزرگ بود

هم مامان

 

در تولدهایمان 

از ته دل میخندیدیم

 

و هم مادر داشتیم تا بر دستانش بوسه بزنیم

هم پدر...

 

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

از کجا معلوم؟

شاید قرار باشد من هم 

به همین زودی ها

ب تو ملحق شوم 

 

پس

بس است این توقف و بهت و حیرت...

 

تو رفته ای مادر

و این تلخ ترین واقعیت زندگی من است

 

اما 

حالا این منم

که باید برای رسیدن به تو

شتاب کنم...

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

وقتی حاج قاسم رفت

من خواب بودم

و خبر رفتنش مثل سیلی ای بر صورتم نواخته شد تا بیدار شوم

 

وقتی مادرم رفت هم

من خواب بودم

گرد غفلت مدتها بود بر قلبم نشسته بود

و رفتنش 

بیدارم کرد

 

ای کاش بهای بیدار شدن ما 

اینقدر سنگین نبود...

 

ای کاش وقتی بود 

بیدار میشدم...

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

هر چقدر عکس هایت را نگاه کنم

هیچ کدامشان

نه آغوش تو میشود

نه دستان گرمت

نه نوازش های مادرانه ات

نه نگاه های پر از محبتت

نه لبخندت

نه دست هایی که به دعا برمیداشتی هر گاه گره به کارم می افتاد

 

حتی وقتی خوابت را میبینم

دیدنت در خواب هم این دل پریشانم را آرام نمیکند...

  • سین میم
۲۵
تیر
۹۹

فرود آمدم از بهشتت در این باغ ویران خدایا
فرود آمدم تا نباشم جدا زین اسیران خدایا
مگر این فراموشخانه به زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب حالی نپرسید از این گوشه‌گیران خدایا؟
پشیمانم از زر شدنها، مرا آن مسی کن که بودم
به خود بازگردان مرا و ز غیرم بمیران خدایا
.

.
گرفتم بهشت است اینجا ولی کو پسند دل ما
چه داری بگویی تو آیا به دوزخ ضمیران خدایا؟
اگر دیگران خوب، من بد، مرا ای بزرگ سرآمد
به دل‌ناپذیری جدا کن از این دل‌پذیران خدایا

 

حسین منزوی

 

+ میخواستم اینجا، جایی برای گفتن حرفهای دل نباشه...میخواستم فقط از کتابایی ک خوندم بگم، از تجربه‌هایی ک فکر میکنم برا دیگران میتونه مفید باشه بگم...اما نشد! 

 

پس منو ببخشید و اگه فکر میکنید وقتتون تلف میشه و حالتون بد، «قطره» رو فراموش کنید...حداقل تا زمانی که این وضع من تغییر کنه و البته نمیدونم کی اون زمان میرسه!

  • سین میم
۲۳
تیر
۹۹

دریا برای مردن ماهی

بی‌اختیار فاتحه می‌خوانْد

ماهی به خنده گفت که گاهی

هجرت علاج عاشق تنهاست

اما درون تابه نمی‌پخت

از بس که بی‌قرار وطن بود
.
.

قلبم! تو‌ جز شکست به چیزی

هرگز نخواستی بگریزی
هرگز نخواستی بستیزی
با اژدهای هفت سری که
در شانه‌ات به طور غریزی
آماده جوانه زدن بود
.
.
خیلی برَنج بال ملائک!
بال کسی شکسته در اینجا
خیلی مرا ببند به زنجیر
دیوانه‌ای نشسته در اینجا
دیوانه را ببند به زنجیر:
این آرزوی آخر من بود

 

حسین صفا

 

+ از اسیر دست حادثه‌ها بودن خسته شدم...

 

  • سین میم
۰۹
خرداد
۹۹

زمان‌هایی هست که خود آدم برسد به آخر خط

برسد به اینکه هیچی نیست و دستش به هیچ جا بند نیست و کلا از خودش، آینده‌اش، آرزوهایش و... ناامید بشود

اما همینکه بداند کسی یا کسانی هنوز به او امید دارند، مانع میشود از اینکه کورسوهای امیدش هم خاموش شود

ولی وقتی ببیند اطرافیانش هم دیگر ناامید شده‌اند...چنین لحظه‌ای واقعا آخر آخر خط است!

 

+ با همه این احوال،

من هنوز امیدم را از دست نداده‌ام

هنوز چشمم به دستان کسی است که انتظار گشایش و فَرَج، در اوج ناامیدی‌ها را عبادت محسوب می‌کند...

  • سین میم
۱۲
ارديبهشت
۹۹

داشتم کانال قطره تو ایتا رو مرور میکردم...

برخوردم به این قسمت از کتاب «طوفان دیگری در راه است» از سید مهدی شجاعی...که عجیب به درد این روزهام هم میخوره...

«به نظر من خدا 
بعضی از کفتراشو که خیلی دوست داره
 بهشون رخصت میده که
 یه چند صباحی برن
 و سر و گوشی بجنبونن
چهار تا دونه از زباله دون بخورن
 صابون یه صیادی به تنشون بخوره سنگ بچه هایی زخمی شون بکنه 
سوز سرمایی تنشون رو بلرزونه 
و بی پناهی و آوارگی دلشونو بسوزونه
 که با پوست و رگ و پی‌شون بفهمن که بیرون هیچ خبری نیست

اینا وقتی برمیگردن
 دیگه به هیچ قیمتی از بغل خدا جم نمیخورن.
 اونایی که نرفتن، 
ممکنه گاهی حواسشون پرت بیرون بشه ولی اینایی که گشت‌هاشونو بیرون زدن و اومدن شش دنگ حواسشون به خونه و صاحبخونه ست»

 

​+ اما من یه کفتری میشناسم، که هر چقد هم زخمی بشه بازم حواسش شش دنگ جمع صاحبخونه نمیشه...بازم حواسش پرته...بازم نمیفهمه...فراموشکاره اصلا! یادش میره بیرون خبری نبوده...یادش میره سوز سرما و درد و رنج غربت و آوارگی رو...به نظرتون صاحبخونه، بازم به این کفتر حواس‌پرت، فرصت میده؟؟!

 

++ برای این کفتر فراموشکار دعا کنید رفقا...لطفا!

 

+++ این چند وقت، پستهای وبلاگ زیاد شد یهو...ببخشید! 

  • ۲ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۵
  • سین میم
۱۱
ارديبهشت
۹۹

در دعای اهل دل باران فراز آخر است

گریه کن در گریه‌ی عاشق صفایی دیگر است
 

عاشقان با اشک تا معراج بالا می‌روند
بهترین سرمایه انسان همین چشم تر است
 

در جواب بی‌وفایی خلوتی با خود بساز
دست کم تنها شدن از دل شکستن بهتر است
 
شد فراموش آنکه بیش از قدر خویش آمد به چشم
آنکه با گمنام بودن سر کند نام‌آور است

 

صحبت از پرواز جانکاه است وقتی روح ما

مثل مرغ خانگی زندانی بال و پر است
 

گرچه چندی چهره‌ی خورشید را پوشانده‌اند
در پس این ابرهای تیره صبحی دیگر است

محمدحسن جمشیدی

 

 

+ «گفت: راه حلش اشکه، اشک!»

اللهم ارزقنا...
 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۲
  • سین میم
۰۸
ارديبهشت
۹۹

خدا کجاست؟!

در قلب‌های شکسته...

قلب‌هایی که میشکنن رو‌ خدا خوب خریداری میکنه...

روزمره‌های زندگی باعث میشه غبار بگیره این قلب

و درست وقتی که یک اتفاق باعث میشه بشکنه، همون لحظه لحظه‌ایه که پر میشه از حضور خدا....

حالا فکر کنین

این اتفاق تو ماه رمضان بیفته!

الهی لک الحمد....

 

 

+ تنها به دنیا آمدیم

تنها زندگی می‌کنیم

تنها می‌میریم

و تنها برانگیخته می‌شویم...

کاش نذاریم این حقایق هیچ‌وقت از صفحه ذهن و دلمون پاک بشه!

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۲۰
  • سین میم
۰۵
ارديبهشت
۹۹

 

اگر از کرونا نمیریم

این هجران ما رو میکشه...

این درد

درد دوری از امام رضا علیه السلام

درد اینکه تو مشهد باشی اما نتونی بری حرم

درد اینکه نتونیم بریم رو به روی پنجره فولاد، بست بشینیم، در حالی که سرمونو تکیه دادیم به دیوارای حرم...اشک بریزیم و اشک بریزیم و دونه دونه درددل هامونو ب آقا بگیم...و احساس کنیم دست نوازشی که به سرمون میکشن...و بار سنگین قلبمونو سبک میکنن...

و هی زیر لب زمزمه کنیم: 

اگر گریان به دیوار حرم تکیه نمیدادم

کدامین کوه طاقت داشت این حال پریشان را؟؟؟

آقاجان

این درد فراق ما رو خواهد کشت

حتی اگر جسممون رو نکشه

روحمون رو ذره ذره آب میکنه و از بین میبره...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۱۹
  • سین میم
۰۱
فروردين
۹۹

آن روزهای اول، همان روزهای اول ِ بعد ِ حاج قاسم، همان جمعه ای که از خانه زدیم بیرون و در خیابان ها مشتهایمان را گره کردیم و از عمق وجودمان میگفتیم: «میکشم میکشم آن که برادرم کشت» و با عقیده ای محکمتر از قبل فریاد میزدیم :«مرگ بر آمریکا»، وقتی در خیابان راه می‌رفتم...واقعیتش این است که حتی نمی توانستم راه بروم، نمیتوانستیم راه برویم، هر چند قدم باید مینشستیم. فکرش را هم نمیکردم روزی برسد که به خاطر فقدان عزیزی، احساس کنم کمرم شکسته! اما واقعا همینطور بود..‌وقتی در خیابان راه می رفتم انگار به سختی خودم را می کشاندم...که باشم، که نفس بکشم که زنده بمانم! که زنده بمانم؟ بارها و بارها با خودم گفتم: چطور زنده بمانم در دنیایی که حاج قاسم در آن نفس نمیکشد؟ و مدام یادم می‌آمد از آن لحظه ای که ارباب بر پیکر حضرت علی اکبر فرمودند: بعد از تو خاک بر سر دنیا! انگار تا آن لحظه معنای این جمله را نفهمیده بودم! 

آن روز بعد اینکه جمعیت پراکنده شد، همینطوری نشستیم گوشه میدان شهدا. هوا سرد بود. مغز استخوانمان میسوخت. اما به هم نگاه میکردیم و میگفتیم: ما پای رفتن به خانه را نداریم! همانجا نشستیم. روضه حضرت مادر گوش دادیم. ارام اشک ریختیم...ما نمیخواستیم برگردیم خانه. برمیگشتیم خانه که چه کنیم؟ روز تشییع حاج قاسم هم...همینطور میرفتیم و‌ میرفتیم. بیشتر از پنج شش ساعت بود که مسیر یک ساعته میدان پانزده خرداد تا حرم را میرفتیم اما نمیرسیدیم...میخواستیم بمانیم در خیابان اصلا. در همان هوای سرد استخوان سوز. یا نه! حداقل گوشه صحن جامع، کنار پیکر حاج قاسم. آنجا باید میماندیم...تا کی؟ اقای پناهیان گفته بود: «بمونید تا آقاتون بیاد!» 

 

سال ۹۸ سال پرماجرایی بود، سال اتفاقات عجیب و غریب. ابتلائات پشت سر هم و بی فاصله رخ میدادند. درست مانند غواصی ک در یک دریای مواج شناور است و فقط فرصت پیدا میکند یک لحظه سرش را بیرون بیاورد یک نفسی تازه کند و دویاره برود زیر آب.

اما این سال همانقدر که ناراحتی داشت، جلوه های زیبا هم داشت و اصلا مگر «ان مع العسر یسرا» معنایش جز این است؟! در دل سختی ها زیبایی هم هست اسانی هم هست گشایش و فرصت هم هست. و اصلا زندگی یعنی همین! که :«و لقد خلقنا الانسان فی کبد»...

 

بچه که بودیم هر سال مدرسه مانور زلزله داشت برای تمرین، که مثلا یاد بگیریم اگر زلزله آمد چه کنیم. این اواخر انگار خدا هم برای بچه های انقلاب مانور برپا کرده بود. مانور خدمت، مانور جهاد، مانور دل کندن از خانه و زندگی و راحتی و اسایش...

بماند که خیلی از مسائل یه خاطر سوء تدبیرها و بی توجهی های مسئولین بوده و هست اما بالاخره «و لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط...» هم هست دیگر! 

 

آن شب...آن شب جمعه همین ساعتها، وقتی سردار دلها...خبر را که شنیدیم به دلمان افتاد، به دل همه مان، که : انگار دارد اتفاقات عجیبی رقم میخورد...انگار قرار است ...انگار خدا برنامه هایش را پیش میبرد...و فقط ما باید سعی کنیم که در این ماجرا، در نقطه تکلیف باشیم. و جا نمانیم و...

خلاصه! همه اتفاقات تلخ و شیرین سال ۹۸ به جای خود، اما داغ سردار، کمرمان را شکست! و البته حادثه ای بود که خبر میداد، خبری در راه است! همان خبری که پیر خمین وعده داده بود:

«از هیاهوی قدرتمندان نهراسید که این قرن به خواست خداوند قادر، قرن غلبه مستضعفان بر مستکبران و حق بر باطل است»

 امام خمینی(ره) | ۱۵ شهریور ۱۳۶۰

همین! 

