قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات

گفتیم قهر نیست خدا ...آشتی است او !

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۰۲ ب.ظ

فکر میکنم دو سه هفته از عقدم گذشته بود که با خانواده م رفتم شهر خانواده همسرم . برای اینکه احساس غربت نکنم، برای اینکه جای خالی مادرم را احساس نکنم ، علاوه بر پدرم، مادربزرگم، خاله هایم و دو تا از زندایی ها هم همراهم آمده بودند. ناهار همگی خانه مادرشوهرم بودیم، بعدش خانواده م همه رفتند من را گذاشتند آنجا ... چند روزی ک در این شهر ماندم و شروع کردیم رفتیم خانه اقوام همسرم ، وقتی در خیابان های شهر می‌گشتم احساس غریبی داشتم... احساس دلتنگی، غربت و یک احساس خاص : آیا انتخابم درست بود؟ آیا من میتوانم دور از خانواده دوام بیاورم ؟ آیا میتوانم بودن در شهری که هیچ وقت در آن نبوده ام را تاب بیاورم؟ 

خصوصا اینکه آن دوران هنوز مدت زیادی از فوت مادرم نگذشته بود، احساس دلتنگی و افسردگی و غربت و چند تا احساس دیگر که دقیقا نمیدانم چه بود با هم قاطی شده بودند و همه را با هم تجربه میکردم ... 

بعد از مدتها که نتوانسته بودیم از شهر محل زندگی خودمان بیایم پیش خانواده همسرم، امروز آمدیم و دوباره همه آن احوالاتی که آن موقع ها تجربه میکردم همه یکهو آمدند بالا ....با اینکه از زمان عقدم تا به حال چهار سال می‌گذرد ...

فکر میکنم با وجود اینکه در شهری که خودمان زندگی میکنیم هم غریبیم اما هر طور هست به آنجا عادت کرده ام ولی انگار قرار نیست هیچ وقت با شهر خانواده همسرم کنار بیایم ... انگار هیچ وقت اینجا حالم خوب نیست ... 

بدی ماجرا این است که به غیر از مادرشوهرم، با بقیه اقوام همسرم به اندازه انگشت های دست دیدار داشته ام و شناخت آنها هم نسبت ب من کم است و خب طبیعی است مرا از روی همین احوالاتی که هر وقت میایم اینجا دارم ، قضاوت کنند...

شاید فکر کنند من همیشه افسرده ام ، نمی‌خندم ، صمیمی نیستم یا...

 

قبل تر ها حساس بودم و برایم اینطور قضاوت‌ها مهم بود 

اما دیگر برایم مهم نیست 

فقط خدا را هزاران مرتبه شکر میکنم که هیچ وقت قرار نیست در این شهر زندگی کنم 

توی دلم میگویم خدایا من که میدانم تو چقدر همیشه هوایم را داشته ای و داری

من که میدانم فراموشم نمیکنی 

من که میدانم مرا به حال خودم وانگذاشته ای

با وجود تمام بدی هایم و شرمندگی هایم...

پس چه میشود قلبم را هم آرام کنی و از دست شیاطین انس و جن راحتم کنی ؟ که به مقدراتت راضی باشم و اینقدر بی قرار نباشم....

 

+ این شعر محمد مهدی سیار ، همیشه اینجور وقتها به ذهنم میآید و اندکی آرامم میکند...

صبحیم و از خزانه شب بردمیده‌ایم

آرِی قسم به شب – شب رفته- سپیده‌ایم

 

آری قسم، قسم به شب آن دم که رام شد

رفته ست رفته رفته شب و ما رسیده‌ایم

 

شب بود و شبهه، شایعه قهر آسمان

از هر شهاب زخم زبانی شنیده‌ایم

 

گفتیم: قهر نیست خدا...آشتی ست او

گفتیم: ما که این همه نازش خریده‌ایم...

 

ما را به حال خویش نخواهد گذاشت، ما

سختی‌کشیده‌ایم، یتیمی‌چشیده‌ایم

 

آخر خودش هم از دلمان در می آورد

دنیا و آنچه را که شنیدیم و دیده‌ایم

 

دریا! مزن به سینه ما دست رد که ما

گر قطره ایم از آب وضویی چکیده‌ایم...

 

 

 

  • ۰۴/۰۵/۰۱
  • سین میم

نظرات  (۱)

سلام

 

شهر به شهر قطعا متفاوته... ولی گاهی مسئله عادت هم هست... عادت هم یه مسئله ایه که به مرور شکل می گیره و زمان نداره که بگیم دو هفته یا یه ماه یا یه سال... یعنی گاهی بعدا می فهمیم شهر جدید چقدر زیبایی ها داشت که ما توی حس و حال غربت نمی تونستیم بفهمیمش...

 

خدا بهترین ها رو براتون رقم بزنه 

پاسخ:
به غیر از عادت کردن، مساله، تجربه و احوالاتیه که تو اون شهر تجربه کردیم...
با اینکه در شهر محل سکونتمان هیچ کس را نداریم اما احساس میکنم آنقدر که در شهر خانواده همسرم غریبم در این شهر غریب نیستم! 
اما امیدوارم یک روز بیاد که دیگه چنین احساسی نداشته باشم ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی