قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

۰۹
آبان
۰۱

"ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

این بار پیامبری بفرست

که تنها گوش کند"

گروس عبدالملکیان

 

همه ما شنیده ایم که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم، آنقدر اهل گوش دادن به حرفهای مردم و نشستن پای صحبت‌های آنها بوده اند، که دشمنان ایشان به طعنه، به ایشان لقب" اُذُن" داده بودند و خداوند در جوابشان میفرماید :" قل هو اذن خیر لکم"

 

چند روز پیش در کانال حجت الاسلام قنبریان می‌خواندم که یکی از راه حل های برون رفت از وضع فعلی را، ایجاد این خصوصیت پیامبر در مسئولین می‌دانستند... 

 

و به نظر من به طور کلی نه تنها برای مسئولین بلکه برای تک تک آحاد جامعه، راه حل، شنیدن است... 

 

من این را قبلا تا حدی تجربه کرده بودم اگر به جای گرفتن گارد بسته و تعصب بیجا، از شنیدن حرفهای متفاوت نترسیم و وقتی می‌شنویم هم، جوری بشنویم که انگار به دنبال حقیقتیم و انگار خودمان هم در حال جستجو و رسیدن به نتیجه ایم و در راهیم نه در آخر مقصد و قصدمان این نیست که طرف مقابلمان را هدایت کنیم و دستش را بگیریم، بلکه حتی قصدمان این است که خود نیز هدایت شویم و برای همین اصلا آماده ایم که بشنویم، کلا خیلی نتیجه بهتری میگیریم در تعامل با افرادی که متفاوت اند با ما در اعتقادات دینی و سیاسی و....

 

امشب بار دیگر تجربه اش کردم و به ایمان رسیدم... 

مدتها از خانواده دور بودم و حالا که آمده بودم سر بزنم می‌شنیدم که فلانی خیلی اعتقادات خطرناکی پیدا کرده و برایش نگران بودند و...

 

همانجا هم دلداری شان دادم که اینطور نیست و صرفا در حال طی کردن یک مسیر است و اگر بشنویم و اجازه بدهیم حرف بزند می‌فهمیم که آنقدرها هم عقاید خطرناکی ندارد و... 

 

اما خب خیلی حرفهایم را قبول نداشتند 

امشب نشستم پای حرفهای همان فلانی

سعی کردم گوش کنم 

دقیقا به همان نحوی ک در بالا گفتم 

و بر نقاط اشتراک و جاهایی که با هم، هم عقیده بودیم تاکید کردم، 

دیدم گاردش باز شد

و حتی تلطیف شد 

و اگر قبلش فکر می‌کرد خیلی آن طرفی شده و متفاوت شده ( دقیقا به خاطر واکنش شدید اطرافیان) در انتهای صحبتمان اینطور نبود و خودش را فرد عادی ای که در حال یافتن پاسخ سوالاتش هست و در مسیر رشد است میدید...

 

حتی سعی کردم با تاکید بر بخش‌هایی از صحبت‌هایش، او را وارد جبهه حق کنم 

و اتفاقا خیلی مطابق با مذهب نشانش بدهم ( همانطور که واقعا بود)

 

 

بماند که بعضی جاها واقعا نگران شدم و واقعا فکر کردم نکند جدی جدی از دست رفته است، اما خونسردی خودم را حفظ کردم و در دلم مدام از خداوند کمک خواستم تا آن چیزی را بر زبانم جاری کند که به نتیجه بهتر کمک کند و...

 

امشب بیشتر از هر زمان دیگری مطمئن شدم، نیاز فوری و واجب همه ما،، فقط شنیدن حرفهای افرادی است که با ما متفاوتند... 

اگر حرفهای هم را بشنویم و با آن افراد متفاوت، رادیکال برخورد نکنیم، خودشان هم فکر نمی‌کنند رادیکالند!! اما برعکس اگر با شدت و حدت با آنها برخورد کنیم با دست خودمان هلشان داده ایم در جبهه مقابل...

 

در حالی که در واقع حرف و خواسته اکثر ماها با هم یکی ست

فقط هر کداممان یک جوری این خواسته را می‌فهمیم و یک جور مختص خودمان بیانش میکنیم... 

 

پ. ن: به جای اینکه اینقدر حرص به گفتن داشته باشیم، فقط کمی به شنیدن یکدیگر حریص باشیم... همین! 

- دیدید حتی در همین نوشته من، با وجود آنکه خیلی سعی کرده بودم نگاهم از بالا به پایین نباشد و خودم را بر حق ندانم بلکه به دنبال دانستن باشم، باز هم رگه هایی از این نگاه وجود دارد؟! 

- احساس میکنم تک تک ما انسانها همان مسیری که بشر در طول تاریخ طی کرده است را تک به تک در طول عمرمان طی میکنیم... از تغییرات درونی خودمان نترسیم و به خودمان اجازه تفکر بدهیم... 

- اوایل عقدم، یک بار که داشتم حرفهای متفاوت با ظاهر عقیده هایم میزدم، آخرش به همسرم گفتم انتظار نداشتی این حرفها را بشنوی نه؟ گفتند: تا زمانی که تو اهل تفکری من خیالم راحت است... 

 

 

  • سین میم
۰۶
آبان
۰۱

قرار گذاشته بودیم بعد ماه محرم و صفر یک مراسم عروسی جمع جور بگیریم... تا حدودی پیگیر کارها بودیم اما نه به طور جدی

تا دو شب پیش و شاهچراغ... 

تا دیشب و شنیدن اخباری که بوی این را می‌داد که این ماجرا سر دراز دارد... 

قرار بود بروم مشهد که حصوری کارها را پیگیری کنم، اما هر کاری میکنم نمیتوانم، همه آرزوهایم انگار به باد رفته، مدام به این فکر میکنم که چه اتفاقاتی در پیش رو هست؟ نکند ما هم مثل سوریه شویم؟ نکند نکند...

 

 

 

خیلی شرایط سختی ست

دعا کنیم به خیر بگذرد

دعای جوشن صغیر و سوره حشر بخوانیم

نماز امام زمان بخوانیم... 

 

 

  • سین میم
۰۲
آبان
۰۱

چند وقتی از رفتن مامان می‌گذشت که دختردایی های کوچکم آمده بودند منزل ما. من هم طبق معمول دور و برشان بودم و باهاشان بازی می‌کردم. وسط بازی ها، یکهو دختردایی کوچیکه ک سه سال بیشتر نداشت پرسید: مامانت کجاست؟ او حق داشت... او از وقتی چشم باز کرده بود مامانم یعنی عمه بزرگ‌ را خیلی دور و بر خودش نمی‌دید درست برعکس خواهرش ک از لحظه تولدش مامان مدام پیشش بودند و با او بازی می‌کردند. خواهرش عمه فاطمه را به یاد دارد، او نه! 

من هاج و واج مانده بودم که جوابش را چه بدهم، فقط گفتم چی؟ جواب داد هیچی!

شاید خودش فهمید قضیه از چه قرار است...

حال من در مواجهه با آدم‌های جدید دقیقا همان حالت بهت و حیرتی است که در برابر دختردایی ام داشتم، وقتی ازم میپرسند: مامانت چطورن؟ کجا هستن؟ مامانت تا حالا نیومده خونه ت؟!

 

خدایا تو شاهدی که من تمام تلاشم را میکنم به زندگی برگردم، تمام تلاشم را میکنم قدر داشته هایم را بدانم، تلاشم را میکنم که تسلیم باشم وغر نزنم، اما خدایا سخت است... هیچ کس بیشتر از تو از حال من آگاه نیست... 

 

  • سین میم