قطره

الحمدلله علی کل حال...

امکانات

گفتم: اکثر مردم دوست دارن تو مرکز شهر زندگی کنن، جایی که نزدیک همه امکانات باشه...

گفتن: ما هم دوست داریم نزدیک امکانات باشیم، اما مهم اینه که امکانات رو چی تعریف کنی...

اگه از نظر اکثر مردم امکانات یعنی مرکز خرید و... از نظر ما یعنی آب و هوای خوب، یعنی طبیعت، یعنی آرامش...

 

ما از مرکز شهر دوریم، اما به امکانات نزدیک :) چند تصویر از روستای نزدیک خونه... 

 

 

 

پی نوشت: البته ناگفته نمونه، ی روی دیگه قضیه اینه که مرکز شهر، خونه ها قیمت‌های سرسام آوری داشتن و ما ترجیح دادیم ب جای اینکه ی خونه کوچیک و طبقه سوم چهارم بدون آسانسور با یه قیمت عجیب غریب، بگیریم، یه خونه بزرگ ک دور از مرکز شهره اما ب آب و هوا و طبیعت خوب دسترسی داره و قیمت مناسبتری هم داره اجاره کنیم :) 

  • نظرات [ ۳ ]

آنگاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می‌شود!

"بودن در خانه تیمی، چریک را از زندگی دور می‌کند، به خاطر بودن در خانه تیمی، کم کم از واقعیات اجتماع دور می‌شود، دچار غرور می‌شود و از اهداف مردم به کلی دور می‌شود..."

 

برداشت ها و یادداشت‌هایم بعد از دیدن فیلم سیانور در سال 96

 

 

آن زمان دانشجو بودم، در آغاز کار تشکیلاتی. یادم هست همان زمان وقتی این فیلم را دیدم ناگهان تلنگر خوردم و احساس خطرکردم که؛ نکند ما هم کم کم شبیه این چریکها بشویم....

 

یک عده با تفکرات مشابه هم دور هم جمع می‌شوند خودشان می‌گویند و خودشان هم را تایید می‌کنند، ناگهان از غار تشکلشان بیرون می آیند و دیگر، هیچ، حرف مردم را نمیفهمند....

کاش ماجرا به اینجا ختم میشد! با نگاهی از بالا به پایین، خیلی خیلی از بالا به پایین، به مردم نگاه می‌کنند...

 

کاش کاش، مفهوم تشکل بعد از انقلاب آن چیزی می ماند که در مجمع احیای تفکر شیعی و حزب جمهوری بود. کاش باز معنای تشکل نمیشد همان چیزی که بلانسبت، دور از جان، مجاهدین خلق داشتند!

 

کاش آنهایی که در این غارهای تشکلشان فرو می‌روند هیچ گاه از آن غار بیرون نمی آمدند، کاش هیچ گاه ب خاطر بودن در آن تشکل، ترفیع رتبه و مقام نمی‌گرفتند و از این پست به آن پست نمی‌شدند...

 

کاش لااقل هیچ گاه وارد جمع آدم های عادی ای که دور هم جمع شده اند تا شاید بتوانند از مردم، با مردم و برای مردم کار کنند، نمی‌شدند... 

 

 

 

 

پ. ن: عصبانی ام! خیلی! گاهی در برخورد با این افراد این برداشت به آدم دست می‌دهد که، دیدشان به مردم، صرفا یک پل یا پله است که می‌توان به وسیله آن از رودخانه سهمگین حوادث و بزنگاه ها رد شد و می‌توان از آن بالا رفت و رسید به جاهایی که همیشه آرزویش را داشته اند! بعد هم ژست دفاع از حقوق مردم گرفت...

 

پ. ن 2: خیلی هایشان خیلی هم مخلصند و اصلا نیت بدی ندارند اما اصلا متوجه نمیشوند که به مرور زمان و در گذار حوادث، با نفس کشیدن در فضاهای خاص، متعلق به عده ای خاص، با مخاطب خاص، کم کم به چه انسان‌هایی تبدیل شده اند! چه بسا به ضد خود تبدیل شده باشند و خود باخبر نباشند!!! 

