قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی کارمندی» ثبت شده است

۳۱
فروردين
۰۴

بودن کنار خانواده

از الطاف خفیه الهی است

از آن نعمت هایی که تا از دستش ندهی نمی‌فهمی قدرش را

انگار هر چقدر زندگی سخت تر میشود

هر چقدر تو بزرگتر میشوی

و وارد مرحله های دیگر زندگی ات میشوی

نیاز به بودن در کنار خانواده و دوستان بیشتر خودش را نشان میدهد

 

تا وقتی معلم نشده بودم و سر کار نمیرفتم

اینقدر نیاز به خانواده ام را احساس نمی‌کردم

اما حالا

هر روز 

و هر روز

این احساس نیاز در من بیشتر میشود

چون وقتی خسته از مدرسه برمی‌گردم

دلم میخواهد بروم پیش آنهایی ک دوستشان دارم

با هم گپی بزنیم 

چایی بخوریم

و چند ساعت هم ک شده خستگی و فرسایش کار را فراموش کنم و حالم بهتر شود

باز اگر روزی باشد که همسرم خانه باشد این شرایط بهتر است

اما اگر نباشد

خیلی همه چیز سخت تر میشود 

هر چند که وقتی با هم هستیم هم دو تایی در فراق خانواده هایمان میسوزیم

 

یک جمله شنیده بودم که هر چه بزرگ تر میشویم نیازمان به مادر بیشتر میشود ...

خیلی راست است این حرف

چون آدم هر چه بزرگتر میشود 

مشکلاتش پیچیده تر میشود

تحمل این دنیا سخت تر میشود

و آغوش مادر

نگاه گرم و مهربانش 

و دستان نوازشش که روی سرت میکشد

همه و همه 

باعث میشود بتوانی ادامه دهی

 

آدم واقعا تنهایی نمی‌تواند بار زندگی

بار بودن در این دنیا را

تحمل کند و به دوش بکشد

 

میگویند غربت آدم را میسازد

ولی خب شاید طاقت نیاوری و پیش از ساخته شدن و رشد کردن از بین بروی

 

سالها فکر کردن به اینکه چرا جمعیت خانواده ات چهار نفر است ، چرا اینقدر کم بودن! و چرا تنهایی ؟ 

بعد یکهو مادرت را از دست میدهی و میشوید سه نفر! 

بعد ازدواج می‌کنی و میروی شهر دیگری

و بعد باز دو نفر هستید تنها و دور از خانواده...

واقعا شرایط سختی است...( دیگران میگویند همین سختی ها من را ساخته و خیییلی پخته تر شدم نسبت ب قبل؛ چه بگویم؟ صلاح خدا بر همین بوده است... و حتما حکمت هایی دارد!)

اشتباه نشود! 

اینها گله و شکایت از خدا و مقدراتش نیست!

فقط شرح حال است ...همین! 

 

 

گاهی آنقدر تحت فشار قرار میگیریم از این تنهایی 

ک هر دو با هم تصمیم میگیریم قید همه چیز را بزنیم و برگردیم شهرمان 

باز یک دو دو تا چهار تا میکنیم که چطور شرایط شغلی را درست کنیم 

با قسط هایمان چه کنیم 

و...

دوباره برمیگردیم سر خانه اول...

 

پ.ن: بعد از عید روزها خیلی طولانی تر می‌گذرند ، نمیدانم چرا

شاید آن دو هفته بودن کنار خانواده و بعد دور شدن دوباره همه چیز را سخت تر کرده

شاید هم این حجم از شیطنت بچه ها کلافه ام کرده...

پ.ن۲: دعا کنید حالا که قسمتم شده معلم بشوم دیگر گذرم به مدارس پسرانه نیفتد ...من کشش این حجم شیطنت ها را ندارم... وقتی ناگهان میز کوبیده میشود روی زمین و از صدایش قلبم از جا کنده میشود ، وقتی با لگد می‌کوبند به در و باز قلبم از جا کنده میشود

وقتی وارد کلاس میشوم و چند نفر را میبینم که در حال کتک کاری اند و به بدبختی جدایشان میکنم 

وقتی دارم درس میدهم خیر سرم و انواع و اقسام صداها را درمی‌آورند و من مدام مجبورم بگویم ساکت 

و...هزاران چیز دیگر که در این مقال نمی‌گنجد ...

هر چند به طور کل بعد از معلم شدن روحیه ام بهتر شده، اما اعصابم ضعیف تر شده...تحمل سر و صدا را ندارم ...

پ.ن۳: کاش خدا هر دعا را در همان موقعیت سنی ای که توش هستی و داری دعا میکنی برآورده کند نه سالها بعدش... پیش تر و در سالهای ابتدایی جوانی فکر میکردم اگر بروم شهر غریب درس بخوانم بهتر است، آن زمان داعیه استقلال از خانواده در سر داشتم ولی حالا خودم تشکیل خانواده داده ام و مستقلم ، دلم بودن کنار خانواده را میخواهد خدایا ...من سه سال است از خانواده دورم...همسرم بیشتر از ده سال است که دور است و...

ربنا لا تحملنا ما لا طاقة لنا به...

 

بعد نوشت: هر چقدر هم حالم خراب باشد ، بعد از یکی دو ساعت استراحت بهتر میشوم...و حقیقتا آدم هایی که در غربت زندگی میکنند جز آغوش خدا جایی ندارند...می‌گفت حدیث قدسی است که غریب ، کسی است که دوستی مثل من ندارد... نماز و قرآن و دعاهای صحیفه سجادیه آدم را آرام می‌کند...

بعد از آن پناه بردن به هنر ، یکی از راه های بهتر شدن احوال ، خصوصا در چنین شرایطی است! 

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۲۷
  • سین میم
۱۹
اسفند
۰۱

دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم و مثل همیشه اول پیام های گوشی را چک کردم، دیدم تمام گروه ها پر شده از یک خبر: مسعود دیانی از دنیا رفت...

دلم گرفت؛ به هم ریختم... نمی‌دانستم چرا!

چرا گاهی رفتن بعضی آدمها اینقدر به همم می‌ریزد و گاهی اوقات نه، آن هم آدمهایی ک هیچ شناخت درستی ازشان ندارم...

مرگ آگاهی، کلیدواژه ای بود که در توصیف ایشان میدیدم در جاهای مختلف... کمی جستجو کردم چند یادداشت را خواندم، همسرم هم دقیقا ذهنش درگیر همین موضوع شده بود و او هم یادداشت های ایشان را خوانده بود... 

دست نوشته ها را که می‌خواندم، چند اتفاق با هم درونم می افتاد، اول اینکه خاطرات روزهایی که درگیر شیمی درمانی پدربزرگم بودیم برایم یادآوری میشد و تمام آن بیم و امیدها... 

دوم اینکه مدام با خودم فکر میکردم من در این دنیا چه میخواهم و چند وقت دیگر قرار است باشم و وقتی رفتم اگر چه کاری را انجام داده باشم، حسرتی به دلم نخواهد بود؟ 

سوم به دغدغه اخیرم، که شرکت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش بود فکر میکردم؛ اینکه چقدر این تصمیم درست بوده...

یادم آمد از دو سه سال پیشم که چقدر مدام فکر میکردم مرگم نزدیک است و برای همین ذهنم دائما درگیر کارهای انجام نشده ام بود... می‌دانید وقتی آدم فکر می‌کند مرگش نزدیک شده، چیزهایی که تا به حال بدون اهمیت از کنارشان عبور میکرده، برایش مهم می‌شوند... همان زمان در یکی از یادداشت هایم نوشته بودم اگر فقط یک روز از زندگی ام مانده باشد می‌نشینم یک دل سیر فقط مامان وبابا و برادرم را نگاه میکنم... و بهشان می‌گویم چقدر دوستشان داشته ام... 

وقتی مادرم را از دست دادم، همش حسرت میخوردم که چرا از 24 سالی که فرصت داشتم از بودن در کنار مادرم استفاده کنم 16 سالش را فقط درگیر درس و مدرسه و دانشگاه بوده ام و حتی نتوانستم درست مادرم را ببینم و به علایق و خواسته هایش توجه کنم؟! آیا اگر می‌دانستم اینقدر فرصتم کم است باز هم عمرم را در آن کلاس ها تلف میکردم؟ آنقدر روانم را دچار فرسایش میکردم که وقتی به خانه برمیگردم حتی حوصله نداشته باشم جواب سلام مادرم را بدهم؟ یا همه توان و زمانم را می‌گذاشتم برا اینکه در کنار او باشم و همراهش باشم در تمام کارهایی ک دوست داشت؟ همه آنهایی که حسرتش به دلم مانده... 

همه این صغری کبری ها را چیدم که بگویم اگرچه در آزمون آموزش و پرورش ثبت نام کردم آن هم از سر تکلیف، و نه لزوما علاقه، اما گمان نکنم در آزمون شرکت کنم... 

تقدیر من این بوده که در شهری دیگر و دور از خانواده ام زندگی کنم و تمام عشق و علاقه ام این باشد که هر چند هفته یک بار بروم به خانواده سر بزنم و از بودن در کنارشان لذت ببرم... 

هر چند زمان هایی هست که میل به استقلال طلبی، مرا وسوسه به این می‌کند که حتما شغلی دست و پا کنم اما خودم را می‌شناسم و می‌دانم که وقتی وظیفه ای را متقبل میشوم آنقدر رویش وقت و توانم را می‌گذارم که انرژی ای برای چیزهای دیگر نداشته باشم... این چند وقت که در کشاکش ثبت نام یا عدم ثبت نام بودم همش به این فکر میکردم که چطور میتوانم هم سر کار باشم و هم وقتی به خانه می آیم به امورات منزل رسیدگی کنم و هم وقتی همسرم از سر کار برمی‌گردد، آنقدر انرژی داشته باشم، که با آرامش و لبخند به استقبالش بروم تا خستگی های محیط کار را از یاد ببرد؟ 

میدانم که خیلی از بانوان محترم سرزمینم هستند که این توانایی را دارند که همه این کارها را با هم انجام دهند، اما تجربه به من ثابت کرده که من نمی‌توانم اینطور باشم... خوش به حال آنها که می‌توانند... 

خلاصه با اینکه خیلی احساس تکلیف میکردم برای ورود ب آ. پ اما تکلیف در موقعیت معنا پیدا می‌کند و موقعیت و شرایط من چیزی است که فقط خودم و همسرم درکش میکنیم... 

امیداورم خدا راه دیگری که در توانم هست برای خدمت ب انقلاب، نشانم دهد... 

 

پ. ن: وقتی روزنوشت های حجت الاسلام دیانی را می‌خواندیم، بعد از چند یادداشت، دیگر نفسم بالا نمی آمد و حالم به شدت بد شده بود... انگار همه آن اتفاق ها داشت برای خودم می افتاد... آن وقت بود که فکر کردم روزنوشت های خودم در وبلاگ، و توصیف احوالات روزمره ام در آن روزها، چقدر حال مخاطبین وبلاگ را بد کرده است... از همین جا از همه شما بزرگواران عذر میخواهم... اما غرض از آن یادداشت ها، صرفا ثبت اوضاع و احوال خودم بود تا هر چند وقت یک بار که به وبلاگ سر میزنم لااقل خودم مسیری که طی کرده ام دستم بیاید... به عبارتی هدف صرفا ثبت وقایع و و روایت انها بود... همین! 

پ. ن2: این چند وقت همش میخواستم بیایم اینجا چند کلامی بگویم و اگر کسی گذرش به این وبلاگ افتاد مجاب شود که ورود به آ. پ خیلی مهم تر از بودن در مدارس غیرانتفاعی یا کارهای فرهنگی دیگر است و انصافا دلایل خوبی هم داشتم. اما حالا که خودم از این تصمیم منصرف شده ام دیگر حوصله بیان آن دلایل را هم ندارم. البته این چند وقت اینقدر با دوستان و اطرافیان در مورد این موضوع صحبت کرده ام که واقعا از تکرار مکررات خسته شده ام... 

 

  • سین میم