غرور
بعد از چند روز که از برگشتن مان از مشهد میگذشت و نشده بود خیلی به خانواده زنگ بزنم، بابا بهم زنگ زدند، اولین جمله ای که با انرژی زیاد و خیلی خوشحال گفتند این بود: معصومه تو میدونستی آقای فلانی (پسرعمه بابا) هشت سال بوده دخترشو ندیده بوده؟ پس فقط من نیستم که از تو دورم ، تازه من وضعم خیلی بهتره که هر ماه یا هر چهل روز حداقل میبینمت !
یادم هست روزهای آخری که ازدواجم دیگر داشت جدی میشد، و با همه مقاومت هایم دیگر دلبسته بودم به خواستگار گرامی، بابا یکهو گفتند: هنوز ک هیچی نشده میتونیم کلا قضیه رو کنسل کنیم ! حال من این بود که نههه، حالا دیگر نه! من حالا رفته ام پیش امام رضا و با لحظه ای نگاه ایشان در قلبم باز شده و این خواستگار محترم آمده توی قلبم! و آن موقع اصلا نتوانستم درک کنم که بابا چه فشاری را تحمل خواهد کرد از دوری من....
وقتی چهارده پانزده ساله بودم دختر رفیق صمیمی مادرم که هم سن من بود ازدواج کرد، مامان آن شب تا صبح نخوابیده بود که اگر روزی من بخواهم ازدواج کنم او میتواند تحمل کند یا نه؟ و صبح قلبش را اینطور آرام کرده بود که این خیلی مغرورانه است که به خاطر خودم مانع رشد و پیشرفت و حال خوب دخترم بشوم! و راضی شده بود که اگر من هم خواستگار موجهی داشتم قبول کند...
سال ۹۷ من هم مثل بقیه هم کلاسی هایم درگیر خواندن برای کنکور ارشد شده بودم. از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی ، مشاوره تحصیلی و ... یک روز وقتی داشتم در مورد این روند برای مامان تعریف میکردم، در حالی که دقیقا نشسته بودیم رو به روی هم، آنقدر که زانوهایمان به هم برخورد میکرد، دستم را گرفت توی دستش و گفت: معصومه، میشه دیگه درس نخونی؟ گفتم: درس نخونم چی کار کنم مامان؟ من از وقتی یادم میاد فقط درس خوندم! اگه یه روز درس نخونم نمیدونم اصلا باید چجوری زندگی مو بگذرونم! و با چشمانی نگران و با حالت خواهش جواب داد: پیش من بمون! این همه سال دوری تو تحمل کردم که تو پیشرفت کنی اما دیگه بسه...
من خیلی از تصمیمات زندگی ام را که میگرفتم، فقط به خودم فکر میکردم. به آرزوهایم ، آینده م و...خیلی کم پیش می آمد که فکر کنم اثر این تصمیمم بر مامان بابا چه خواهد بود! (الان یک نمونه دیگر یادم آمد که برای جشن فارغ التحصیلی کارشناسی نرفتم، چون از جو دانشکده و پوشیدن آن لباس کذایی خوشم نمی آمد و مامان چند بار اصرار کرد که برو ما هم آرزو داریم ، و من مغرورانه گفتم: یک لیسانس گرفتن که این ادابازی ها را ندارد، جشن فارغ التحصیلی باشد برای دکترا! و در آن لحظه ابدا به این فکر نکردم که مامان که این همه سال خون دل خورده و با خودش کلنجار رفته که دوری ام را تحمل کند چقد آرزو دارد تا بالاخره چنین روزی را ببیند که فارغ التحصیل شده ام. بعدها هم نه من دیگر ادامه تحصیل دادم نه مامان ماند تا شاهد چنین روزی باشد ...)
خلاصه، دلیل این همه پرحرفی این بود که بگویم کاش ما بچه ها میتوانستیم از زاویه نگاه مامان بابا هم به زندگی خودمان و تصمیمات مان نگاه کنیم... کاش دقیقا میفهمیدم چه رنجی را تحمل کرده اند یا میکنند... کاش این همه ازخودگذشتگی شان را برای پیشرفت و حال خوب فرزندانشان میدیدیم ...
- ۰۴/۰۵/۳۱
سلام
مادر یکی از بچه هایی که قدیم می شناختم، شغل نسبتا خوبی داره. اگه اشتباه نکنم الان ماهی پنجاه راحت داره درمیاره. حساب کنید مادر خانواده جدای از پدرش، پنجاه درآمد داره. بعد پریروز گفتن که آقازاده محترم رو فرستاده فلان کشور و اونجا نشده و دوباره از صفر فرستادنش به بهمان کشور! به یورو دارن خرج می کنن که آقازاده محترم آقای دکتر برگرده... رفیق ما می گفت خانم فلانی فرش زیر پاش رو فروخت که بتونه خرج بعضی چیزها رو تامین کنه... فکر کنید یکی که ماهی پنجاه الان درآمد داره فرش زیر پاش رو هم بفروشه
من اونجا داشتم فکر می کردم که خانواده ها خیلی پای آرزوهای بچه ها هزینه میدن... گاهی مادی... گاهی که بیشتر هم هست معنوی...
به خانواده خودم فکر می کنم و هزینه هایی که باید پرداخت کنن... از دوری گرفته تا ...
بابای من سه روز بیمارستان بستری شد و نذاشتن تا یه مدت من بفهمم و بعد هم نذاشتن برگردم پیش پدر. گفتن نیاز به همراه نداره... یه دونه از عمل هاش رو من متوجه نشدم اصلا و یک هفته بیمارستان بستری بود و با مامان توافق کرده بودن به من نگن... دفعه آخر که آی سی یو بستری شد، سریع خودم رو رسوندم و رفتم بالای سرش گفت چرا اومدی؟! مگه درس نداری؟! :( مادربزرگم فوت کرد و باز به من نگفتن و گفتن درس داری...
بعضی خانواده ها خیلی هزینه میدن... :(
خدا همه خانواده ها رو حفظ کنه...