۱. معصومه یک ساله رو چمن های اطراف حرم امام نشسته و داره گریه میکنه.
از مامان میپرسم چرا؟ میگن میخواستیم ببینیم اگه تنهات بذاریم واکنشت چیه
۲. معصومه ۹ ساله از مدرسه میاد و میبینه مامان خونه نیست. از دخترعمو میپرسه مامان کجاست ؟ میگن بیمارستان . تاااا چهل پنجاه روز بعدش ...
۳. معصومه ۱۳ ساله تو خونه تنهاست و داره به سختی تلاش میکنه خانه داری یاد بگیره. مامان رفته کربلا و سوریه. برای دو هفته
۴. معصومه ۲۴ ساله ، تو خونه تنهاست...مامان دیگه نیست و بابا رفته کارای غسل و دفنو انجام بده.
معصومه از همان یک سالگی و بعدترش ۹ سالگی ، همیشه ترس از دست دادن مادرش را داشت. ترس تنها شدن. ترس معلق شدن در این دنیا. وقتی در ۹ سالگی اش، مامان از بیمارستان برگشت، دیگر هیچ وقت رابطه معصومه با او درست نشد...حداقل برای چهار پنج سال تا دوره نوجوانی...چون فکر میکرد مامان او را رها کرده بود در آن چهل پنجاه روز ....
از همان موقع فکر میکرد اگر قرار به رفتن باشد، قرار به ترک کردن باشد، من میروم، من ترک میکنم...
اما نشد، باز هم مامان رفت!
و حالا....
ترس از دست دادن، ترس تنها شدن، الگوی ثابت رفتاری من ، در تمام رابطه ها خصوصا با اعضای خانواده ام و خصوصا همسرم ...
کاش این الگو هیچ وقت برایم ب وجود نمی آمد ...حالا که هست نمیدانم باید باهاش چه کنم
که ریشه بسیاری از مشکلات من، حساسیت هایم، و حتی بزرگ دیدن اتفاقات زندگی فقط در همین الگوست....
وقتی همسرم در دوران عقد رفته بود کرمان، بدون من، چنان احوال بدی را تجربه کردم که هنوز تلخی اش در ذهنم هست. و هر سفر تنهایی دیگری که بخواهد برود ، و هر زمانی که از دستم ناراحت باشد و...همه این زمان ها ترس از دست دادنش ، مرا در یک دور باطل می اندازد. یک دور باطل که تواان بیرون کشیدن خودم از آن را ندارم. و معمولا گند میزنم به همه چیز ...
+ کاش لااقل روانشناسی نخوانده بودم؛ اگر نمیفهمیدم ریشه مشکلاتم در چیست بهتر بود، اینکه ندانی و نتوانی کاری کنی بهتر از نتوانستن موقع دانستن است!
+ خدایا، تو فقط با فضلت با ما رفتار کن...تو که از رگ گردن به ما نزدیک تری و بر همه ضعف های ما آگاه ...کاش به خاطر این نتوانستن هایمان عذابمان نکنی...
+ میگویند قطار در حال حرکت است که سنگ میخورد نه قطار ساکن!
شیطان همیشه وقتی مرا بمباران کرده که تصمیم گرفتم ب تغییر...خصوصا اگر تصمیم گرفته باشم که در راه خدا و معنویاتم قدمی بردارم...آنقدر که به غلط کردن بیفتم و بگویم صدرحمت به هیچ کاری نکردن...صد رحمت ب ساکن ماندن....
+ عمیقأ و از ته دلم آرزو میکنم این روزهای باقی مانده اردیبهشت زودتر بگذرند ... وبلاگ را که میدیدم، بیشترین پست ها به اردیبهشت تعلق داشته معمولا، چرا؟ چون پر اتفاق تر است. پر مسأله تر است... و شاید ب صورت نمادین بخواهد این مفهوم را منتقل کند که بهشت را به بها دهند نه به بهانه!
- تاریخ : دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۴
- ساعت : ۰۸ : ۰۸
- نظرات [ ۰ ]