  • نظرات [ ۰ ]

روز و شب یوسف

یوسف پسری است که تازه پا به دوران نوجوانی گذاشته؛ تصویری که نویسنده از روز و شب یوسف به مخاطب ارائه می‌دهد دقیقا مطابق همان نظر کلیشه ای ست که: نوجوانی چیزی ست بین کودکی و بزرگسالی و نوجوان مبهوت و متحیر روزهایی را می‌گذراند که دقیقا نمی‌داند کیست و چه می‌خواهد؟ هنوز آنقدر بزرگ نشده که بتواند روی پای خودش بایستد، از خانواده اش حمایت کند، از خودش دفاع کند و مستقل باشد و دیگر آنقدر کودک نیست که کسی مراقبش باشد و هوایش را داشته باشد.

یوسف تنهاست، می‌ترسد، نگران است. او از سایه ای که احساس می‌کند مدام تعقیبش می‌کند می‌ترسد. دلش می‌خواهد از کسی کمک بگیرد اما گاهی غرورش اجازه نمی‌دهد، گاهی مرزهای نامرئیِ بین او و خانواده، نمیگذارد.

یوسف چیزهایی دلش می‌خواهد که قبلا نمی‌خواست؛ چیزهایی که اگر عشوه گری های زن همسایه نبود، اگر رسم پشت بام خوابی نبود، شاید حالاحالاها خودش را بروز نمی‌داد. یا لااقل اینقدر یوسف را اذیت نمی‌کرد.

یوسف دلش می‌خواهد هوای خواهرش را داشته باشد. دلش می‌خواهد خودش پول داشته باشد تا مجبور نشود برای حمام رفتن، از پدر تقاضا کند.

عاقبت یوسف، تصمیم می‌گیرد امروزش همان روزی باشد که همیشه چشم انتظارش بود، همان روزی که مرد میشد، روزی که شاید فردای بعد از آمدن از سربازی بود.

شناسنامه اش را گروی دکه سید صفی می‌گذارد و می‌رود بلیط فروشی... پولی که امروز توی جیبش هست، اشتهایش را و طعم غذایش را عوض کرده. او دیگر از آن سایه نمی‌ترسد. دیگر این پا و آن پا نمی‌کند که برود مراقب حال خواهرش باشد یا نه....

 

 

یادگاری از روزهایی که برای مرور کتاب نویس شدن تلاش میکردم... 

مروری بر کتاب روز و شب یوسف از محمود دولت آبادی

  • نظرات [ ۰ ]

در پناه چادر...

پسرک روی فرش های حرم نشسته بود

رو به روی مادرش 

به پهنای صورت اشک می‌ریخت 

نمی‌دانم چه چیزی میخواست 

مادرش ایستاد به نماز

یک قدم جلوتر از او

پسرک از پشت سر در حالی که همچنان گریه میکرد

چادر مادرش را گرفت و اشک هایش را با آن پاک کرد

مادر که تکبیره الاحرام را گفت 

پسر چند بار صدایش زد:

مامان

مامان... 

 

  • نظرات [ ۱ ]

وقتی که تو نیستی...

هر چه به روز مادر نزدیک تر میشیم

دلهره م بیشتر میشه... 

روز مادر بدون مامانم... 

چطور میگذره اون روز؟

 

کلا شاید همین اولین ها خیلی سخت باشه...

اولین اربعین و شله زرد نذری مامان بدون مامان

اولین دهه فاطمیه و روضه مادرجون بدون مامان

اولین روز مادر بدون مامان

اولین روز پدر بدون مامان

اولین عید نوروز بدون مامان

اولین ماه رمضون بدون مامان

اولین تولد مامان بدون مامان

اولین تولد ماها بدون مامان... 

