این روزها....
مامان هر چند وقت یک بار می آیند به خوابم... قبلاها بیشتر حالا کمتر... در آخرین خوابی که دیدم میدانستم مامان اینجا نیست و آن دنیاست اما خیلی عادی داشتم باهاش گفتگو میکردم از آنجا می پرسیدم و...
با همه اینها در بیداری هنوز کامل باورم نشده و به پذیرش نرسیده ام؛ هنوز بعضا افعالم برای مامان، ماضی نیست، مضارع است. هنوز هم وقتهایی که از موضوعی به ذوق می آیم یا مثلا در مساله ای گیر میکنم گوشه ذهنم جایی باز است برای آنکه مامان بیاید و نظرش را بپرسم...
یک موضوع دیگری هم هست که خیلی برایم اذیت کننده ست، هر چند شاید برای دیگران نباشد... نبودن مادرم خصوصا در شرایط فعلی من، یعنی همین آغاز زندگی مشترک و اینها، باعث شده خیلی از نزدیکان و اقوام مدام احساس مسئولیت بکنند و بخواهند به جای مادرم هوایم را داشته باشند... اینها از لطف آنهاست... به قول همسرم، خدا هم در قرآن به مردم سفارش میکند هوای یتیم ها را داشته باشند و خودش هم بیشتر هوایشان را دارد و اینها لزوما از سر ترحم نیست، اما من شاید زیادی حساس شده ام. و دلم یک برخورد عادی را میخواهد... عادی عادی... جوری که هیچ کس و هیچ چیز به رویم نیاورد نبودن مادرم را... مثلا آن اوایل بعد عقدم، خیلیها که میخواستند تبریک بگویند چشمهایشان پر از اشک میشد و یک دل سیر برای مامان گریه میکردند اول... اینها خیلی عذابم میداد...
بهترین روزهای عمرم را دارم سپری میکنم... اما حقیقتا شادیهای این دنیا با غمهایش آمیخته شده و غمهایش با شادی... اوایل بعد عقد فکر میکردم از این به بعد دیگر هیچ رنجی را تحمل نخواهم کرد... اما هر چه محبت و دلبستگی بین ما بیشتر شد، روزهای فراقمان سخت تر میگذرد.. خصوصا اینکه همسرم ساکن مشهد نیستند و نمیشود به راحتی رفت و آمد داشت...
پدر میگویند اکثر کسانی که توی عقد هستند حتی همین مشهدی هایشان، فقط هفته ای یک بار همدیگر را میبینند، تو چرا اینقدر کم طاقتی؟!
هیچ پاسخی ندارم... و طبق معمول، در خودم فرو میروم که چرا "مثل بقیه" نیستم؟!
- ۰۰/۱۰/۱۱
سلام
اوایل بعد از عقدم شوهرم برای یک ماموریت کاری 4 ماه رفتن و من ازشون دور بودم و حالت رو میتونم درک کنم
ولی در کل به نظرم هیچ سختی ای بالاتر از هم کفو نبودن با همسر نیست
این که در ظاهر تنها باشی و دوری فیزیکی داشته باشی خیلی بهتر از اینه که از نظر فکری دور باشی از طرف مقابلت
اینجوری ممکنه هفته ای سه بار هم همو ببینی ولی
احساس غربت و تنهایی کنی
اصل حس درک شدن توسط طرف مقابل هست به نظرم