قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۴، ۰۴:۵۱ - مهر نویس
    آفرین
۳۱
مرداد
۰۴

داشتم سینک ظرفشویی را با دقت تمام میشستم و به حس خوب تمیزی بعدش فکر میکردم و داشتم فرو میرفتم در یک احساس خوشحالی عمیق از زندگی و خوشبختی که یکهو دستی با شدت کشیدم بیرون و حرفهای صاحبخانه را توی سرم کوبید! 

صاحبخانه ما آدم پولداری ست ، رییس بانک است در یک شهر دیگر ولی به گفته خودش در آن شهر مستاجر است و ماهی دوازده میلیون اجاره میدهد! خیلی هم گیر و گرفت مالی دارد... تا اینجا شاید ب ما ک مستاجرش هستیم ربطی نداشته باشد اما قضیه جایی به ما مربوط میشود که این آقا به ما به چشم صندوق ذخیره ش نگاه میکند، هر وقت هر جا گیر می‌کند و هر کس هر بلایی سرش درمی‌اورد، فوری یاد ما می افتد و یک« ارزش خانه من که شما توش نشسته اید خیلی بیشتر از این حرفهاست» تنگ حرفهایش می‌چسباند و بعد تهدید و تهدید که اگر اجاره چند ماه را یک جا ندهید اگر چک ندهید اگر رهن خانه را بیشتر نکنید و .... باید خانه را تخلیه کنید. 

ارزش خانه این آقا برای ما فقط به همسایه ش است و ما هم چون در این شهر غریبیم خیلی سخت است که از این همسایه دل بکنیم وگرنه خانه ش واقعا ب این مبلغ رهن و اجاره ای ک میدهیم نمی ارزد! 

پدرم میگوید همینقدر که حضوری هر روز نمی آید سر وقتتان جای شکرش باقی ست و بگذارید از پشت تلفن و پیامک هر چقدر میخواهد برای خودش قال قال کند... ولی خب واقعا هر چند وقت یک بار دقیقا لذت زندگی را برایمان کوفت میکند با حرفهایش... 

واقعا خدا را شکر که خدا خداست و هیچ یک از وجوه خدایی اش را به هیچ کدام بندگانش تفویض نکرده وگرنه این بندگان کم ظرفیتی که فقط مالک یک خانه زپرتی هستند و اینقدر خودشان را آدم حساب میکنند اگر مالک بخش های دیگری از جهان بودند معلوم نبود دیگران را درسته قورت میدادند یا چی ! 

با همه سختی دل کندن از همسایه مهربان و عزیزمان اما با خودم عهد کردم امسال آخرین سالی باشد که در این خانه می مانیم... دیگر کشش سر و کله زدن با این آدم زبان نفهم از توان ما‌ خارج است. 

همیشه به همسرم دلداری میدهم که نگران این چیزها نباشد و بالاخره ما هم یک جوری زندگی میکنیم مثل این همه مستاجر دیگر و نباید حتی فکرمان را به سمت آن وام ها با سودهای آنچنانی ببریم برای اینکه بتوانیم خانه بخریم و....

یک بار در جمع خانواده همسرم این بحث مطرح شد و من محکم گرفتن وام با سودهای بالا را رد کردم و گفتم حتی همین وام ازدواج با کارمزد چهار درصد هم کلی ان قلت دارد و از داییم نقل قول کردم که این وام ها بالاخره یک جایی خودش را در زندگی ما نشان میدهد و شاید یک روز ما هم مصداق آنهایی بشویم که شکمشان از حرام پر شده و حرف اباعبدالله را نفهمیدند ...، که بعضی ها بهشان برخورد و گفتند یعنی این همه آدم که وام گرفتند و خانه خریدند حرام خورند؟ و مگر میشود در این دور و زمانه بدون وام پیش رفت؟ چون دیدم بحث دارد بالا می‌گیرد دیگر جوابی ندادم ولی توی دلم گفتم بالاخره خدا برای ما جبران می‌کند و شاید یک روز در عین ناباوری بدون این چیزها خودش ما را صاحبخانه کرد ... 

نمیدانم چه میشود ولی واقعا از فشار صاحبخانه خسته و درب و داغانم... 

خدا خودش به همه مستاجر ها رحم کند!

  • سین میم
۳۱
مرداد
۰۴

بعد از چند روز که از برگشتن مان از مشهد می‌گذشت و نشده بود خیلی به خانواده زنگ بزنم، بابا بهم زنگ زدند، اولین جمله ای که با انرژی زیاد و خیلی خوشحال گفتند این بود: معصومه تو می‌دونستی آقای فلانی (پسرعمه بابا) هشت سال بوده دخترشو ندیده بوده؟ پس فقط من نیستم که از تو دورم ، تازه من وضعم خیلی بهتره که هر ماه یا هر چهل روز حداقل می‌بینمت ! 


یادم هست روزهای آخری که ازدواجم دیگر داشت جدی میشد، و با همه مقاومت هایم دیگر دلبسته بودم به خواستگار گرامی، بابا یکهو گفتند: هنوز ک هیچی نشده میتونیم کلا قضیه رو کنسل کنیم ! حال من این بود که نههه، حالا دیگر نه! من حالا رفته ام پیش امام رضا و با لحظه ای نگاه ایشان در قلبم باز شده و این خواستگار محترم آمده توی قلبم! و آن موقع اصلا نتوانستم درک کنم که بابا چه فشاری را تحمل خواهد کرد از دوری من....


وقتی چهارده پانزده ساله بودم دختر رفیق صمیمی مادرم که هم سن من بود ازدواج کرد، مامان آن شب تا صبح نخوابیده بود که اگر روزی من بخواهم ازدواج کنم او میتواند تحمل کند یا نه؟ و صبح قلبش را اینطور آرام کرده بود که این خیلی مغرورانه است که به خاطر خودم مانع رشد و پیشرفت و حال خوب دخترم بشوم! و راضی شده بود که اگر من هم خواستگار موجهی داشتم قبول کند...


سال ۹۷ من هم مثل بقیه هم کلاسی هایم درگیر خواندن برای کنکور ارشد شده بودم. از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی ، مشاوره تحصیلی و ... یک روز وقتی داشتم در مورد این روند برای مامان تعریف میکردم، در حالی که دقیقا نشسته بودیم رو به روی هم، آنقدر که زانوهایمان به هم برخورد میکرد، دستم را گرفت توی دستش و گفت: معصومه، میشه دیگه درس نخونی؟ گفتم: درس نخونم چی کار کنم مامان؟ من از وقتی یادم میاد فقط درس خوندم! اگه یه روز درس نخونم نمی‌دونم اصلا باید چجوری زندگی مو بگذرونم! و با چشمانی نگران و با حالت خواهش جواب داد: پیش من بمون! این همه سال دوری تو تحمل کردم که تو پیشرفت کنی اما دیگه بسه...


من خیلی از تصمیمات زندگی ام را که میگرفتم، فقط به خودم فکر میکردم. به آرزوهایم ، آینده م و...خیلی کم پیش می آمد که فکر کنم اثر این تصمیمم بر مامان بابا چه خواهد بود! (الان یک نمونه دیگر یادم آمد که برای جشن فارغ التحصیلی کارشناسی نرفتم، چون از جو دانشکده و پوشیدن آن لباس کذایی خوشم نمی آمد و مامان چند بار اصرار کرد که برو ما هم آرزو داریم ، و من مغرورانه گفتم: یک لیسانس گرفتن که این ادابازی ها را ندارد، جشن فارغ التحصیلی باشد برای دکترا! و در آن لحظه ابدا به این فکر نکردم که مامان که این همه سال خون دل خورده و با خودش کلنجار رفته که دوری ام را تحمل کند چقد آرزو دارد تا بالاخره چنین روزی را ببیند که فارغ التحصیل شده ام. بعدها هم نه من دیگر ادامه تحصیل دادم نه مامان ماند تا شاهد چنین روزی باشد ...) 


