قطره

الحمدلله علی کل حال...

زندگی نیست این که ما داریم....

چند روز پیش برای یک سفر یک روزه رفتیم به شهر خانواده همسرم. بعد از چند روز بالاخره تونستم با جاری جدیدم هم کلام بشم... اولین سوالی که ازم پرسید این بود: سخت نیست دوری از خانواده؟ آخه دقیقا چه کار میکنین تنهایی تو خونه؟

شروع کردم به تعریف کردن از بالا پایین ها و تغییراتی که این چند وقت تجربه کردم...اینکه اوایلش روزای خیلی سختی رو گذروندم... اما کم کم یاد گرفتم چطور باید با این دوری کنار اومد و در همون تنهایی بزرگ شد. یاد گرفتم در عین رفتن و سفرهای هر چند وقت به شهرهامون، باز هم ثبات زندگی روزمره مو حفظ کنم و دست از غر زدن بردارم.

و در مورد سوال دومش خیلی تاکید داشتم که بگم من در عین اینکه درسم تموم شده و دیگه درس نمیخونم و سر کار هم نمیرم اما بلدم یک جوری سر خودمو تو خونه گرم کنم :| ( دقیقا با همون ادبیاتی صحبت کردم که این چند وقت همه برای دلداری دادنم باهام صحبت میکردن، عب نداره که شوهرت ساعتها سر کاره و تو هم تنهایی و دور از خانواده و درس نمیخونی و سر کار نمیری، بالاخره یه جوری سر خودتو گرم کن دیگه! :/)

و گفتم بیشتر وقتم به مطالعه یا انجام کارای مورد علاقه م میگذره...

اما بعد تموم شدن صحبت هامون به ذهنم رسید که میتونستم بگم : من در شهری دور از خانواده، با همه شرایطی که گفتم، "زندگی" میکنم...

چرا باید این کلیشه دائم در ذهن ما باشه که یا باید درس خواند یا کار کرد و گرنه آدم یک آدم بیکار علاف است که باید یک جوری سر خودش را گرم کند؟!

چند وقت پیش یک سخنرانی از آقای قمشه ای می دیدم که می‌گفتند تا کی این همه عجله و شتاب؟ مگر چند سال عمر میکنیم که به خاطر کار و گرفتاری، خودمان را از دیدن و لمس کردن تغییرات طبیعت در بهار، باران، جوانه زدن و شکوفه زدن درخت ها و... محروم میکنیم؟!

نمیخوام بگم که حتما من اینطوری زندگی میکنم، اما حداقل در این چند سالی که از فضای درس و مشغولیت های اینطوری فاصله گرفتم، یاد گرفتم که به دور و برم بیشتر دقت کنم، خانوادم رو ببینم، ویژگی های شخصیتی شون، و تغییرات و مسیر رشدشون رو ببینم، هر روز گلامو نگاه کنم و ببینم کدومشون امروز گل یا برگ جدید درآوردن، و....

خلاصه که چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. " زندگی" واقعا یعنی چی؟ زندگی چیزی به غیر از تجربه و رشد هست؟ و آیا اینها لزوما در درس یا شاغل بودن خلاصه میشه؟


+ همان اوایل بعد از رفتن مادرم، خوابشان را دیدم و پرسیدم : مامان، دقیقا اونجا دارین چه کار میکنین؟! جواب دادند: زندگی می‌کنیم...

+ شاید فکر کنید این حرفها صرفا توجیه هایی باشه برای ادامه تحصیل ندادن یا شاغل نشدن... اما اگر از دوستانم بپرسید همه می دانند، که من برای این موارد هم گام هایی برداشتم و تلاش هایی کردم اما تقدیراتی که توی زندگیم رقم خورد لااقل تا به حال و در شرایط فعلی م، طوری نبود که بشه پی شون رو گرفت... 

 

 

  • نظرات [ ۰ ]

مالک

انگار جامعه بازگشته به دوران فئودالیسم... مردم به دو دسته تقسیم شده اند؛ آنها که ملکی بیشتر از نیاز خود در اختیار دارند و آنها که ندارند، آنهایی که دارند خون آنها که ندارند را توی شیشه می‌کنند و می ممکند...

همسرم می‌گوید: ‌"مالک" اسم خداست... اینها مالک نیستند... نمی‌دانند که هیچ چیزی از خودشان ندارند... نمی‌دانند که همه ما در این دنیا مستاجریم...

مدام حرف های آن مستاجری که صاحب خانه از خانه بیرونش کرده بود و مجبور شده بود کنار خیابان چادر بزند توی ذهنم تکرار می‌شود... می‌گفت دو روز بعد این اتفاق زلزه آمد و صاحب خانه مجبور شد بیاید توی چادر ما زندگی کند...

زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی ست و آن چیز هایی که ظاهرا خودمان را مالک آنها می‌دانیم اینقدر از دست رفتنی هستند...

وقتی زندگی پس از زندگی را نگاه میکردم با خودم گفتم سختی های مستاجری قابل تحمل است اما سختی های ناشی از گرفتن وام هایی با سودهای آنچنانی، الی الابد است و هیچ وقت تمام نمیشود...

خیلی وقت ها هم با خودم می‌گویم این مستاجر بودن باعث شده سبک بار باشیم و الکی برای خودمان وسایل اضافه نخریم و خودمان را بیشتر به این دنیا نچسبانیم...

