لباس مشکی
بعد از آنکه خبر دادند همه چیز تمام شده، خانه کم کم داشت شلوغ میشد... دوست و فامیل می آمدند تا همه در آغوش هم گریه کنند... همه لباس مشکی پوشیده بودند من اما با همان روسری صورتی و لباس رنگی پنگی ام نشسته بودم و داشتم به این زار زدنها بر و بر نگاه میکردم... هر کسی میخواست بهم تسلیت بگوید، نزدیکم ک میشد نمیدانست چ کار کند، چون او دلش میخواست گریه کند من ولی فقط نگاهش میکردم...
آخرش، گفتند خانمها را ببریم خانه مادربزرگ... معصومه، لباست را عوض کن بیا... رفتم توی اتاق، در کمدم را باز کردم لباس مشکی هایم را درآوردم... نگاهشان کردم... من این لباسها را فقط محرم و صفر و فاطمیه میپوشیدم... نمیخواستم تسلیم شوم... نمیخواستم قبول کنم که این لباس مشکی را باید برای مادرم تنم کنم... اما آخرش تسلیم شدم! انگار همینکه پوشیدمشان، یک آن به خودم آمدم، همینکه پا گذاشتم خانه مادربزرگم، در حالی که بقیه گریه هایشان را کرده بودند و کمی آرام شده بودند من فقط ضجه میزدم...
از آن شب به بعد فقط برای مادرم گریه کرده ام... حتی توی روضه ها... در حالی که میگویند برعکسش را باید عمل کنم... برای اهل بیت گریه کنم انگار برای مادرم هم گریه کرده ام... اما هنوز که هنوز است نتوانسته ام... دیگران شاید فکر کنند قسی القلب شده ام... شاید فکر کنند از روضه زده شده ام... اما خودم میدانم... من بعد آن یک هفته ای که مادرم را در بستر دیدم، بعد آنکه نگاه های معنادار و سکوت بی پایانش و چشمهای خیس اشکش را در خانه دیدم، بعد آنکه پیکر آرام، چشمهای بسته، دست و پاهای ورم کرده و کبود و لبهای خشکش را در بیمارستان دیدم، من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم روضه حضرت مادر گوش کنم... من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم به این فکر کنم که حضرت علی چه کشیدند... نمیتوانم به غصه های حضرت زینب فکر کنم... دوستم در لفافه میگوید نه تو نه ماادرت هیچ کدام آن مصیبتهای عظیم حضرت زهرا و حضرت زینب را ندیدید... درست است، اما من قطره ای از قطره های آن مصیبت عظیم را چشیدم...
آن اوایل بعضی وقتها که دور و بری هایم را میدیدم، در کوچه و خیابان دخترهای بزرگتر از خودم یا حتی خانم های سن و سال دار را میدیدم که مادر دارند مدام از خودم میپرسیدم چرا؟! چرا من در این سن آن هم در این شرایط باید درد بی مادری را بچشم؟! و کسی درونم میگفت مگر عمری نگفتی اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد؟! پس باید تا میتوانی شبیه شوی به این خاندان... خدا بر تو منت گذاشته ک ذره ای از مصیبتهای ایشان را به تو چشانده... مگر یک عمر نمیگفتی خدایا، نکند من در قیامت محشور شوم در حالی که نه پهلوی شکسته ای دارم نه بازوی کبودی... نکند نکند نکند... خب حالا....
در حالی که چهار ماه از رفتن مادرم میگذرد، هنوز حالات عجیب و غریبی را تجربه میکنم... هنوز ب زندگی عادی آنطور ک باید برنگشته ام... هنوز نمیتوانم روضه گوش کنم یا گریه کنم. هنوز روی لباس مشکی حساسم و حتی برای فاطمیه هم نمیتوانم سراغشان بروم...
+ چند وقتی بود ک داشتم فکر میکردم چرا اینقدر چشمانم ضعیف تر از قبل شده؟ من طی این ده سال ک از عینکی شدنم میگذرد، شاید در حد 0/25 فقط بالا و پایین شده باشد شماره چشمم اما حالا انگار در همین چند ماه، خیلی بیشتر شده... آخرش ب نظرم رازش را کشف کردم؛ این همه گریه هایم کار دستم داده... امیدوارم ب جاهای باریک نکشد...
- ۰۰/۱۰/۱۵
چقدر حس کردم روبروم نشستی و داری اینا رو میگی....