خلاصه، دلیل این همه پرحرفی این بود که بگویم کاش ما بچه ها می‌توانستیم از زاویه نگاه مامان بابا هم به زندگی خودمان و تصمیمات مان نگاه کنیم... کاش دقیقا می‌فهمیدم چه رنجی را تحمل کرده اند یا میکنند... کاش این همه ازخودگذشتگی شان را برای پیشرفت و حال خوب فرزندانشان می‌دیدیم ...

  • سین میم
۲۸
مرداد
۰۴

مثل دفعه قبل از مرز مستقیم رفتیم سامرا 

نمیدانم چه سری هست که سامرا این همه آرامش دارد 

خصوصا اینکه مادر و عمه امام زمان هم آنجا هستند ...خصوصا اینکه خانه پدری امام زمان بوده این حریم ...

دفعه قبل مخصوصا با حکیمه خاتون ارتباط گرفتم...

و این بار هم 

انگار وجود این دو بانو در سامرا 

برای امثال ما امیدوارکننده تر است... انگار تصور میکنی چون خودشان زن بودند ما زنها را بیشتر درک میکنند و لابد حتما شفیع مان میشوند پیش اهل بیت...

چند باری رفتم همان نزدیک های ضریح ایستادم و حرف زدم ...

بر خلاف دفعات قبل که اربعینها معمولا حال زیارت خواندن ندارم این بار زیارت نامه خواندم ...

اینکه خادمهای حرم ایرانی هستند و میتوانی فارسی حرف بزنی با ایشان ، اینکه جای خواب و غذا و حمام و همه چی داخل خود حرم هست، انگار در همان خانه خودت هستی ...هر چه بخواهی فراهم است و آن احساس آرامش هم که چه بگویم...نمی‌توانی دل بکنی ازش...

با این وجود باید می‌رفتیم؛ بعد از یک شبانه روز اقامت در خانه پدری امام زمان راه افتادیم سمت کاظمین 

وقتی از ون پیاده شدیم مسیر خیلی خیلی طولانی ای را باید تا حرم پیاده می‌رفتیم ... 

راستش کم آوردم 

به هن هن افتادم کمرم هم ب شدت درد میکرد و ب پای همسفران نمیرسیدم ... ترسیدم ...گفتم خدایا در همین سن و سالم پیر شدم رفت و لابد قید پیاده روی نجف کربلا را هم باید بزنم .... هر طور بود خودمان را به حرم رساندیم ... از دری وارد شدیم که انگار تغییر کرده بود یا شاید اصلا دفعات قبل نبود ...یک صحن خیلی بزرگ و زیبا و ساده ... چون نیمه شب رسیدیم و خیلی خسته بودیم ما هم مثل یکی از همان مردمی که گُله به گُله دراز کشیده بودند توی صحن ما هم افتادیم همان گوشه موشه ها... من دقیقا روی سرامیک های کف حرم بودم و در همان نزدیکی رواق ...نفهمیدم کی و چطور خوابم برد وقتی بیدار شدم فقط توانستم باز از دور سلامی عرض کنم ب پدر و پسر امام رضا...سلام پدر را به پسر برسانم و سلام پسر را به پدر ...بعد هم التماس به درگاهشان که من راستش از امام رضا خیلی خجالت میکشم چون همسایه خوبی برایشان نبوده ام و در عین حال پرم از عرض حاجت ...و انگار حنای من خیلی دیگر رنگی ندارد و اصلا رویم نمیشود دیگر از امام رضا چیزی بخواهم و همیشه ایشان را به حق جوادش که شما باشید قسم میدهم و.... همین! 

راه افتادیم سمت نجف 

باز هم در اوج گرما رسیدیم و باز هم ون ها مسافران را خیلی خیلی دورتر از حرم پیاده میکردند. مرد عراقی محترمی که دفعه قبل وقتی رسیدیم نجف رفتیم منزلشان، پاسخ تلفنمان را ندادند و ما هم با همان کوله ها فقط راه حرم را در پیش گرفتیم ...صحن خیلی شلوغ بود، شلوغ تر از آنچه ما حدس می‌زدیم و فکر میکردیم این حجم جمعیت باید همان نزدیک اربعین در نجف باشد نه حالا که ده روزی تا اربعین مانده ... و خب من ناچار ماندم پیش کوله ها و بقیه رفتند زیارت... فکر نمیکردم سهم من از زیارت خانه پدری فقط همان نگاهم ب گنبد باشد و بس ! همسفران آنقدری خسته بودند و بودیم که توان گشتن در کوچه پس کوچه ها برای یافتن یک موکب را نداشتند و نداشتیم، پس تصمیم گرفتیم راهی مشایه شویم بلکه همانجا موکبی برای استراحت هم پیدا کنیم... راستی دلم میخواست وادی السلام بروم سر مزار شهید احمد کریمی از شهدای مدافع حرم علوی که در جنگ با آمریکایی ها شهید شده بودند ، اما قسمت نشد ... 

وقتی به مشایه رسیدیم همان شب در یک چادر استراحت کردیم و صبح بعد از نماز به راه افتادیم ، برای اینکه مادربزرگم خسته نشوند تا سر عمود یک سواره رفتیم و بعد شروع مسیر پیاده روی...

با اینکه در آغاز سفر باز هم درگیر احوالات درونی خودم بودم و نزدیک بود مثل دفعات قبل باز هم حضور در اینجا و اکنون اربعین را از دست بدهم اما خدا را شکر با شروع پیاده روی مقداری وضعم بهتر شد... با اینکه دفعه قبل تمام مسیر را با دمپایی پلاستیکی رفته بودم و مشکلی نداشتم و این بار هم فقط با همان دمپایی ها رفتم، اما پاهایم به شدت می‌سوخت و درد میکرد ..چند باری سنگ و خار رفته بود توی دمپایی و به پایم برخورد می‌کرد...چند باری با کاروان اسرای کربلا همراه شدیم .. و من بیشتر از دفعات قبلم باور میکردم که آن کاروان سالار حضرت سجاد است و آن بانوی پشت سر ، حضرت زینب... یک بار همراهانم را گم کردم ...و هیچ قراری هم نگذاشته بودیم که سر کدام عمود هم را پیدا کنیم ... دفعه قبل یک بار که سیم های مغزم قاطی کرده بود عمدا رفتم خودم را گم کنم توی زائرها که نشد و همسرم پیدایم کرد... اما این بار عمدی در کار نبود ولی من گم شدم! و انگار قرار هم نبود پیدا بشوم. چند عمود رفتم جلو چند عمود برگشتم عقب ...فایده نداشت آخرش با سختی فراوان توانستم گوشی ام را شارژ کنم و یک پیامک به همسرم بدهم. غافل از اینکه گوشی همسرم در کیف خودم بوده! باز به عقلم رسید همان پیامک را به خاله هم بدهم که خدا را شکر رسید و جواب دادند که همانجا بمانم تا بیایند ... 