اما

وقتی در یک شهر کوچک خانه ای با رهن کمتر از صد میلیون و اگر بخواهی اجاره بدهی کمتر از چهار پنج میلیون پیدا نمی‌شود، باید چه کرد؟


+همسرم می‌گوید درست می‌شود... ما به هم قول داده ایم که در مورد امورات دنیایی فکر نکنیم چون خدا رازق ماست و خودش همه چیز را درست می‌کند همانطور که تا به حال کرده... ولی ای کاش مردم هم کمی به هم رحم می‌کردند... 

  • نظرات [ ۲ ]

ما را نتوان گفت مسافر که به غربت، هر جا که نشستیم به یاد تو وطن شد

زندگی در یک شهر کوچک جمع و جور، با آدمهایی که وقتی اشتباها چراغ قرمز را رد میکنی بوق ممتد نمی‌زنند و فحش نمی‌دهند و تا می‌شود به همدیگر راه می‌دهند، بهتر است از زندگی در یک شهر بزرگ شلوغ پرترافیک که وقتی از نقطه ای به نقطه دیگر میخواهی بروی هم زمان زیادی را از دست می‌دهی هم اعصابت خرد می‌شود و هم مدام صدای بوق ممتد ماشین ها و بی اعصابی راننده ها طاقت و حوصله ات را کم می‌کند... این خیلی انتخاب بدیهی و روشنی ست و انگار اصلا تشخیص سخت نیست اما وقتی زندگی در آن شهر کوچک مستلزم دور بودن از خانواده و دوستان باشد چه؟!

بعد از 8 ماه زندگی در چنین شهری دیگر مزیت هایش دستم آمده... به خودم که رجوع میکنم میفهمم که وقتی شبها از خانه بیرون میروم و آسمان پرستاره را می‌بینم، وقتی صبح ها آسمان صاف و کوه های پشت خانه را می‌بینم و ریه هایم را از هوای پاک پر میکنم، وقتی زمانم برکت دارد و هر چقدر شهر را بگردم باز هم خسته نیستم، وقتی فاصله محل کار همسرم تا منزل فقط 5 دقیقه است، وقتی آدمهای مهربانی را می‌بینم که هوای هم را دارند، وقتی همسایه ها نسبت به هم بی تفاوت نیستند و مراقب یکدیگرند و... وقتی همه اینها را درک و تجربه کردم، طبیعتا از بودن در چنین جایی خوشحالم و خدا را شاکرم...

اما گاهی دلت هوای همان شهر شلوغی را می‌کند که تمام 25 سال عمرت را در آن زندگی کرده ای...

همان شهری که هر وقت دلت بخواهد میتوانی بروی از خانواده ات سر بزنی، با دوستانت ملاقات کنی و از همه مهمتر وقتی دلت می‌گیرد به کهف الحصین پناه ببری...

کاش میشد از بند زمان و مکان رها شد، یا جاده ها را از نقشه جغرافیا برید و همه شهرها را به هم وصل کرد...

کاش میشد همزمان همه جا بود...

و هزاران ای کاش دیگر...


آنچه خواندید بخشی از درگیری های ذهن آشفته من، پس از دوازده روز ماندن در سرزمین مادری و خانه پدری ست... زمانی که باز باید دل کند و رفت...

* حدیث قدسی می‌خواند و میگفت: غریب کسی ست که دوستی مثل من ندارد... 

  • نظرات [ ۲ ]

حیفند روزهای جوانی، نمی شوند/ این روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقت

دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم و مثل همیشه اول پیام های گوشی را چک کردم، دیدم تمام گروه ها پر شده از یک خبر: مسعود دیانی از دنیا رفت...

دلم گرفت؛ به هم ریختم... نمی‌دانستم چرا!

چرا گاهی رفتن بعضی آدمها اینقدر به همم می‌ریزد و گاهی اوقات نه، آن هم آدمهایی ک هیچ شناخت درستی ازشان ندارم...

مرگ آگاهی، کلیدواژه ای بود که در توصیف ایشان میدیدم در جاهای مختلف... کمی جستجو کردم چند یادداشت را خواندم، همسرم هم دقیقا ذهنش درگیر همین موضوع شده بود و او هم یادداشت های ایشان را خوانده بود... 

دست نوشته ها را که می‌خواندم، چند اتفاق با هم درونم می افتاد، اول اینکه خاطرات روزهایی که درگیر شیمی درمانی پدربزرگم بودیم برایم یادآوری میشد و تمام آن بیم و امیدها... 

دوم اینکه مدام با خودم فکر میکردم من در این دنیا چه میخواهم و چند وقت دیگر قرار است باشم و وقتی رفتم اگر چه کاری را انجام داده باشم، حسرتی به دلم نخواهد بود؟ 

سوم به دغدغه اخیرم، که شرکت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش بود فکر میکردم؛ اینکه چقدر این تصمیم درست بوده...

یادم آمد از دو سه سال پیشم که چقدر مدام فکر میکردم مرگم نزدیک است و برای همین ذهنم دائما درگیر کارهای انجام نشده ام بود... می‌دانید وقتی آدم فکر می‌کند مرگش نزدیک شده، چیزهایی که تا به حال بدون اهمیت از کنارشان عبور میکرده، برایش مهم می‌شوند... همان زمان در یکی از یادداشت هایم نوشته بودم اگر فقط یک روز از زندگی ام مانده باشد می‌نشینم یک دل سیر فقط مامان وبابا و برادرم را نگاه میکنم... و بهشان می‌گویم چقدر دوستشان داشته ام... 

وقتی مادرم را از دست دادم، همش حسرت میخوردم که چرا از 24 سالی که فرصت داشتم از بودن در کنار مادرم استفاده کنم 16 سالش را فقط درگیر درس و مدرسه و دانشگاه بوده ام و حتی نتوانستم درست مادرم را ببینم و به علایق و خواسته هایش توجه کنم؟! آیا اگر می‌دانستم اینقدر فرصتم کم است باز هم عمرم را در آن کلاس ها تلف میکردم؟ آنقدر روانم را دچار فرسایش میکردم که وقتی به خانه برمیگردم حتی حوصله نداشته باشم جواب سلام مادرم را بدهم؟ یا همه توان و زمانم را می‌گذاشتم برا اینکه در کنار او باشم و همراهش باشم در تمام کارهایی ک دوست داشت؟ همه آنهایی که حسرتش به دلم مانده... 

همه این صغری کبری ها را چیدم که بگویم اگرچه در آزمون آموزش و پرورش ثبت نام کردم آن هم از سر تکلیف، و نه لزوما علاقه، اما گمان نکنم در آزمون شرکت کنم... 

تقدیر من این بوده که در شهری دیگر و دور از خانواده ام زندگی کنم و تمام عشق و علاقه ام این باشد که هر چند هفته یک بار بروم به خانواده سر بزنم و از بودن در کنارشان لذت ببرم... 

هر چند زمان هایی هست که میل به استقلال طلبی، مرا وسوسه به این می‌کند که حتما شغلی دست و پا کنم اما خودم را می‌شناسم و می‌دانم که وقتی وظیفه ای را متقبل میشوم آنقدر رویش وقت و توانم را می‌گذارم که انرژی ای برای چیزهای دیگر نداشته باشم... این چند وقت که در کشاکش ثبت نام یا عدم ثبت نام بودم همش به این فکر میکردم که چطور میتوانم هم سر کار باشم و هم وقتی به خانه می آیم به امورات منزل رسیدگی کنم و هم وقتی همسرم از سر کار برمی‌گردد، آنقدر انرژی داشته باشم، که با آرامش و لبخند به استقبالش بروم تا خستگی های محیط کار را از یاد ببرد؟ 

میدانم که خیلی از بانوان محترم سرزمینم هستند که این توانایی را دارند که همه این کارها را با هم انجام دهند، اما تجربه به من ثابت کرده که من نمی‌توانم اینطور باشم... خوش به حال آنها که می‌توانند... 

خلاصه با اینکه خیلی احساس تکلیف میکردم برای ورود ب آ. پ اما تکلیف در موقعیت معنا پیدا می‌کند و موقعیت و شرایط من چیزی است که فقط خودم و همسرم درکش میکنیم... 

امیداورم خدا راه دیگری که در توانم هست برای خدمت ب انقلاب، نشانم دهد... 

 

پ. ن: وقتی روزنوشت های حجت الاسلام دیانی را می‌خواندیم، بعد از چند یادداشت، دیگر نفسم بالا نمی آمد و حالم به شدت بد شده بود... انگار همه آن اتفاق ها داشت برای خودم می افتاد... آن وقت بود که فکر کردم روزنوشت های خودم در وبلاگ، و توصیف احوالات روزمره ام در آن روزها، چقدر حال مخاطبین وبلاگ را بد کرده است... از همین جا از همه شما بزرگواران عذر میخواهم... اما غرض از آن یادداشت ها، صرفا ثبت اوضاع و احوال خودم بود تا هر چند وقت یک بار که به وبلاگ سر میزنم لااقل خودم مسیری که طی کرده ام دستم بیاید... به عبارتی هدف صرفا ثبت وقایع و و روایت انها بود... همین! 

پ. ن2: این چند وقت همش میخواستم بیایم اینجا چند کلامی بگویم و اگر کسی گذرش به این وبلاگ افتاد مجاب شود که ورود به آ. پ خیلی مهم تر از بودن در مدارس غیرانتفاعی یا کارهای فرهنگی دیگر است و انصافا دلایل خوبی هم داشتم. اما حالا که خودم از این تصمیم منصرف شده ام دیگر حوصله بیان آن دلایل را هم ندارم. البته این چند وقت اینقدر با دوستان و اطرافیان در مورد این موضوع صحبت کرده ام که واقعا از تکرار مکررات خسته شده ام... 

 

  • نظرات [ ۱ ]

بل احیاء عند ربهم یرزقون...

روز مادر امسال با روز مادر پارسال فرق داشت... اولین روز مادر بدون حضور او گذشته بود... هرچند که هنوز هم انگار این داغ تازه است  هنوز هم فکر کردن ب عمق ماجرا، از درون انسان را فرومی پاشاند

امسال چون ساکن شهر دیگر شده ام حتی نمی‌توانستم سر مزار مامان بروم... 

توی دلم گفتم مامان درسته ک وظیفه منه ک باید بیام پیشت، ولی من ک نمیتونم، پس لااقل شما بیا... 

فردایش دیدم زندایی بهم پیام دادند ک خواب دیدند همه خانواده آمده اند شهر ما و خانه ما و مامان دارد چای می‌ریزد و پذیرایی می‌کند.... 

 

نمی‌دانم، با خودم فکر میکنم یا همه مؤمنینی ک از دنیا می‌روند در واقع شهیدند و یا نه تنها شهدا بلکه همه درگذشتگان، "احیاء" هستند.

 

پ. ن: از این ب بعد هر وقت کسی ازم پرسید مامانت نیومده خونت؟ میگم چرا اومدن :) 

  • نظرات [ ۱ ]

بیایید یکدیگر را بشنویم!!

"ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

این بار پیامبری بفرست

که تنها گوش کند"

گروس عبدالملکیان

 

همه ما شنیده ایم که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم، آنقدر اهل گوش دادن به حرفهای مردم و نشستن پای صحبت‌های آنها بوده اند، که دشمنان ایشان به طعنه، به ایشان لقب" اُذُن" داده بودند و خداوند در جوابشان میفرماید :" قل هو اذن خیر لکم"

 

چند روز پیش در کانال حجت الاسلام قنبریان می‌خواندم که یکی از راه حل های برون رفت از وضع فعلی را، ایجاد این خصوصیت پیامبر در مسئولین می‌دانستند... 

 

و به نظر من به طور کلی نه تنها برای مسئولین بلکه برای تک تک آحاد جامعه، راه حل، شنیدن است... 

 

من این را قبلا تا حدی تجربه کرده بودم اگر به جای گرفتن گارد بسته و تعصب بیجا، از شنیدن حرفهای متفاوت نترسیم و وقتی می‌شنویم هم، جوری بشنویم که انگار به دنبال حقیقتیم و انگار خودمان هم در حال جستجو و رسیدن به نتیجه ایم و در راهیم نه در آخر مقصد و قصدمان این نیست که طرف مقابلمان را هدایت کنیم و دستش را بگیریم، بلکه حتی قصدمان این است که خود نیز هدایت شویم و برای همین اصلا آماده ایم که بشنویم، کلا خیلی نتیجه بهتری میگیریم در تعامل با افرادی که متفاوت اند با ما در اعتقادات دینی و سیاسی و....

 

امشب بار دیگر تجربه اش کردم و به ایمان رسیدم... 

مدتها از خانواده دور بودم و حالا که آمده بودم سر بزنم می‌شنیدم که فلانی خیلی اعتقادات خطرناکی پیدا کرده و برایش نگران بودند و...

 

همانجا هم دلداری شان دادم که اینطور نیست و صرفا در حال طی کردن یک مسیر است و اگر بشنویم و اجازه بدهیم حرف بزند می‌فهمیم که آنقدرها هم عقاید خطرناکی ندارد و... 

 

اما خب خیلی حرفهایم را قبول نداشتند 

امشب نشستم پای حرفهای همان فلانی

سعی کردم گوش کنم 

دقیقا به همان نحوی ک در بالا گفتم 

و بر نقاط اشتراک و جاهایی که با هم، هم عقیده بودیم تاکید کردم، 

دیدم گاردش باز شد

و حتی تلطیف شد 

و اگر قبلش فکر می‌کرد خیلی آن طرفی شده و متفاوت شده ( دقیقا به خاطر واکنش شدید اطرافیان) در انتهای صحبتمان اینطور نبود و خودش را فرد عادی ای که در حال یافتن پاسخ سوالاتش هست و در مسیر رشد است میدید...

 

حتی سعی کردم با تاکید بر بخش‌هایی از صحبت‌هایش، او را وارد جبهه حق کنم 

و اتفاقا خیلی مطابق با مذهب نشانش بدهم ( همانطور که واقعا بود)

 

 

بماند که بعضی جاها واقعا نگران شدم و واقعا فکر کردم نکند جدی جدی از دست رفته است، اما خونسردی خودم را حفظ کردم و در دلم مدام از خداوند کمک خواستم تا آن چیزی را بر زبانم جاری کند که به نتیجه بهتر کمک کند و...

 

امشب بیشتر از هر زمان دیگری مطمئن شدم، نیاز فوری و واجب همه ما،، فقط شنیدن حرفهای افرادی است که با ما متفاوتند... 

اگر حرفهای هم را بشنویم و با آن افراد متفاوت، رادیکال برخورد نکنیم، خودشان هم فکر نمی‌کنند رادیکالند!! اما برعکس اگر با شدت و حدت با آنها برخورد کنیم با دست خودمان هلشان داده ایم در جبهه مقابل...

 

در حالی که در واقع حرف و خواسته اکثر ماها با هم یکی ست

فقط هر کداممان یک جوری این خواسته را می‌فهمیم و یک جور مختص خودمان بیانش میکنیم... 

 

پ. ن: به جای اینکه اینقدر حرص به گفتن داشته باشیم، فقط کمی به شنیدن یکدیگر حریص باشیم... همین! 

- دیدید حتی در همین نوشته من، با وجود آنکه خیلی سعی کرده بودم نگاهم از بالا به پایین نباشد و خودم را بر حق ندانم بلکه به دنبال دانستن باشم، باز هم رگه هایی از این نگاه وجود دارد؟! 

- احساس میکنم تک تک ما انسانها همان مسیری که بشر در طول تاریخ طی کرده است را تک به تک در طول عمرمان طی میکنیم... از تغییرات درونی خودمان نترسیم و به خودمان اجازه تفکر بدهیم... 

- اوایل عقدم، یک بار که داشتم حرفهای متفاوت با ظاهر عقیده هایم میزدم، آخرش به همسرم گفتم انتظار نداشتی این حرفها را بشنوی نه؟ گفتند: تا زمانی که تو اهل تفکری من خیالم راحت است... 

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

نعمت امنیت

قرار گذاشته بودیم بعد ماه محرم و صفر یک مراسم عروسی جمع جور بگیریم... تا حدودی پیگیر کارها بودیم اما نه به طور جدی

تا دو شب پیش و شاهچراغ... 

تا دیشب و شنیدن اخباری که بوی این را می‌داد که این ماجرا سر دراز دارد... 

قرار بود بروم مشهد که حصوری کارها را پیگیری کنم، اما هر کاری میکنم نمیتوانم، همه آرزوهایم انگار به باد رفته، مدام به این فکر میکنم که چه اتفاقاتی در پیش رو هست؟ نکند ما هم مثل سوریه شویم؟ نکند نکند...

 

 

 

خیلی شرایط سختی ست

دعا کنیم به خیر بگذرد

دعای جوشن صغیر و سوره حشر بخوانیم

نماز امام زمان بخوانیم... 

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

مامانت کجاست؟

چند وقتی از رفتن مامان می‌گذشت که دختردایی های کوچکم آمده بودند منزل ما. من هم طبق معمول دور و برشان بودم و باهاشان بازی می‌کردم. وسط بازی ها، یکهو دختردایی کوچیکه ک سه سال بیشتر نداشت پرسید: مامانت کجاست؟ او حق داشت... او از وقتی چشم باز کرده بود مامانم یعنی عمه بزرگ‌ را خیلی دور و بر خودش نمی‌دید درست برعکس خواهرش ک از لحظه تولدش مامان مدام پیشش بودند و با او بازی می‌کردند. خواهرش عمه فاطمه را به یاد دارد، او نه! 

من هاج و واج مانده بودم که جوابش را چه بدهم، فقط گفتم چی؟ جواب داد هیچی!

شاید خودش فهمید قضیه از چه قرار است...

حال من در مواجهه با آدم‌های جدید دقیقا همان حالت بهت و حیرتی است که در برابر دختردایی ام داشتم، وقتی ازم میپرسند: مامانت چطورن؟ کجا هستن؟ مامانت تا حالا نیومده خونه ت؟!

 

خدایا تو شاهدی که من تمام تلاشم را میکنم به زندگی برگردم، تمام تلاشم را میکنم قدر داشته هایم را بدانم، تلاشم را میکنم که تسلیم باشم وغر نزنم، اما خدایا سخت است... هیچ کس بیشتر از تو از حال من آگاه نیست... 

 

  • نظرات [ ۱ ]

دل به راهی داده ام چون رود و شرمم باد اگر، برکه ای که دل به ماهی داده سرگرمم کند...

فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام بهانه ای شده برای رجوع بیشتر به شبکه های اجتماعی و پیام رسانهای ایرانی. اتفاقات اخیر، باعث شده عده ای فکر کنند دیگر حالا در رقابت با شبکه های اجتماعی خارجی، یکه تاز میدان شده اند و احساس شعف و پیروزی داشته باشند که ملت، همهگی، به ناچار، به شبکه های اجتماعی ایرانی روی آورده اند و به به و چه چه :||

اما اگر یک بار دیگر به قضیه نگاه کنیم و عمیق تر بیاندیشیم می‌بینیم که خیر؛ اگر این میدان فقط یک برنده داشته باشد، آن، سرمایه سالاری و فرهنگ منحط آن است! چه فرقی می‌کند که در اینستاگرام و پیج بلاگرها، مدام بمباران تبلیغاتی بشوی یا در روبیکا؟! چه فرقی می‌کند در تلگرام و واتساپ باشی و برایت پیام های تبلیغاتی بیاید که:" زن ایده آل چه کسی است؟ و در ادامه انواع لوازم آرایشی و عمل های زیبایی پاسخش باشد و..." یا در پیام رسان سروش و ایتا و بله؟؟ 

ما خودمان شده ایم آنها! پس روی برگرداندن از آنها و رجوع به خود، همچین تفاوتی هم با شرایط قبلی ندارد!!!

 

پ. ن: آقای میرباقری در برنامه جهان آرا می‌گفتند در این شرایطی که برخی مسئولین به اسلام حداقلی راضی شده اند و اقتصاد سرمایه داری را در مملکت حاکم کرده اند و کلا زیرساخت ها را بر اساس الگوهای توسعه فراهم کرده اند، خانم های محجبه ما، حقیقتا مجاهده عظیمی می‌کنند که محجبه اند! چون شرایط فعلی نتیجه طبیعی اش این است که انسان به سمت پوشش غربی هم برود...

شبیه این حرفها را در برنامه شیوه، یک استاد محترم اقتصاد و آقای ایزدخواه نماینده مجلس هم بیان کردند...

اوصیکم به دیدن هر دو برنامه :) 

  • نظرات [ ۰ ]

ایمان

بودن در شهر غریب، که تقریبا هیچ یک از اعضای خانواده و اقوام درجه یک و دو و سه و... حضور ندارند، تجربه جدیدی ست برایم... دوران عقد، همسرم خیلی تلاش داشت که انتقالی بگیرد فقط برای همین که من تنها نباشم... میگفتم نه نگران نباش من در یک خانواده کم جمعیت بزرگ شده ام و لاجرم اکثر اوقات زندگی ام را در تنهایی سپری کرده ام و عادت دارم... 

تنها بودن فرصتی ست که می‌تواند زمینه تقویت ایمان را برای انسان فراهم کند... 

در شرایطی که تنها هستی، و تقریبا هیچ کس نیست که از تو سر بزند یا تو بتوانی پیشش بروی، آن هم کلا در یک دنیای نامطمئن، فقط دو انتخاب پیش رویت می ماند... ارتباطت را با خالقت تقویت کنی تا بتوانی با آرامش این روزها را بگذرانی یا اینکه رهای رها بشوی که در آنصورت باز هم احساس اضطراب و ناامنی بیشتر گریبانت را می‌گیرد... 


در شرایط ملتهب این روزهای جامعه، اتفاقاتی که افتاد انگار تلنگری بود که باعث می‌شد یک بار دیگر به خودم بیایم و به همه آن چیزهایی که انجامشان برایم تبدیل به عادت شده، یک بار دیگر عمیقا ایمان بیاورم... احساس می‌کردم گنج های ارزشمندی در دستانم بوده که خودم نسبت بهشان دچار غفلت شده بودم و حالا این هجوم دشمن، سبب شده ارزش آنها را بفهمم و از خودم بپرسم که واقعا چه چیزهایی در دست دارم و چقدر باورشان دارم؟؟!


 

همسرم هر چند وقت یک بار می‌پرسد حاضری هر وقت گفتم همه چیز را رها کنیم و برویم؟ 

بدون تردید می‌گویم : حاضرم! 

می‌گوید من به دوستانم گفتم که همسر من اینجور آدمی ست که آمادگی دارد با من تا هر کجا بیاید... 

لبخند میزنم... 

 

اما در درونم میدانم که توکل و ایمان لازمه رسیدن به چنین آمادگی ای است و من... 


ایمان به غیب، گمشده این روزهای ماست... انگار تمام دنیای مدرن و تهاجم دشمن فقط همین ایمان را هدف قرار داده است... 

چقدر سخت است... 

سخت! 

ایمان به خدایی که نمیبینی اش با چشم سرت

ایمان به پیامبری که هیچ وقت ندیدی اش 

و عمل به حرفهای او... 

در دنیایی که بمباران میشوی با دیدنی ها و اطلاعات زیاد و زیاد و زیاد... 

چقدر مرز مومن بودن یا نبودن باریک است... 

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

أبکی...

 

مدام این عبارت دعای ابوحمزه توی ذهنم تکرار می‌شود و با خودم می‌گویم چطور چیزی که مایه ترس و اشک ما بود به عنوان یک حق و ارزش، می‌تواند مطرح بشود؟

 

 

پ. ن: فطرت انسان اگر دست نخورده باشد خودش ارزش و ضدارزش را تشخیص می‌دهد... ذهنم پر است از خاطره عکس العمل بچه های دو سه ساله به لباس هایی که از نظر خودشان، لباس نیست!

پسردایی دو ساله ام چند وقت پیش مدام ب مادرش غر میزد ک بیا بریم لباسمو عوض کن، وقتی مادرش پرسید چرا؟ ب فاصله بین دکمه های لباسش اشاره کرد که باز است و ممکن است بدنش از زیر آن دیده شود!

یا فلان دختر سه چهارساله فامیل وقتی در مراسم عروسی، لباسی با دامن کوتاه تنش کرده بودند مدام دامنش را می‌کشید پایین تا بتواند پاهایش را بپوشاند...

 

ممکن است بگوییم اینها صرفا به خاطر بکن نکن های بزرگترهاست، اما من قبول ندارم چون اگر این چنین می‌بود بزرگترها آن لباس ها را بر تن بچه هایشان نمی‌کردند... فطرت خود بچه است ک واکنش نشان می‌دهد... 

  • نظرات [ ۱ ]

زن، زندگی، آزادی؟

آهنگ را پلی میکنم؛ برای رقصیدن، برای ترسیدن به وقت بوسیدن... برای زن، زندگی، آزادی....

مدتی طول می‌کشد تا ذهنم تحلیل کند و بفهمد اصلا منظور خواننده چیست؟ تا صبح ذهنم خودکار با این آهنگ درگیر بوده، وقتی بیدار میشوم خشمی درونم در حال جوشش است...

ارتجاع، یعنی برای جامعه ات چیزی را بخواهی که خودش سالیان طولانی آن را داشته در اعلاترین درجه اش و خودش، خودش را از دست آن نجات داده است...

اوج تعریف آزادی برای زن، که این روزها به بهانه فوت یک خانوم، در رسانه های آن ور آبی و شبکه های اجتماعی تعریف می‌شود فقط همین دو مصرع اول شعر این خواننده است! همین...

صحبت‌های خانم مورخ، توی ذهنم تکرار می‌شود: من معتقد نیستم که زن در دوران پهلوی، پیشرفت داشت بلکه معتقدم زن در انقلاب اسلامی پیشرفت کرد، چون ما نیمی از جامعه را داشتیم که هیچ جا حضور نداشتند و بعد از انقلاب توانستند از خانه بیرون بیایند، به مدرسه و دانشگاه بروند و الان در همه جا حضور دارند، درست است که الان هم چیزهایی هست که باید به آن برسند اما این، به این معنا نیست که قبل از انقلاب شرایط بهتری داشتند....

دلم برای جمهوری اسلامی می‌سوزد... مظلوم است حقیقتا...

به این فکر میکنم چرا با آنکه چند روز از این ماجراها می‌گذرد هنوز حضرت آقا هیچ نگفته اند؟ به خودم جواب میدهم، چه بگویند؟ سالها پیش مگر نگفته بودند که ما در موضوع زن دفاع نداریم، حمله داریم به غرب؟ و چه کسی این حرف را شنید و تبیین کرد که حالا باید با این وضع مواجه باشیم...