امشب، اخرین شب سال ۹۸ خیلی بغضها در دلم هست؛ مثل یک ساله شدن رفتن پدربزرگم... اما آن بغضی که گلویم را می‌فشارد فقط داغ حاج قاسم است...امشب روضه امام موسی کاظم علیه السلام را که می خواندند؛ یعنی کلا این اواخر هر روضه ای ک میشنوم تنها سوالی که در ذهنم تکرار میشود همین است که: چرا؟! 

چرا این همه غربت؟ سختی؟ زجر؟ شکنجه؟ اسارت؟! شهادت؟ میدانید انگار از معلول میشود به علت رسید. از مخلوق میشود به خالق رسید. آن هدف والایی که دردانه های عالم خلقت به پای آن قربانی میشوند، آن هدفی که حاج قاسم...میدانید؟ امثال ماها که در عصر غیبت، امام روح الله را ندیدیم، شهدایی مثل خرازی و باکری و همت و چمران را هم ندیدیم. فقط یک سرباز روح الله و خامنه ای دیدیم که چگونه برای آن هدف والا قربانی شد. ما فقط عاشق او بودیم، عاشق حاج قاسم. و عشقمان به او، می‌تواند ما را به عشق به هدفش و معشوقش برساند! ما خداپرست بودیم، مسلمان بودیم، اهل بیت را دوست داشتیم، امام خامنه ای مان را دوست داشتیم اما با شهادت حاج قاسم انگار یک بار دیگر ایمان آوردیم! یک بار دیگر عاشق شدیم...

+ ببخشید اگر متن کمی پراکنده شده...اصلا وقتی امدم اینجا همان جمله اول در ذهنم بود و بقیه ...این یک بار هر چه به ذهنم امد نوشتم. 

++ امسال سال ۱۳۹۹ آخرین سال این قرن است. چه کسی فکرش را میکرد قرنی ک اغازش با ظهور سلطنت پهلوی بوده، در میانه اش به فروپاشی نظام ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی برسد و در پایانش... . پایان این قرن چه خواهد بود و ب کجا خواهد رسید؟! 

 

بعد نوشت:

امثال من

خاک پای خدمتگزاران و سربازان و عاشقان حاج قاسم هم نیستیم...

ففط میشود قدری امید داشت که فطرتی ک خدا درون ما ب ودیعه نهاده، هنوز کاملا با هواهای نفسانی و مادیات پوشیده نشده، که در برابر حاج قاسم نشکند و فرو نریزد و احساس محبت نکند...

  • ۴ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۲
  • سین میم
۱۵
آذر
۹۸

دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است

هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است

کى عید مى‌‏رسد که تکانى دهم به خویش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است

شب‌‏ها به دور شمع کسى چرخ مى‏‌خورد
پروانه‌‏اى که دل به دلِ یار بسته است

از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى‌ست
در مى‌‏زنیم و خانۀ گفتار بسته است

باید به دست شعر نمى‏‌دادم عشق را
حتّى زبان سادۀ اشعار بسته است

وقتى غروب جمعه رسد بى‌‏تو، آفتاب
انگار بر گلوى خودش دار بسته است

مى‌‏ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند
در شهر: شاعرى ز جهان بار بسته است

نجمه زارع

  • سین میم
۱۸
آبان
۹۸

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست
حتی نفسهای مرا از من گرفته اند
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست
دنیای مرموزی ست ما باید بدانیم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست
من می روم هرچند می دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست


نجمه زارع

 

پی نوشت: 

+ نمیدانم چرا

اما 

در همین مدت کوتاهی که با شعرهای این بانوی شاعر عزیز، آشنا شده ام و میخوانمشان، بسیار بسیار به دلم مینشیند و مدام به این فکر میکنم که اگر این شعرها برآمده از زندگی واقعی او باشد، چقدر شبیه او و حالات و‌تجربه هایش هستم...

+ باز شروع شده...دل تنگی! دلم برای خودم برای ارمان هایم‌ تنگ شده اما انقدر کوچک شده ام انقدر ضعیف و‌ناتوان شده ام ک فقط میتوانم بنشینم یاداوری شان کنم و مثل یک فیلم از جلوی چشمم عبور کنند و‌ببینمشان و فقط حسرتشان را بخورم....

+ بعضی وقتها فکر میکنم اگر یک اندیشمند، روانشناس، فیلسوف، یا...بتواند مساله احساس تنهایی بشر را عمیقا و‌ واقعا و نه فقط روی کاغذ حل کند مهمترین و‌ بزرگترین مساله را حل کرده است!

 

  • سین میم
۱۷
مرداد
۹۸

 

بچه که بودم پدر بعضی وقت‌ها دست من و برادرم را می‌گرفتند می‌بردند مغازه‌های محل...
گاهی اسباب‌بازی می‌خریدند گاهی کتاب
همان زمان‌ها یک دیوان حافظ خریدند بعد هم یک گلستان و بوستان سعدی
من بیشتر دیوان حافظ را دوست داشتم و کمتر گلستان و ‌بوستان می‌خواندم...
برادرم ولی عاشق شعر بود
این غرق شدنش در شعر و ادبیات باعث شده بود گهگاهی شعر هم بگوید...و من همیشه به حالش غبطه می‌خوردم!
بزرگتر که شدیم، هیچ‌کداممان رشته ادبیات و علوم انسانی نخواندیم هر دو تایمان ریاضی خواندیم اما شعر را فراموش نکردیم، البته با حفظ همان حالت قبل...برادرم شعر میگفت و من فقط شعر می‌خواندم، فقط شعر را دوست داشتم...


دبیرستان دبیر ادبیاتی داشتیم که رابطه‌ام با شعر را مستحکم‌تر از قبل کرد، با شور و‌ شوق تمام آرایه‌های ادبی را توضیح میداد و شعرها را معنی می‌کرد، معناهایی فراتر از یک کلاس درس معمولی!


از همان زمان‌ها هر سال دیدار شعرا با حضرت آقا را می‌دیدم؛ تک تک شعرها را میخواندم و فیلم‌هایش را می‌دیدم. خیلی‌ها را حفظ می‌کردم و باز غبطه می‌خوردم به حالشان...


یک بیت شعر هم دیده بودم که زبان حالم بود:
«چه حرف‌ها که درونم نگفته می‌ماند
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید!»


تمام این سال‌ها برادرم اگرچه شعر میگفت اما هیچ وقت حاضر نشد برود انجمن شعر و به طور جدی قضیه را دنبال کند...تا این اواخر، شاید یک یا دو ماه پیش که بالاخره رفت. انجمن شعر آفتابگردان‌ها

وقتی که رفت، برایش بیت شعری فرستادم که خیلی حرف دلم بود: 

«وقتی که شاعری

دلت آیینه خداست...

یعنی محل آمد و رفت فرشته‌هاست...»

 

شاعری همینقدر مقدس است در نظرم...


هر هفته که برادرم می‌رود جلسه و ‌برمی‌گردد و از شعرهایی که در جلسه خوانده شده و نقدهایی که بیان شده میگوید حسرتی به حسرت‌های گذشته‌ام اضافه می‌کند و داغ دلم را تازه‌تر! 


بعضی وقت‌ها شعرهایش را که برایم میخواند، میگویم:«این شعرهات دقیقا از کجا میاد؟!» 
این سوال هر چند بچگانه، همیشه برایم سوال مهمی بوده! چرا من با اینکه اینقدر شعر را دوست دارم و میفهمم، هیچ‌وقت نمی‌توانم شعر بگویم؟! 

 

یک شب خواب دیدم که بالاخره شعر گفته‌ام و میتوانم بروم انجمن شعر! توی خواب به شدت ذوق‌زده شده بودم...اما، حیف که فقط خواب بود و خواب بود...

 

این روزها که درسم تمام شده، خیلی به گذشته و تصمیم‌های گذشته‌ام فکر می‌کنم. به انتخاب‌هایم...به راه‌هایی که میتوانستم بروم اما نرفتم.
و خیلی بیشتر از قبل، حسرت می‌خورم که ای کاش انسانی می‌خواندم!

 

شاید مهمترین دلیلم برای انسانی نخواندن، این بود که دبیرستان ما رشته انسانی نداشت و درست وقتی آب از سرم گذشت و رفتم سوم دبیرستان رشته انسانی هم تاسیس شد در مدرسه. من نتوانستم از دبیرستانم دل بکنم و بروم مدرسه‌ای دیگر...اما اگر دل می‌کندم، به چیزهای بهتری می‌رسیدم... 

هرچند در آن صورت باز هم همین مسیری را می‌آمدم که الان آمده‌ام فقط با این تفاوت که این آمدنم آگاهانه تر بود و شاید سرعتش بیشتر! و از همه مهمتر اینکه شاید شاعر میشدم!! 

  • سین میم