سالهای قبل همیشه یک حس دلتنگی داشتم که چرا فقط عکس خاندان صدر و صادق شیرازی را در موکبها و ستونهای جاده میبینم ...اما امسال الحمدلله تمام مسیر مزین شده بود به عکس شهدای طریق القدس و هر صد عمود عکس حاج قاسم، ابومهدی، سید حسن و یحیی سنوار به چشم میخورد... عکس آقا و امام و سید در بیشتر موکبها بود ...و خب این کمک میکرد به رفع دلتنگی و اینکه کمتر احساس کنی در کشور غریب هستی... 


شاید آدم در حالت عادی اینقدر طاقت نداشته باشد ...نه طاقت گرسنگی نه تشنگی نه تحمل گرما نه اینکه هر جا برای خواب گیر بیاورد بخوابد بدون غر زدن و... اما در این مسیر به این فکر میکردم که چقدر ما اینجا شبیه آن کلام مولا در نهج البلاغه شده ایم که :« چنان به نفسم سخت بگیرم که به قرص نانی شاد شود و به یک کف دست برای خواب به جای بالش رضایت دهد» 

با همه سختی ها و بالا پایین ها و گم شدنها، تا عمود ۹۵۰ رسیدیم ... و باقی مسیر را با ماشین رفتیم تا عمود هزار و سیصد و خورده ای ... راستش در موکبها آن فضایی که انتظار داشتم نمی‌دیدم ... فکر میکردم امسال هممممه در فضای جبهه مقاومت باشند و از تاثیر اربعین در آزاد شدن قدس بگویند که خب ...متاسفانه متوجه شدم در عین اینکه فضای کلی موکبها و خصوصا مردم عراق بسیار تغییر کرده اما برای بعضی زائران هم ماجرا کمی جنبه توریستی پیدا کرده. آنقدری که به خاطر عدم تحمل گرما حجابها شل تر شود و اسراف مواد غذایی هم به خاطر باب میل نبودن مرتب تکرار شود... 

من هم این وسط فقط با یک پرچم فلسطین و ایران بر کوله رفته بودم و به خاطر ضیق وقت نتوانسته بودم پیکسل شهدا را تهیه کنم... اما خب یاد حاج رمضان، حاجی زاده و معاونش و باقی شهدای مظلوم علی طریق القدس همراهم بود... 

یک بار توی موکب کربلا یک حاج خانم آذری از من پرسید شما از کجا اومدین؟ گفتم از مشهد. بعد پرسید پس این پرچم کجاست روی کوله ت؟ و من متعجب و با لبخندی کج جواب دادم فلسطین ، غزه و... 

راستی پرچم ایران را در مسیر داده بودم به یک پسر بچه دو سه ساله که با سه چرخه لاکچری اش آمده بود و دنبال یک پرچم برای تزیینش بود. پرچم ایران را ک‌بهش دادم کلی ذوق کرد و در پوست خودش نمی‌گنجید و با وسواس تمام مشغول نصب کردن پرچم بر سه چرخه ش شد ک من باز راهی شدم و نمیدانم آخر با آن پرچم چه کرد ...

وقتی دم ظهر رسیدیم کربلا و در یک موکب ترکیبی قزوینی عربی خودمان را به زور جا کردیم ، به کمی استراحت قانع شدیم و باز افتادیم توی مسیر... از این کوچه به آن کوچه به هوای اینکه داریم یکی از موکبهای اطراف حرم را پیدا میکنیم اما غافل از آنکه دقیقا داشتیم اشتباه می‌رفتیم و گرما هم واقعا امانمان را بریده بود... که یکهو یک آقای مهربان عراقی جلویمان سبز شد و کوله ها را گرفت و ما فقط مبیت ش را فهمیدیم ! خوشحال دنبالش راه افتادیم و دیدیم از یک خانه در عمود ۱۴۳۳ سر در آورده ایم. انصافا باید هر سال حداقل یک بار خانه این مردمان شریف برویم ... حال و هوایش با موکب ها خیلی فرق دارد ! از دختربچه سه چهار ساله تا پیرزنی ک موهاش تماما سفید شده همه در خدمت زوار ابوعلی هستند ... و من همینطور هاج و واج تا مدتها فقط نگاهشان میکردم که چه میکنند. استراحت، حمام و شستن لباسها ... البته همسرم زرنگی کرد و با همان لباس های گرد و خاکی اش یک راست رفت حرم و ما را گذاشت آنجا. به هوای اینکه برود راه حرم را یاد بگیرد تا بعدا بتواند ما را ببرد و... . و انگار ابوعلی این چنین زائر و زیارتی را بیشتر می‌پسندید... راستی در همین مبیت با دختر مهربان و خونگرم اهوازی آشنا شدم که او هم از قضا دانشجو معلم بود و کلی با هم گپ زدیم و یک بار هم توی حرم دوباره دیدمش. آنقدر با هم صمیمی بودیم که انگار رفقای چندین ساله ایم اما حتی اسمش را هم نپرسیدم و شماره ای هم از او نگرفتم. وقتی در راه مرز بودیم کلی حسرت خوردم که چرا؟ و یعنی دختر ب این مهربانی را دیگر هیچ وقت نمیبینم ؟ 

شرح وصال و رسیدن ب حرم یار را هم ک قبل تر برایتان نوشته بودم...

همه چیز تا قبل از آنکه دوباره بیفتیم توی جاده برگشت به خانه خوب بود. من تقریبا همانی بودم که از خودم انتظار داشتم. کمتر غر زده بودم. کمتر درون خودم فرو رفته بودم. حتی وقتی همسفران طبق قرار نمی آمدند و جایی مشغول میشدند مقداری خودداری میکردم از اینکه بخواهم چیزی بروز دهم. چند باری دنبالشان رفتم. چند باری فارغ از تکلفهای گذشته ام توی صف گرفتن غذا و شربت ایستادم نه فقط برای خودم که این بار از خودم بیرون آمده بودم و به فکر همراهانم هم بودم ... 

اما وقتی توی جاده برگشت آمدیم همه چیز خراب شد، حال خوش زیارتم با برخی ناهماهنگی ها و دل شکستگی ها از بین رفت و بعد دیگر نتوانستم آن معصومه خوددار باشم ! ناراحتی هایم را بروز دادم. و از درون شکستم ... هر چند وقتی رسیدیم قم با حضرت معصومه خوب درد دل کردم و بعد سر از پا نشناخته در ب در به دنبال مزار حاج رمضان گشتم و پیدایش کردم و مدتی طولانی بر سر مزارش اشک ریختم ...اما متاسفانه با اتفاقات و بگومگوهایی که پیش آمد بخش اعظم آن احوالات خوش معنوی بر باد رفت ! 

و هنوز پس لرزه هایش برایم ادامه دارد... 

و من

مدام با خودم حسرت میخورم 

که چرا؟ 

چه میشد اگر من حداقل در این سفر خودم را به همان ساده لوحی میزدم که انگار کنایه ها و حرفهای سنگین دیگران را نمیشنوم! انگار نمی‌فهمم! انگار هر چقدر دیگران میخواهند به طریقی بالاخره این دل سنگ من را بشکنند من نمی‌فهمم و نمیشکنم ! اما نشد...من شکستم و بروز دادم... 

ای کاش می‌توانستم به خاطر حسین ، بگذرم ! ای کاش می‌توانستم برای اینکه آن زیارتی که به آن قیمت به دست آورده ام حفظ کنم لااقل گوشم و چشمم را بر بعضی چیزها ببندم ...اما نشد! و حالا من مانده ام و یک دنیا حسرت ، که باز هم این زیارتم را از دست دادم؟ و کی میشود دوباره برگردم به آغوشش ؟ کی میشود ؟ 


+ بالاخره مقاومتم را شکستم و نوشتم. هر چند آنطور که باید نیست... اما فقط تمرینی است برای دوباره نوشتن ... و تبدیل احوالات به کلمه ... 

