مامانت کجاست؟
چند وقتی از رفتن مامان میگذشت که دختردایی های کوچکم آمده بودند منزل ما. من هم طبق معمول دور و برشان بودم و باهاشان بازی میکردم. وسط بازی ها، یکهو دختردایی کوچیکه ک سه سال بیشتر نداشت پرسید: مامانت کجاست؟ او حق داشت... او از وقتی چشم باز کرده بود مامانم یعنی عمه بزرگ را خیلی دور و بر خودش نمیدید درست برعکس خواهرش ک از لحظه تولدش مامان مدام پیشش بودند و با او بازی میکردند. خواهرش عمه فاطمه را به یاد دارد، او نه!
من هاج و واج مانده بودم که جوابش را چه بدهم، فقط گفتم چی؟ جواب داد هیچی!
شاید خودش فهمید قضیه از چه قرار است...
حال من در مواجهه با آدمهای جدید دقیقا همان حالت بهت و حیرتی است که در برابر دختردایی ام داشتم، وقتی ازم میپرسند: مامانت چطورن؟ کجا هستن؟ مامانت تا حالا نیومده خونه ت؟!
خدایا تو شاهدی که من تمام تلاشم را میکنم به زندگی برگردم، تمام تلاشم را میکنم قدر داشته هایم را بدانم، تلاشم را میکنم که تسلیم باشم وغر نزنم، اما خدایا سخت است... هیچ کس بیشتر از تو از حال من آگاه نیست...
- ۰۱/۰۸/۰۲
برات ارامش و صبوری میخوام از خدا