قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۵ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۵
دی
۰۰

هر چه به روز مادر نزدیک تر میشیم

دلهره م بیشتر میشه... 

روز مادر بدون مامانم... 

چطور میگذره اون روز؟

 

کلا شاید همین اولین ها خیلی سخت باشه...

اولین اربعین و شله زرد نذری مامان بدون مامان

اولین دهه فاطمیه و روضه مادرجون بدون مامان

اولین روز مادر بدون مامان

اولین روز پدر بدون مامان

اولین عید نوروز بدون مامان

اولین ماه رمضون بدون مامان

اولین تولد مامان بدون مامان

اولین تولد ماها بدون مامان... 

 

خدایا

به ما طاقت و تحمل بده... 

خیلی سخته خیلی... 

  • سین میم
۱۵
دی
۰۰

بعد از آنکه خبر دادند همه چیز تمام شده، خانه کم کم داشت شلوغ میشد... دوست و فامیل می آمدند تا همه در آغوش هم گریه کنند... همه لباس مشکی پوشیده بودند من اما با همان روسری صورتی و لباس رنگی پنگی ام نشسته بودم و داشتم به این زار زدن‌ها بر و بر نگاه میکردم... هر کسی میخواست بهم تسلیت بگوید، نزدیکم ک میشد نمی‌دانست چ کار کند، چون او دلش می‌خواست گریه کند من ولی فقط نگاهش میکردم...

آخرش، گفتند خانمها را ببریم خانه مادربزرگ... معصومه، لباست را عوض کن بیا... رفتم توی اتاق، در کمدم را باز کردم لباس مشکی هایم را درآوردم... نگاهشان کردم... من این لباسها را فقط محرم و صفر و فاطمیه میپوشیدم... نمیخواستم تسلیم شوم... نمیخواستم قبول کنم که این لباس مشکی را باید برای مادرم تنم کنم... اما آخرش تسلیم شدم! انگار همینکه پوشیدمشان، یک آن به خودم آمدم، همینکه پا گذاشتم خانه مادربزرگم، در حالی که بقیه گریه هایشان را کرده بودند و کمی آرام شده بودند من فقط ضجه میزدم...

 

 

از آن شب به بعد فقط برای مادرم گریه کرده ام... حتی توی روضه ها... در حالی که می‌گویند برعکسش را باید عمل کنم... برای اهل بیت گریه کنم انگار برای مادرم هم گریه کرده ام... اما هنوز که هنوز است نتوانسته ام... دیگران شاید فکر کنند قسی القلب شده ام... شاید فکر کنند از روضه زده شده ام... اما خودم میدانم... من بعد آن یک هفته ای که مادرم را در بستر دیدم، بعد آنکه نگاه های معنادار و سکوت بی پایانش و چشمهای خیس اشکش را در خانه دیدم، بعد آنکه پیکر آرام، چشمهای بسته، دست و پاهای ورم کرده و کبود و لبهای خشکش را در بیمارستان دیدم، من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم روضه حضرت مادر گوش کنم... من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم به این فکر کنم که حضرت علی چه کشیدند... نمی‌توانم به غصه های حضرت زینب فکر کنم... دوستم در لفافه می‌گوید نه تو نه ماادرت هیچ کدام آن مصیبت‌های عظیم حضرت زهرا و حضرت زینب را ندیدید... درست است، اما من قطره ای از قطره های آن مصیبت عظیم را چشیدم...

آن اوایل بعضی وقتها که دور و بری هایم را می‌دیدم، در کوچه و خیابان دخترهای بزرگتر از خودم یا حتی خانم های سن و سال دار را می‌دیدم که مادر دارند مدام از خودم می‌پرسیدم چرا؟! چرا من در این سن آن هم در این شرایط باید درد بی مادری را بچشم؟! و کسی درونم میگفت مگر عمری نگفتی اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد؟! پس باید تا میتوانی شبیه شوی به این خاندان... خدا بر تو منت گذاشته ک ذره ای از مصیبت‌های ایشان را به تو چشانده... مگر یک عمر نمیگفتی خدایا، نکند من در قیامت محشور شوم در حالی که نه پهلوی شکسته ای دارم نه بازوی کبودی... نکند نکند نکند... خب حالا....

در حالی که چهار ماه از رفتن مادرم می‌گذرد، هنوز حالات عجیب و غریبی را تجربه میکنم... هنوز ب زندگی عادی آنطور ک باید برنگشته ام... هنوز نمیتوانم روضه گوش کنم یا گریه کنم. هنوز روی لباس مشکی حساسم و حتی برای فاطمیه هم نمیتوانم سراغشان بروم...

 

 

+ چند وقتی بود ک داشتم فکر میکردم چرا اینقدر چشمانم ضعیف تر از قبل شده؟ من طی این ده سال ک از عینکی شدنم می‌گذرد، شاید در حد 0/25 فقط بالا و پایین شده باشد شماره چشمم اما حالا انگار در همین چند ماه، خیلی بیشتر شده... آخرش ب نظرم رازش را کشف کردم؛ این همه گریه هایم کار دستم داده... امیدوارم ب جاهای باریک نکشد... 

  • سین میم
۱۳
دی
۰۰

قربان صدقه ها

و خدمتهایی که

حسرتش بر دلم ماند 

تا نثار وجود مادر کنم

حالا در خوابهای آشفته شبهایم 

بروز می‌کند... 

 

 

+ قدر مامان هاتونو بدونین رفقا... 

  • سین میم
۱۲
دی
۰۰

آن اوایلی ک مامان از دنیا رفته بود بعضی ها که به حساب خودشان می‌خواستند آراممان کنند شروع می‌کردند صحبت کردن از فلانی هایی ک آنها هم بیمارستان بستری بوده اند ب خاطر کرونا حتی توی کما بوده اند و حالا خوب شده اند... یادم نمی‌رود که بعضی هایشان چقدر با دقت همه چیز را تعریف می‌کردند مثلا می‌گفتند فلانی کراتینین خونش بالا بود اما دکترها آوردند پایین تا توانستند رمدسیور تزریق کنند و همانها حال طرف را خوب کرد و....و چقدر این حرفها برای مایی که کراتینین خون مادرمان بالا بود و پایین نیامد و نتوانستند آن آمپول لعنتی را بهش تزریق کنند سخت و ناگوار بود... 

 

و من آن لحظه احساسی را تجربه میکردم که به خاطرش از خودم خجالت میکشیدم اما بود... واقعی بود... و ب خاطرش به خودم حق میدادم

 

من از بهبود یافتن آن آدمها عصبی میشدم... چرا؟! چون مامان من خوب نشده بود... مامان من را همان مریضی از پا درآورده بود....

 

با وجود همه دعاها، توسلها، نذر و نیازها، ختمها... 

آنقدر برای مامان ختم برداشته بودند... حتی آنها ک نمی‌شناختندش... آنقدر اقوام و... نذر کرده بودند... آنقدر نفسهای پاک برای مامان دعا کرده بودند... اما نشد! مامان رفت!...

 

میفهمم حال آنهایی ک از بهبود مریضان صحبت می‌کنند...

اما کاش کمی آهسته تر قدم بردارند... به خاطر همه داغهایی ک این دو سال و نیم بر دل خانواده های زیادی مانده...

روزی ک مامان رفت، فقط یک نفر از هفتصد و خورده ای انسان دیگر بود که همان روز از دنیا رفته بودند و چقدر این اعداد از دور فقط یک عدد به نظر می‌رسند اما در واقع هر کدامشان سرنوشت انسانهای مختلف هستند که تغییر کرده اند و حکایت‌های آدمهای زیادی که معلوم نیست بعد از پدر یا مادر یا همسر یا فرزندشان دیگر چگونه روزگار می‌گذرانند.... 

  • سین میم
۱۱
دی
۰۰

مامان هر چند وقت یک بار می آیند به خوابم... قبلاها بیشتر حالا کمتر... در آخرین خوابی که دیدم می‌دانستم مامان اینجا نیست و آن دنیاست اما خیلی عادی داشتم باهاش گفتگو میکردم از آنجا می پرسیدم و...

با همه اینها در بیداری هنوز کامل باورم نشده و به پذیرش نرسیده ام؛ هنوز بعضا افعالم برای مامان، ماضی نیست، مضارع است. هنوز هم وقتهایی که از موضوعی به ذوق می آیم یا مثلا در مساله ای گیر میکنم گوشه ذهنم جایی باز است برای آنکه مامان بیاید و نظرش را بپرسم...

 

یک موضوع دیگری هم هست که خیلی برایم اذیت کننده ست، هر چند شاید برای دیگران نباشد... نبودن مادرم خصوصا در شرایط فعلی من، یعنی همین آغاز زندگی مشترک و اینها، باعث شده خیلی از نزدیکان و اقوام مدام احساس مسئولیت بکنند و بخواهند به جای مادرم هوایم را داشته باشند... اینها از لطف آنهاست... به قول همسرم، خدا هم در قرآن به مردم سفارش می‌کند هوای یتیم ها را داشته باشند و خودش هم بیشتر هوایشان را دارد و اینها لزوما از سر ترحم نیست، اما من شاید زیادی حساس شده ام. و دلم یک برخورد عادی را می‌خواهد... عادی عادی... جوری که هیچ کس و هیچ چیز به رویم نیاورد نبودن مادرم را... مثلا آن اوایل بعد عقدم، خیلی‌ها که می‌خواستند تبریک بگویند چشمهایشان پر از اشک میشد و یک دل سیر برای مامان گریه می‌کردند اول... اینها خیلی عذابم میداد...

 

بهترین روزهای عمرم را دارم سپری میکنم... اما حقیقتا شادی‌های این دنیا با غمهایش آمیخته شده و غمهایش با شادی... اوایل بعد عقد فکر میکردم از این به بعد دیگر هیچ رنجی را تحمل نخواهم کرد... اما هر چه محبت و دلبستگی بین ما بیشتر شد، روزهای فراقمان سخت تر می‌گذرد.. خصوصا اینکه همسرم ساکن مشهد نیستند و نمی‌شود به راحتی رفت و آمد داشت...

پدر می‌گویند اکثر کسانی که توی عقد هستند حتی همین مشهدی هایشان، فقط هفته ای یک بار همدیگر را می‌بینند، تو چرا اینقدر کم طاقتی؟!

هیچ پاسخی ندارم... و طبق معمول، در خودم فرو میروم که چرا "مثل بقیه" نیستم؟! 

  • سین میم