++ راستی گرمای امسال کربلا با همه سالهای قبل فرق داشت 

ما حتی نمی‌توانستیم زیر آن آفتاب بایستیم و به زور شربت آبلیمو خودمان را سر پا نگه می داشتیم..و کسی درونمان می‌گفت میفهمی در این گرما با آن همه زن و بچه بودن یعنی چه ؟ میفهمی سه روز آب را بر حرم بستن یعنی چه؟ و جنگیدن در جایی که ما حتی توان ایستادن هم نداریم یعنی چه؟ 

+++ آن چیزی که مقاومت را شکست برای نوشتن، راستش همان چند خط آخر بود! آنقدری ک دل شکسته ام از این که زیارتم را از دست داده ام و از خودم گله مندم که کاش صبوری ام را حفظ میکردم و...

  • سین میم
۲۸
مرداد
۰۴

✳️هشت سال می‌گذشت 

شاید دقیقا هشت سال 

تاریخ شهادت شهید حججی چه زمانی است؟

من دقیقا همان موقع سال ۹۶ کربلا بودم و برای اولین بار چشمم افتاده بود به ضریح 

یادم هست که خیلی حضور قلب نداشتم 

به غیر از دفعه اولی که گنبد را دیدم و قلبم شکست ...

نمیدانم چرا اما هر چه میرفتم داخل حرم انگار نمی‌توانستم دقیقا حس کنم کجا هستم و در محضر چه کسی 

یادم هست که آن موقع شکایت قلب سنگم را بردم پیش برادرش عباس ...و آنجا یک دل سیر گریه کردم ...

از سال ۹۶ تا ۱۴۰۴ چهار بار پیاده روی اربعین رفته بودم اما هیچ وقت قسمتم نشد بروم داخل رواق ... 

امسال هر طوری بود به برکت حضور مادربزرگم راهم دادند 

و من بعد از هشت سال در فاصله یک متری ضریح ایستاده بودم و سلام آقا را می‌خواندم ...

عادت همیشگی من این است که وقتی میروم زیارت باید اول شعر بخوانم ...شعرهایی که بلدم ...

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم 

قبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم....

وقتی دیدمش اول یک دل سیر گریه کردم 

همه آنچه در این هشت سال ب من گذشته بود را برایش تعریف کردم 

و بعد زیارت عاشورا خواندم 

و چند زیارت دیگر ...

آمدم عقب تر مهرم را گذاشتم تا دو رکعت نماز هم بخوانم 

در قنوت نمازم ب عادت همیشگی که نه، عادت هراز گاهی ام ، به زبانم آمد اللهم ارزقنا زیاره الحسین...، همینجا ماندم ، همینجا متوقف شدم . من مدت کوتاهی بود این دعا را می‌خواندم در قنوت نماز و حالا ایستاده بودم رو به روی ضریحش ...کسی درونم گفت: دیدی چطور دعایت مستجاب شد؟ پس این یک نشانه است . حاجات دیگرت را هم می‌دهند... تو بخواه از ایشان ... تو کاهل نباش... و امیدی جوانه زد در قلبم... 

ای کاش زمان متوقف میشد . ای کاش خادمها هی به ما عذاب وجدان نمی‌دادند که بلند شوید بروید تا زائران بعدی بتوانند به زیارت بیایند... ای کاش میشد برای همیشه در آغوش امنش بمانم ... 

حالا که تقریبا یک هفته از شروع دوباره این فراق میگذرد ، بسیار دلتنگم...دلم میخواست می‌توانستم همین الان دوباره کوله ام را جمع کنم و راهی شوم... و نمیدانم دفعه بعد دیدارمان کی خواهد بود....


دلم میخواست می‌توانستم خاطرات سفر را با تمام‌جزئیاتش بنویسم 

اما مانعی قوی وجود دارد که نمی‌گذارد 

و البته مهم ترین دلیل این است که آن خلوت درونی ام را خیلی وقت است از دست داده ام و درگیر اتفاقات بیرونم ...

دلم میخواهد روزی برسد که بروم پیاده روی اربعین در حالی که رها باشم از همه چیز. در حالی که دیگر از این حاجت‌های مادی دنیایی ام چیزی نمانده باشد و فقط خودم باشم و حسین... 

+ تاریخ شهادت شهید حججی را چک کردم، ۱۸ مرداد ۹۶ . حالا هم دقیقا ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ روزی بود ک دوباره به حریمش راهم دادند ... دقیقا هشت سال ! و چه سری است در زمان ...

  • سین میم
۰۲
مرداد
۰۴

یک نوع مقاومت وجود دارد 

که من اسمش را گذاشته ام مقاومت در برابر ناامید شدن

وقتی که عالم و آدم دست به دست هم می‌دهند تا ناامیدت کنند 

وقتی یک بغض دائمی گلوگیرت میشود 

آن وقت تو این وسط میگویی خدایا با وجود تمام شواهدی که من را ناامید میکند 

اما من خودم را توی بغل تو رها میکنم 

من ایمان دارم که بالاخره دست لطف و رحمت تو از ‌‌‌پرده غیب ت بیرون خواهد آمد 

من همیشه از بچگی حضورت را حس میکردم و نمیدانم به چه دلیلی فکر میکردم تو خیلی دوستم داری 

و وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد طبیعتاً نمی‌تواند رنج کشیدنش را تحمل کند ...من فکر میکنم تو هم بالاخره دلت برای من میسوزد...

و به همه این دلایل من در برابر ناامید شدن مقاومت میکنم !

 

+ محبت اکسیر است ... و یکی از دلایل استقامت همین محبت است !

+ + به حرمت قلب شکسته خودم سوگند که من شمشیر مبارزه با این ناامیدی را هیچ وقت زمین نخواهم گذاشت!

+++ ای خدایی که در قلب های شکسته ای ....

 


جنگ که تمام شد ما هم پرت شدیم به همان روزمره خودمان ، به همان آرزوهای کوچک و زندگی معمولی خودمان ... 

بهش گفتم خوشا به حالت که آن بغض گلوگیر که تمام گلو را پر میکند آنقدر که میخواهد آدم را خفه کند، برای کودکان غزه سراغت می آید ! و بدا به حال من که با اینکه درد آنها رهایم نمیکند اما بغض هایم را، آن بغض های گلوگیر را فقط برای خودم نگه داشته ام و فقط برای دردهای خودم تجربه ش میکنم...


دلم که میگیرد 

وقتی با دنیای درون خودم تنها میشوم پناه میبرم به شعر... بلکه شاید یک کدامشان آن حرف های ناخوداگاهم را بکشد بیرون و از خودم با من حرف بزند ...

این شعر از حسین صفا، نمیدانم چرا یک « آهان » با خودش داشت ...انگار کسی درونم میگوید من یک ربطی به این شعر دارم ولی دقیق نمیدانم چی !

