حسرت های یک معلم
نشسته بودم توی دفتر مدرسه
منتظر که بچه ها بروند کلاس
یکهو مدیر آمد کنارم و گفت یکی از شاگرداتون هم رفت
گفتم کی؟ چرا؟
گفت بهار ... میخوان برن قائن ...
انگار یک تکه از قلبم کنده شد با این خبر ...
بهار از شاگردای زبر و زرنگ کلاسم بود
ولی در عین حال خیلی شلوغ کاری میکرد و مدام در حال تذکر دادن بهش بودم
امروز جشن قرآن داشتیم و در عین حال سه تا مبحث سنگین رو تو فارسی و ریاضی و نگارش باید درس میدادم
همه این درگیری های ذهنی باعث شد یادم بره یه عکس سلفی با بهار بگیرم
ازش خداحافظی کنم
و بگم خیلی دوستش دارم
حتی همون وقتایی که مجبور بودم دعواش کنم ...
تو جشن قرآن میخواست بیاد سوره کوثر رو بخونه ولی چون وقت نبود معاون پرورشی مون گفت نه و من یادم نبود ک بهار میخواد بره ...
چند روز پیش که درس سایه ها رو تو علوم داشتیم
بهار دلش میخواست بیاد جای تخته و تو سایه بازی شرکت کنه ولی چون اون روز خیلی شلوغ کاری کرده بود نذاشتم بیاد ....
حالا من موندم و این حسرتها ...
خاطره های همین بیست و سه روز با بهار رو برای خودم مرور میکنم
و از اون موقع دارم یک ریز اشک میریزم که یعنی دیگه هیچ وقت بهارو نمیبینم ؟ ...
+ همه معلما همینن یا من اینجوری ام فقط؟
چجوری من هر سال باید با سی تا دانش آموز زندگی کنم و بعد ازشون برا همیشه خداحافظی کنم؟
++ از این ب بعد باید هر روز جوری رفتار کنم که انگار آخرین روزیه ک تک تک شاگردامو میبینم ...
- ۰۴/۰۷/۲۴
واقعا غافلگیر شدم با احساساتتون
جدی؟