می‌گویم : حجاب برای من در عین حالی که دستور خداست و حکم الهی ست و قانون کشورم است، امنیت است... من خودم در طول 25 سال زندگی ام به مرور و به تدریج و با تجربه خودم حجاب را برای محافظت از خودم انتخاب کردم در برابر چشمانی که در قلوب صاحبانشان مرض وجود دارد... میگوید: اما آنها می‌گویند این توهم شماست و در قلب هیچ کس مرض وجود ندارد! میگویم: خدا که خود خالق این انسان دوپاست می‌گوید وجود دارد...

می‌گویم: یعنی اوج چیزی که از آزادی برای زن جامعه شان می‌خواهند این است که بتوانند در خیابان، معشوقه شان را ببوسند؟ همینقد رمانتیک و گوگولی؟ آیا این آزادی در همین حد متوقف خواهد ماند؟ یا به جایی ختم می‌شود که هیچ زنی در خیابان این امنیت را نداشته باشد که آزادانه راه برود چون عده ای فراتر از این حد رفته و دوست خواهند داشت در خیابان به آن زنها تجاوز هم بکنند؟

مگر زن پیش از انقلاب همه اینها را نداشت؟ چرا خودش را رهاند از آن وضعیت؟ چیزی به غیر از آزادی بود؟ اینکه بتواند آزادانه و به تنهایی در خیابان راه برود بی آنکه ترس داشته باشد که کسی به او و حریمش تجاوز خواهد کرد؟ اینکه بتواند آزادانه در هر محیطی حضور پیدا کند بدون آنکه نگران باشد مردان از او و بدنش سوء استفاده خواهند کرد و یا به جای توجه به شخصیتش و تفکرش به بدنش توجه می‌کنند؟

می‌گویم : در جامعه فعلی که رابطه مشروع زن و مرد وجود دارد، آیا آزاد بودن رابطه نامشروع، برای زن آزادی می آورد؟ یا آزادی اش و به تبع امنیتش را از او میگیرد؟

 

 

 

 

آشفتگی ها، تحلیل ها و پراکندگی های ذهن من در روزهایی که همه چیز قر و قاطی شده و جای شهید و جلاد تغییر کرده... 

 

پ. ن: ما بیش از هر چیز دیگر، چوب عدم گفتگو و بلد نبودن فرهنگ گفتگو را میخوریم... و این ربطی به حکومت ندارد... مدتهاست که ما، یعنی اکثر گروه های فکری و اعتقادی جامعه، با هر اعتقادی، گوش هایمان را بسته ایم و دهانمان را باز کرده ایم... و هیچ وقت آزادانه و بدون تعصب یک دیگر را نشنیده ایم... بیایید با هم حرف بزنیم!

پ. ن2: برداشت من این است که در جامعه فعلی و متاثر از فضای مجازی، ما دچار نوعی قطع ارتباط با واقعیت و توهم شده ایم، همه چیز را آنطور که هست نمی‌بینیم بلکه آنطوری که دیگران می‌خواهند می‌بینیم...

من هم به عنوان یک زن در این جامعه، معتقدم رنج هایی برای جنس زن وجود دارد؛ اما الزاما این موضوع ربطی به حکومت ندارد بلکه رنجی است که زن در طول تاریخ متحمل شده است... و البته حکومت می‌تواند با قوانین و شرایطی که فراهم می آورد قدری از این رنج ها بکاهد... و همه اینها درون همین نظام قابل اصلاح و حل است... 

  • نظرات [ ۳ ]

ز دست بخت گران، خواب و کار بی سامان، گرم بود گله ای رازدار خود باشم....

کسی نمی‌شنود ما را

اگر که روی سخن داری

و درد حرف زدن داری

 

اگر دهان خودت هستی

اگر زبان خودت هستی

به گوش‌های خودت رو کن... 

  • نظرات [ ۰ ]

زندگی نیست این که ما داریم عمر معنای دیگری دارد....

بدترین سوالی که میشه از یه فردی که مبتلا به افسردگی شده پرسید،  اینه:

چی شده که باعث شده ب هم بریزی؟ 

اون وقته که اون فرد فقط توی چشمهای شما خیره میشه بدون این که حتی یک کلمه حرف بزنه...  چون نمیدونه باید چی بگه! 

نمیدونه چجوری باید کوه عظیمی که حال بدش رو ایجاد کرده برای شما توصیف و تعریف کنه... 

 

 

پ. ن: دو سه سال بود که درگیر بودن با افسردگی مادر و برادرم،  باعث شده بود ادای آدمهای قوی را دربیاورم و برای آنکه یک بار دیگر لبخندشان را ببینم بجنگم و مبارزه کنم...

 

حالا دیگر آن معصومه قوی رفته...  و معصومه ای جایش را گرفته که ضعیف است و روز به روز افسردگی اش حادتر می‌شود...  

 

پ. ن2: روزی که همسرم به خواستگاری ام آمد،  فکر میکردم که همه آرزوهایم را میتوانم از زیر خاک بیرون بیاورم و در کنارش به همه آنها برسم،  چیزی که حالا بیشتر از همه آزارم می‌دهد دقیقا همین است که او کسی است که سالها منتظرش بودم،  اما من دیگر آنی نیستم که بتواند قدر بودن در کنار او را بداند و آرزوهاش را محقق کند...

 

پ. ن3: دوران دانشجوییم که مادر داشتم و همه خانواده حالشان خوب بود من به خاطر حوادث پوچی که در دانشگاه با آنها رو به رو شده بودم با یک افسردگی عمیق دست و پنجه نرم میکردم،  میخواستم قدر بودن در کنار خانواده ام را بدانم اما نمی‌توانستم...  حالا هم می‌خواهم قدر بودن د ر کنار همسرم را بدانم از بودن در کنارش بیشترین بهره را ببرم اما باز هم نمیتوانم...  الهی که هیچ کس در این دنیا در چنین موقعیتی قرار نگیرد... 

  • نظرات [ ۱ ]

جهان بی تو

نشسته ام رو به روی آدمهای دیگر

یک به یک خاطرات روزهای آخر مادرم را تعریف میکنم

دقیق و با جزئیات 

با آرامش

بدون اینکه ذره ای اثری از اندوه در چهره ام باشد

بدون اینکه گریه کنم 

انگار دارم بخشی از یک فیلم سینمایی یا رمانی را که خوانده ام تعریف میکنم 

 

 

چمعه سالگرد مادرم است

و میشنوم: خدا مادرت را بیامرزد...

و می‌گویم : سلامت باشید خدا رفتگان شما را بیامرزد

باز هم بدون آنکه ذره ای اثر از غم در چهره ام باشد 

 

 

کلماتی را دور و برم می‌شنوم؛ در اخبار، در حرفهای دیگران، در فیلم و سریال... سی تی اسکن، کپسول اکسیژن، واکسن، کرونا، طب سنتی، ریه ش درگیر شده و...

می‌شنوم، گوش میدهم... باز هم طبیعی طبیعی...

 

 

چهار هفته است رفته ام سر خانه زندگی خودم

آنجا که هستم دلم برای خانه تنگ می‌شود

برای خانواده ام

برای کوچه خیابان های شهرم

برای اقوام

برای امام رضا... 

 

 

وسط دلتنگی هایم یاد خاطرات مادرم می افتم... 

یکهو با خودم میگویم: معصومه یادت باشد این رفتارت با مامان درست نبود از این به بعد درستش کنی ها!

بعد تلنگر میخورم که : مامان که دیگر نیست... یک سال است که نیست...

می‌گویم : نیست؟ مگر در خانه نیست؟ در خانه مان در مشهد؟ و وقتی من از شهر جدیدم به مشهد سر بزنم، این مامان نیست که در را برایم باز می‌کند؟

صدا جواب میدهد: نیست! دیگر نیست! فرصتت تمام شده...

و من دچار بهت و حیرت میشوم...

 

 

تازه رسیده ایم مشهد

نشسته ام روی مبل

سرم گیج میرود

چشمانم می‌سوزد و انگار باز نمیشود

انگار روی زمین راه نمی روم 

انگار معلقم

انگار یکی دارد بین زمین و آسمان تکانم می‌دهد... 

کم کم صدایی درونم شروع میکنم به حرف زدن... 

معصومه... 

تو حالت خوب نیست... 

معصومه... 

معصومه... 

مدام بهش می‌گویم ساکت باش

خواهش میکنم

هر چه باشد من با خودم قرار گذاشته ام که رنج های زندگی ام را خودم به تنهایی به دوش بکشم، دیگران نباید بار رنج های من را تحمل کننند.. خودم به تنهایی... این کار را میکنم... خواهش میکنم ساکت باش

نمی‌گذارم این اشک های لعنتی دوباره بیاید، نمی‌گذارم رفتارم و ظاهرم با دیگران فرق کند 

نه 

نه... 

نمیشود

صدا از من قوی تر است

وقتی نمی‌گذارم حرف بزند دیگر حال خودم را نمی‌فهمم، فقط میبینم اشک هایم دارد سرازیر می‌شود و بدنم میلرزد و دندانهایم محکم به هم می‌خورد... خودم را در آغوش مادربزرگ و خاله ام پیدا میکنم... مادرجون میگوید: گریه کن! گریه کن!... 

صدایم بلند می‌شود و بغضم می‌ترکد.... 

همه آن بغضهایی که وقتی داشتم خاطرات آن روزهای آخر را تعریف میکردم مخفی شان کرده بودم 

همه بغضهای که وقتی دیگران می‌گفتند خدا مادرت را بیامرزد در گلویم پنهانشان کرده بودم و فقط با سرفه ای بغض را، بیرون داده بودم... 

 

پی نوشت: آدمها آنقدرها هم که نشان می‌دهند قوی نیستند، یک زمانی، یک جایی، در کنج پستویی زانوهایشان را در خود جمع کرده و شکسته اند... 

دلم میخواست تا آخر عمرم فقط گوشه ای می‌نشستم و برای این فقدان عظیم گریه میکردم... اما نمی‌شود... 

با خودم فکر میکنم چه چیز به من اجازه داد این یک سال زنده بمانم؟ 

چیزی جز اینکه این حقیقت را گوشه ای از ذهنم پنهان کردم ا بتوانم به زندگی ادامه دهم؟

 

پی نوشت دو: دلم برای مادرم تنگ شده! برای آغوش مهربانش، نگاه های پر از عشق و محبتش و خنده های از ته دلش، برای دستان مهربانش که با آنها سرم را نوازش می‌کرد و....

یک سال شد، اما هنوز هم باورم نمی‌شود.... 

  • نظرات [ ۰ ]
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan