قطره

الحمدلله علی کل حال...

من هنوز زنده م...

احسانو می‌گفت: اگر قرار باشه وقتی بمیریم کتاب زندگی ما چند ورق بیشتر نداشته باشه که توش همه چیز خیلی عادی و معمولی رفته جلو، اصلا جذاب نیست! داستان زندگی ما وقتی جذابه که کتاب زندگی مون قطور باشه و پر از اتفاقات خاص...اتفاقاتی که مخصوص زندگی تو بوده...(نقل ب مضمون)

 

خوبی وبلاگ همیشه برای من این بود که روند زندگیم رو مرور کنم و یادم بیاد...

 

مرور دوباره وبلاگ باعث شد از حال بسیار بدی ک توش بودم بیام بیرون و کمی بهتر بشم...

 

یادم بیاد که من تو بالا پایین های زندگی ب این نتیجه رسیده بودم ک خوشی ها تو دل سختی هاست و باید یاد بگیرم در دل سختی ها برای خودم دلخوشی های کوچک ایجاد کنم ، اینکه آسمون همیشه ابری نمی‌مونه و بالاخره یه روز آفتابی میشه و....

 

در چنین موقعیت هایی مثل موقعیت فعلی که اتفاقی حال بدی رو برام ب وجود آورد ....(جمله ناتمام! یادم نمیاد میخواستم چی بگم! ولی پاکش هم نمیکنم چون لابد ی چیز مهمی میخواستم بگم...)

 

الان تقریبا نزدیک چهل ساعته که از شروع تدریجی بد شدن حالم میگذره

اول فکر کردم خوبم 

فکر کردم قوی شدم و دیگه مثل قبل ب هم نمیریزم

اول با یک دید عرفانی به مسأله نگاه کردم 

اما به مرور بدتر شدم

بدتر و بدتر

طوری که دیشب به حرف های کفرآمیز رسیدم...

 

ولی الان به طرز باورنکردنی حالم بهتره

با اینکه فکر میکردم مثل قبل تا مدتها حال بدم ادامه خواهد داشت...

 

ادامه آن جمله ناتمام رو یادم اومد ؛ سوالی ک شروع حال بد منه، یک کلمه است: چرا؟ چرا من؟ چرا ما؟ 

چرا زندگی من نباید مثل بقیه باشه؟ خدایا من از تو یه زندگی معمولی میخواستم...

 

نه! واقعیت اینه که من هیچ وقت از خدا یه زندگی معمولی نخواستم...هیچ وقت نخواستم مثل بقیه باشم... و خدا هم با من چنین کرد! 

من در آینده ، اگه بخوام از خاطرات زندگیم برای کسی بگم، خاطرات معمولی ندارم؛ توی خاطراتم میتونم بگم که برای به دست آوردن هر چیزی چقدر رنج کشیدم، چقدر صبر کردم، چه روزایی رو دیدم و چقدر با غم و حال بد درونیم مبارزه کردم!! 

و همینها باعث شرح صدرم شد

تا حدی

به اندازه خودم

 

من

معصومه کوچولویی که ضیق صدر شدیدی داشت

 

با این مقدرات خدا کم کم از اون تنگی فاصله گرفت تا به انشراح برسه...

امید که، از تنگی قبر هم فاصله گرفته باشم ...

 

خدایا 

باشه

با اینکه گفتم انگار منو نمی‌بینی 

انگار منو رها کردی

آقای امام رضا

اهل بیت

و شهدایی که دیشب خیلی بهتون حرفایی بدی زدم

ولی من ته ته دلم 

دوستتون دارم

و مطمئنم شما هم هوامو دارین

 

من یه بار دیگه از جام بلند میشم 

تکه های قلبم و جمع میکنم و دوباره سعی میکنم بخندم و دوباره ادامه بدم

 

باشه ، من به شما اعتماد دارم...من اینجوری فکر میکنم که شما هم دوستم دارین ، منتظرم...منتظر اون فرج بعد از شدت...

 

داشتم فکر میکردم که شاید همین انتظار فرجی که من دارم میکشم(نه به معنای انتظار ظهور امام زمان، انتظار فرج در زندگی شخصی خودم) ، خودش عبادته، شاید این رنج هایی که دارم تحمل میکنم همون جهادیه که منتظرش بودم تا بابش برام باز بشه...


+ خاله میگه: تو اونی نبودی که هر بار تکه های قلبتو جمع کردی و دوباره بلند شدی، خدا تو رو بلند کرد ک تونستی ادامه بدی

++ بابا میگه: به خدا توکل کن، میگم مگه تا الان داشتم چه کار میکردم؟ میگه: خب پس ثمره شو دیدی دیگه...توکل کردی که تا الان تونستی بیای جلو و بمونی، پس بازم ادامه بده

+ همسرم میگه: این شهید، با شهدای دیگه فرق داره، مطمئنم جوابمون و میده! 

به شهید گفتم : علی آقا ، ببینم کاری که بقیه نتونستن بکنن شما میتونی بکنی یا نه؟ ببینم میتونی خدا رو راضی کنی؟ 


دیروز هر جا که رفتم پشت سر تابوت شهید، فقط یک جمله رو تکرار میکردم تو ذهنم: من خسته شدم! 

خصوصا اون موقعی که روضه خوان از دلتنگی برای کربلا می‌گفت...من دو ساله که نرفتم کربلا ...یا اباعبدالله ! با اینکه این بار هم گفتم چرا هر کی میاد پیشتون سریع جوابشو میدین و من هر چی اومدم جواب ندادید؟(مثه دفعه قبلی که خودتون میدونید کی بود) و گفتم دیگه نمیام در خونه شما اهل بیت؛ ولی دلم تنگه...و این خستگی و دلتنگی و زخمهای قلبمو فقط با اومدن پیش شما میتونم درمان کنم ...من برای ادامه مسیرم به اومدن پیش شما احتیاج دارم...


بابا میگه ، حاجتتو ندادن؟ چون ندادن دیگه نمی‌خوای بیای حرم؟ چه بدن چه ندن، فدای امام رضا بشیم..همیشه باید بریم در خونه ش...

نه باباجون ، من مطمئنم یه روز امام رضا حاجتم هم میده... فقط میخواستم یک بار ادای اونایی رو دربیارم که اینجوری با اهل بیت حرف میزنن...شاید خودمو براشون لوس کردم! وگرنه این بیت ورد زبون من بود قبلاها: پشت در خانه تو نشستن مرا بس است/ اصلا که گفته حاجت من را روا کنید؟ 

من همین الانشم دارم تو فراق امام رضا می‌سوزم...دارم دست و پا میزنم برگردم پیشش و دوباره همسایه ش بشم...همین الانش بیشتر از چهار هفته طاقت دوری شو ندارم و باید بیام و تو هوای حرم نفس بکشم...


راستی 

دیشب وسط حرفای کفرآمیزم، ب اهل بیت گفتم : میگن آدم وقتی تو بزرگی مادرشو از دست میده، یتیم میشه، من یتیم بودم و شماها جواب دعاهامو ندادین... خوب یتیم نوازی کردید! 

صبح دیدم خاله م این پیامو برام فرستاده : 

❤️ «دخترم هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا را بخوان»

✉️ دخترم می دانم یتیمانه زندگی کردن و بزرگ شدن در جامعه مشکل است ولیکن بدان که حسین و حسن و زینب یتیم بودند. حتی پیامبر اسلام نیز یتیم بزرگ شد. دخترم! هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا را بخوان و مصیبتهای سرور شهیدان تاریخ، حسین (ع) را بنگر و اندیشه کن. امیدوارم که در آینده وارث شایسته ای برای پدرت باشی. پروردگارا مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعایم را بپذیر.

📝 وصیت نامه شهید علی تجلایی

هر چی فکر کردم دیدم نه من از این یتیمی و اینا حرفی با خاله نزدم...

این جواب اون حرفام بود که شهدا از زبون خاله بهم گفتن ...

 

راستی شهید تجلایی چقد تو زندگی من اثر داشت، وقتی تازه باهاش آشنا شدم از طریق دخترش... 

 

انگار شهید از همون موقع حواسش بهم هست! 

دیشب که اون همه شاکی شده بودم از خدا و اهل بیت و شهدا، یه لحظه با خودم تصور کردم شاید الان تو اسمونا جلسه باشه! جلسه خدا و اهل بیت و شهدا ب خاطر من... شاید دارن با هم هم اندیشی میکنن که برای من چه کار کنن :)


اون موقعی ،‌وسط اشکام...یاد نگاه مهربون یکی ازشاگردام افتادم...یاد حرفش روز چهارشنبه، که گفت: خانم این هفته دوباره صبحی میشیم ...میتونین ظهرا بخوابین و استراحت کنین...و قبل ترش وقتی خسته شده بودم نشستم رو صندلیم و دیگه هیچی نگفتم: به بچه های دیگه گفت: ساکت باشین بشینین خانم خسته شده... و یاد همه محبتای دیگه شون...

خدایا شکرت که وسط همه سختی های زندگی ، این شاگردای مهربونم و برا فرستادی ...با همه اذیتهاشون...ولی محبتشون و چشمای مهربونشون رو هیچ وقت از یادم نمیره...و همین الان از فکر اینکه وقتی اردیبهشت تموم بشه دیگه هیچ وقت این شاگردامو نمی‌بینم ، خیلی ناراحتم...دلم براشون تنگ میشه! 


ببخشید بابت این همه پراکنده گویی...

چاره ای نداشتم 

باید ثبت شون میکردم تا بمونه برام...

  • نظرات [ ۱ ]
ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
۰۶ ارديبهشت ۰۴ , ۱۷:۴۲

خیلی خوشحالم بابت حال خوبتون

هروقت دلتون گرفت چندین بار این پست رو بخونید حالتون خوب میشه

خیلی خوب بود

 

هرچی خیره نصیبتون بشه ان شالله

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan