ایستاده بودم کنار خیابان
دختر کوچولویی دست مادرش را میکشید و جیغ میزد
مادر هر کاری کرد دختر کوچولو آرام نشد
میگفت فلان چیزو ندارم باید برام بگیری
آخرش مادرش خسته شد
دستش را رها کرد و رفت
دختر کوچولو دوید دنبال مادرش و دوباره دستش را گرفت...
هر چند ک باز هم به گریه هایش ادامه داد
و ب اصرارهایش...
+ خدایا
شاید من هم مثل آن دختر کوچولو خیلی غر زدم
خیلی گریه کردم
خیلی وقتها این همه نعمتهایی ک ب من عطا کردی را ندیدم و ب خاطر نداشته هایم گله کردم
اما
مثل همان دختر کوچولو که جز دستان مادرش و آغوش مادرش کس دیگر و جای دیگری نداشت
من هم جز تو
کس دیگری را ندارم
حتی اگر از آن بنده های غرغرو باشم
اما باز هم شکایت هایم را پیش خودت می آورم ...
این بار شاید کمی بیشتر ب انقطاع نزدیک شده باشم...
شاید کمی بیشتر امیدم را از خلقت بریده باشم...
فقط نگاهم ب دستان توست و ب آن شفیعانی که واسطه کردمشان...
دلم ب دعای کسانی خوش است که فکر میکنم دست رد به سینه شان نمیزنی ...
++ به تاریخ ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
- تاریخ : چهارشنبه ۲۲ خرداد ۰۴
- ساعت : ۱۳ : ۵۴
- نظرات [ ۱ ]