این چند روز از این همه نتوانستن و کاری نکردن کلافه بودم
از اینکه همه بار دفاع از خاک کشورم فقط روی نیروهای مسلح باشد و من به عنوان یک نفر از این ملت هیچ کاری از دستم برنیاید ، حالتی شبیه افسردگی یا سرخوردگی برایم ایجاد کرده بود
هر چند وقتهایی که احوالات درونی ام اجازه میداد تسبیح به دست میشدم ، نماز میخواندم یا دعا یا قرآن ...اما انگار دلم میخواست کف میدان یک کاری انجام دهم...
امروز همسرم برگشت شهرمان
من ماندم خانه پدری
شاید تا چند روز بعد
وقتی رفت همسایه زنگ زد و اخباری از وضعیت شهر داد که نگران شدم؛ هر چند آن اخبار در وضعیت جنگی یک شرایط عادی بود اما ما جنگ ندیده ها با کوچکترین چیزی به هم میریزیم ...
گوشی را که قطع کردم دوباره آن ترس ها به جانم افتاد
گفتم چه غلطی کردم با شوهرم نرفتم
اگر شهید شود تنهایی بدون من، چه کار کنم ؟
تمام آن افکار دوباره نشخوار شدند توی ذهنم
اگر باز او برود من بمانم چی؟
اگر برگردم خانه مان، اما خانواده ام اینجا شهید شوند و باز من بمانم چی؟
اگر زبانم لال حضرت آقا را ترور کنند و من زنده باشم چی؟
اگر در بزنگاه نتوانم ایمانم را حفظ کنم چی ؟
اشک هایم همینجور گر و گر میریخت روی صورتم
آمدم به شوهرم زنگ بزنم ببینم کجاست
شارژ نداشتم
هر کاری کردم شارژ بخرم نشد ، خطا میداد
[بعد فهمیدم حمله سایبری بوده از سوی دشمن ب استیصال افتاده و الحمدلله تا شب ب مدد خدا و تلاش سربازان خدا همه چیز درست شد ]
آخرش بابا گفت بیا با گوشی من زنگ بزن
زنگ زدم وصل نشد
به گوشی مادرشوهرم زنگ زدم
جواب دادند خدا رو شکر
گفتند شوهرم تازه رسیده آنجا
و من یک دل سیر پشت تلفن گریه کردم
واقعا حالم بد بود
و دقیقا نمیدانستم چرا
یکی دو ساعت بعدش در بالا پایین کردن گروه ها و کانال ها
به یادداشت استادم رسیدم
تعریف نقش های مردمی برای وضع فعلی
انگار زنده شدم
انگار همه آن احوالات بد رفت پی کارش
چون حالا داشت رگباری ایده می آمد توی ذهنم که از من چه کاری بر می آید
[الان ک دارم این یادداشت را مینویسم هنوز هیچ کدام آن ایده ها را عملی نکرده ام فقط دلم به وجودشان در مغزم خوش است ]
بعدش انگار خدا بخواهد کمکم رب بودنش را در این وضعیت جنگی برایم شروع کند ، الهامات قلبی ام شروع شد
کسی بهم گفت : آهای دختر! دیدی میخواستی تیر ماه بیایی مشهد دنبال کارهایت ولی شرایط جوری ردیف شد ک خرداد بیایی ؟ دیدی فکر میکردی خوب است کارهایت یکشنبه بیست و پنجم ردیف شود اما افتاد پنج شنبه بیست و دوم؟ میبینی؟ خدای برای توی ذره در عالم وجود ، و برای زندگی تو در این جهان به این عظمت هم زمان بندی و برنامه دارد ، چطور برای حفظ دین خودش، برای نصرت مظلومین عالم و برای انتقام از ظالمان و نابودی شان برنامه نداشته باشد ؟ همه چیز در ید قدرت اوست ...پس قلبت را آرام کن!
برای نماز مغرب خدا کمکم کرد که از زمین کنده بشوم و بروم مسجد
مسجد تا ردیف آخر پر شده بود. نماز مغرب را که خواندند بی بی تسبیح بزرگ قرمز مشکی اش را درآورد آمد توی صفها : خانمها ختم صلوات داریم برای پیروزی اسلام ، هر کدامتان بگویید چند صلوات برمیدارید؟ یکی میگفت هزار تا ، یکی میگفت پونصد تا . بی بی تند تند دانه های تسبیحش را می انداخت. برای هر هزار صلوات پنج دانه تسبیح. برای بقیه هم قاعده خاص خودش را داشت. نماز عشا را که خواندیم یک صفحه قرآن و بعد دعای توسل...مادربزرگم ردیف جلو نشسته بود دست های لرزانش را میدیدم که چطور آمده بالا و دعا میکند. شانه هایش که به هر کدام اهل بیت میرسیدند تکان میخورد ... دعا که به حضرت حجت رسید ، بی بی ضجه میزد ! با تضرع تمام به حضرت توسل میکرد ...
آخر مراسم هم گفت برای حاجت روایی همه است این صلوات ها...بعد با صدایی لرزان و اشکهای در چشمش گفت : ما به غیر از پیروزی اسلام هیچ حاجتی نداریم...خدا میداند!
با خودم گفتم : خدا به این دلهای پاک و ایمان های خالص رحم میکند...
شب ، من نه معصومه عصر بودم، نه معصومه ظهر و نه حتی آن دختر دیروز ....
جنگ با ظالم و دشمن دین خدا ، ما را هم تربیت میکند ....
+ خاله میگفت : تو فکر میکنی ضعیفی، باید در موقعیتش قرار بگیری. همان طور که در آن ایام منحوس کرونا ، از مادرت مراقبت کردی ...کاری ک تو کردی از هیچ کدام ما برنمی آمد....
- تاریخ : چهارشنبه ۲۹ خرداد ۰۴
- ساعت : ۰۱ : ۱۲
- نظرات [ ۱ ]