شکرت را که در گلو‌داری

در خودت هم بزن و شیرین شو

از دعا بودنت شفاعت کن

با صدای بلند امین شو

با صدای بلند راه نرو

با صدای بلند حرف نزن

با صدای بلند عاشق باش

با صدای بلند غمگین شو

تو برومند رنج خود هستی

دست خود را عصای دستت کن

روی ‌مویت ببار همچون برف

روی پیشانی خودت چین شو

نان خشکی بزن به اشک خودت

به سرت فکر کن که کشکول است

پوستت را ردای دوشت کن

و اگر شانه‌ای تبرزین شو

رشد کن شاخه شاخه تا جایی

که خودت سایه سار خود بشوی

و سپس میوه میوه بار بده

و سپس جعبه های سنگین شو

و خودت را حراج کن به خودت

و خودت را بخر که قیمتی است

هر چه هستی بمان و دارا باش

هر چه داری ببخش و ‌مسکین شو

حق خود باش و در خیابانت

خیل فریادهای ساکت باش

مشت شو، حمله کن به صورت خود

مثل فک شکسته خونین شو

و دعا کن که هیچ‌اندوهی

جز تو پاپیچ تلخی‌ات نشود

شکرت را سپس به شکل دعا

در خودت هم بزن و شیرین شو


بابت این همه شلغم شوربا شدن یادداشت های وبلاگ عذر میخواهم...

من همیشه ناگزیرم از ثبت احوالاتم ، برخی احوالاتم ، در این وبلاگ! 

  • سین میم
۰۱
مرداد
۰۴

فکر میکنم دو سه هفته از عقدم گذشته بود که با خانواده م رفتم شهر خانواده همسرم . برای اینکه احساس غربت نکنم، برای اینکه جای خالی مادرم را احساس نکنم ، علاوه بر پدرم، مادربزرگم، خاله هایم و دو تا از زندایی ها هم همراهم آمده بودند. ناهار همگی خانه مادرشوهرم بودیم، بعدش خانواده م همه رفتند من را گذاشتند آنجا ... چند روزی ک در این شهر ماندم و شروع کردیم رفتیم خانه اقوام همسرم ، وقتی در خیابان های شهر می‌گشتم احساس غریبی داشتم... احساس دلتنگی، غربت و یک احساس خاص : آیا انتخابم درست بود؟ آیا من میتوانم دور از خانواده دوام بیاورم ؟ آیا میتوانم بودن در شهری که هیچ وقت در آن نبوده ام را تاب بیاورم؟ 

خصوصا اینکه آن دوران هنوز مدت زیادی از فوت مادرم نگذشته بود، احساس دلتنگی و افسردگی و غربت و چند تا احساس دیگر که دقیقا نمیدانم چه بود با هم قاطی شده بودند و همه را با هم تجربه میکردم ... 

بعد از مدتها که نتوانسته بودیم از شهر محل زندگی خودمان بیایم پیش خانواده همسرم، امروز آمدیم و دوباره همه آن احوالاتی که آن موقع ها تجربه میکردم همه یکهو آمدند بالا ....با اینکه از زمان عقدم تا به حال چهار سال می‌گذرد ...

فکر میکنم با وجود اینکه در شهری که خودمان زندگی میکنیم هم غریبیم اما هر طور هست به آنجا عادت کرده ام ولی انگار قرار نیست هیچ وقت با شهر خانواده همسرم کنار بیایم ... انگار هیچ وقت اینجا حالم خوب نیست ... 

بدی ماجرا این است که به غیر از مادرشوهرم، با بقیه اقوام همسرم به اندازه انگشت های دست دیدار داشته ام و شناخت آنها هم نسبت ب من کم است و خب طبیعی است مرا از روی همین احوالاتی که هر وقت میایم اینجا دارم ، قضاوت کنند...

شاید فکر کنند من همیشه افسرده ام ، نمی‌خندم ، صمیمی نیستم یا...

 

قبل تر ها حساس بودم و برایم اینطور قضاوت‌ها مهم بود 

اما دیگر برایم مهم نیست 

فقط خدا را هزاران مرتبه شکر میکنم که هیچ وقت قرار نیست در این شهر زندگی کنم 

توی دلم میگویم خدایا من که میدانم تو چقدر همیشه هوایم را داشته ای و داری

من که میدانم فراموشم نمیکنی 

من که میدانم مرا به حال خودم وانگذاشته ای

با وجود تمام بدی هایم و شرمندگی هایم...

پس چه میشود قلبم را هم آرام کنی و از دست شیاطین انس و جن راحتم کنی ؟ که به مقدراتت راضی باشم و اینقدر بی قرار نباشم....

 

+ این شعر محمد مهدی سیار ، همیشه اینجور وقتها به ذهنم میآید و اندکی آرامم میکند...

صبحیم و از خزانه شب بردمیده‌ایم

آرِی قسم به شب – شب رفته- سپیده‌ایم

 

آری قسم، قسم به شب آن دم که رام شد

رفته ست رفته رفته شب و ما رسیده‌ایم

 

شب بود و شبهه، شایعه قهر آسمان

از هر شهاب زخم زبانی شنیده‌ایم

 

گفتیم: قهر نیست خدا...آشتی ست او

گفتیم: ما که این همه نازش خریده‌ایم...

 

ما را به حال خویش نخواهد گذاشت، ما

سختی‌کشیده‌ایم، یتیمی‌چشیده‌ایم

 

آخر خودش هم از دلمان در می آورد

دنیا و آنچه را که شنیدیم و دیده‌ایم

 

دریا! مزن به سینه ما دست رد که ما

گر قطره ایم از آب وضویی چکیده‌ایم...

 

 

 

  • سین میم
۲۵
تیر
۰۴

دیدید بعضی هایی را که زندگی خیلی بر وفق مرادشان پیش می‌رود ؟! 

آنها ک دقیقا طبق آن ساختار ذهنی که در ذهن اکثریت جامعه وجود دارد حرکت میکنند...

شاگردان خوب و منظم تا هجده سالگی 

کنکوری هایی که همان سال اول با یک رتبه خوب یک دانشگاه خوب و یک رشته خوب قبول میشوند 

بلافاصله بعد دانشگاه میروند سربازی ، آن هم در یک موقعیت خوب و کم دردسر

بعد هم ازدواج میکنند 

ب راحتی برایشان خانه پیدا میشود 

و کمتر از یک سال بعد عروسی بچه دار میشوند و....

 

دقیقا طبق همان الگوی جامعه برای یک آدم نرمال 

 

واقعا چند درصد مردم زندگی شان اینطوری جلو میرود؟ همینقدر مرتب و منظم و بی دردسر؟ 

 

منظور از بی دردسر بودن، سخت نبودن این مراحل و عدم نیاز ب تلاش نیست ، بلکه عدم وجود یک مسأله غیر قابل کنترل و غیر قابل پیش بینی است ! 

 

و چقدر سخت است که چنین آدمهایی ، وقتی به آن قشر دیگر که زندگی همچین هم بر وفق مرادشان جلو نرفته ، میرسند با یک نگاه از بالا به پایین بزنند توی سر طرف مقابل که خاک بر سرت! همه چیز از بی عرضگی و بی لیاقتی خودت نشات می‌گیرد! ببین ما باعرضه ها و با لیاقت ها چقدر خوب همه چیز زندگی را جلو بردیم و همه چیز را هم تحت کنترل داریم ! 

 

راستش امثال ما که از نظر دیگران بیعرضه و بی لیاقتیم ، خیلی خدا را شاکریم که جزء آن قشر دیگر نیستیم...هر چند در مسیر  رسیدن به آرزوهای مان با موانعی دست و پنجه نرم میکنیم که آنهای دیگر یک درصد هم احتمال نمیدهند روزی با آن رو به رو شوند، اما همینکه این طی مسیر، مانع از قضاوت دیگران و این غرور و این احساس کنترل داشتن بر همه چیز و ندیدن نقش خدا و ابتلائاتش در زندگی مان میشود، خیلی خدا را شکر....

 

+ اینجور وقتها یاد این آهنگ علیرضا قربانی میفتم که میگوید : 

ما حسرت یک خنده ی دنباله داریم

ما خسته از این روزهای بی قراریم

دنیا بگو غم بیشتر از این نخواهد ماند

دنیای بی رویای ما غمگین نخواهد ماند

چیزی بگو آرام کن آشفتگی ها را

در سینه ها این بغض سر‌سنگین نخواهد ماند

ای چرخ بازیگر بگو بالانشینان را

جای من و ما تا ابد پایین نخواهد ماند

فریاد این غم خانه خاموشی نخواهد داشت

فرهاد این افسانه بی شیرین نخواهد ماند

 

++ بله، جای من و ما تا ابد پایین نخواهد ماند ....

 

+++ دیشب تا صبح خواب نرفتم و یک رنج درونی را تحمل کردم به خاطر حرفهای یکی از اقوام که موفقیت هایش را کوبیده بود توی سر برادرم ...

و باعث شد تمام خاطراتی که در این زمینه داشتم بیاید بالا ...

 

آن دسته از اقوام و آشنایان که با بودنشان اینقدر زجرت میدهند، همان بهتر که نباشند همان بهتر که بروند با همان هایی که مثل خودشان موفقند رفت و آمد کنند ... و رنج ما را از این بیشتر نکنند ...

 

++ هر چه میگذرد، بیشتر راز تنها شدن انسان معاصر و خزیدن آدمها در گوشه تنهایی شان را درک میکنم... ما تنهایی خودمان با خدا و چالش ها و مشکلاتمان را ترجیح میدهیم به بودن در جمع هایی که نه تنها بار از دوشت برنمی‌دارند بلکه با کنایه ها و زخم زبان هایشان باری بر مشکلاتت اضافه میکنند!

 

و «حسبنا الله و نعم الوکیل» ...

  • سین میم
۰۶
تیر
۰۴

یک مسیر طولانی را پیاده میرفتم

اول فلان جا، بعد فلان جا و بعد فلان جا...

آخرین جایی که باید میرفتم را توی نقشه نگاه کردم ، دور نبود پس باز هم پیاده رفتم... لحظه ای که سرم را کرده بودم توی گوشی صدایی شنیدم : خانوم، خانوم! برگشتم ، یک خانم مهربان پشت سرم ایستاده بود و پرسید: شما دنبال آدرس جایی میگردی؟ اگه میخوای راهنماییت کنم. گفتم آره می‌خوام برم فلان خیابون. من خودم آخرش راه را پیدا میکردم اما راهنمایی آن خانوم مهربان، خیلی حالم را خوب کرد. انگار آن خانوم نماینده خدا بود . آمده بود یک جوری به من دل شکسته که چند روز است حال روحی ام خوب نیست و آشفته ام، بگوید : خدا هنوز هم حواسش به تو هست، دوستت دارد، اگر خسته ای، اگر دل شکسته ای، خدا میداند... درکت میکند و حتما دلیل محکمی وجود دارد که تو را در این مسیر سخت قرار داده. شاید یک روز فهمیدی دلیلش را...

 

+مهربانی های یهویی ادمها، آن هم نسبت ب کسانی که پرشان خاطرند، تاثیر عمیقی در عمق جانشان میگذارد که ممکن است خود آن آدم هم متوجه نشود چقدر کار بزرگی کرده....

 

  • سین میم
۲۹
خرداد
۰۴

پست های متعددی در کانال ها می آید از کسانی که دلخوری هایی از حکومت داشتند و دارند و بعضا حتی مخالف نظام اند، اما به خاطر وطن پشت حضرت آقا و نیروهای مسلح ایستاده اند....فوری به ذهنم می آید که ایرانی تا آخرین قطره خونش برای وطنش می جنگد، ایرانی جماعت را نشناخته اند و....

فورا کسی در دلم میگوید : اگر قرار به ملی گرایی باشد چرا قبل تر ها و پیش از انقلاب این ملی گرایی به کارمان نیامد؟ چرا ملی گراها چه در بین ایرانی ها و چه در بین اعراب و در کشورهای عربی آخرش پای پیمان نامه ها آمدند و خاکشان را دادند رفت؟ 

دوباره یاد دعاهای مادربزرگم و حاج خانم های مسجد می افتم؛ فقط برای پیروزی اسلام....

 

و آن جمله معروف حاج قاسم : «مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اوّل اسلام را به پشتوانه ایران آورد و سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد. اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام چون گرگ درنده ای این کشور را می‌درید؛ آمریکا چون سگ هاری همین عمل را می‌کرد، اما هنر امام این بود که اسلام را به پشتوانه آورد».

 

وطن، مادر است... و آنکه ریشه در این خاک دارد تا پای جان می ایستد و از وطنش دفاع میکند اما بیاییم بزرگ تر فکر کنیم، روحمان را بزرگتر کنیم ...ما نیت مان را فقط یاری دین خدا بگذاریم، به خاک مالیدن بینی دشمن دین خدا و اهل بیت ، که در واقع دشمنی آنها با ما هم به خاطر همین است که خداوند این قوم را انتخاب کرده تا انتقام خون همه مظلومین عالم از اول خلقت تا کنون را از این بی وجودها بگیرد، و چون که صد آمد نود هم پیش ماست... ما برای برافراشتن پرچم لا اله الا الله با شیاطین عالم میجنگیم ، اما در سایه این نبرد مقدس، وطن مان را هم حفظ میکنیم و نمی‌گذاریم ذره ای از این خاک مقدس به دست دشمن صهیونیستی بیفتد...

 

 

+ چند روز پیش این یادداشت را نوشتم اما منتشر نکردم، فکر میکردم شاید شعار زده باشد و... اما وقتی حرفهای بعضی ها را پیرامون ملی گرایی و نه امت گرایی خواندم، تصمیم گرفتم منتشرش کنم! 

اگر هم ملی گرایی ما را نجات داده باشد، ملی گرایی ذیل ولایت فقیه بوده، که راه درست را نشانمان داده، در بزنگاه ها دور هم جمع مان کرده. رابطه ما با امام امت اگر نبود نه رابطه ما با هم شکل می‌گرفت نه دشمنی مان با دشمن! 

  • سین میم
۲۹
خرداد
۰۴

این چند روز از این همه نتوانستن و کاری نکردن کلافه بودم

از اینکه همه بار دفاع از خاک کشورم فقط روی نیروهای مسلح باشد و من به عنوان یک نفر از این ملت هیچ کاری از دستم برنیاید ، حالتی شبیه افسردگی یا سرخوردگی برایم ایجاد کرده بود 

هر چند وقتهایی که احوالات درونی ام اجازه میداد تسبیح به دست میشدم ، نماز می‌خواندم یا دعا یا قرآن ...اما انگار دلم میخواست کف میدان یک کاری انجام دهم...

امروز همسرم برگشت شهرمان 

من ماندم خانه پدری 

شاید تا چند روز بعد 

وقتی رفت همسایه زنگ زد و اخباری از وضعیت شهر داد که نگران شدم؛ هر چند آن اخبار در وضعیت جنگی یک شرایط عادی بود اما ما جنگ ندیده ها با کوچکترین چیزی به هم میریزیم ...

گوشی را که قطع کردم دوباره آن ترس ها به جانم افتاد 

گفتم چه غلطی کردم با شوهرم نرفتم 

اگر شهید شود تنهایی بدون من، چه کار کنم ؟

تمام آن افکار دوباره نشخوار شدند توی ذهنم 

اگر باز او برود من بمانم چی؟

اگر برگردم خانه مان، اما خانواده ام اینجا شهید شوند و باز من بمانم چی؟ 

اگر زبانم لال حضرت آقا را ترور کنند و من زنده باشم چی؟ 

اگر در بزنگاه نتوانم ایمانم را حفظ کنم چی ؟ 

اشک هایم همینجور گر و گر می‌ریخت روی صورتم

آمدم به شوهرم زنگ بزنم ببینم کجاست 

شارژ نداشتم 

هر کاری کردم شارژ بخرم نشد ، خطا میداد 

[بعد فهمیدم حمله سایبری بوده از سوی دشمن ب استیصال افتاده و الحمدلله تا شب ب مدد خدا و تلاش سربازان خدا همه چیز درست شد ]

آخرش بابا گفت بیا با گوشی من زنگ بزن 

زنگ زدم وصل نشد

به گوشی مادرشوهرم زنگ زدم

جواب دادند خدا رو شکر

گفتند شوهرم تازه رسیده آنجا 

و من یک دل سیر پشت تلفن گریه کردم 

واقعا حالم بد بود 

و دقیقا نمی‌دانستم چرا

 

یکی دو ساعت بعدش در بالا پایین کردن گروه ها و کانال ها 

به یادداشت استادم رسیدم 

تعریف نقش های مردمی برای وضع فعلی

انگار زنده شدم

انگار همه آن احوالات بد رفت پی کارش

چون حالا داشت رگباری ایده می آمد توی ذهنم که از من چه کاری بر می آید 

[الان ک دارم این یادداشت را می‌نویسم هنوز هیچ کدام آن ایده ها را عملی نکرده ام فقط دلم به وجودشان در مغزم خوش است ]

 

بعدش انگار خدا بخواهد کم‌کم رب بودنش را در این وضعیت جنگی برایم شروع کند ، الهامات قلبی ام شروع شد 

کسی بهم گفت : آهای دختر! دیدی میخواستی تیر ماه بیایی مشهد دنبال کارهایت ولی شرایط جوری ردیف شد ک خرداد بیایی ؟ دیدی فکر میکردی خوب است کارهایت یکشنبه بیست و پنجم ردیف شود اما افتاد پنج شنبه بیست و دوم؟ میبینی؟ خدای برای توی ذره در عالم وجود ، و برای زندگی تو در این جهان به این عظمت هم زمان بندی و برنامه دارد ، چطور برای حفظ دین خودش، برای نصرت مظلومین عالم و برای انتقام از ظالمان و نابودی شان برنامه نداشته باشد ؟ همه چیز در ید قدرت اوست ...پس قلبت را آرام کن!

 

برای نماز مغرب خدا کمکم کرد که از زمین کنده بشوم و بروم مسجد

مسجد تا ردیف آخر پر شده بود. نماز مغرب را که خواندند بی بی تسبیح بزرگ قرمز مشکی اش را درآورد آمد توی صف‌ها : خانمها ختم صلوات داریم برای پیروزی اسلام ، هر کدامتان بگویید چند صلوات برمیدارید؟ یکی می‌گفت هزار تا ، یکی می‌گفت پونصد تا . بی بی تند تند دانه های تسبیحش را می انداخت. برای هر هزار صلوات پنج دانه تسبیح. برای بقیه هم قاعده خاص خودش را داشت. نماز عشا را که خواندیم یک صفحه قرآن و بعد دعای توسل...مادربزرگم ردیف جلو نشسته بود دست های لرزانش را می‌دیدم که چطور آمده بالا و دعا می‌کند. شانه هایش که به هر کدام اهل بیت می‌رسیدند تکان میخورد ... دعا که به حضرت حجت رسید ، بی بی ضجه میزد ! با تضرع تمام به حضرت توسل میکرد ...

آخر مراسم هم گفت برای حاجت روایی همه است این صلوات ها...بعد با صدایی لرزان و اشکهای در چشمش گفت : ما به غیر از پیروزی اسلام هیچ حاجتی نداریم...خدا میداند! 

 

با خودم گفتم : خدا به این دلهای پاک و ایمان های خالص رحم میکند...

 

شب‌ ، من نه معصومه عصر بودم، نه معصومه ظهر و نه حتی آن دختر دیروز ....

جنگ با ظالم و دشمن دین خدا ، ما را هم تربیت می‌کند ....

 

+ خاله می‌گفت : تو فکر می‌کنی ضعیفی، باید در موقعیتش قرار بگیری. همان طور که در آن ایام منحوس کرونا ، از مادرت مراقبت کردی ...کاری ک تو کردی از هیچ کدام ما برنمی آمد....

 

  • سین میم
۲۹
خرداد
۰۴

 

دیروز عصر گفتند اسراییل هشدار تخلیه صادر کرده برای منطقه سه تهران

توی نقشه داشتیم می‌گشتیم که این منطقه چه مکان های دولتی ای دارد 

چشمم که به صدا و سیما خورد گفتم همینجا را میزنند

شوهرم باور نکرد

در کانالها دیدم گفتند صداوسیما از بانک اهدافش است

تقریبا یک ساعت بعدش که صدا و سیما را زدند پای تلویزیون بودیم 

دقیقا شبکه خبر روشن بود

خانم امامی داشت با دکتر منان رییسی گفتگو میکرد وسط حرفهایش بیانیه شورای امنیت ملی را خواند ، بعد رفتند سراغ الهام عابدینی که یک سری اخبار کلی بگوید ، دوباره برگشتند ، خانم امامی دوباره بیانیه را میخواند که اولین موشک خورد به ساختمان شیشه ای . اولش باورمان نشد 

بعد که تکبیرهای از پشت صحنه شروع شد و واکنش غیورانه خانوم امامی و بعد آن سکانس آخر پر از گرد و غبار شدن استودیو، در شوک فرو رفتم ! 

نمیدانم چرا

شاید دقیقا همان هدفی که دشمن داشت روی من یکی اثر کرده بود 

تهدیدی که عملی شده 

چند دقیقه فقط دست بر سر توی خانه راه میرفتم 

بعد اشکهایم سرازیر شد 

خاله آب آورد برایم 

همسرم متعجب بود از این حال من

خشمگین بود از این اتفاق 

و من شوکه

وقتی دوباره آمدند روی آنتن ، وقتی گفتند فقط چند نفر مجروح شده اند ، وقتی خود سحر امامی آمد حالم بهتر شد

آن وقت تازه فهمیدم چه شده 

من 

دختری که یک عمر دم از جهاد و شهادت میزد، ترسیده بودم 

مدام با خودم میگفتم من اگر توی استودیو بودم شاید فرار میکردم شاید ...

اشک هایم دوباره سرازیر شدند

از خودم بدم آمد 

خاله گفت فکر می‌کنی

تو ضعیف نیستی

البته هستی 

همه ما ضعیفیم

اما آن کسی ک در بزنگاه دستمان را میگیرد فقط خداست 

اوست که کمکمان میکند درست واکنش نشان بدهیم 

خانم امامی را هم خدا یاری کرد 

خواست خدا بود که بتواند آنطوری باشد 

 

 

  • سین میم
۲۲
خرداد
۰۴

ایستاده بودم کنار خیابان 

دختر کوچولویی دست مادرش را میکشید و جیغ میزد 

مادر هر کاری کرد دختر کوچولو آرام نشد

می‌گفت فلان چیزو ندارم باید برام بگیری 

آخرش مادرش خسته شد 

دستش را رها کرد و رفت 

دختر کوچولو دوید دنبال مادرش و دوباره دستش را گرفت...

هر چند ک باز هم به گریه هایش ادامه داد 

و ب اصرارهایش...

 

+ خدایا 

شاید من هم مثل آن دختر کوچولو خیلی غر زدم 

خیلی گریه کردم

خیلی وقتها این همه نعمت‌هایی ک ب من عطا کردی را ندیدم و ب خاطر نداشته هایم گله کردم

اما 

مثل همان دختر کوچولو که جز دستان مادرش و آغوش مادرش کس دیگر و جای دیگری نداشت 

من هم جز تو 

کس دیگری را ندارم

حتی اگر از آن بنده های غرغرو باشم 

اما باز هم شکایت هایم را پیش خودت می آورم ...

این بار شاید کمی بیشتر ب انقطاع نزدیک شده باشم...

شاید کمی بیشتر امیدم را از خلقت بریده باشم...

فقط نگاهم ب دستان توست و ب آن شفیعانی که واسطه کردمشان...

دلم ب دعای کسانی خوش است که فکر میکنم دست رد به سینه شان نمی‌زنی ...

 

++ به تاریخ ۲۱ خرداد ۱۴۰۴

 

  • سین میم
۰۷
خرداد
۰۴

 

می‌دانستم شباهت های ظاهری به مامان دارم 

در بعضی عکس ها احساسش میکردم 

اما الان در مرور عکس های آلبومم 

یک آن دیدم خدایا واقعا چقدر من شبیه مامان هستم !

دیدن این شباهت و احساس کردنش 

چیز غریبی ست

نمی‌دانی باید خوشحال باشی یا غمگین ...

احساس مادربزرگم وقتی هر بار میروم مشهد و سخت در آغوشش فشارم میدهد و بعد آه عمیقی از ته دلش میکشد ...

احساس دایی بزرگم وقتی میگوید معصومه بوی خواهرم را میدهد...

هر چند من هیچ وقت خلقا و شخصیتا مثل مامان نمی‌شوم 

و قلب بزرگ و شاد و مهربان او را ندارم 

اما این شباهت ظاهری ام با مامان ، هم سر ذوق می آوردم ، هم اندوهی عمیق بر قلبم می نشاند...

 

  • سین میم
۰۱
خرداد
۰۴

داشتم نمره های بچه ها را ثبت میکردم

به بعضی ها که می‌رسیدم 

بدون هیچ فکری 

بدون هیچ تردیدی 

نمره خیلی خوب را ثبت میکردم برایشان 

ولی برای بعضی ها خیلی باید فکر میکردم خیلی باید دفتر نمراتم را بالا و پایین میکردم برگه های امتحانی شان را چند بار و چند بار مرور میکردم 

برای اینکه به یک تصمیم قطعی برسم 

که حقشان ضایع نشود 

که نکند تلاشی را نادیده گرفته باشم 

 

توی دلم گفتم چه میشد اگر من هم آنقدر نامه اعمالم مشخص می‌بود ک فرشته های ثبت اعمال سریع و بدون تامل گزارش اعمال هر شبم را آن هم ب بهترین نحو به خدا میدادند...

 

#احوالات_درونی_یک_معلم

 

  • سین میم
۳۰
ارديبهشت
۰۴

۱. معصومه یک ساله رو چمن های اطراف حرم امام نشسته و داره گریه می‌کنه. 

از مامان میپرسم چرا؟ میگن می‌خواستیم ببینیم اگه تنهات بذاریم واکنشت چیه 

 

۲. معصومه ۹ ساله از مدرسه میاد و میبینه مامان خونه نیست. از دخترعمو می‌پرسه مامان کجاست ؟ میگن بیمارستان . تاااا چهل پنجاه روز بعدش ... 

 

۳. معصومه ۱۳ ساله تو خونه تنهاست و داره به سختی تلاش می‌کنه خانه داری یاد بگیره. مامان رفته کربلا و سوریه. برای دو هفته 

 

۴. معصومه ۲۴ ساله ، تو خونه تنهاست...مامان دیگه نیست و بابا رفته کارای غسل و دفنو انجام بده.

 

معصومه از همان یک سالگی و بعدترش ۹ سالگی ، همیشه ترس از دست دادن مادرش را داشت. ترس تنها شدن. ترس معلق شدن در این دنیا. وقتی در ۹ سالگی اش، مامان از بیمارستان برگشت، دیگر هیچ وقت رابطه معصومه با او درست نشد...حداقل برای چهار پنج سال تا دوره نوجوانی...چون فکر میکرد مامان او را رها کرده بود در آن چهل پنجاه روز ....

از همان موقع فکر میکرد اگر قرار به رفتن باشد، قرار به ترک کردن باشد، من میروم، من ترک میکنم...

اما نشد، باز هم مامان رفت! 

و حالا....

ترس از دست دادن، ترس تنها شدن، الگوی ثابت رفتاری من ، در تمام رابطه ها خصوصا با اعضای خانواده ام و خصوصا همسرم ...

کاش این الگو هیچ وقت برایم ب وجود نمی آمد ...حالا که هست نمیدانم باید باهاش چه کنم

که ریشه بسیاری از مشکلات من، حساسیت هایم، و حتی بزرگ دیدن اتفاقات زندگی فقط در همین الگوست....

وقتی همسرم در دوران عقد رفته بود کرمان، بدون من، چنان احوال بدی را تجربه کردم که هنوز تلخی اش در ذهنم هست. و هر سفر تنهایی دیگری که بخواهد برود ، و هر زمانی که از دستم ناراحت باشد و...همه این زمان ها ترس از دست دادنش ، مرا در یک دور باطل می اندازد. یک دور باطل که تواان بیرون کشیدن خودم از آن را ندارم. و معمولا گند میزنم به همه چیز ...

 

+ کاش لااقل روانشناسی نخوانده بودم؛ اگر نمی‌فهمیدم ریشه مشکلاتم در چیست بهتر بود، اینکه ندانی و نتوانی کاری کنی بهتر از نتوانستن موقع دانستن است!

+ خدایا، تو فقط با فضلت با ما رفتار کن...تو که از رگ گردن به ما نزدیک تری و بر همه ضعف های ما آگاه ...کاش به خاطر این نتوانستن هایمان عذابمان نکنی...

+ میگویند قطار در حال حرکت است که سنگ میخورد نه قطار ساکن! 

شیطان همیشه وقتی مرا بمباران کرده که تصمیم گرفتم ب تغییر...خصوصا اگر تصمیم گرفته باشم که در راه خدا و معنویاتم قدمی بردارم...آنقدر که به غلط کردن بیفتم و بگویم صد‌رحمت به هیچ کاری نکردن...صد رحمت ب ساکن ماندن....

+ عمیقأ و از ته دلم آرزو میکنم این روزهای باقی مانده اردیبهشت زودتر بگذرند ... وبلاگ را که میدیدم، بیشترین پست ها به اردیبهشت تعلق داشته معمولا، چرا؟ چون پر اتفاق تر است. پر مسأله تر است... و شاید ب صورت نمادین بخواهد این مفهوم را منتقل کند که بهشت را به بها دهند نه به بهانه! 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۸:۰۸
  • سین میم