قطره

الحمدلله علی کل حال...

حواست بهم هست!

یک مسیر طولانی را پیاده میرفتم

اول فلان جا، بعد فلان جا و بعد فلان جا...

آخرین جایی که باید میرفتم را توی نقشه نگاه کردم ، دور نبود پس باز هم پیاده رفتم... لحظه ای که سرم را کرده بودم توی گوشی صدایی شنیدم : خانوم، خانوم! برگشتم ، یک خانم مهربان پشت سرم ایستاده بود و پرسید: شما دنبال آدرس جایی میگردی؟ اگه میخوای راهنماییت کنم. گفتم آره می‌خوام برم فلان خیابون. من خودم آخرش راه را پیدا میکردم اما راهنمایی آن خانوم مهربان، خیلی حالم را خوب کرد. انگار آن خانوم نماینده خدا بود . آمده بود یک جوری به من دل شکسته که چند روز است حال روحی ام خوب نیست و آشفته ام، بگوید : خدا هنوز هم حواسش به تو هست، دوستت دارد، اگر خسته ای، اگر دل شکسته ای، خدا میداند... درکت میکند و حتما دلیل محکمی وجود دارد که تو را در این مسیر سخت قرار داده. شاید یک روز فهمیدی دلیلش را...

 

+مهربانی های یهویی ادمها، آن هم نسبت ب کسانی که پرشان خاطرند، تاثیر عمیقی در عمق جانشان میگذارد که ممکن است خود آن آدم هم متوجه نشود چقدر کار بزرگی کرده....

 

  • نظرات [ ۰ ]

یادداشت های روزهای جنگ -۳

پست های متعددی در کانال ها می آید از کسانی که دلخوری هایی از حکومت داشتند و دارند و بعضا حتی مخالف نظام اند، اما به خاطر وطن پشت حضرت آقا و نیروهای مسلح ایستاده اند....فوری به ذهنم می آید که ایرانی تا آخرین قطره خونش برای وطنش می جنگد، ایرانی جماعت را نشناخته اند و....

فورا کسی در دلم میگوید : اگر قرار به ملی گرایی باشد چرا قبل تر ها و پیش از انقلاب این ملی گرایی به کارمان نیامد؟ چرا ملی گراها چه در بین ایرانی ها و چه در بین اعراب و در کشورهای عربی آخرش پای پیمان نامه ها آمدند و خاکشان را دادند رفت؟ 

دوباره یاد دعاهای مادربزرگم و حاج خانم های مسجد می افتم؛ فقط برای پیروزی اسلام....

 

و آن جمله معروف حاج قاسم : «مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اوّل اسلام را به پشتوانه ایران آورد و سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد. اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام چون گرگ درنده ای این کشور را می‌درید؛ آمریکا چون سگ هاری همین عمل را می‌کرد، اما هنر امام این بود که اسلام را به پشتوانه آورد».

 

وطن، مادر است... و آنکه ریشه در این خاک دارد تا پای جان می ایستد و از وطنش دفاع میکند اما بیاییم بزرگ تر فکر کنیم، روحمان را بزرگتر کنیم ...ما نیت مان را فقط یاری دین خدا بگذاریم، به خاک مالیدن بینی دشمن دین خدا و اهل بیت ، که در واقع دشمنی آنها با ما هم به خاطر همین است که خداوند این قوم را انتخاب کرده تا انتقام خون همه مظلومین عالم از اول خلقت تا کنون را از این بی وجودها بگیرد، و چون که صد آمد نود هم پیش ماست... ما برای برافراشتن پرچم لا اله الا الله با شیاطین عالم میجنگیم ، اما در سایه این نبرد مقدس، وطن مان را هم حفظ میکنیم و نمی‌گذاریم ذره ای از این خاک مقدس به دست دشمن صهیونیستی بیفتد...

 

 

+ چند روز پیش این یادداشت را نوشتم اما منتشر نکردم، فکر میکردم شاید شعار زده باشد و... اما وقتی حرفهای بعضی ها را پیرامون ملی گرایی و نه امت گرایی خواندم، تصمیم گرفتم منتشرش کنم! 

اگر هم ملی گرایی ما را نجات داده باشد، ملی گرایی ذیل ولایت فقیه بوده، که راه درست را نشانمان داده، در بزنگاه ها دور هم جمع مان کرده. رابطه ما با امام امت اگر نبود نه رابطه ما با هم شکل می‌گرفت نه دشمنی مان با دشمن! 

  • نظرات [ ۰ ]

یادداشت های روزهای جنگ -۲

این چند روز از این همه نتوانستن و کاری نکردن کلافه بودم

از اینکه همه بار دفاع از خاک کشورم فقط روی نیروهای مسلح باشد و من به عنوان یک نفر از این ملت هیچ کاری از دستم برنیاید ، حالتی شبیه افسردگی یا سرخوردگی برایم ایجاد کرده بود 

هر چند وقتهایی که احوالات درونی ام اجازه میداد تسبیح به دست میشدم ، نماز می‌خواندم یا دعا یا قرآن ...اما انگار دلم میخواست کف میدان یک کاری انجام دهم...

امروز همسرم برگشت شهرمان 

من ماندم خانه پدری 

شاید تا چند روز بعد 

وقتی رفت همسایه زنگ زد و اخباری از وضعیت شهر داد که نگران شدم؛ هر چند آن اخبار در وضعیت جنگی یک شرایط عادی بود اما ما جنگ ندیده ها با کوچکترین چیزی به هم میریزیم ...

گوشی را که قطع کردم دوباره آن ترس ها به جانم افتاد 

گفتم چه غلطی کردم با شوهرم نرفتم 

اگر شهید شود تنهایی بدون من، چه کار کنم ؟

تمام آن افکار دوباره نشخوار شدند توی ذهنم 

اگر باز او برود من بمانم چی؟

اگر برگردم خانه مان، اما خانواده ام اینجا شهید شوند و باز من بمانم چی؟ 

اگر زبانم لال حضرت آقا را ترور کنند و من زنده باشم چی؟ 

اگر در بزنگاه نتوانم ایمانم را حفظ کنم چی ؟ 

اشک هایم همینجور گر و گر می‌ریخت روی صورتم

آمدم به شوهرم زنگ بزنم ببینم کجاست 

شارژ نداشتم 

هر کاری کردم شارژ بخرم نشد ، خطا میداد 

[بعد فهمیدم حمله سایبری بوده از سوی دشمن ب استیصال افتاده و الحمدلله تا شب ب مدد خدا و تلاش سربازان خدا همه چیز درست شد ]

آخرش بابا گفت بیا با گوشی من زنگ بزن 

زنگ زدم وصل نشد

به گوشی مادرشوهرم زنگ زدم

جواب دادند خدا رو شکر

گفتند شوهرم تازه رسیده آنجا 

و من یک دل سیر پشت تلفن گریه کردم 

واقعا حالم بد بود 

و دقیقا نمی‌دانستم چرا

 

یکی دو ساعت بعدش در بالا پایین کردن گروه ها و کانال ها 

به یادداشت استادم رسیدم 

تعریف نقش های مردمی برای وضع فعلی

انگار زنده شدم

انگار همه آن احوالات بد رفت پی کارش

چون حالا داشت رگباری ایده می آمد توی ذهنم که از من چه کاری بر می آید 

[الان ک دارم این یادداشت را می‌نویسم هنوز هیچ کدام آن ایده ها را عملی نکرده ام فقط دلم به وجودشان در مغزم خوش است ]

 

بعدش انگار خدا بخواهد کم‌کم رب بودنش را در این وضعیت جنگی برایم شروع کند ، الهامات قلبی ام شروع شد 

کسی بهم گفت : آهای دختر! دیدی میخواستی تیر ماه بیایی مشهد دنبال کارهایت ولی شرایط جوری ردیف شد ک خرداد بیایی ؟ دیدی فکر میکردی خوب است کارهایت یکشنبه بیست و پنجم ردیف شود اما افتاد پنج شنبه بیست و دوم؟ میبینی؟ خدای برای توی ذره در عالم وجود ، و برای زندگی تو در این جهان به این عظمت هم زمان بندی و برنامه دارد ، چطور برای حفظ دین خودش، برای نصرت مظلومین عالم و برای انتقام از ظالمان و نابودی شان برنامه نداشته باشد ؟ همه چیز در ید قدرت اوست ...پس قلبت را آرام کن!

 

برای نماز مغرب خدا کمکم کرد که از زمین کنده بشوم و بروم مسجد

مسجد تا ردیف آخر پر شده بود. نماز مغرب را که خواندند بی بی تسبیح بزرگ قرمز مشکی اش را درآورد آمد توی صف‌ها : خانمها ختم صلوات داریم برای پیروزی اسلام ، هر کدامتان بگویید چند صلوات برمیدارید؟ یکی می‌گفت هزار تا ، یکی می‌گفت پونصد تا . بی بی تند تند دانه های تسبیحش را می انداخت. برای هر هزار صلوات پنج دانه تسبیح. برای بقیه هم قاعده خاص خودش را داشت. نماز عشا را که خواندیم یک صفحه قرآن و بعد دعای توسل...مادربزرگم ردیف جلو نشسته بود دست های لرزانش را می‌دیدم که چطور آمده بالا و دعا می‌کند. شانه هایش که به هر کدام اهل بیت می‌رسیدند تکان میخورد ... دعا که به حضرت حجت رسید ، بی بی ضجه میزد ! با تضرع تمام به حضرت توسل میکرد ...

آخر مراسم هم گفت برای حاجت روایی همه است این صلوات ها...بعد با صدایی لرزان و اشکهای در چشمش گفت : ما به غیر از پیروزی اسلام هیچ حاجتی نداریم...خدا میداند! 

 

با خودم گفتم : خدا به این دلهای پاک و ایمان های خالص رحم میکند...

 

شب‌ ، من نه معصومه عصر بودم، نه معصومه ظهر و نه حتی آن دختر دیروز ....

جنگ با ظالم و دشمن دین خدا ، ما را هم تربیت می‌کند ....

 

+ خاله می‌گفت : تو فکر می‌کنی ضعیفی، باید در موقعیتش قرار بگیری. همان طور که در آن ایام منحوس کرونا ، از مادرت مراقبت کردی ...کاری ک تو کردی از هیچ کدام ما برنمی آمد....

 

  • نظرات [ ۱ ]

یادداشت های روزهای جنگ -۱

 

دیروز عصر گفتند اسراییل هشدار تخلیه صادر کرده برای منطقه سه تهران

توی نقشه داشتیم می‌گشتیم که این منطقه چه مکان های دولتی ای دارد 

چشمم که به صدا و سیما خورد گفتم همینجا را میزنند

شوهرم باور نکرد

در کانالها دیدم گفتند صداوسیما از بانک اهدافش است

تقریبا یک ساعت بعدش که صدا و سیما را زدند پای تلویزیون بودیم 

دقیقا شبکه خبر روشن بود

خانم امامی داشت با دکتر منان رییسی گفتگو میکرد وسط حرفهایش بیانیه شورای امنیت ملی را خواند ، بعد رفتند سراغ الهام عابدینی که یک سری اخبار کلی بگوید ، دوباره برگشتند ، خانم امامی دوباره بیانیه را میخواند که اولین موشک خورد به ساختمان شیشه ای . اولش باورمان نشد 

بعد که تکبیرهای از پشت صحنه شروع شد و واکنش غیورانه خانوم امامی و بعد آن سکانس آخر پر از گرد و غبار شدن استودیو، در شوک فرو رفتم ! 

نمیدانم چرا

شاید دقیقا همان هدفی که دشمن داشت روی من یکی اثر کرده بود 

تهدیدی که عملی شده 

چند دقیقه فقط دست بر سر توی خانه راه میرفتم 

بعد اشکهایم سرازیر شد 

خاله آب آورد برایم 

همسرم متعجب بود از این حال من

خشمگین بود از این اتفاق 

و من شوکه

وقتی دوباره آمدند روی آنتن ، وقتی گفتند فقط چند نفر مجروح شده اند ، وقتی خود سحر امامی آمد حالم بهتر شد

آن وقت تازه فهمیدم چه شده 

من 

دختری که یک عمر دم از جهاد و شهادت میزد، ترسیده بودم 

مدام با خودم میگفتم من اگر توی استودیو بودم شاید فرار میکردم شاید ...

اشک هایم دوباره سرازیر شدند

از خودم بدم آمد 

خاله گفت فکر می‌کنی

تو ضعیف نیستی

البته هستی 

همه ما ضعیفیم

اما آن کسی ک در بزنگاه دستمان را میگیرد فقط خداست 

اوست که کمکمان میکند درست واکنش نشان بدهیم 

خانم امامی را هم خدا یاری کرد 

خواست خدا بود که بتواند آنطوری باشد 

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

پناه

ایستاده بودم کنار خیابان 

دختر کوچولویی دست مادرش را میکشید و جیغ میزد 

مادر هر کاری کرد دختر کوچولو آرام نشد

می‌گفت فلان چیزو ندارم باید برام بگیری 

آخرش مادرش خسته شد 

دستش را رها کرد و رفت 

دختر کوچولو دوید دنبال مادرش و دوباره دستش را گرفت...

هر چند ک باز هم به گریه هایش ادامه داد 

و ب اصرارهایش...

 

+ خدایا 

شاید من هم مثل آن دختر کوچولو خیلی غر زدم 

خیلی گریه کردم

خیلی وقتها این همه نعمت‌هایی ک ب من عطا کردی را ندیدم و ب خاطر نداشته هایم گله کردم

اما 

مثل همان دختر کوچولو که جز دستان مادرش و آغوش مادرش کس دیگر و جای دیگری نداشت 

من هم جز تو 

کس دیگری را ندارم

حتی اگر از آن بنده های غرغرو باشم 

اما باز هم شکایت هایم را پیش خودت می آورم ...

این بار شاید کمی بیشتر ب انقطاع نزدیک شده باشم...

شاید کمی بیشتر امیدم را از خلقت بریده باشم...

فقط نگاهم ب دستان توست و ب آن شفیعانی که واسطه کردمشان...

دلم ب دعای کسانی خوش است که فکر میکنم دست رد به سینه شان نمی‌زنی ...

 

++ به تاریخ ۲۱ خرداد ۱۴۰۴

 

  • نظرات [ ۱ ]

یک احساس غریب...

 

می‌دانستم شباهت های ظاهری به مامان دارم 

در بعضی عکس ها احساسش میکردم 

اما الان در مرور عکس های آلبومم 

یک آن دیدم خدایا واقعا چقدر من شبیه مامان هستم !

دیدن این شباهت و احساس کردنش 

چیز غریبی ست

نمی‌دانی باید خوشحال باشی یا غمگین ...

احساس مادربزرگم وقتی هر بار میروم مشهد و سخت در آغوشش فشارم میدهد و بعد آه عمیقی از ته دلش میکشد ...

احساس دایی بزرگم وقتی میگوید معصومه بوی خواهرم را میدهد...

هر چند من هیچ وقت خلقا و شخصیتا مثل مامان نمی‌شوم 

و قلب بزرگ و شاد و مهربان او را ندارم 

اما این شباهت ظاهری ام با مامان ، هم سر ذوق می آوردم ، هم اندوهی عمیق بر قلبم می نشاند...

 

  • نظرات [ ۰ ]

تردید

داشتم نمره های بچه ها را ثبت میکردم

به بعضی ها که می‌رسیدم 

بدون هیچ فکری 

بدون هیچ تردیدی 

نمره خیلی خوب را ثبت میکردم برایشان 

ولی برای بعضی ها خیلی باید فکر میکردم خیلی باید دفتر نمراتم را بالا و پایین میکردم برگه های امتحانی شان را چند بار و چند بار مرور میکردم 

برای اینکه به یک تصمیم قطعی برسم 

که حقشان ضایع نشود 

که نکند تلاشی را نادیده گرفته باشم 

 

توی دلم گفتم چه میشد اگر من هم آنقدر نامه اعمالم مشخص می‌بود ک فرشته های ثبت اعمال سریع و بدون تامل گزارش اعمال هر شبم را آن هم ب بهترین نحو به خدا میدادند...

 

#احوالات_درونی_یک_معلم

 

  • نظرات [ ۰ ]

من خسته ام تو خسته ای آیا شبیه من؟

۱. معصومه یک ساله رو چمن های اطراف حرم امام نشسته و داره گریه می‌کنه. 

از مامان میپرسم چرا؟ میگن می‌خواستیم ببینیم اگه تنهات بذاریم واکنشت چیه 

 

۲. معصومه ۹ ساله از مدرسه میاد و میبینه مامان خونه نیست. از دخترعمو می‌پرسه مامان کجاست ؟ میگن بیمارستان . تاااا چهل پنجاه روز بعدش ... 

 

۳. معصومه ۱۳ ساله تو خونه تنهاست و داره به سختی تلاش می‌کنه خانه داری یاد بگیره. مامان رفته کربلا و سوریه. برای دو هفته 

 

۴. معصومه ۲۴ ساله ، تو خونه تنهاست...مامان دیگه نیست و بابا رفته کارای غسل و دفنو انجام بده.

 

معصومه از همان یک سالگی و بعدترش ۹ سالگی ، همیشه ترس از دست دادن مادرش را داشت. ترس تنها شدن. ترس معلق شدن در این دنیا. وقتی در ۹ سالگی اش، مامان از بیمارستان برگشت، دیگر هیچ وقت رابطه معصومه با او درست نشد...حداقل برای چهار پنج سال تا دوره نوجوانی...چون فکر میکرد مامان او را رها کرده بود در آن چهل پنجاه روز ....

از همان موقع فکر میکرد اگر قرار به رفتن باشد، قرار به ترک کردن باشد، من میروم، من ترک میکنم...

اما نشد، باز هم مامان رفت! 

و حالا....

ترس از دست دادن، ترس تنها شدن، الگوی ثابت رفتاری من ، در تمام رابطه ها خصوصا با اعضای خانواده ام و خصوصا همسرم ...

کاش این الگو هیچ وقت برایم ب وجود نمی آمد ...حالا که هست نمیدانم باید باهاش چه کنم

که ریشه بسیاری از مشکلات من، حساسیت هایم، و حتی بزرگ دیدن اتفاقات زندگی فقط در همین الگوست....

وقتی همسرم در دوران عقد رفته بود کرمان، بدون من، چنان احوال بدی را تجربه کردم که هنوز تلخی اش در ذهنم هست. و هر سفر تنهایی دیگری که بخواهد برود ، و هر زمانی که از دستم ناراحت باشد و...همه این زمان ها ترس از دست دادنش ، مرا در یک دور باطل می اندازد. یک دور باطل که تواان بیرون کشیدن خودم از آن را ندارم. و معمولا گند میزنم به همه چیز ...

 

+ کاش لااقل روانشناسی نخوانده بودم؛ اگر نمی‌فهمیدم ریشه مشکلاتم در چیست بهتر بود، اینکه ندانی و نتوانی کاری کنی بهتر از نتوانستن موقع دانستن است!

+ خدایا، تو فقط با فضلت با ما رفتار کن...تو که از رگ گردن به ما نزدیک تری و بر همه ضعف های ما آگاه ...کاش به خاطر این نتوانستن هایمان عذابمان نکنی...

+ میگویند قطار در حال حرکت است که سنگ میخورد نه قطار ساکن! 

شیطان همیشه وقتی مرا بمباران کرده که تصمیم گرفتم ب تغییر...خصوصا اگر تصمیم گرفته باشم که در راه خدا و معنویاتم قدمی بردارم...آنقدر که به غلط کردن بیفتم و بگویم صد‌رحمت به هیچ کاری نکردن...صد رحمت ب ساکن ماندن....

+ عمیقأ و از ته دلم آرزو میکنم این روزهای باقی مانده اردیبهشت زودتر بگذرند ... وبلاگ را که میدیدم، بیشترین پست ها به اردیبهشت تعلق داشته معمولا، چرا؟ چون پر اتفاق تر است. پر مسأله تر است... و شاید ب صورت نمادین بخواهد این مفهوم را منتقل کند که بهشت را به بها دهند نه به بهانه! 

  • نظرات [ ۰ ]

شرم است در آسایش و از پای نشستن/ جرم است زمین گیری اگر بال و پری هست....

شنیده بودم 

دنیا رو میکند به آن کسی که به آن پشت کند

و پشت میکند به کسی که دنبال آن باشد...

حالا باید ببینیم دنیای هر کدام از ما چیست؟ 

و آیا ابتلائات ما 

وداشته ها و نداشته هایمان متناسب با همین حال درونی ما نیست؟

چیزهایی که هیچ وقت برایمان اهمیتی نداشته اند ، هیچ وقت برایش غصه نخورده ایم و همه چیز را به خدا سپردیم ، داریم ...و آن چیزهایی که همه دنیای ما بودند ، برایش غصه خوردیم و بود و نبودش برایمان فرق داشت، دقیقا همان چیزهایی است که باید برای رسیدن بهشان رنج بکشیم...

 

باید برای رسیدن، دست کشید ....

باید بی خیال بود 

باید ایمان آورد 

باید توکل کرد...

 

باید ایمان بیاوریم که در بازی این دنیا ، ما فقط آن نقشی را بازی میکنیم که خالق برایمان در نظر گرفته...

و در نهایت خروجی این فیلم، بهترین خواهد بود اگر به کارگردان مان خوش بین باشیم و هر چه او میگوید عمل کنیم...

 

پ.ن: یادم هست زمانی ازدواجم محقق شد ، که تصمیم گرفته بودم فقط نقش هایی را که خدا برایم در نظر گرفته به خوبی ایفا کنم و از غر زدن دست بردارم. زمانی که محقق شدن یا عدم تحققش برایم یکی شده بود ...

زمانی که راضی شده بودم به رضای او ....

 

  • نظرات [ ۱ ]

پشیمانی

بهش گفتم : محمد حسین، تو که شاگرد خوب من بودی ، چرا اینجوری شدی ک سر کلاس اینقدر باید بهت تذکر بدم؟ هی بگم بشین ، نزن ، گوش بده و....
جواب داد: خانم خودمم از این کارام ناراحتم، هی به خودم میگم دیگه این کارا رو نمیکنم ، باز میبینم دوباره انجام دادم....

ازم میپرسن چرا بعضی شاگردای دعوایی ت رو می‌فرستی دفتر که باهاشون برخورد بشه ، بعضیای دیگه رو با اینکه اینقدر اذیت میکنن نمیفرستی؟
فقط یک جواب دارم: اونایی که میفرستمشون، شاگردایی هستن که وقتی کار اشتباهی میکنن، باز سرشون بالاست، معذرت خواهی نمیکنن و پشیمون هم نیستن و میگن بازم اگه پیش بیاد همین کارو انجام میدیم...ولی اونایی که نمیفرستم شاگردایی هستن که حتی اگه خیلی هم اذیتم کرده باشن ، ولی سرشون پایینه ، پشیمونن و معذرت خواهی میکنن، میگن دیگه کار بدشون رو تکرار نمیکنن...هر چند بازم زورشون به خودشون نمی‌رسه و دوباره تکرارش میکنن...اما من حساب اونا رو از دسته اول جدا میکنم!

تو دلم میگم خدایا، تو هم حساب بنده گناهکاری که هزار بار توبه می‌کنه و میگه غلط کردم ولی باز دوباره کار اشتباهشو تکرار میکنه، از اون بنده هایی که هیچ وقت توبه نکردن جدا میکنی دیگه...، مگه نه؟

  • نظرات [ ۱ ]

قلب

نمیدانم برای همه آدمها اینطور است یا فقط من اینطوری ام

قلبم فرمانده تمام اعضا و جوارح من است...و حتی جوانحم...

عکس هایم را که نگاه میکنم میبینم آن زمانهایی که قلبم حالش خوب بوده و به داشته هایش می اندیشیده، بعدش چشم هایم هم خندیده و بعد صورتم لبخند زده...

و دقیقا آن زمانهایی که قلبم از حرفی یا اتفاقی شکسته، چشم هایش در عکس ها روح ندارد ، نمیخندد، صورتم نیز...

قلب⬅️چشم⬅️ صورت

مسیر بروز احساسات من این است

 

عکس ها را که می‌دیدم با خودم گفتم معصومه، حیف است! بیا و همیشه با قلبت و با چشم هایت بخند ...نگذار هیچ چیزی قلبت را مچاله کند ...

 

 

+صدای پچ پچ غم... خواب من به هم خورده است

دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است

صدای پچ پچ غم... هیس! هیس! ساکت باش

سکوت، در دل بی تاب من به هم خورده است

تو قاب عکس مرا دیده ای، نمی دانی

نشاط چهره یِ در قاب من به هم خورده است

غم تو را نسرودم وگرنه می دیدی

که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده است

دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت

تمام عمر من انگار در خیال گذشت

  • نظرات [ ۰ ]

برای اینکه یادم بمونه...

من آن گداصفت پیر و کنایه نفهمم

که گر برانی ام از در

درآیم از در دیگر....

 

  • نظرات [ ۰ ]

من هنوز زنده م...

احسانو می‌گفت: اگر قرار باشه وقتی بمیریم کتاب زندگی ما چند ورق بیشتر نداشته باشه که توش همه چیز خیلی عادی و معمولی رفته جلو، اصلا جذاب نیست! داستان زندگی ما وقتی جذابه که کتاب زندگی مون قطور باشه و پر از اتفاقات خاص...اتفاقاتی که مخصوص زندگی تو بوده...(نقل ب مضمون)

 

خوبی وبلاگ همیشه برای من این بود که روند زندگیم رو مرور کنم و یادم بیاد...

 

مرور دوباره وبلاگ باعث شد از حال بسیار بدی ک توش بودم بیام بیرون و کمی بهتر بشم...

 

یادم بیاد که من تو بالا پایین های زندگی ب این نتیجه رسیده بودم ک خوشی ها تو دل سختی هاست و باید یاد بگیرم در دل سختی ها برای خودم دلخوشی های کوچک ایجاد کنم ، اینکه آسمون همیشه ابری نمی‌مونه و بالاخره یه روز آفتابی میشه و....

 

در چنین موقعیت هایی مثل موقعیت فعلی که اتفاقی حال بدی رو برام ب وجود آورد ....(جمله ناتمام! یادم نمیاد میخواستم چی بگم! ولی پاکش هم نمیکنم چون لابد ی چیز مهمی میخواستم بگم...)

 

الان تقریبا نزدیک چهل ساعته که از شروع تدریجی بد شدن حالم میگذره

اول فکر کردم خوبم 

فکر کردم قوی شدم و دیگه مثل قبل ب هم نمیریزم

اول با یک دید عرفانی به مسأله نگاه کردم 

اما به مرور بدتر شدم

بدتر و بدتر

طوری که دیشب به حرف های کفرآمیز رسیدم...

 

ولی الان به طرز باورنکردنی حالم بهتره

با اینکه فکر میکردم مثل قبل تا مدتها حال بدم ادامه خواهد داشت...

 

ادامه آن جمله ناتمام رو یادم اومد ؛ سوالی ک شروع حال بد منه، یک کلمه است: چرا؟ چرا من؟ چرا ما؟ 

چرا زندگی من نباید مثل بقیه باشه؟ خدایا من از تو یه زندگی معمولی میخواستم...

 

نه! واقعیت اینه که من هیچ وقت از خدا یه زندگی معمولی نخواستم...هیچ وقت نخواستم مثل بقیه باشم... و خدا هم با من چنین کرد! 

من در آینده ، اگه بخوام از خاطرات زندگیم برای کسی بگم، خاطرات معمولی ندارم؛ توی خاطراتم میتونم بگم که برای به دست آوردن هر چیزی چقدر رنج کشیدم، چقدر صبر کردم، چه روزایی رو دیدم و چقدر با غم و حال بد درونیم مبارزه کردم!! 

و همینها باعث شرح صدرم شد

تا حدی

به اندازه خودم

 

من

معصومه کوچولویی که ضیق صدر شدیدی داشت

 

با این مقدرات خدا کم کم از اون تنگی فاصله گرفت تا به انشراح برسه...

امید که، از تنگی قبر هم فاصله گرفته باشم ...

 

خدایا 

باشه

با اینکه گفتم انگار منو نمی‌بینی 

انگار منو رها کردی

آقای امام رضا

اهل بیت

و شهدایی که دیشب خیلی بهتون حرفایی بدی زدم

ولی من ته ته دلم 

دوستتون دارم

و مطمئنم شما هم هوامو دارین

 

من یه بار دیگه از جام بلند میشم 

تکه های قلبم و جمع میکنم و دوباره سعی میکنم بخندم و دوباره ادامه بدم

 

باشه ، من به شما اعتماد دارم...من اینجوری فکر میکنم که شما هم دوستم دارین ، منتظرم...منتظر اون فرج بعد از شدت...

 

داشتم فکر میکردم که شاید همین انتظار فرجی که من دارم میکشم(نه به معنای انتظار ظهور امام زمان، انتظار فرج در زندگی شخصی خودم) ، خودش عبادته، شاید این رنج هایی که دارم تحمل میکنم همون جهادیه که منتظرش بودم تا بابش برام باز بشه...


+ خاله میگه: تو اونی نبودی که هر بار تکه های قلبتو جمع کردی و دوباره بلند شدی، خدا تو رو بلند کرد ک تونستی ادامه بدی

++ بابا میگه: به خدا توکل کن، میگم مگه تا الان داشتم چه کار میکردم؟ میگه: خب پس ثمره شو دیدی دیگه...توکل کردی که تا الان تونستی بیای جلو و بمونی، پس بازم ادامه بده

+ همسرم میگه: این شهید، با شهدای دیگه فرق داره، مطمئنم جوابمون و میده! 

به شهید گفتم : علی آقا ، ببینم کاری که بقیه نتونستن بکنن شما میتونی بکنی یا نه؟ ببینم میتونی خدا رو راضی کنی؟ 


دیروز هر جا که رفتم پشت سر تابوت شهید، فقط یک جمله رو تکرار میکردم تو ذهنم: من خسته شدم! 

خصوصا اون موقعی که روضه خوان از دلتنگی برای کربلا می‌گفت...من دو ساله که نرفتم کربلا ...یا اباعبدالله ! با اینکه این بار هم گفتم چرا هر کی میاد پیشتون سریع جوابشو میدین و من هر چی اومدم جواب ندادید؟(مثه دفعه قبلی که خودتون میدونید کی بود) و گفتم دیگه نمیام در خونه شما اهل بیت؛ ولی دلم تنگه...و این خستگی و دلتنگی و زخمهای قلبمو فقط با اومدن پیش شما میتونم درمان کنم ...من برای ادامه مسیرم به اومدن پیش شما احتیاج دارم...


بابا میگه ، حاجتتو ندادن؟ چون ندادن دیگه نمی‌خوای بیای حرم؟ چه بدن چه ندن، فدای امام رضا بشیم..همیشه باید بریم در خونه ش...

نه باباجون ، من مطمئنم یه روز امام رضا حاجتم هم میده... فقط میخواستم یک بار ادای اونایی رو دربیارم که اینجوری با اهل بیت حرف میزنن...شاید خودمو براشون لوس کردم! وگرنه این بیت ورد زبون من بود قبلاها: پشت در خانه تو نشستن مرا بس است/ اصلا که گفته حاجت من را روا کنید؟ 

من همین الانشم دارم تو فراق امام رضا می‌سوزم...دارم دست و پا میزنم برگردم پیشش و دوباره همسایه ش بشم...همین الانش بیشتر از چهار هفته طاقت دوری شو ندارم و باید بیام و تو هوای حرم نفس بکشم...


راستی 

دیشب وسط حرفای کفرآمیزم، ب اهل بیت گفتم : میگن آدم وقتی تو بزرگی مادرشو از دست میده، یتیم میشه، من یتیم بودم و شماها جواب دعاهامو ندادین... خوب یتیم نوازی کردید! 

صبح دیدم خاله م این پیامو برام فرستاده : 

❤️ «دخترم هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا را بخوان»

✉️ دخترم می دانم یتیمانه زندگی کردن و بزرگ شدن در جامعه مشکل است ولیکن بدان که حسین و حسن و زینب یتیم بودند. حتی پیامبر اسلام نیز یتیم بزرگ شد. دخترم! هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا را بخوان و مصیبتهای سرور شهیدان تاریخ، حسین (ع) را بنگر و اندیشه کن. امیدوارم که در آینده وارث شایسته ای برای پدرت باشی. پروردگارا مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعایم را بپذیر.

📝 وصیت نامه شهید علی تجلایی

هر چی فکر کردم دیدم نه من از این یتیمی و اینا حرفی با خاله نزدم...

این جواب اون حرفام بود که شهدا از زبون خاله بهم گفتن ...

 

راستی شهید تجلایی چقد تو زندگی من اثر داشت، وقتی تازه باهاش آشنا شدم از طریق دخترش... 

 

انگار شهید از همون موقع حواسش بهم هست! 

دیشب که اون همه شاکی شده بودم از خدا و اهل بیت و شهدا، یه لحظه با خودم تصور کردم شاید الان تو اسمونا جلسه باشه! جلسه خدا و اهل بیت و شهدا ب خاطر من... شاید دارن با هم هم اندیشی میکنن که برای من چه کار کنن :)


اون موقعی ،‌وسط اشکام...یاد نگاه مهربون یکی ازشاگردام افتادم...یاد حرفش روز چهارشنبه، که گفت: خانم این هفته دوباره صبحی میشیم ...میتونین ظهرا بخوابین و استراحت کنین...و قبل ترش وقتی خسته شده بودم نشستم رو صندلیم و دیگه هیچی نگفتم: به بچه های دیگه گفت: ساکت باشین بشینین خانم خسته شده... و یاد همه محبتای دیگه شون...

خدایا شکرت که وسط همه سختی های زندگی ، این شاگردای مهربونم و برا فرستادی ...با همه اذیتهاشون...ولی محبتشون و چشمای مهربونشون رو هیچ وقت از یادم نمیره...و همین الان از فکر اینکه وقتی اردیبهشت تموم بشه دیگه هیچ وقت این شاگردامو نمی‌بینم ، خیلی ناراحتم...دلم براشون تنگ میشه! 


ببخشید بابت این همه پراکنده گویی...

چاره ای نداشتم 

باید ثبت شون میکردم تا بمونه برام...

  • نظرات [ ۱ ]

غربت

بودن کنار خانواده

از الطاف خفیه الهی است

از آن نعمت هایی که تا از دستش ندهی نمی‌فهمی قدرش را

انگار هر چقدر زندگی سخت تر میشود

هر چقدر تو بزرگتر میشوی

و وارد مرحله های دیگر زندگی ات میشوی

نیاز به بودن در کنار خانواده و دوستان بیشتر خودش را نشان میدهد

 

تا وقتی معلم نشده بودم و سر کار نمیرفتم

اینقدر نیاز به خانواده ام را احساس نمی‌کردم

اما حالا

هر روز 

و هر روز

این احساس نیاز در من بیشتر میشود

چون وقتی خسته از مدرسه برمی‌گردم

دلم میخواهد بروم پیش آنهایی ک دوستشان دارم

با هم گپی بزنیم 

چایی بخوریم

و چند ساعت هم ک شده خستگی و فرسایش کار را فراموش کنم و حالم بهتر شود

باز اگر روزی باشد که همسرم خانه باشد این شرایط بهتر است

اما اگر نباشد

خیلی همه چیز سخت تر میشود 

هر چند که وقتی با هم هستیم هم دو تایی در فراق خانواده هایمان میسوزیم

 

یک جمله شنیده بودم که هر چه بزرگ تر میشویم نیازمان به مادر بیشتر میشود ...

خیلی راست است این حرف

چون آدم هر چه بزرگتر میشود 

مشکلاتش پیچیده تر میشود

تحمل این دنیا سخت تر میشود

و آغوش مادر

نگاه گرم و مهربانش 

و دستان نوازشش که روی سرت میکشد

همه و همه 

باعث میشود بتوانی ادامه دهی

 

آدم واقعا تنهایی نمی‌تواند بار زندگی

بار بودن در این دنیا را

تحمل کند و به دوش بکشد

 

میگویند غربت آدم را میسازد

ولی خب شاید طاقت نیاوری و پیش از ساخته شدن و رشد کردن از بین بروی

 

سالها فکر کردن به اینکه چرا جمعیت خانواده ات چهار نفر است ، چرا اینقدر کم بودن! و چرا تنهایی ؟ 

بعد یکهو مادرت را از دست میدهی و میشوید سه نفر! 

بعد ازدواج می‌کنی و میروی شهر دیگری

و بعد باز دو نفر هستید تنها و دور از خانواده...

واقعا شرایط سختی است...( دیگران میگویند همین سختی ها من را ساخته و خیییلی پخته تر شدم نسبت ب قبل؛ چه بگویم؟ صلاح خدا بر همین بوده است... و حتما حکمت هایی دارد!)

اشتباه نشود! 

اینها گله و شکایت از خدا و مقدراتش نیست!

فقط شرح حال است ...همین! 

 

 

گاهی آنقدر تحت فشار قرار میگیریم از این تنهایی 

ک هر دو با هم تصمیم میگیریم قید همه چیز را بزنیم و برگردیم شهرمان 

باز یک دو دو تا چهار تا میکنیم که چطور شرایط شغلی را درست کنیم 

با قسط هایمان چه کنیم 

و...

دوباره برمیگردیم سر خانه اول...

 

پ.ن: بعد از عید روزها خیلی طولانی تر می‌گذرند ، نمیدانم چرا

شاید آن دو هفته بودن کنار خانواده و بعد دور شدن دوباره همه چیز را سخت تر کرده

شاید هم این حجم از شیطنت بچه ها کلافه ام کرده...

پ.ن۲: دعا کنید حالا که قسمتم شده معلم بشوم دیگر گذرم به مدارس پسرانه نیفتد ...من کشش این حجم شیطنت ها را ندارم... وقتی ناگهان میز کوبیده میشود روی زمین و از صدایش قلبم از جا کنده میشود ، وقتی با لگد می‌کوبند به در و باز قلبم از جا کنده میشود

وقتی وارد کلاس میشوم و چند نفر را میبینم که در حال کتک کاری اند و به بدبختی جدایشان میکنم 

وقتی دارم درس میدهم خیر سرم و انواع و اقسام صداها را درمی‌آورند و من مدام مجبورم بگویم ساکت 

و...هزاران چیز دیگر که در این مقال نمی‌گنجد ...

هر چند به طور کل بعد از معلم شدن روحیه ام بهتر شده، اما اعصابم ضعیف تر شده...تحمل سر و صدا را ندارم ...

پ.ن۳: کاش خدا هر دعا را در همان موقعیت سنی ای که توش هستی و داری دعا میکنی برآورده کند نه سالها بعدش... پیش تر و در سالهای ابتدایی جوانی فکر میکردم اگر بروم شهر غریب درس بخوانم بهتر است، آن زمان داعیه استقلال از خانواده در سر داشتم ولی حالا خودم تشکیل خانواده داده ام و مستقلم ، دلم بودن کنار خانواده را میخواهد خدایا ...من سه سال است از خانواده دورم...همسرم بیشتر از ده سال است که دور است و...

ربنا لا تحملنا ما لا طاقة لنا به...

 

بعد نوشت: هر چقدر هم حالم خراب باشد ، بعد از یکی دو ساعت استراحت بهتر میشوم...و حقیقتا آدم هایی که در غربت زندگی میکنند جز آغوش خدا جایی ندارند...می‌گفت حدیث قدسی است که غریب ، کسی است که دوستی مثل من ندارد... نماز و قرآن و دعاهای صحیفه سجادیه آدم را آرام می‌کند...

بعد از آن پناه بردن به هنر ، یکی از راه های بهتر شدن احوال ، خصوصا در چنین شرایطی است! 

 

  • نظرات [ ۳ ]

استقلال

بزرگترین لطفی که والدین میتونن در حق بچه هاشون بکنن 

اینه که 

مستقل بارشون بیارن

و قبل اینکه روزگار با ضرب سیلی بهشون بفهمونه که باید روی پای خودشون واستن و بار همه چیز رو خودشون به دوش بکشن و نباید وابسته باشن 

خودشون همین سبک زندگی رو انتخاب کرده باشن.... 

 

  • نظرات [ ۲ ]
۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan