قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان
۱۳
دی
۰۰

قربان صدقه ها

و خدمتهایی که

حسرتش بر دلم ماند 

تا نثار وجود مادر کنم

حالا در خوابهای آشفته شبهایم 

بروز می‌کند... 

 

 

+ قدر مامان هاتونو بدونین رفقا... 

  • سین میم
۱۲
دی
۰۰

آن اوایلی ک مامان از دنیا رفته بود بعضی ها که به حساب خودشان می‌خواستند آراممان کنند شروع می‌کردند صحبت کردن از فلانی هایی ک آنها هم بیمارستان بستری بوده اند ب خاطر کرونا حتی توی کما بوده اند و حالا خوب شده اند... یادم نمی‌رود که بعضی هایشان چقدر با دقت همه چیز را تعریف می‌کردند مثلا می‌گفتند فلانی کراتینین خونش بالا بود اما دکترها آوردند پایین تا توانستند رمدسیور تزریق کنند و همانها حال طرف را خوب کرد و....و چقدر این حرفها برای مایی که کراتینین خون مادرمان بالا بود و پایین نیامد و نتوانستند آن آمپول لعنتی را بهش تزریق کنند سخت و ناگوار بود... 

 

و من آن لحظه احساسی را تجربه میکردم که به خاطرش از خودم خجالت میکشیدم اما بود... واقعی بود... و ب خاطرش به خودم حق میدادم

 

من از بهبود یافتن آن آدمها عصبی میشدم... چرا؟! چون مامان من خوب نشده بود... مامان من را همان مریضی از پا درآورده بود....

 

با وجود همه دعاها، توسلها، نذر و نیازها، ختمها... 

آنقدر برای مامان ختم برداشته بودند... حتی آنها ک نمی‌شناختندش... آنقدر اقوام و... نذر کرده بودند... آنقدر نفسهای پاک برای مامان دعا کرده بودند... اما نشد! مامان رفت!...

 

میفهمم حال آنهایی ک از بهبود مریضان صحبت می‌کنند...

اما کاش کمی آهسته تر قدم بردارند... به خاطر همه داغهایی ک این دو سال و نیم بر دل خانواده های زیادی مانده...

روزی ک مامان رفت، فقط یک نفر از هفتصد و خورده ای انسان دیگر بود که همان روز از دنیا رفته بودند و چقدر این اعداد از دور فقط یک عدد به نظر می‌رسند اما در واقع هر کدامشان سرنوشت انسانهای مختلف هستند که تغییر کرده اند و حکایت‌های آدمهای زیادی که معلوم نیست بعد از پدر یا مادر یا همسر یا فرزندشان دیگر چگونه روزگار می‌گذرانند.... 

  • سین میم
۱۱
دی
۰۰

مامان هر چند وقت یک بار می آیند به خوابم... قبلاها بیشتر حالا کمتر... در آخرین خوابی که دیدم می‌دانستم مامان اینجا نیست و آن دنیاست اما خیلی عادی داشتم باهاش گفتگو میکردم از آنجا می پرسیدم و...

با همه اینها در بیداری هنوز کامل باورم نشده و به پذیرش نرسیده ام؛ هنوز بعضا افعالم برای مامان، ماضی نیست، مضارع است. هنوز هم وقتهایی که از موضوعی به ذوق می آیم یا مثلا در مساله ای گیر میکنم گوشه ذهنم جایی باز است برای آنکه مامان بیاید و نظرش را بپرسم...

 

یک موضوع دیگری هم هست که خیلی برایم اذیت کننده ست، هر چند شاید برای دیگران نباشد... نبودن مادرم خصوصا در شرایط فعلی من، یعنی همین آغاز زندگی مشترک و اینها، باعث شده خیلی از نزدیکان و اقوام مدام احساس مسئولیت بکنند و بخواهند به جای مادرم هوایم را داشته باشند... اینها از لطف آنهاست... به قول همسرم، خدا هم در قرآن به مردم سفارش می‌کند هوای یتیم ها را داشته باشند و خودش هم بیشتر هوایشان را دارد و اینها لزوما از سر ترحم نیست، اما من شاید زیادی حساس شده ام. و دلم یک برخورد عادی را می‌خواهد... عادی عادی... جوری که هیچ کس و هیچ چیز به رویم نیاورد نبودن مادرم را... مثلا آن اوایل بعد عقدم، خیلی‌ها که می‌خواستند تبریک بگویند چشمهایشان پر از اشک میشد و یک دل سیر برای مامان گریه می‌کردند اول... اینها خیلی عذابم میداد...

 

بهترین روزهای عمرم را دارم سپری میکنم... اما حقیقتا شادی‌های این دنیا با غمهایش آمیخته شده و غمهایش با شادی... اوایل بعد عقد فکر میکردم از این به بعد دیگر هیچ رنجی را تحمل نخواهم کرد... اما هر چه محبت و دلبستگی بین ما بیشتر شد، روزهای فراقمان سخت تر می‌گذرد.. خصوصا اینکه همسرم ساکن مشهد نیستند و نمی‌شود به راحتی رفت و آمد داشت...

پدر می‌گویند اکثر کسانی که توی عقد هستند حتی همین مشهدی هایشان، فقط هفته ای یک بار همدیگر را می‌بینند، تو چرا اینقدر کم طاقتی؟!

هیچ پاسخی ندارم... و طبق معمول، در خودم فرو میروم که چرا "مثل بقیه" نیستم؟! 

  • سین میم
۰۷
آذر
۰۰

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت

آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه

این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست

این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-

رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست

مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت...

 

نجمه زارع

 

+ بیستم آبان ۱۴۰۰ و پنجم ماه ربیع الثانی ۱۴۴۳ تا ابد به عنوان مهم ترین روز زندگیم ثبت شد...

از اون روز خیلی سعی کردم بتونم یادداشتی اینجا بگذارم اما نشد...بعضی چیزها آنقدر عظیم هستند که زبان و قلم من قاصره که حتی بتونه درموردشون صحبت کنه...

فقط این شعر مرحوم نجمه زارع خیلی خیلی به حال من نزدیکه...

 

++ آخرش در اوج ناامیدی ام، به فضل خدا، کسی به جهانم پا گذاشت که نه تنها درمان کننده زخم های روح من شد، نه تنها وسیله خدا شد در تحقق معنای «پیوند دهنده استخوانهای شکسته»، بلکه بسیار بسیار شبیه به هم هستیم در اعتقادات، علایق، تجربیات و... و او مثل یک کاشف گنج های پنهان، دونه به دونه آرزوها و علایقم رو که در خاک شده بودند کشف کرد، گرد و خاکهاش رو زدود و درخشان و صیقلی تحویلم داد...

 

++ شرح ما وقع رو در یک پست جدا مینویسم انشاالله :) 

  • سین میم
۰۷
آبان
۰۰

سلام

هر چند شاید ماها در گذر سالها و غرق شدن در این دنیای مادی، کم کم روی فطرتمان خاک پاشیده باشیم اما 

خداوند آنقدر رحیم است که باز هم با الهاماتی هدایتمان کند و انجام دادن یا ندادن کارهایی را به دلمان بیندازد که اگر به ندایش گوش کنیم فرداها کمتر حسرت میخوریم...

 

مثلا من مدتی بود که به دلم افتاده بود از مادرم در تمام حالات فیلم بگیرم؛ وقتی غذا میپزد، وقتی نماز میخواند و... اما این کار را نکردم! خجالت کشیدم... گفتم شاید به دلش بیاید و بگوید این دختر فکر میکند من به آخر خط رسیده ام که این کارها را میکند .

یا مثلا همان هفته آخری که مامان خانه بود و ازش مراقبت میکردیم، کسی توی دلم میگفت معصومه این روزها اخرین روزهایی است که میتوانی به مادرت خدمت کنی یک لحظه از کنارش تکان نخور، دست و پاهایش را ببوس، با او حرف بزن، قربان صدقه اش برو و تا میتوانی خدمتش کن! این آخرین فرصتی است که خدا به تو داده...فقط برای اینکه گذشته ات را جبران کنی...اما باز هم نتوانستم آنطور که باید و شایسته بود عمل کنم. میترسیدم باز همان فکرهای منفی سراغش بیاید و روحیه اش را از دست بدهد... من آخرین حرفهایم را به مامان نزدم ...تا لحظه آخر جوری برخورد میکردم که انگار مامان خوب میشود... میدیدم چشمهایش خیس اشک میشود در آن سکوت تلخش! اما فقط اشک هایش را پاک میکردم و نمیپرسیدم چرا گریه میکنی...چون نمیخواستم ...

البته حجم زیاد کارهایی که باید انجام میدادم هم مانع از این میشد که بیشتر کنارش بنشینم... 

 

خلاصه دوستان، به این الهامات قلبی توجه کنیم... شاید همینها راه و تکلیف زندگی مان را نشانمان بدهند... شاید با توجه به آنها در آینده کمتر حسرت بخوریم...

 

پ.ن: به لطف خدا روزهای خوش و خوشی های زندگی باز هم در زندگی ما ادامه دارد اما جای خالی مادرم، همه را ناگهان، تلخ میکند!! دیشب بالاخره توانستم قورمه سبزی را آنطور که همیشه میخواستم درست کنم؛ و همش منتظر مامان بودم که بیاید ببیند خوشحال شود ذوق کند و آن لبخندهای پر از محبتش را نثارم کند... 

با اینکه طبیعی ست دختر در خانه اشپزی کند و ...اما وقتهایی که مامان خانه نبود و غذا را حاضر میکردم و کارهای خانه را انجام میدادم وقتی می آمد با لبخند زیبایش، میگفت: چقدر خوبه که هستی! چقدر خوبه که خدا به من دختر داده تا اینجور وقتا خیالم راحت باشه... 

پ.ن ۲: میدونید رفقا، واقعا آدم هیچی تو زندگیش نداشته باشه اما عزیزانش کنارش باشن و بالا پایین های زندگی رو کنار اونا تجربه کنه... 

  • سین میم
۱۵
مهر
۰۰

همیشه وقتی تو زیارتنامه ها میخوندم «بأبی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی لک الفداء» به فکر فرو میرفتم که چرا با این ترتیب چرا اول پدر و مادر؟! 

حالا میفهمم...

پدر و مادر باارزش ترین دارایی های زندگی آدمن...

و آدم باارزش ترین ها رو در راه خدا میده...

 

پارسال روز شهادت امام رضا علیه السلام با مامانم و خاله م پیاده رفتیم تا حرم...تو راه برگشت از یه ایستگاه صلواتی چای گرفتیم و گوشه پیاده رو نشستیم خوردیم...

هرگز فکر نمیکردم آخرین باری باشه که با مامان پیاده میریم حرم ...

 

میدونین ما آدما خیلی غافلیم...خیلی...همونطوری که من وقتی میشنیدم که هوای پدر مادراتونو داشته باشین قبل اینکه دیر بشه یا دستشونو ببوسین یا...خودمو میزدم به اون در و اصلا نمیخواستم به این چیزا فکر کنم، شاید الان هم اگه من این حرفا رو بهتون بزنم شما هم همین برخوردو داشته باشین...اما امیدوارم اینطوری نباشه، اگه مادرتون کنارتونه اگه از نعمت حضور باعظمتش برخوردارین قدرشو بدونین روزی هزار بار دستشو ببوسین بغلش کنین و بهش بگین چققققدر دوستش دارین ...

 

  • سین میم
۲۵
شهریور
۰۰

به مامان که فکر میکنم 

احساس آرامش میکنم

و از ته دلم معتقدم آنجا خیلی حالش بهتر است از اینجا

اما به خودمان و دنیای بدون مامان که فکر میکنم

پر میشوم از وحشت و ناامیدی و حتی خشم 

و مغزم پر از نشخوارهای ذهنی میشود که اگر فلان دکتر میبردی اگر فلان مراقبت را میکردی اگر اگر اگر...

 

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

اگر مسابقات قرآن بود

اگر طرح ولایت بود

اگر راهیان نور بود

اگر کربلا بود

هیچ کدام بیشتر از دو هفته طول نمیکشید...

 

من هیچ وقت بیشتر از دو هفته از مادرم دور نبودم

بیست و چهار سالم شده

اما مثل یک دختربچه سه چهارساله

دلم هوای نوازش های مادرم را میکند

هوای قربان صدقه رفتن هایش را

 

وقتی دستم را میبرم منتظرم بیاید و با حرفهای مادرانه اش ارامم کند

وقتی کارهای خانه را انجام میدهم منتظرم بیاید و بگوید دستت درد نکنه مامان

وقتی صبح چشم باز میکنم منتظرم سلامم را جواب دهد

وقتی وارد خانه میشوم چشمم دنبالش میگردد

وقتی ظرفهای غذا را آماده میکنم میخواهم چهار تا بشقاب بگذارم

وقتی لباس هایم را میپوشم تا بروم بیرون دنبالش میگردم که بهش بگویم خوب شدم مامان؟! چادرم چروک نیست؟ روسریم درسته؟!

وقتی توی جمع حرفی میزنم که بعدش استرس میگیرم که آیا درست بوده یا غلط دنبالش میکردم که ازش بپرسم مامان به نظرت حرفم بد یود؟!

و...

مامان در لحظه لحظه من در همه زندگی ام، در همه افکارم، در همه اعمالم، در گوشه گوشه خانه هست...حضور دارد...

 

همه حرفهایی که وقتی بابابزرگ رفته یود به مامان میگفتم، حالا یکی باید به خودم بگوید...

 

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

ما نمیدانستیم

همان سالهایی که درگیر غمهای دم دستی و کوچک بودیم

بعدها 

بهترین سالهای زندگی مان خواهند بود

 

سالهایی که جمع خانواده ۲۲ نفره ما

۲۲ نفر بود

نه ۲۰ نفر

 

سالهایی که مامان

با تمام وجودش 

و عشقش

برای دختردایی کوچکمان 

عروسک میبافت

با او میخندید

بازی میکرد

 

سالهایی که هر هفته خانه مادربزرگ جمع میشدیم 

و همه حضور داشتیم

هم بابابزرگ بود

هم مامان

 

در تولدهایمان 

از ته دل میخندیدیم

 

و هم مادر داشتیم تا بر دستانش بوسه بزنیم

هم پدر...

 

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

از کجا معلوم؟

شاید قرار باشد من هم 

به همین زودی ها

ب تو ملحق شوم 

 

پس

بس است این توقف و بهت و حیرت...

 

تو رفته ای مادر

و این تلخ ترین واقعیت زندگی من است

 

اما 

حالا این منم

که باید برای رسیدن به تو

شتاب کنم...

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

وقتی حاج قاسم رفت

من خواب بودم

و خبر رفتنش مثل سیلی ای بر صورتم نواخته شد تا بیدار شوم

 

وقتی مادرم رفت هم

من خواب بودم

گرد غفلت مدتها بود بر قلبم نشسته بود

و رفتنش 

بیدارم کرد

 

ای کاش بهای بیدار شدن ما 

اینقدر سنگین نبود...

 

ای کاش وقتی بود 

بیدار میشدم...

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

هر چقدر عکس هایت را نگاه کنم

هیچ کدامشان

نه آغوش تو میشود

نه دستان گرمت

نه نوازش های مادرانه ات

نه نگاه های پر از محبتت

نه لبخندت

نه دست هایی که به دعا برمیداشتی هر گاه گره به کارم می افتاد

 

حتی وقتی خوابت را میبینم

دیدنت در خواب هم این دل پریشانم را آرام نمیکند...

  • سین میم
۰۹
شهریور
۰۰

شش روز از رفتن مامان میگذره

رفتن بدون خداحافظیش

رفتنش با لب های خشک 

با صورت خون آلود

و دست و پای کبود و ورم کرده

 

 

مامانم عروس حضرت زهرا بود و همه زندگی شو، تحمل سختی هاشو، همه رو با حضرت زهرا معامله کرده بود....

برای همین اینقد شبیه حضرت مادر رفت...

 

حضرت مادر اولین نفری بود که بعد پیامبر رفت پیشش، و مامان منم اولین نفری ک به بابابزرگم پیوست...

فاطمه بنت محمد

 

همیشه از بچگیم یکی از دعاهای توی قنوتم این بود که حتی یک روز بدون مامان و بابام نفس نکشم

بزرگتر که شدم این دعا هم به دعاهام اضافه شد که بعد از حضرت اقا رو‌ نبینم...

همیشه فکر میکردم خدا این دعامو ‌مستجاب میکنه

خصوصا امسال 

فکر میکردم اخرین سال زندگی مه

همه شواهد اینو‌ نشون میداد

اما نشد

من از کرونا جون سالم ب در بردم

و اونی که رفت مامانم بود...

 

من هنوز رفتنشو باور نکردم

هنوز فکر میکنم برمیگرده

 

من هنوز به مامانم نیاز داشتم

اونی که مثه کوه پشتم بود و همه خستگی هام، ناامیدی هام همه رو رفع و‌رجوع میکرد. دلمو قرص میکرد به اینده. 

و میگفت من شما رو به خدا سپردم و خیالم راحته...

 

این روزا گیجم..

گاهی ارومم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده

گاهی به شدت دچار وحشت و استرس میشم

گاهی از دلتنگی داد میزنم و گریه میکنم

گاهی فقط انکار میکنم

گاهی هم همش درگیر اینم که کاش فلان کارو میکردم کاش کاش کاش...

 

بهم میگن پاشو

بلند شو

نذار جای خالی مامان احساس بشه

میگن مامانت راحت شد

از این همه سال درد و مریضی کشیدن

از این قرصای اعصاب لعنتی

 

اما من حاضر بودم تا اخر عمرم خدمتشو بکنم

نوکری شو بکنم

ولی باشه

ولی نفس بکشه

 

فقط بهم نگاه کنه

 

 

من چجوری بقیه عمرمو بدون مامانم بگذرونم؟ چجوری این سختی های زندگی رو بدون نگاهای گرمش و حرفای دلگرم کننده ش تحمل کنم؟ 

 

 

همیشه غر میزدم که چرا خانواده ما چار نفره؟ چرا بیشتر نیستیم؟ نمیدونستم میشه از این هم کمتر شد!!

 

خدایا

ما چطوری میتونیم دوباره بلند بشیم؟ چطوری میتونیم بدون مامانم زندگی کنیم؟! خدایا...

  • سین میم
۰۲
شهریور
۰۰

امشب چهارمین شبیه که مادرم بیمارستان بستری شدن. و سیزده شب از شبی که حالشون بد شد میگذره. 

چند روز قبل عید غدیر بود که پدرم سرفه هاشون شروع شد. اما فقط سرفه بود. و چون ب خاطر فشاری ک موقع روضه و سخنرانی به حنجره شون میاوردن این سرفه ها سابقه داشت اونقد روی موضوع حساس نشده بودن. اما از عید غدیر بدن درد و تب شروع شد. پنج شش روز بعد پدرم علایم من بروز کرد و دو سه روز بعدش علایم مادرم...من فقط با دو سه تا امپول تقویتی و دو روز خوردن قرص مسکن و ی شربت دیفن هیدرامین روزهای کرونا رو طی میکردم و بابام با چند تا داروی گیاهی. مادرم هم همینطور. ... ما تمام سعیمونو میکردیم ک توصیه هایی که در مورد بایدها و‌نبایدهای تغذیه ای و...کرونا گفته بودن انجام بدیم.. و غیر از تب و بدن درد خفیف علامت خاصی نداشتیم ک اون هم با مسکن خوب میشد... اما هشتمین روز ابتلای مادرم، سرفه ها شدید شد. اما خورده بود به جمعه و ما صبر کردیم تا شنبه که مادرمو ببریم دکتر... اما خدا میدونه ک چی ب مامانم گذشت... وقتی رفتیم دکتر، اکسیژن خون مامان خیلی پایین بود و به پنجاه رسیده بود... من اطلاعات پزشکیم نزدیک صفره و واقعا تو ‌اون لحظه نفهمیدم اکسیژن پنجاه یعنی چی. فقط دکتر گفت فوری سی تی اسکن بگیرین. اما گرفتن همین سی تی اسکن تا یک دوی بعدازظهر طول کشید. بعدازظهرش مامانو با اورژانس بردن بیمارستان. اما شرایط نامساعد اونجا باعث شده بود مامان نخواد اونجا بمونه. به غیر این، دکترا گفته بودن به خاطر شرایط کلیه مامان، نمیتونن بهش رمدسیور بزنن. پس عملا با موندن تو بیمارستان اتفاق خاصی نمیفته....

کپسول اکسیژن تهیه کردیم تا تو خونه ازشون مراقبت کنیم. من تمام دستورالعملهای طب سنتی، از شبکه افق و اشناها و...، همه رو روی کاغذ نوشته بودم تا مو ب موش رو انجام بدم و واقعا امید داشتم ک موثر خواهد بود... اما هر روز اکسیژن خون مامان بیشتر افت میکرد...طوری که جمعه دیگه حتی مایعات و غذا رو هم نمیتونستن بخورن. صورتشون سرد شده بود و با ماسک اکسیژن و بدون اون، احساس خفگی داشتن...فشار خونشون بالا رفته بود و هر کاری کردیم پایین نیومد...مجبور شدیم دوباره زنگ زدیم اورژانس و باز مامان رو بردن بیمارستان....

ی عده بهمون میگن چرا تو خونه نگهشون نداشتین و با یه اطمینان خاصی میگن قطعا با طب سنتی خوب میشد... 

یه عده میگن چرا زودتر نبردینشون بیمارستان

خودم هم مدام توی مغزم هزار تا شاید و اما و اگر و ای کاش و حسرته...

از جمله حسرتام اینه ک چرا هر روز نبردمشون دکتر تا وضعیتشونو چک کنم...چرا با این تصور که تب تو ایام کرونا طبیعیه و با مسکن خوب میشه، هر روز که تب میکردن فقط بهشون مسکن میدادم و احساس خطر نمیکردم که ممکنه ریه ها عفونت کرده باشه... 

 

واقعیت اینه که این ویروس منحوس هیچیش مشخص نیست. هیچ قطعیتی در موردش وجود نداره و نمیشه گفت اگه یکی با فلان شربت یا بخور یا ماساژ یا دستور طب سنتی یا فلان امپول و دارو و... خوب شده همه با همون خوب میشن. انگار از این ویروس برا بدن هر نفر، یه نوع خاصی وجود داره که با بقیه فرق میکنه... ما فکر میکردیم چون همه مون یک نوع ویروس گرفتیم و حال من و پدرم زیاد بد نشده پس مادرم هم شرایطشون مساعده و‌ وخیم نمیشه! در حالی که اشتباه کردیم...😢 

الان سه روزه که مامانمو ندیدم. هیچ اطلاع دقیقی هم از وضعیتشون ندارم... فقط اومدم اینجا تا ازتون بخوام لطفا برای مادرم دعا کنید..‌.

  • سین میم
۰۹
تیر
۰۰

بعد از مدتها اومدم تا باز هم نکاتی رو در مورد افسردگی بنویسم

 

کسی ک دچار افسردگی میشه، دیگه خودش نیست؛ یعنی فکراش، حرفاش و رفتاراش، هیچ تناسبی با فلانی ای که میشناختیم نداره، اما ظاهر قضیه اینه ک این همون ادمه، و این ممکنه باعث بشه ما دچار اشتباه بشیم...

موقعی ک افسردگی ب وجود میاد، دقیقا مثل انیمشین inside out انگار فقط یک نفره که کنترل مغز ما رو به دست گرفته و اون یک نفر چند تا کلیدواژه و جمله بیشتر نداره؛ من نمیتونم، من هیچی نیستم، به هیچ دردی نمیخورم، هیچ اینده ای وجود نداره، هیچ چیزی تغییر نمیکنه و تلاش هیچ فایده ای نداره و... و همه اتفاقات رو با همین چیزا تحلیل میکنه...

اما در طول درمان افسردگی، اون یک نفر، ضعیف و ضعیف تر میشه و این خود واقعی اون ادمه که کنترل اوضاع رو به دست میگیره. اون وقت میتونه خودش رو همونطوری که هست ببینه و دیگه این افکار تحریف شده رو در موردش خودش و دنیا نداشته باشه. 

واقعیت اینه که واقعا دارودرمانی برای افسردگی موثره به شرط اینکه پیش یه متخصص کاربلد بریم، این چند وقته ما به اشتباه، پزشک برادرم رو عوض کردیم و اوضاع خیلی خیلی بد شد. اما به محض اینکه به دستور دارویی دکتر قبلی برگشتیم، کم کم علایم بهبود به وجود اومد... 

به غیر این، هیچ چیزی جای یک روانشناس بالینی متعهد رو نمیگیره. 

و البته همه اینها وسیله هایی هستند ک خدا سر راه ما قرار داده...

 

خیلی سخته که در حالی که یکی از عزیزترین افراد زندگیت، مدام ناامیده، تو به تغییر شرایط و بهتر شدن اوضاع امید داشته باشی اما چاره ای جز این نیست...

باید امید داشت، تلاش کرد و خسته نشد. باید تو این شرایط، دلتو به اتفاقای مثبت ولو کوچیک زندگی خوش کنی. به اینکه امروز چند بار لبخند زده، به اینکه یک گام کوچیک برای خودش برداشته، امروز تونسته چند خط کتاب بخونه، امروز رفته پیاده روی و خرید کرده، امروز حاضر شده کنارت فیلم ببینه...

 

+التماس دعا...

  • سین میم