چند گویم به تو هر لحظه که این شو یا آن ؟ آنِ او باش، برو هر چه که میخواهی شو...
وقتی میرویم توی جاده
بیشتر آهنگ های عربی پلی میکنیم
از کی شروع شد ؟
شاید از هفت اکتبر
و بعد از سید
جاده فقط دلتنگی های بعد از او را برایمان مرور میکند ...
دستم خورد روی یکی از همین آهنگ های عربی
اسمش آشنا بود اما دقیق یادم نبود چه بوده
وقتی صدا پخش شد ، یادم آمد حنین الشاطر است و آهنگ سیدة قلبی ...
یک لحظه ذوق آمد توی قلبم و چشمهایم
که ما الان در راه مشهدیم
و وقتی این جاده به آخرش برسد دلتنگی من در فراق مامان تمام میشود و میروم یک دل سیر توی بغلش ...همان طور که میروم بغل بابا و مادرجون و خاله ها و...
و یک آن یادم آمد ...که مامان نیست....
نشسته بودم سر سفره خانه مادرشوهر
یکی از برادرشوهرها آمد
در حالی که بچه اش بغلش بود
چند ثانیه ماتم برد
نشناختم
نمیدانستم آن بچه کیست
اسمش چیست
و با صدای بقیه به خودم آمدم و یادم آمد ...
بله درست است...
من موفق شده ام دنیای خودم را بسازم !
دیوارهای دور خودم را
و دنیایی که قابلیت آن را دارد که آنقدر توش غرق بشوم که همممه آن چیزهایی که تمام این مدت یک عامل ناراحتی های روحی ام بوده اند فراموش شوند...آنقدر که انگار هیچ وقت این اتفاق نیفتاده...
آیا اینکه آدم دور خودش دیوار بکشد
در دنیایی که برای خودش ساخته غرق شود
و در آن احساس آرامش کند
از ناتوانی اش نشات میگیرد ؟ ناتوانی در حل مسأله و بعد ایگنور کردن آن ؟
یا این خودش یک نوع توانایی است ؟ که بتوانی با آن وضعیتی که توش هستی کنار بیایی و در همان وضعیت یک زندگی عادی برای خودت بسازی؟
راستش من غرق شدن در دغدغه های خودم و زندگی خودم را به همه چیز ترجیح میدهم ...من این آرامش را به همه چیز ترجیح میدهم ...حتی اگر بهای آن این باشد که دیگران فکر کنند من خودم را برایشان میگیرم یا ارتباطم را با آنها قطع کرده ام یا هر چیز دیگر ...
من از اینکه در یک ماه گذشته با آدمهایی قطع رابطه کرده ام که من را مستقیم پرت میکنند توی نداشته هایم و آن ها را فرو میکنند توی چشمم و باعث میشوند تمام خاطرات این دو سال اخیر و حتی قبل از آن برایم مرور شود، خوشحالم ... از اینکه وقتی یک نفرشان حالم را پرسید من حالش را نپرسیدم خوشحالم ... از اینکه توانسته ام این اخلاقم را که باید نسبت ب همه اطرافیان دلسوز و مهربان باشم کنترل کنم خوشحالم ...
زندگی گذراتر از این حرف هاست که آدم عمرش را با ارتباط های اشتباهی از دست بدهد... و دغدغه های بزرگ تری از دغدغه های حقیر بعضی جمع های خانوادگی در این دنیا وجود دارد...
خدا را شکر میکنم که هفت اکتبر را دیدم
خدا را شکر میکنم که سید حسن و اسماعیل هنیه و یحیی سنوار و ضیف و ابوعبیده و مردمان قهرمان غزه و لبنان را درک کردم ...
خدا را شکر میکنم که با حاج رمضان آشنا شدم ...
خدا را شکر میکنم که حرفهای او را شنیدم ...
خدا را شکر میکنم که معلم شدم ...
و هر سال میتوانم وارد دنیای سی کودک هفت هشت ساله بشوم ... هر روز به عشقشان به مدرسه بروم، به عشقشان ابزار آموزشی بسازم یا بخرم و طرح درس بنویسم و شخصیت هر کدامشان را تحلیل کنم و هر روز در کنارشان قد بکشم و رشد کنم ....
بله...من این دنیا را دوست دارم ...حتی اگر از دید دیگران فرو رفتن در یک غار تنهایی به نظر بیاید ...
+ گوش شیطان کر، به لطف خدا
به طرز عجیبی با زندگی کنار آمده ام ...
نه اینکه به دغدغه های قبلی فکر نکنم
نه اینکه آنها را فراموش کنم
اما انگار با این دردها کنار آمده ام ....
هنوز هم از آینده نامعلوم میترسم
از تکرار تجربه های تلخم میترسم
اما آرامش عجیبی دارم که نمیدانم تا کی پایدار می ماند ؟!
- ۰۴/۰۷/۲۶
وای سین میم عزیز
خدا خیرت بده
چقدر خوندن این پست اونم صبح اول صبح شنبه به همه جای جون من چسبید.
چقدر مثل لقمه های پر از عشقی بود که وقتی راهی میشدیم تو کیفمون میذاشت مامان
خدا مادرهامونو غرق سرور و زیبایی و نعمت کنه
از یه جایی به بعد به خودم شک کرده بودم که لابد یه تخته ام کمه که همش روحم تو غزه سیر می کنه و سنوار شده رویا و نصراله شده معلمم...
اینها که تو نوشتی
بی تکلف و شعار هم نوشتی برام حس پیدا کردن یه هم ولایتی و یه ولایت بزرگ و پر جمعیت داشت
خدا خیرت بده
خوش به حالت که کارت رو دوست داری