قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۴، ۰۴:۵۱ - مهر نویس
    آفرین

غرور

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۱۷ ق.ظ

بعد از چند روز که از برگشتن مان از مشهد می‌گذشت و نشده بود خیلی به خانواده زنگ بزنم، بابا بهم زنگ زدند، اولین جمله ای که با انرژی زیاد و خیلی خوشحال گفتند این بود: معصومه تو می‌دونستی آقای فلانی (پسرعمه بابا) هشت سال بوده دخترشو ندیده بوده؟ پس فقط من نیستم که از تو دورم ، تازه من وضعم خیلی بهتره که هر ماه یا هر چهل روز حداقل می‌بینمت ! 


یادم هست روزهای آخری که ازدواجم دیگر داشت جدی میشد، و با همه مقاومت هایم دیگر دلبسته بودم به خواستگار گرامی، بابا یکهو گفتند: هنوز ک هیچی نشده میتونیم کلا قضیه رو کنسل کنیم ! حال من این بود که نههه، حالا دیگر نه! من حالا رفته ام پیش امام رضا و با لحظه ای نگاه ایشان در قلبم باز شده و این خواستگار محترم آمده توی قلبم! و آن موقع اصلا نتوانستم درک کنم که بابا چه فشاری را تحمل خواهد کرد از دوری من....


وقتی چهارده پانزده ساله بودم دختر رفیق صمیمی مادرم که هم سن من بود ازدواج کرد، مامان آن شب تا صبح نخوابیده بود که اگر روزی من بخواهم ازدواج کنم او میتواند تحمل کند یا نه؟ و صبح قلبش را اینطور آرام کرده بود که این خیلی مغرورانه است که به خاطر خودم مانع رشد و پیشرفت و حال خوب دخترم بشوم! و راضی شده بود که اگر من هم خواستگار موجهی داشتم قبول کند...


سال ۹۷ من هم مثل بقیه هم کلاسی هایم درگیر خواندن برای کنکور ارشد شده بودم. از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی ، مشاوره تحصیلی و ... یک روز وقتی داشتم در مورد این روند برای مامان تعریف میکردم، در حالی که دقیقا نشسته بودیم رو به روی هم، آنقدر که زانوهایمان به هم برخورد میکرد، دستم را گرفت توی دستش و گفت: معصومه، میشه دیگه درس نخونی؟ گفتم: درس نخونم چی کار کنم مامان؟ من از وقتی یادم میاد فقط درس خوندم! اگه یه روز درس نخونم نمی‌دونم اصلا باید چجوری زندگی مو بگذرونم! و با چشمانی نگران و با حالت خواهش جواب داد: پیش من بمون! این همه سال دوری تو تحمل کردم که تو پیشرفت کنی اما دیگه بسه...


من خیلی از تصمیمات زندگی ام را که میگرفتم، فقط به خودم فکر میکردم. به آرزوهایم ، آینده م و...خیلی کم پیش می آمد که فکر کنم اثر این تصمیمم بر مامان بابا چه خواهد بود! (الان یک نمونه دیگر یادم آمد که برای جشن فارغ التحصیلی کارشناسی نرفتم، چون از جو دانشکده و پوشیدن آن لباس کذایی خوشم نمی آمد و مامان چند بار اصرار کرد که برو ما هم آرزو داریم ، و من مغرورانه گفتم: یک لیسانس گرفتن که این ادابازی ها را ندارد، جشن فارغ التحصیلی باشد برای دکترا! و در آن لحظه ابدا به این فکر نکردم که مامان که این همه سال خون دل خورده و با خودش کلنجار رفته که دوری ام را تحمل کند چقد آرزو دارد تا بالاخره چنین روزی را ببیند که فارغ التحصیل شده ام. بعدها هم نه من دیگر ادامه تحصیل دادم نه مامان ماند تا شاهد چنین روزی باشد ...) 


خلاصه، دلیل این همه پرحرفی این بود که بگویم کاش ما بچه ها می‌توانستیم از زاویه نگاه مامان بابا هم به زندگی خودمان و تصمیمات مان نگاه کنیم... کاش دقیقا می‌فهمیدم چه رنجی را تحمل کرده اند یا میکنند... کاش این همه ازخودگذشتگی شان را برای پیشرفت و حال خوب فرزندانشان می‌دیدیم ...

  • ۰۴/۰۵/۳۱
  • سین میم

نظرات  (۲)

سلام

 

مادر یکی از بچه هایی که قدیم می شناختم، شغل نسبتا خوبی داره. اگه اشتباه نکنم الان ماهی پنجاه راحت داره درمیاره. حساب کنید مادر خانواده جدای از پدرش، پنجاه درآمد داره. بعد پریروز گفتن که آقازاده محترم رو فرستاده فلان کشور و اونجا نشده و دوباره از صفر فرستادنش به بهمان کشور! به یورو دارن خرج می کنن که آقازاده محترم آقای دکتر برگرده... رفیق ما می گفت خانم فلانی فرش زیر پاش رو فروخت که بتونه خرج بعضی چیزها رو تامین کنه... فکر کنید یکی که ماهی پنجاه الان درآمد داره فرش زیر پاش رو هم بفروشه

من اونجا داشتم فکر می کردم که خانواده ها خیلی پای آرزوهای بچه ها هزینه میدن... گاهی مادی... گاهی که بیشتر هم هست معنوی... 

 

به خانواده خودم فکر می کنم و هزینه هایی که باید پرداخت کنن... از دوری گرفته تا ...

 

بابای من سه روز بیمارستان بستری شد و نذاشتن تا یه مدت من بفهمم و بعد هم نذاشتن برگردم پیش پدر. گفتن نیاز به همراه نداره... یه دونه از عمل هاش رو من متوجه نشدم اصلا و یک هفته بیمارستان بستری بود و با مامان توافق کرده بودن به من نگن... دفعه آخر که آی سی یو بستری شد، سریع خودم رو رسوندم و رفتم بالای سرش گفت چرا اومدی؟! مگه درس نداری؟! :( مادربزرگم فوت کرد و باز به من نگفتن و گفتن درس داری... 

بعضی خانواده ها خیلی هزینه میدن... :( 

خدا همه خانواده ها رو حفظ کنه... 

پاسخ:
علیکم السلام

راستش من اون مقدار از خودگذشتگی و هزینه دادن پدر و مادر برای فرزندان رو در زمینه مسائل مادی قبول ندارم ، بالاخره باید جایی هم برای خود اون فرزند بگذارند، ب اینکه بتونه روی پای خودش بایسته و البته بعضی والدین هم هستند ک کلا رها می‌کنند فرزند رو و از اینکه چ‌سختی هایی رو داره تحمل می‌کنه خبر ندارن. نه افراط نه تفریط، حد وسط! 


اما در مورد اینکه خانواده شما اینقدر درس و شغل شما براشون مهم هست ک نمیخوان شما درگیر مسائل خانواده بشید، باید بگم واقعا دارن هزینه میدن و اون وظیفه ای ک فکر میکنند روی دوششون هست رو اجرا میکنن اما ب نظرم شما نباید بذارید این شرایط ادامه پیدا کنه...
من اینجور وقتها اون جمله حضرت امیر توی ذهنم میاد ک : هرگز کارهای فراوان و مهم عذری برای ترک کردن کارهای کوچک نخواهد بود. 
و البته رسیدگی ب پدر و مادر اصلا کوچک نیست 
خانواده نمیخوان ب ما فشار بیاد و خیلی چیزها رو ب ما نمیگن چون آدم وقتی دوره و از نزدیک نمی‌بینه چ‌خبره ممکنه نگرانی هاش بیشتر هم بشه ولی ما بهتره تا جایی ک میتونیم از وضعشون باخبر بشیم... 

من تمام ایام تحصیلم با اینکه کنار خانواده هم بودم اما کمتر براشون وقت میگذاشتم و بیشتر درگیر خودم بودم و وقتی فهمیدم چ اشتباهی کردم ک مادرم رو از دست دادم... 

لابد شما هم شنیدید این قضیه رو ک حضرت آقا در ایام تحصیلشون ب خاطر بیماری پدر درس قم رو رها می‌کنند و میرن مشهد چون پدرشون بیشتر با ایشون راحت بودن... و حضرت آقا معتقدن هر چی الان دارن از همون تصمیمی هست ک اون موقع گرفتن 

بله ... حرفتون رو قبول دارم

 

خدا همه پدر ها و مادرها رو حفظ کنه و همه از دنیا رفته ها رو رحمت...

 

دلیل های نگفتنشون زیاده... یعنی فقط بحث درس من نبوده و نیست ولی بخشیش قطعا همون بوده... 

آدم هرچی هم برای پدر و مادر تلاش کنه هم باز حس می کنه کم گذاشته :( من همیشه حس کم گذاشتن دارم :( همیشه... 

پاسخ:
خدا والدین گرامی شما رو حفظ کنه...
بله ما هر کاری انجام بدیم باز هم کمه و جبران زحماتشون نمیشه 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی