قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۰
آبان
۹۹

أَوَلَا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَّرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لَا یَتُوبُونَ وَلَا هُمْ یَذَّکَّرُونَ
 آیا آنها نمیبینند که در هر سال، یک یا دو بار آزمایش میشوند؟ باز توبه نمیکنند، و متذکّر هم نمیگردند
سوره التوبه آیه 126

اولین باری که این آیه رو دیدم زیرش خط کشیدم که یادم باشه و آمادگی داشته باشم و غر نزنم...

 

 

+ راستش بعضی وقتا واقعا خسته میشم

بعضی وقتا صبح که از خواب بیدار میشم میگم خدایا نمیشه یه چند وقت برم مرخصی؟

ولی خب چاره چیه؟ ...مرخصی رو بعد اینکه این امتحان تموم شد میدن، یه چند وقت هست تا امتحان بعدی... 

++ هر چقدر هم ک فاضل نظری بگه :

«ای زندگی بردار دست از امتحانم 

چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم»

زندگی حرفشو گوش نمیده...

این زندگی جریان داره

و امتحان شدن جزء لاینفکشه...

هر سال هم سخت تر و سخت تر و سخت تر میشه...

+++ همچنان خیلی التماس دعا دوستان! 

  • سین میم
۲۹
آبان
۹۹

یکی از آموزش‌های اولیه ای ک سعی میشه تو کلاسهای رشته روانشناسی به دانشجوها داده بشه، مهارت همدلی هست. همدلی جزء اصول اولیه ارتباط روانشناس با مراجعشه. اما میدونید، در ظاهر شاید خیلی ساده به نظر بیاد ولی در واقع خیلی خیلی سخته کسب این مهارت. خصوصا اگر ادم جزء اون افرادی باشه که یه عمری به جای اینکه خودش رو جای طرف مقابل بذاره، فقط دیگران رو قضاوت کرده و براشون حکم صادر کرده باشه... 

 

چند وقت پیش که تصمیم گرفته بودم برم حوزه علمیه، تو مصاحبه‌ش خانومه ازم پرسید چرا همون چار پنج سال قبل ک حوزه قبول شده بودی رفتی دانشگاه و نیومدی حوزه؟ ایا از این تصمیمی ک گرفتی راضی هستی؟ منم هاج و واج نگاهش کردم. همه سختی هایی که چارسال دانشگاه کشیده بودم اومد جلوی چشمم اما از یه طرف هم تجربه های خیلی خوبی مثل نشریه دانشجویی و ... یادم اومد. حقیقتش نتونستم بفهمم اون تجربه های مثبت می ارزید که به خاطرشون اینقد سختی بکشم یا نه. برا همین گفتم نمیدونم! واقعا نمیدونم! 

 

اما الان که فکرشو میکنم میبینم می ارزید. همه اتفاقات تلخی ک تو دوران دانشجویی برام افتاد، همه تجربه هایی که توشون تا مرز نابودی رسیدم همه شون می ارزید به اینکه حالا بتونم راحت‌تر و با زمینه و امادگی بیشتری اطرافیانم و دیگران رو درک کنم، و مثل قبل اونقدر دچار خودبرتر پنداری و تعصب و ضیق صدر نباشم که فقط حکم کنم و براشون نسخه بپیچم...

تجربه هایی که داشتم خیلی تلخ بودن! براشون خیلی تاوان دادم. خیلی زجر کشیدم. اما می ارزید... 

اگه تمام فایده من از روانشناسی خوندن فقط همین باشه ک بتونم حال اطرافیانم رو بهتر درک کنم برام بسه واقعا... 

 

+ ببخشید اگه جمله بندی هام خیلی درست نیست. شرایط فعلی نه حافظه برام گذاشته نه قدرت تحلیل و تفکر درست حسابی... 

++ پارسال ک حال مادرم خیلی بد بود ب یکی از دوستام گفتم نمیدونم چرا باید این چیزا رو تجربه کنم؟!.. این اتفاقای تلخ ک روز ب روز منو از روانشناسی متنفرتر میکنه! اما دوستم بهم گفت چرا اینجوری نگاه نمیکنی ک تو همه این چیزا رو تجربه میکنی ک بتونی روانشناس بهتری بشی؟!... اره راست میگفت. اگه تو سالای دانشگاه هیچ کارگاهی رو شرکت نکردم زندگیم برام شد کارگاهی ک توش طعم سوگ و افسردگی رو به معنای دقیق کلمه ش با علائمی که تو هیچ‌کدوم کتابا و‌کلاسامون کسی بهمون نگفته بود، درک کنم و بفهمم... نه تنها یک بار و فقط برای خودم بلکه تو زندگی عزیزترین افراد زندگیم! جالبه که اول خودم تجربه شون کردم بعد برا اطرافیانم پیش اومد این اتفاقا...

  • سین میم