زندگی در یک شهر کوچک جمع و جور، با آدمهایی که وقتی اشتباها چراغ قرمز را رد میکنی بوق ممتد نمیزنند و فحش نمیدهند و تا میشود به همدیگر راه میدهند، بهتر است از زندگی در یک شهر بزرگ شلوغ پرترافیک که وقتی از نقطه ای به نقطه دیگر میخواهی بروی هم زمان زیادی را از دست میدهی هم اعصابت خرد میشود و هم مدام صدای بوق ممتد ماشین ها و بی اعصابی راننده ها طاقت و حوصله ات را کم میکند... این خیلی انتخاب بدیهی و روشنی ست و انگار اصلا تشخیص سخت نیست اما وقتی زندگی در آن شهر کوچک مستلزم دور بودن از خانواده و دوستان باشد چه؟!
بعد از 8 ماه زندگی در چنین شهری دیگر مزیت هایش دستم آمده... به خودم که رجوع میکنم میفهمم که وقتی شبها از خانه بیرون میروم و آسمان پرستاره را میبینم، وقتی صبح ها آسمان صاف و کوه های پشت خانه را میبینم و ریه هایم را از هوای پاک پر میکنم، وقتی زمانم برکت دارد و هر چقدر شهر را بگردم باز هم خسته نیستم، وقتی فاصله محل کار همسرم تا منزل فقط 5 دقیقه است، وقتی آدمهای مهربانی را میبینم که هوای هم را دارند، وقتی همسایه ها نسبت به هم بی تفاوت نیستند و مراقب یکدیگرند و... وقتی همه اینها را درک و تجربه کردم، طبیعتا از بودن در چنین جایی خوشحالم و خدا را شاکرم...
اما گاهی دلت هوای همان شهر شلوغی را میکند که تمام 25 سال عمرت را در آن زندگی کرده ای...
همان شهری که هر وقت دلت بخواهد میتوانی بروی از خانواده ات سر بزنی، با دوستانت ملاقات کنی و از همه مهمتر وقتی دلت میگیرد به کهف الحصین پناه ببری...
کاش میشد از بند زمان و مکان رها شد، یا جاده ها را از نقشه جغرافیا برید و همه شهرها را به هم وصل کرد...
کاش میشد همزمان همه جا بود...
و هزاران ای کاش دیگر...
آنچه خواندید بخشی از درگیری های ذهن آشفته من، پس از دوازده روز ماندن در سرزمین مادری و خانه پدری ست... زمانی که باز باید دل کند و رفت...
* حدیث قدسی میخواند و میگفت: غریب کسی ست که دوستی مثل من ندارد...
- تاریخ : پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۰۲
- ساعت : ۰۱ : ۳۵
- نظرات [ ۲ ]