آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید...
آن اوایلی ک مامان از دنیا رفته بود بعضی ها که به حساب خودشان میخواستند آراممان کنند شروع میکردند صحبت کردن از فلانی هایی ک آنها هم بیمارستان بستری بوده اند ب خاطر کرونا حتی توی کما بوده اند و حالا خوب شده اند... یادم نمیرود که بعضی هایشان چقدر با دقت همه چیز را تعریف میکردند مثلا میگفتند فلانی کراتینین خونش بالا بود اما دکترها آوردند پایین تا توانستند رمدسیور تزریق کنند و همانها حال طرف را خوب کرد و....و چقدر این حرفها برای مایی که کراتینین خون مادرمان بالا بود و پایین نیامد و نتوانستند آن آمپول لعنتی را بهش تزریق کنند سخت و ناگوار بود...
و من آن لحظه احساسی را تجربه میکردم که به خاطرش از خودم خجالت میکشیدم اما بود... واقعی بود... و ب خاطرش به خودم حق میدادم
من از بهبود یافتن آن آدمها عصبی میشدم... چرا؟! چون مامان من خوب نشده بود... مامان من را همان مریضی از پا درآورده بود....
با وجود همه دعاها، توسلها، نذر و نیازها، ختمها...
آنقدر برای مامان ختم برداشته بودند... حتی آنها ک نمیشناختندش... آنقدر اقوام و... نذر کرده بودند... آنقدر نفسهای پاک برای مامان دعا کرده بودند... اما نشد! مامان رفت!...
میفهمم حال آنهایی ک از بهبود مریضان صحبت میکنند...
اما کاش کمی آهسته تر قدم بردارند... به خاطر همه داغهایی ک این دو سال و نیم بر دل خانواده های زیادی مانده...
روزی ک مامان رفت، فقط یک نفر از هفتصد و خورده ای انسان دیگر بود که همان روز از دنیا رفته بودند و چقدر این اعداد از دور فقط یک عدد به نظر میرسند اما در واقع هر کدامشان سرنوشت انسانهای مختلف هستند که تغییر کرده اند و حکایتهای آدمهای زیادی که معلوم نیست بعد از پدر یا مادر یا همسر یا فرزندشان دیگر چگونه روزگار میگذرانند....
- ۰۰/۱۰/۱۲