 

خدایا

به ما طاقت و تحمل بده... 

خیلی سخته خیلی... 

  • نظرات [ ۲ ]

لباس مشکی

بعد از آنکه خبر دادند همه چیز تمام شده، خانه کم کم داشت شلوغ میشد... دوست و فامیل می آمدند تا همه در آغوش هم گریه کنند... همه لباس مشکی پوشیده بودند من اما با همان روسری صورتی و لباس رنگی پنگی ام نشسته بودم و داشتم به این زار زدن‌ها بر و بر نگاه میکردم... هر کسی میخواست بهم تسلیت بگوید، نزدیکم ک میشد نمی‌دانست چ کار کند، چون او دلش می‌خواست گریه کند من ولی فقط نگاهش میکردم...

آخرش، گفتند خانمها را ببریم خانه مادربزرگ... معصومه، لباست را عوض کن بیا... رفتم توی اتاق، در کمدم را باز کردم لباس مشکی هایم را درآوردم... نگاهشان کردم... من این لباسها را فقط محرم و صفر و فاطمیه میپوشیدم... نمیخواستم تسلیم شوم... نمیخواستم قبول کنم که این لباس مشکی را باید برای مادرم تنم کنم... اما آخرش تسلیم شدم! انگار همینکه پوشیدمشان، یک آن به خودم آمدم، همینکه پا گذاشتم خانه مادربزرگم، در حالی که بقیه گریه هایشان را کرده بودند و کمی آرام شده بودند من فقط ضجه میزدم...

 

 

از آن شب به بعد فقط برای مادرم گریه کرده ام... حتی توی روضه ها... در حالی که می‌گویند برعکسش را باید عمل کنم... برای اهل بیت گریه کنم انگار برای مادرم هم گریه کرده ام... اما هنوز که هنوز است نتوانسته ام... دیگران شاید فکر کنند قسی القلب شده ام... شاید فکر کنند از روضه زده شده ام... اما خودم میدانم... من بعد آن یک هفته ای که مادرم را در بستر دیدم، بعد آنکه نگاه های معنادار و سکوت بی پایانش و چشمهای خیس اشکش را در خانه دیدم، بعد آنکه پیکر آرام، چشمهای بسته، دست و پاهای ورم کرده و کبود و لبهای خشکش را در بیمارستان دیدم، من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم روضه حضرت مادر گوش کنم... من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم به این فکر کنم که حضرت علی چه کشیدند... نمی‌توانم به غصه های حضرت زینب فکر کنم... دوستم در لفافه می‌گوید نه تو نه ماادرت هیچ کدام آن مصیبت‌های عظیم حضرت زهرا و حضرت زینب را ندیدید... درست است، اما من قطره ای از قطره های آن مصیبت عظیم را چشیدم...

آن اوایل بعضی وقتها که دور و بری هایم را می‌دیدم، در کوچه و خیابان دخترهای بزرگتر از خودم یا حتی خانم های سن و سال دار را می‌دیدم که مادر دارند مدام از خودم می‌پرسیدم چرا؟! چرا من در این سن آن هم در این شرایط باید درد بی مادری را بچشم؟! و کسی درونم میگفت مگر عمری نگفتی اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد؟! پس باید تا میتوانی شبیه شوی به این خاندان... خدا بر تو منت گذاشته ک ذره ای از مصیبت‌های ایشان را به تو چشانده... مگر یک عمر نمیگفتی خدایا، نکند من در قیامت محشور شوم در حالی که نه پهلوی شکسته ای دارم نه بازوی کبودی... نکند نکند نکند... خب حالا....

در حالی که چهار ماه از رفتن مادرم می‌گذرد، هنوز حالات عجیب و غریبی را تجربه میکنم... هنوز ب زندگی عادی آنطور ک باید برنگشته ام... هنوز نمیتوانم روضه گوش کنم یا گریه کنم. هنوز روی لباس مشکی حساسم و حتی برای فاطمیه هم نمیتوانم سراغشان بروم...

