تند تند قدم برمیداشتم
گذر از این بازار شلوغ مثل همیشه برایم سخت بود؛
من میروم درحالی که عده زیادی برمیگردند و باید خودم را از لابلای آدمها عبور دهم... چشم در چشم شدن با این جمعیت نفسم را میبرد!
این اواخر آن قدر آدمهای رنگ برنگ در این بازار رفت و آمد میکنند که فقط میتوانم چشمهایم را بدوزم به زمین، طوری که فقط کفش ها را ببینم...
در حالی که نفس نفس زنان و به سرعت پیش میرفتم، یک لحظه چیزی دیدم که دلم میخواست همان وسط بازار، درست وسط همان جمعیت، بنشینم روی زمین و از عمق وجودم فقط فریااااد بزنم!
چه دیدم؟!
پاهای خاکی درون کفشهایی پاره پاره....
نگاهم را از کفشها آوردم بالا...تمامش خاکی بود...حتی لباسها هم خاکی بود...موهایش هم...
میدانم که این خصوصیات، خصوصیات یک کارگر زحمتکش است که آن موقع شب دارد برمیگردد خانه... کارگری که پیامبر به دستهایش بوسه میزدند...همانی که همه زندگی ماها بر پایه زحمتها و رنجهای او استوار است...
نه نه! اشتباه نشود! دیدن این کارگر زحمت کش زمینم نزد...دیدن او کنار ماشینهای انچنانی و ادمهای انچنانی زمینم زد!
وقتی برایم تداعی شد خانه ۴۰ متریاش در کنار خانه های میلیاردی بعضی ها! وقتی پاهای خستهاش را گذاشتم کنار ماشینهایی که...
باورتان میشود؟اینجا، محله ما، در حاشیه شهر مشهد، برای خودش یک پا ایالات متحده امریکا شده؟!
یک درصدی ها در برابر ۹۹ درصدیها...یک درصدیهایی که واقعا خون ۹۹ درصد دیگر را در شیشه کردهاند. یک درصدیهایی که ثروتهایشان، غالبا، نه حاصل رنج و زحمت، که حاصل بالاپایین شدن قیمت دلار و گرانیهای اخیر بوده است!
اما اینجا هنوز هم حاشیه شهر است، اینجا هنوز هم محل زیستن پابرهنگانی است که حضرت روحالله میگفتند فقط انها با ما تا اخر خط خواهند ماند...تا اخر خط ۵۷!
اینجا هنوز هم اکثریت، هوا روشن نشده از خانه میزنند بیرون برای دراوردن یک لقمه حلال، آن هم از طریق کارگری ساختمان، خیاطی، پسته شکستن، دوختن کفش، دستفروشی و...اینجا حتی دستهای بچهها هم پینه دارد، چون از کودکی یاد گرفتهاند فقط تلاششان است که آینده و حالشان را میسازد، عادت کردهاند بزرگ باشند، بیتفاوت نباشند، اینجا بچه ها حتی اگر بیرون کار نکنند، کارهای خانه را انجام میدهند اما همه اینها بیانکه ذرهای کودکی کردن را یادشان رفته باشد! بعدازظهرها همه در کوچهها بازی میکنند. پسرها توپ بازی و هفت سنگ، دخترها طناب بازی و قایم باشک.
اینجا هنوز هم صداقت و صفای مردمش به اندازه آسمانهاست...اما آن عده قلیل شدهاند وصله ناجور محل ما!
بعضیوقتها دلم میخواهد کنارشان بکشم یقهشان را جفت کنم و سرشان فریاد بزنم که : آهای! چه میخواهید از جان محله ما؟؟ چرا هی دلارهایتان را میاورید اینجا خانه میلیاردی میسازید؟! چرا هر روز با ماشینهای چند صد میلیونیتان در خیابانهای محله رژه میروید؟! چرا آن سبک زندگی غربزده تان را برداشتهاید اوردهاید در بین ادمهایی که صفر تا صد زندگیشان بوی مسجد و قرآن و دعا میدهد؟! اصلا چرا حرمت خون شهدای مدافع حرم محل ما را نگه نمیدارید؟؟ شهدایی که خیلیهایشان از خانواده های خود شما هستند؟؟
ای کاش اینجا هم یک بخش منطقه، بالاشهرش بود و یک بخشش پایین شهر! نه اینکه بالاشهر و پایینشهرش در هر خیابان در هم تنیده شده باشد...آن طوری لااقل میشد به این فکر کرد که یک روز این وصله ناجور را میبُریم از محله مان میندازیم بیرون! اما حالا چه...
- ۰ نظر
- ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۵