 

 

+ چند وقتی بود ک داشتم فکر میکردم چرا اینقدر چشمانم ضعیف تر از قبل شده؟ من طی این ده سال ک از عینکی شدنم می‌گذرد، شاید در حد 0/25 فقط بالا و پایین شده باشد شماره چشمم اما حالا انگار در همین چند ماه، خیلی بیشتر شده... آخرش ب نظرم رازش را کشف کردم؛ این همه گریه هایم کار دستم داده... امیدوارم ب جاهای باریک نکشد... 

  • نظرات [ ۲ ]

حسرت

قربان صدقه ها

و خدمتهایی که

حسرتش بر دلم ماند 

تا نثار وجود مادر کنم

حالا در خوابهای آشفته شبهایم 

بروز می‌کند... 

 

 

+ قدر مامان هاتونو بدونین رفقا... 

  • نظرات [ ۰ ]

آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید...

آن اوایلی ک مامان از دنیا رفته بود بعضی ها که به حساب خودشان می‌خواستند آراممان کنند شروع می‌کردند صحبت کردن از فلانی هایی ک آنها هم بیمارستان بستری بوده اند ب خاطر کرونا حتی توی کما بوده اند و حالا خوب شده اند... یادم نمی‌رود که بعضی هایشان چقدر با دقت همه چیز را تعریف می‌کردند مثلا می‌گفتند فلانی کراتینین خونش بالا بود اما دکترها آوردند پایین تا توانستند رمدسیور تزریق کنند و همانها حال طرف را خوب کرد و....و چقدر این حرفها برای مایی که کراتینین خون مادرمان بالا بود و پایین نیامد و نتوانستند آن آمپول لعنتی را بهش تزریق کنند سخت و ناگوار بود... 

 

و من آن لحظه احساسی را تجربه میکردم که به خاطرش از خودم خجالت میکشیدم اما بود... واقعی بود... و ب خاطرش به خودم حق میدادم

 

من از بهبود یافتن آن آدمها عصبی میشدم... چرا؟! چون مامان من خوب نشده بود... مامان من را همان مریضی از پا درآورده بود....

 

با وجود همه دعاها، توسلها، نذر و نیازها، ختمها... 

آنقدر برای مامان ختم برداشته بودند... حتی آنها ک نمی‌شناختندش... آنقدر اقوام و... نذر کرده بودند... آنقدر نفسهای پاک برای مامان دعا کرده بودند... اما نشد! مامان رفت!...

 

میفهمم حال آنهایی ک از بهبود مریضان صحبت می‌کنند...

اما کاش کمی آهسته تر قدم بردارند... به خاطر همه داغهایی ک این دو سال و نیم بر دل خانواده های زیادی مانده...

روزی ک مامان رفت، فقط یک نفر از هفتصد و خورده ای انسان دیگر بود که همان روز از دنیا رفته بودند و چقدر این اعداد از دور فقط یک عدد به نظر می‌رسند اما در واقع هر کدامشان سرنوشت انسانهای مختلف هستند که تغییر کرده اند و حکایت‌های آدمهای زیادی که معلوم نیست بعد از پدر یا مادر یا همسر یا فرزندشان دیگر چگونه روزگار می‌گذرانند.... 

  • نظرات [ ۰ ]

این روزها....

مامان هر چند وقت یک بار می آیند به خوابم... قبلاها بیشتر حالا کمتر... در آخرین خوابی که دیدم می‌دانستم مامان اینجا نیست و آن دنیاست اما خیلی عادی داشتم باهاش گفتگو میکردم از آنجا می پرسیدم و...

با همه اینها در بیداری هنوز کامل باورم نشده و به پذیرش نرسیده ام؛ هنوز بعضا افعالم برای مامان، ماضی نیست، مضارع است. هنوز هم وقتهایی که از موضوعی به ذوق می آیم یا مثلا در مساله ای گیر میکنم گوشه ذهنم جایی باز است برای آنکه مامان بیاید و نظرش را بپرسم...

 

یک موضوع دیگری هم هست که خیلی برایم اذیت کننده ست، هر چند شاید برای دیگران نباشد... نبودن مادرم خصوصا در شرایط فعلی من، یعنی همین آغاز زندگی مشترک و اینها، باعث شده خیلی از نزدیکان و اقوام مدام احساس مسئولیت بکنند و بخواهند به جای مادرم هوایم را داشته باشند... اینها از لطف آنهاست... به قول همسرم، خدا هم در قرآن به مردم سفارش می‌کند هوای یتیم ها را داشته باشند و خودش هم بیشتر هوایشان را دارد و اینها لزوما از سر ترحم نیست، اما من شاید زیادی حساس شده ام. و دلم یک برخورد عادی را می‌خواهد... عادی عادی... جوری که هیچ کس و هیچ چیز به رویم نیاورد نبودن مادرم را... مثلا آن اوایل بعد عقدم، خیلی‌ها که می‌خواستند تبریک بگویند چشمهایشان پر از اشک میشد و یک دل سیر برای مامان گریه می‌کردند اول... اینها خیلی عذابم میداد...

 

بهترین روزهای عمرم را دارم سپری میکنم... اما حقیقتا شادی‌های این دنیا با غمهایش آمیخته شده و غمهایش با شادی... اوایل بعد عقد فکر میکردم از این به بعد دیگر هیچ رنجی را تحمل نخواهم کرد... اما هر چه محبت و دلبستگی بین ما بیشتر شد، روزهای فراقمان سخت تر می‌گذرد.. خصوصا اینکه همسرم ساکن مشهد نیستند و نمی‌شود به راحتی رفت و آمد داشت...

پدر می‌گویند اکثر کسانی که توی عقد هستند حتی همین مشهدی هایشان، فقط هفته ای یک بار همدیگر را می‌بینند، تو چرا اینقدر کم طاقتی؟!

هیچ پاسخی ندارم... و طبق معمول، در خودم فرو میروم که چرا "مثل بقیه" نیستم؟! 

  • نظرات [ ۴ ]

من که هستم آنکه نامش را نمیدانست و بعد، رفت زیر سایه یک «مرد» و نام «زن» گرفت...

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت

آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه

این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست

این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-

رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست

مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت...

 

نجمه زارع

 

+ بیستم آبان ۱۴۰۰ و پنجم ماه ربیع الثانی ۱۴۴۳ تا ابد به عنوان مهم ترین روز زندگیم ثبت شد...

از اون روز خیلی سعی کردم بتونم یادداشتی اینجا بگذارم اما نشد...بعضی چیزها آنقدر عظیم هستند که زبان و قلم من قاصره که حتی بتونه درموردشون صحبت کنه...

فقط این شعر مرحوم نجمه زارع خیلی خیلی به حال من نزدیکه...

 

++ آخرش در اوج ناامیدی ام، به فضل خدا، کسی به جهانم پا گذاشت که نه تنها درمان کننده زخم های روح من شد، نه تنها وسیله خدا شد در تحقق معنای «پیوند دهنده استخوانهای شکسته»، بلکه بسیار بسیار شبیه به هم هستیم در اعتقادات، علایق، تجربیات و... و او مثل یک کاشف گنج های پنهان، دونه به دونه آرزوها و علایقم رو که در خاک شده بودند کشف کرد، گرد و خاکهاش رو زدود و درخشان و صیقلی تحویلم داد...

 

++ شرح ما وقع رو در یک پست جدا مینویسم انشاالله :) 

  • نظرات [ ۱ ]

چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است، یک صندلی برای نشستن کنار تو...

سلام

هر چند شاید ماها در گذر سالها و غرق شدن در این دنیای مادی، کم کم روی فطرتمان خاک پاشیده باشیم اما 

خداوند آنقدر رحیم است که باز هم با الهاماتی هدایتمان کند و انجام دادن یا ندادن کارهایی را به دلمان بیندازد که اگر به ندایش گوش کنیم فرداها کمتر حسرت میخوریم...

 

مثلا من مدتی بود که به دلم افتاده بود از مادرم در تمام حالات فیلم بگیرم؛ وقتی غذا میپزد، وقتی نماز میخواند و... اما این کار را نکردم! خجالت کشیدم... گفتم شاید به دلش بیاید و بگوید این دختر فکر میکند من به آخر خط رسیده ام که این کارها را میکند .

یا مثلا همان هفته آخری که مامان خانه بود و ازش مراقبت میکردیم، کسی توی دلم میگفت معصومه این روزها اخرین روزهایی است که میتوانی به مادرت خدمت کنی یک لحظه از کنارش تکان نخور، دست و پاهایش را ببوس، با او حرف بزن، قربان صدقه اش برو و تا میتوانی خدمتش کن! این آخرین فرصتی است که خدا به تو داده...فقط برای اینکه گذشته ات را جبران کنی...اما باز هم نتوانستم آنطور که باید و شایسته بود عمل کنم. میترسیدم باز همان فکرهای منفی سراغش بیاید و روحیه اش را از دست بدهد... من آخرین حرفهایم را به مامان نزدم ...تا لحظه آخر جوری برخورد میکردم که انگار مامان خوب میشود... میدیدم چشمهایش خیس اشک میشود در آن سکوت تلخش! اما فقط اشک هایش را پاک میکردم و نمیپرسیدم چرا گریه میکنی...چون نمیخواستم ...

البته حجم زیاد کارهایی که باید انجام میدادم هم مانع از این میشد که بیشتر کنارش بنشینم... 

 

خلاصه دوستان، به این الهامات قلبی توجه کنیم... شاید همینها راه و تکلیف زندگی مان را نشانمان بدهند... شاید با توجه به آنها در آینده کمتر حسرت بخوریم...

 

پ.ن: به لطف خدا روزهای خوش و خوشی های زندگی باز هم در زندگی ما ادامه دارد اما جای خالی مادرم، همه را ناگهان، تلخ میکند!! دیشب بالاخره توانستم قورمه سبزی را آنطور که همیشه میخواستم درست کنم؛ و همش منتظر مامان بودم که بیاید ببیند خوشحال شود ذوق کند و آن لبخندهای پر از محبتش را نثارم کند... 

با اینکه طبیعی ست دختر در خانه اشپزی کند و ...اما وقتهایی که مامان خانه نبود و غذا را حاضر میکردم و کارهای خانه را انجام میدادم وقتی می آمد با لبخند زیبایش، میگفت: چقدر خوبه که هستی! چقدر خوبه که خدا به من دختر داده تا اینجور وقتا خیالم راحت باشه... 

پ.ن ۲: میدونید رفقا، واقعا آدم هیچی تو زندگیش نداشته باشه اما عزیزانش کنارش باشن و بالا پایین های زندگی رو کنار اونا تجربه کنه... 

  • نظرات [ ۳ ]

او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود...

همیشه وقتی تو زیارتنامه ها میخوندم «بأبی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی لک الفداء» به فکر فرو میرفتم که چرا با این ترتیب چرا اول پدر و مادر؟! 

حالا میفهمم...

پدر و مادر باارزش ترین دارایی های زندگی آدمن...

و آدم باارزش ترین ها رو در راه خدا میده...

 

پارسال روز شهادت امام رضا علیه السلام با مامانم و خاله م پیاده رفتیم تا حرم...تو راه برگشت از یه ایستگاه صلواتی چای گرفتیم و گوشه پیاده رو نشستیم خوردیم...

هرگز فکر نمیکردم آخرین باری باشه که با مامان پیاده میریم حرم ...

 

میدونین ما آدما خیلی غافلیم...خیلی...همونطوری که من وقتی میشنیدم که هوای پدر مادراتونو داشته باشین قبل اینکه دیر بشه یا دستشونو ببوسین یا...خودمو میزدم به اون در و اصلا نمیخواستم به این چیزا فکر کنم، شاید الان هم اگه من این حرفا رو بهتون بزنم شما هم همین برخوردو داشته باشین...اما امیدوارم اینطوری نباشه، اگه مادرتون کنارتونه اگه از نعمت حضور باعظمتش برخوردارین قدرشو بدونین روزی هزار بار دستشو ببوسین بغلش کنین و بهش بگین چققققدر دوستش دارین ...

 

  • نظرات [ ۰ ]

در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود...

به مامان که فکر میکنم 

احساس آرامش میکنم

و از ته دلم معتقدم آنجا خیلی حالش بهتر است از اینجا

اما به خودمان و دنیای بدون مامان که فکر میکنم

پر میشوم از وحشت و ناامیدی و حتی خشم 

و مغزم پر از نشخوارهای ذهنی میشود که اگر فلان دکتر میبردی اگر فلان مراقبت را میکردی اگر اگر اگر...

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

دختربچه بیست و چهار ساله

اگر مسابقات قرآن بود

اگر طرح ولایت بود

اگر راهیان نور بود

اگر کربلا بود

هیچ کدام بیشتر از دو هفته طول نمیکشید...

 

من هیچ وقت بیشتر از دو هفته از مادرم دور نبودم

بیست و چهار سالم شده

اما مثل یک دختربچه سه چهارساله

دلم هوای نوازش های مادرم را میکند

هوای قربان صدقه رفتن هایش را

 

وقتی دستم را میبرم منتظرم بیاید و با حرفهای مادرانه اش ارامم کند

وقتی کارهای خانه را انجام میدهم منتظرم بیاید و بگوید دستت درد نکنه مامان

وقتی صبح چشم باز میکنم منتظرم سلامم را جواب دهد

وقتی وارد خانه میشوم چشمم دنبالش میگردد

وقتی ظرفهای غذا را آماده میکنم میخواهم چهار تا بشقاب بگذارم

وقتی لباس هایم را میپوشم تا بروم بیرون دنبالش میگردم که بهش بگویم خوب شدم مامان؟! چادرم چروک نیست؟ روسریم درسته؟!

وقتی توی جمع حرفی میزنم که بعدش استرس میگیرم که آیا درست بوده یا غلط دنبالش میکردم که ازش بپرسم مامان به نظرت حرفم بد یود؟!

و...

مامان در لحظه لحظه من در همه زندگی ام، در همه افکارم، در همه اعمالم، در گوشه گوشه خانه هست...حضور دارد...

 

همه حرفهایی که وقتی بابابزرگ رفته یود به مامان میگفتم، حالا یکی باید به خودم بگوید...

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

سالهای ۹۳-۹۷

ما نمیدانستیم

همان سالهایی که درگیر غمهای دم دستی و کوچک بودیم

بعدها 

بهترین سالهای زندگی مان خواهند بود

 

سالهایی که جمع خانواده ۲۲ نفره ما

۲۲ نفر بود

نه ۲۰ نفر

 

سالهایی که مامان

با تمام وجودش 

و عشقش

برای دختردایی کوچکمان 

عروسک میبافت

با او میخندید

بازی میکرد

 

سالهایی که هر هفته خانه مادربزرگ جمع میشدیم 

و همه حضور داشتیم

هم بابابزرگ بود

هم مامان

 

در تولدهایمان 

از ته دل میخندیدیم

 

و هم مادر داشتیم تا بر دستانش بوسه بزنیم

هم پدر...

 

 

  • نظرات [ ۲ ]
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan