قطره

الحمدلله علی کل حال...

انا بکم لاحقون...

از کجا معلوم؟

شاید قرار باشد من هم 

به همین زودی ها

ب تو ملحق شوم 

 

پس

بس است این توقف و بهت و حیرت...

 

تو رفته ای مادر

و این تلخ ترین واقعیت زندگی من است

 

اما 

حالا این منم

که باید برای رسیدن به تو

شتاب کنم...

 

  • نظرات [ ۰ ]

بیداری

وقتی حاج قاسم رفت

من خواب بودم

و خبر رفتنش مثل سیلی ای بر صورتم نواخته شد تا بیدار شوم

 

وقتی مادرم رفت هم

من خواب بودم

گرد غفلت مدتها بود بر قلبم نشسته بود

و رفتنش 

بیدارم کرد

 

ای کاش بهای بیدار شدن ما 

اینقدر سنگین نبود...

 

ای کاش وقتی بود 

بیدار میشدم...

  • نظرات [ ۰ ]

عکس هایت...

هر چقدر عکس هایت را نگاه کنم

هیچ کدامشان

نه آغوش تو میشود

نه دستان گرمت

نه نوازش های مادرانه ات

نه نگاه های پر از محبتت

نه لبخندت

نه دست هایی که به دعا برمیداشتی هر گاه گره به کارم می افتاد

 

حتی وقتی خوابت را میبینم

دیدنت در خواب هم این دل پریشانم را آرام نمیکند...

  • نظرات [ ۰ ]

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت، اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم....

شش روز از رفتن مامان میگذره

رفتن بدون خداحافظیش

رفتنش با لب های خشک 

با صورت خون آلود

و دست و پای کبود و ورم کرده

 

 

مامانم عروس حضرت زهرا بود و همه زندگی شو، تحمل سختی هاشو، همه رو با حضرت زهرا معامله کرده بود....

برای همین اینقد شبیه حضرت مادر رفت...

 

حضرت مادر اولین نفری بود که بعد پیامبر رفت پیشش، و مامان منم اولین نفری ک به بابابزرگم پیوست...

فاطمه بنت محمد

 

همیشه از بچگیم یکی از دعاهای توی قنوتم این بود که حتی یک روز بدون مامان و بابام نفس نکشم

بزرگتر که شدم این دعا هم به دعاهام اضافه شد که بعد از حضرت اقا رو‌ نبینم...

همیشه فکر میکردم خدا این دعامو ‌مستجاب میکنه

خصوصا امسال 

فکر میکردم اخرین سال زندگی مه

همه شواهد اینو‌ نشون میداد

اما نشد

من از کرونا جون سالم ب در بردم

و اونی که رفت مامانم بود...

 

من هنوز رفتنشو باور نکردم

هنوز فکر میکنم برمیگرده

 

من هنوز به مامانم نیاز داشتم

اونی که مثه کوه پشتم بود و همه خستگی هام، ناامیدی هام همه رو رفع و‌رجوع میکرد. دلمو قرص میکرد به اینده. 

و میگفت من شما رو به خدا سپردم و خیالم راحته...

 

این روزا گیجم..

گاهی ارومم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده

گاهی به شدت دچار وحشت و استرس میشم

گاهی از دلتنگی داد میزنم و گریه میکنم

گاهی فقط انکار میکنم

گاهی هم همش درگیر اینم که کاش فلان کارو میکردم کاش کاش کاش...

 

بهم میگن پاشو

بلند شو

نذار جای خالی مامان احساس بشه

میگن مامانت راحت شد

از این همه سال درد و مریضی کشیدن

از این قرصای اعصاب لعنتی

 

اما من حاضر بودم تا اخر عمرم خدمتشو بکنم

نوکری شو بکنم

ولی باشه

ولی نفس بکشه

 

فقط بهم نگاه کنه

 

 

من چجوری بقیه عمرمو بدون مامانم بگذرونم؟ چجوری این سختی های زندگی رو بدون نگاهای گرمش و حرفای دلگرم کننده ش تحمل کنم؟ 

 

 

همیشه غر میزدم که چرا خانواده ما چار نفره؟ چرا بیشتر نیستیم؟ نمیدونستم میشه از این هم کمتر شد!!

 

خدایا

ما چطوری میتونیم دوباره بلند بشیم؟ چطوری میتونیم بدون مامانم زندگی کنیم؟! خدایا...

  • نظرات [ ۰ ]

خدایا ما خیلی روی تو حساب کردیم....

امشب چهارمین شبیه که مادرم بیمارستان بستری شدن. و سیزده شب از شبی که حالشون بد شد میگذره. 

چند روز قبل عید غدیر بود که پدرم سرفه هاشون شروع شد. اما فقط سرفه بود. و چون ب خاطر فشاری ک موقع روضه و سخنرانی به حنجره شون میاوردن این سرفه ها سابقه داشت اونقد روی موضوع حساس نشده بودن. اما از عید غدیر بدن درد و تب شروع شد. پنج شش روز بعد پدرم علایم من بروز کرد و دو سه روز بعدش علایم مادرم...من فقط با دو سه تا امپول تقویتی و دو روز خوردن قرص مسکن و ی شربت دیفن هیدرامین روزهای کرونا رو طی میکردم و بابام با چند تا داروی گیاهی. مادرم هم همینطور. ... ما تمام سعیمونو میکردیم ک توصیه هایی که در مورد بایدها و‌نبایدهای تغذیه ای و...کرونا گفته بودن انجام بدیم.. و غیر از تب و بدن درد خفیف علامت خاصی نداشتیم ک اون هم با مسکن خوب میشد... اما هشتمین روز ابتلای مادرم، سرفه ها شدید شد. اما خورده بود به جمعه و ما صبر کردیم تا شنبه که مادرمو ببریم دکتر... اما خدا میدونه ک چی ب مامانم گذشت... وقتی رفتیم دکتر، اکسیژن خون مامان خیلی پایین بود و به پنجاه رسیده بود... من اطلاعات پزشکیم نزدیک صفره و واقعا تو ‌اون لحظه نفهمیدم اکسیژن پنجاه یعنی چی. فقط دکتر گفت فوری سی تی اسکن بگیرین. اما گرفتن همین سی تی اسکن تا یک دوی بعدازظهر طول کشید. بعدازظهرش مامانو با اورژانس بردن بیمارستان. اما شرایط نامساعد اونجا باعث شده بود مامان نخواد اونجا بمونه. به غیر این، دکترا گفته بودن به خاطر شرایط کلیه مامان، نمیتونن بهش رمدسیور بزنن. پس عملا با موندن تو بیمارستان اتفاق خاصی نمیفته....

کپسول اکسیژن تهیه کردیم تا تو خونه ازشون مراقبت کنیم. من تمام دستورالعملهای طب سنتی، از شبکه افق و اشناها و...، همه رو روی کاغذ نوشته بودم تا مو ب موش رو انجام بدم و واقعا امید داشتم ک موثر خواهد بود... اما هر روز اکسیژن خون مامان بیشتر افت میکرد...طوری که جمعه دیگه حتی مایعات و غذا رو هم نمیتونستن بخورن. صورتشون سرد شده بود و با ماسک اکسیژن و بدون اون، احساس خفگی داشتن...فشار خونشون بالا رفته بود و هر کاری کردیم پایین نیومد...مجبور شدیم دوباره زنگ زدیم اورژانس و باز مامان رو بردن بیمارستان....

ی عده بهمون میگن چرا تو خونه نگهشون نداشتین و با یه اطمینان خاصی میگن قطعا با طب سنتی خوب میشد... 

یه عده میگن چرا زودتر نبردینشون بیمارستان

خودم هم مدام توی مغزم هزار تا شاید و اما و اگر و ای کاش و حسرته...

از جمله حسرتام اینه ک چرا هر روز نبردمشون دکتر تا وضعیتشونو چک کنم...چرا با این تصور که تب تو ایام کرونا طبیعیه و با مسکن خوب میشه، هر روز که تب میکردن فقط بهشون مسکن میدادم و احساس خطر نمیکردم که ممکنه ریه ها عفونت کرده باشه... 

 

واقعیت اینه که این ویروس منحوس هیچیش مشخص نیست. هیچ قطعیتی در موردش وجود نداره و نمیشه گفت اگه یکی با فلان شربت یا بخور یا ماساژ یا دستور طب سنتی یا فلان امپول و دارو و... خوب شده همه با همون خوب میشن. انگار از این ویروس برا بدن هر نفر، یه نوع خاصی وجود داره که با بقیه فرق میکنه... ما فکر میکردیم چون همه مون یک نوع ویروس گرفتیم و حال من و پدرم زیاد بد نشده پس مادرم هم شرایطشون مساعده و‌ وخیم نمیشه! در حالی که اشتباه کردیم...😢 

الان سه روزه که مامانمو ندیدم. هیچ اطلاع دقیقی هم از وضعیتشون ندارم... فقط اومدم اینجا تا ازتون بخوام لطفا برای مادرم دعا کنید..‌.

  • نظرات [ ۲ ]

تکرار من باب یاداوری

بعد از مدتها اومدم تا باز هم نکاتی رو در مورد افسردگی بنویسم

 

کسی ک دچار افسردگی میشه، دیگه خودش نیست؛ یعنی فکراش، حرفاش و رفتاراش، هیچ تناسبی با فلانی ای که میشناختیم نداره، اما ظاهر قضیه اینه ک این همون ادمه، و این ممکنه باعث بشه ما دچار اشتباه بشیم...

موقعی ک افسردگی ب وجود میاد، دقیقا مثل انیمشین inside out انگار فقط یک نفره که کنترل مغز ما رو به دست گرفته و اون یک نفر چند تا کلیدواژه و جمله بیشتر نداره؛ من نمیتونم، من هیچی نیستم، به هیچ دردی نمیخورم، هیچ اینده ای وجود نداره، هیچ چیزی تغییر نمیکنه و تلاش هیچ فایده ای نداره و... و همه اتفاقات رو با همین چیزا تحلیل میکنه...

اما در طول درمان افسردگی، اون یک نفر، ضعیف و ضعیف تر میشه و این خود واقعی اون ادمه که کنترل اوضاع رو به دست میگیره. اون وقت میتونه خودش رو همونطوری که هست ببینه و دیگه این افکار تحریف شده رو در موردش خودش و دنیا نداشته باشه. 

واقعیت اینه که واقعا دارودرمانی برای افسردگی موثره به شرط اینکه پیش یه متخصص کاربلد بریم، این چند وقته ما به اشتباه، پزشک برادرم رو عوض کردیم و اوضاع خیلی خیلی بد شد. اما به محض اینکه به دستور دارویی دکتر قبلی برگشتیم، کم کم علایم بهبود به وجود اومد... 

به غیر این، هیچ چیزی جای یک روانشناس بالینی متعهد رو نمیگیره. 

و البته همه اینها وسیله هایی هستند ک خدا سر راه ما قرار داده...

 

خیلی سخته که در حالی که یکی از عزیزترین افراد زندگیت، مدام ناامیده، تو به تغییر شرایط و بهتر شدن اوضاع امید داشته باشی اما چاره ای جز این نیست...

باید امید داشت، تلاش کرد و خسته نشد. باید تو این شرایط، دلتو به اتفاقای مثبت ولو کوچیک زندگی خوش کنی. به اینکه امروز چند بار لبخند زده، به اینکه یک گام کوچیک برای خودش برداشته، امروز تونسته چند خط کتاب بخونه، امروز رفته پیاده روی و خرید کرده، امروز حاضر شده کنارت فیلم ببینه...

 

+التماس دعا...

  • نظرات [ ۰ ]

یا ربِّ إنَّ لنا فیک املا طویلا کثیرا... ان لنا فیلک رجائا عظیما...

غرق شدن در زندگی روزمره، یک وجهش این است که آدم قدر آن چیزهایی را که دارد نمیداند، اصلا نمیفهمد، متوجه نمیشود...

 

چند سال قبل، قبل اینکه مادرم مبتلا به افسردگی بشوند، یکی از درگیری های همیشگی ام با ایشان این بود که: مامان، چرا اینقدر به من گیر میدی؟ چرا اینقدر رو همه چی حساسی؟ رو منظم و مرتب بودن همه چی، رو درست انجام شدن کارا و... ؟ 

بعد، وقتی به افسردگی مبتلا شدند بعد پدربزرگم، دیگر هیچ‌چیزی برایشان مهم نبود...و ما دلمان لک زده بود برای اینکه یک بار دیگر مامان بهمان گیر بدهد! ...الحمدلله مدتی هست که حال مامان بهتر شده به لطف خدا؛ یکی از نشانه های مهمش همین است که باز به نظم و ترتیب و...حساس شده و گاهگاهی به ما گیر میدهد :) 

 

چند ماهی شده بود که حال برادرم بهتر شده بود... و باز، خنده هایش، پر شر و شوری‌اش، مهربانی هایش، انگیزه فراوانش برای زندگی، همه، برایم عادی شده بود... حالا چند روزی است که افسردگی‌اش عود کرده!... این عود کردنها، تا زمان درمان کامل طبیعی ست. اما سخت است، خیلی سخت... سکوت، حرف نزدن، کناره گرفتن از فعالیتهای مورد علاقه اش...دیدن همه اینها خیلی سخت است. سخت تر این است که مدام با خودم فکر میکنم: نکند من کوتاهی کرده‌ام؟ نکند حرفی زده ام که باعث برگشت این وضعیت شده؟ نکند نکند... سخت تر تر این است که وقتی یکی از اعضای خانواده، مبتلا به یک ناراحتی روحی هست، رسما هیچ‌کاری از دست آدم برنمی اید! فقط باید بنشینی نگاه کنی و صبر کنی تا خودش این درد را ذره ذره تحمل کند، و در طول زمان و بتدریج، حالش بهتر شود...

 

اینطور وقتها، به خودم میگویم که چقدر زمان اندک است، چقدر زود فرصت از دست میرود...چرا همان زمانهایی که حالش خوب است نمیروم بهش بگویم که چقدر دوستش دارم؟ که چقدر خوب است که هست؟ که لبخندش، انگیزه زندگی کردنش چقدر به من انگیزه زندگی میدهد؟! 

 

وقتی این اتفاقات می افتد، انگار پیوندی که بین ما اعضای خانواده هست سست میشود، نمیدانیم باید چه کنیم، هر کسی میرود توی لاک خودش... کار همیشگی من این بود که غر بزنم که خدایا چرا ما اینقدر کم هستیم؟ چرا خانواده مان پرجمعیت نیست که اینجور وقتها بالاخره یک نفر این جو را بتواند بشکند و...؟! 

امشب به دلم افتاد که: تنهایی ما را خدا پر میکند...، پیوندهای سست شده را خدا ترمیم میکند... یعنی امید من که این است... و فکر میکنم خدا هم به همین امیدهای ما و طرز نگاهمان به وقایع، نگاه میکند...

 

+ نمیدانم اصلا کسی هنوز اینجا را میخواند یا نه، اگر هم کسی یا کسانی هستند خاموشند و حرفی نمیزنند؛ خواستم بگویم رویه وبلاگ نویسی من همین است که هست. قبلا نبود اما حالا اینطور شده. نوشتن روزمره های زندگی‌ام، گاهی هم درد دل کردن... 

خواهش و التماس من این است که اگر خواندن اینجا حالتان را بد میکند حتی به قدر ذره ای، اگر فکر میکنید وقتتان تلف میشود و... نخوانید لطفا! وبلاگ را انفالو کنید و‌خلاص! بی تعارف! 

باور کنید شانه های من تحمل این را ندارد که در آن دنیا، بخواهد بار حق الناسی که از این طریق برایم به وجود می اید را تحمل کند...

بارها خواسته ام وبلاگ را حذف کنم. اما نشده... چون اینجا انگار دفتری ست که هر پستش، برگی از زندگی من است؛ احوالات و تجربه هایی که میخواهم ثبت شوند تا یادم بماند و واقعا دفتر خاطرات و اینستاگرام و...هیچ‌کدام جای این وبلاگ را نمیگیرند! ...

 

++ خیلی التماس دعا دارم...

  • نظرات [ ۰ ]

از دست و‌زبان که برآید، کز عهده شکرش به درآید؟

پارسال، چنین شبهایی، یک مرده متحرک بودم؛ نسبت به ادمهای اطرافم احساسی نداشتم و مدام در حال فرار کردن ازشون بودم. فرار از نگاهشون، سوالاشون، نگرانی هاشون، ابراز احساساتشون... پارسال من کوهی از افکار منفی، خشم، تردید و ناامیدی بودم... من تو گذشته گیر کرده بودم. مدام در حال سوال کردن از خدا بودم. طلبکار بودم؛ خدایا چرا من؟ چرا اینطوری شد؟ چرا به فلان چیزها نرسیدم؟ چرا چرا چرا؟! ... 

اما امسال خدا رو شکر خبری از اون همه بی تفاوتی، افکار منفی، ناامیدی، تردید و سرگردانی نیست. با اینکه سال پرماجرا و واقعا سختی رو پشت سر گذاشتم، اما بحمدالله الان حالم خوبه. دیگه تعارف رو با خودم کنار گذاشتم، خودم رو همونطور که هستم پذیرفتم، دیگه گذشته م و اشتباهاتم روی شانه هام سنگینی نمیکنن. فراموششون نکردم اما دیگه درگیرشون هم نیستم. من تصمیم گرفتم برای رسیدن به آرزوهام مبارزه کنم و دیگه تلاش برای رسیدن به اونها رو به آینده حواله نکنم. 

واقعا ادم در طول زندگیش، روحش زخمی میشه. یا به وسیله خودش یا دیگران. نباید بذاریم اونقد این زخما کاری بشن که یه روز از پا بندازنمون. باید یاد بگیریم چجوری خودمون مرهم زخم خودمون باشیم. چجوری بحرانهای زندگی رو مدیریت کنیم، مسایل رو حل کنیم و با چالشها کنار بیایم و مدیریتشون کنیم. 

امروز مشاورم میگفت وقتی دوباره تو یه بحران قرار میگیری، وقتی دوباره اوضاع پیچیده و دشوار میشه، بشین برا خودت بنویس واقعا تا حالا چطور پیش رفته وضعیت؟ قبلا چطور بود؟ الان چطوره؟؟ اگه وضع الان نسبت به چند ماه قبل بهتر شده،‌چرا چند ماه بعد از امروز بهتر نباشه؟ 

 

میدونم... نباید الکی امیدوار باشم. اما نباید هم الکی ناامید باشم. من یاد گرفتم توقعاتم از زندگی رو واقع بینانه کنم. یکی از مهمترین هاش هم این بوده ک بفهمم شادی و غم همیشه در هم تنیده ست. هیچ روزی از راه نمیرسه که هیچ مساله ای، غصه ای وجود نداشته باشه. باید یاد بگیرم تو دل سختی ها حال خودمو خوب نگه دارم. و تو اوج غمها، شادی های کوچیک رو ایجاد کنم و خوشبختی های کوچیک زندگی رو هم ببینم. 

 

من امشب اومدم اینجا که بنویسم : 

از دست و زبان که برآید؟ کز عهده شکرش به درآید؟ 

 

میدونید رفقا! مستجاب شدن دعاهامون، بهتر شدن حالمون، جبران خطاهامون، و تغییر مسیر زندگی مون، خیلی درد داره. و خیلی تدریجی اتفاق میفته. اما اتفاق میفته. اگر از خدا بخوایم و براش تلاش کنیم... 

امسال خیلی از دعاهای چند ساله من مستجاب شد. اما با بهای سنگین. به قیمت تحمل روزهای سختی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم و همیشه از خدا میخوام برای هیچ ادمی تو این کره خاکی پیش نیاد! 

 

 

«منِ» امروز من، تو ‌ماه رمضان سال ۱۴۴۲، خیلی متفاوته با «من» ده سال یا ۱۵ سال قبل. شاید خیلی چیزهای خوب سالهای قبلم رو امروز نداشته باشم، شاید خیلی سرمایه هام رو از دست داده باشم، اما وقتی از بالا نگاه میکنم به روندی که همه این سالها طی کردم، رشد رو میبینم.

حتی رشد رو در خانواده و اقوام دور و نزدیک میبینم. 

به نظرم این روند رشد برای کل بشریت در جریانه. و انسان در طول تاریخ داره به سمت کمال حرکت میکنه. مهم اینه که وقتی تو دل سختی‌ها هست، توشون غرق و ناامید نشه و همین نگاه از بالا رو برای خودش حفظ کنه. مهم نیست که الان تو چه وضعیتی هستیم، مهم اینه که در مجموع به چه سمتی حرکت میکنیم؟ چه چیزهایی رو از دست دادیم و‌ چه چیزهایی رو به دست آوردیم؟ ...

 

+ دلم میخواست یه پست ماه رمضانی بذارم، ولی خب فعلا چیزی از این دل برنمی‌آید... برای حال دلمون دعا کنیم...

  • نظرات [ ۱ ]

آسمان آفتابی

همین چند ماه قبل بود، که فکر میکردم هیچ وقت آسمون آفتابی نمیشه، فکر میکردم ابرای تیره و سیاه همیشه هستن و امید دیدن خورشیدو نداشتم... روز به روز شرایط سخت‌تر میشد و من هر روز از خدا میپرسیدم: مگه یه آدم چقد طاقت و تحمل داره؟ ...

اما درست همون موقعی که همه چی خیلی سخت تر از قبل شد، همون موقع که فکر میکردم واقعا دیگه نمیکشم، همون موقع، ابرای تیره آروم آروم شروع کردن به کنار رفتن... 

آره! من فکر میکردم هیچ وقت دیگه روزای عادی نمیاد. راستش من اصلا به آینده فکر نمیکردم. فقط هر روز که چشمامو باز میکردم به این فکر میکردم که چطور امروز تحمل کنم؟! چطور امروزم شب بشه در حالی که همچنان خودمو قوی نگه داشتم و از پا نیفتادم؟!

اما الان، امروز که ۶ ماه از شروع اون دوران سخت و ۳ ماه از روزی که آسمون زندگیم شروع کرد به صاف شدن، میگذره، من حالم خوبه! من زنده م! من قوی تر از قبل شدم... اما نمیخوام هیچ وقت اون روزا از یادم بره. باید یادم بمونه که چه معجزه ای تو زندگی ما اتفاق افتاد. باید یادم بمونه که هر چقد سخت و طاقت فرسا باشه یه برهه هایی از زندگی، بالاخره یه روز تموم میشه... 

آره ، نمیشه منتظر نشست تا یه روزی برسه که همه چی خوب باشه. یه روزی که حال آدم تماما خوب باشه، و همه ش اتفاقات خوب بیفته و هیچ سختی ای وجود نداشته باشه. ان مع العسر یسرا؛ آسونی و حال خوب کنار و همراه اتفاقات دشوار زندگیه... تو دل سختی ها چیزایی هست که بشه به خاطرشون لبخند زد و کورسوهایی از امید همیشه روشنه... 

۶ ماه قبل من فکر نمیکردم پایان سال ۹۹ رو ببینم. فکر نمیکردم موقع عید بتونم ب فکر خونه تکونی یا تصمیمای جدید سال آینده یا انتخابات باشم. اما ...شد، اتفاق افتاد و فرج بعد از شدت تو زندگی ما محقق شد. 

نمیدونم در آینده چی پیش میاد. نمیدونم بازم یه دوران سخت مثه تجربه امسالم رو تجربه خواهم کرد یا نه، اما خدا بزرگه... خیلی بزرگ... 

تو این چند وقت یاد گرفتم که غصه چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده رو نخورم. و به خاطر چیزهایی که در کنترل من نیستند نگران نباشم و احساس مسئولیت نکنم...

 

+ میگفت: تا حالا روزی نبود که صدات، نگاهت و حرفات بوی امید داشته باشه. همیشه احساس میکردم دیگه هیچ امیدی به آینده نداری، اما امروز اینطوری نیستی، چی شده؟ 

واقعیتش اینه که من همین دو سه روز پیش اونقد حالم بد بود که کارم به بیمارستان کشید، اما الان خدا رو شکر خوبم. چرا، چون تصمیم گرفتم به جای نادیده گرفتن مسائل و سرکوب کردنشون، حلشون کنم... من مستقیم با برادرم حرف زدم، همه چیزایی که تو دلم بود بهش گفتم، با پدرم حرف زدم و گفتم چی تو روابط خانوادگی مون سر جاش نیست و باعث حال بد منه... شاید فورا همه‌چیز تغییر نکرده باشه. اما در بلند مدت اتفاقات خوبی خواهد افتاد ... 

++ همه چی تو این زندگی، تدریجیه. چه رشد چه سقوط... همین تدریجی بودنه که صبور بودن رو به آدم یاد میده. ناامید نشدن رو و در سخت ترین شرایط مقاومت کردن رو...

  • نظرات [ ۱ ]

سرنوشت سه حرفی

نمیدانم مشکل از قلبم هست یا کم خونی یا ...؟! هر چه هست هر چند وقت یک بار علامتهای خفیفی در وجودم ظاهر میشود و هر بار فکر میکنم که به یک بیماری مبتلا شده ام...

 

چند وقت پیش فکر میکردم ام اس گرفته ام!! یا مشکل قلبی، کلیوی یا ...دارم !! رفتم چکاپ دادم و واقعا مطمئن بودم یک چیزی شده... اما دکتر گفت همه این علامتها ب خاطر استرس زیاد بوده. 

 

این چند روزه هم ک فکر میکردم کرونا گرفته ام! و رفتم آن تست وحشتناک کرونا را دادم... 

مشخص است ک نتیجه این تست هم منفی بود :) 

 

نمیدانم این علامتهای جسمی واقعا نشانه یک مشکل جسمی هست یا واقعا همه اش از روان ناآرامم سرچشمه میگیرد، اما هر چه که هست باعث میشود هر چند وقت یک بار به یک سری چیزها فکر کنم

مثلا:

چه کارهایی مانده که انجام نداده ام؟ برای تحقق کدام آرزوهایم هیچ گامی برنداشته ام؟! 

از چه کسانی دینی، حقی بر گردن دارم که ادا نکرده ام؟! 

اگر بمیرم، در کدام محافل جایم خالی خواهد بود؟! 

اصلا بود و نبود من در این دنیا فرقی میکند؟! 

مرگ من اثری برجا خواهد گذاشت؟! 

چه کسانی از نبود من ناراحت میشوند و چه کسانی خوشخال؟! 

در ذهن اطرافیانم خاطره شیرینی از من وجود دارد؟! 

و...

 

هر چند ک بعدش ک خیالم راحت میشود دوباره میشوم مثل قبل، ولی ب اندازه همان چند لحظه یا چند ساعت تفکر در این باره ها، باز هم غنیمت است...

  • نظرات [ ۰ ]

افسردگی= سرماخوردگی

سلام

مدت زیادیه که قصد دارم اینجا در مورد تجربه اخیرم باهاتون صحبت کنم

تجربه افسردگی

 

اول اینکه افسردگی جزء رایج ترین اختلالات هست و گاهی ممکنه منشا جسمی هم داشته باشه. یعنی کمبود بعضی ویتامین ها و مواد معدنی مثل آهن، ویتامین D و یا کم کاری تیروئید میتونه باعث پایین اومدن خلق و افسردگی بشه. 

 

برای همین اگر خودتون یا اطرافیانتون احساس خلق پایین داشتید در قدم اول چکاپ بدید. 

 

اما خلق پایین یعنی چی؟

یعنی لذت نبردن از زندگی؛ از کارهایی که قبل از این از انجام دادنشون احساس خوبی پیدا میکردید اما الان نسبت بهشون بی تفاوت شدید یا حتی حالتون رو بد میکنند. 

این مهمترین علامته ب نظرم... یه سری علامت دیگه هم وجود داره که میتونید تو اینترنت جستجو کنید.

 

اما یه سری علائم هست که کمتر گفته شده. اما مهمه! مثلا در مردان، پرخاشگر شدن میتونه یکی از علائم افسردگی باشه...

 

نکته دوم اینکه: افسردگی هیچ ربطی به دین و ایمان فرد نداره. اینکه تصور کنیم افراد دیندار و مذهبی اصلا افسرده نمیشن یا اینکه اگر کسی افسرده شد بهش برچسب بی ایمانی بزنیم اصلا درست نیست. افسردگی یک بیماریه. بیماری روحی. چیزی که اختیارش دست خود فرد نیست... اما میشه ازش پیشگیری کرد...

 

زندگی همه ما بالا و پایینی های زیادی داره. شکست، موفقیت، تجربه های تلخ و... ممکنه در طول زندگی مون هیجانات به شدت منفی رو تجربه کنیم. و یا هیجانات به شدت مثبت. 

یک سری عادات، باورها و سبک زندگی بین اکثر یا بعضی از ماها وجود داره که میتونه تجربه های تلخ زندگی مون رو برامون تلخ تر از اونچه که هست بکنه و یا پیامدهاش رو برامون تشدید کنه. 

مثلا اینکه ممکنه در بعضی از فرهنگ ها، ابراز هیجان خصوصا هیجانات منفی خصوصا برای اقایون، تقبیح بشه. 

یا اینکه یک سری انتظارات غلط در مورد نقش ها وجود داشته باشه. مثلا اینکه زن باید کاملا خودش رو وقف زندگی اطرافیانش بکنه. باید ازخودش بگذره و به ارزوهای خودش فکر نکنه. کمال زن به رشد اعضای خانوادشه. این انتظارات اشتباه، میتونه ی خشم پنهان رو در زن ایجاد کنه که در بلند مدت به یک افسردگی شدید تبدیل میشه. 

 

اما خود شخص هم ممکنه در طول زندگی با توجه به تجربه هایی که داشته، بازخوردهایی که ازمحیط دریافت کرده و ... باورهایی در مورد خودش پیدا کرده باشه که در برداشتش از وقایع و اتفاقات زندگی اثرگذاره. 

در روانشناسی شناختی، مبحثی وجود داره تحت عنوان تحریف های شناختی. منظور، باورهای اشتباهی هست که در ذهن ما وجود داره. و به صورت یک الگو برامون دراومده.

مثلا تعمیم افراطی: اینکه یک اتفاق رو به سایر موارد هم تعمیم بدیم. مثلا اگر یک جا دل کسی رو بشکنم، با خودم بگم من همیشه همینم! همیشه خرابکاری میکنم! هیچ وقت نمیتونم درست صحبت کنم و...

یا ذهن خوانی: اینکه در روابطمون با دیگران علت رفتار اونها رو حدس بزنیم. یا حدس بزنیم که وقتی من این کارو انجام دادم فلانی در مورد من چه فکری کرده... 

این تحریف های شناختی یک ده موردی میشن... اینم میتونید تو اینترنت پیدا کنید :)

 

خواستم بگم این باورهای تحریف شده و یا باورهایی که در مورد جهان داریم که بهشون طرحواره گفته میشه و یا باورهایی که در مورد خودمون داریم که بهشون خودپنداره گفته میشه، نقش خیلی زیادی در نوع برخورد ما با اتفاقات زندگی مون داره. 

 

با اینکه والدین ما تمام تلاششون رو کردن که بهترین نوع فرزندپروری رو در حد توان خودشون داشته باشن، اما اونها هم انسان هستن و ممکن الخطا. قطعا سبک فرزندپروری والدینمون تاثیراتی در شخصیت ما، طرحواره های ما و خودپنداره مون داشته. 

نتیجه اینکه، اگر باورهای ناکارمد ما (زمینه درونی) در کنار وقایع منفی بیرونی (مثل شکست های متعدد، تجربیات تلخ و...) قرار بگیره، ممکنه منجر به اختلالات روانی مثل افسردگی، وسواس و... بشه. 

 

پس راه حل چیه؟ 

اینکه اینقد به خودمون فشار نیاریم که تنهایی مسائل زندگی مون رو حل کنیم. بگردیم یک روانشناس یا مشاور خوب پیدا کنیم و سعی کنیم اول این تحریف های شناختی احتمالی، مشکلات شخصیتی و... رو پیدا کنیم و بعد قدم به قدم برای اصلاحشون تلاش کنیم...

 

حتی اگر ما هیچ مشکلی در باورها و...مون نداشته باشیم باز هم با راهنمایی گرفتن از یک روانشناس بهتر میتونیم مسائل زندگی رو حل کنیم. مهارتهای زندگی رو یاد بگیریم و یاد بگیریم که چطور در مسیر رشدمون حرکت کنیم...

 

از مراجعه به روانشناس نترسیم، خجالت نکشیم... من الان بیشتر از 6 ماهه که میرم پیش رواندرمانگر و واقعا مطمئنم این ادم رو خدا برای من فرستاد وگرنه اگر میخواستم با همون روال قبل پیش برم دیر یا زود تو دور باطلی که گیر کرده بودم غرق میشدم.... اون هم با ماجراهایی که تو چند ماه اخیر برام پیش اومد...

 

فعلا در همین حد کافیه ب نظرم :) امیدوارم مفید بوده باشه براتون...

اگر باز هم نکته ای یادم اومد تو یه پست دیگه خدمتتون عرض میکنم.

فقط یه کتاب هم بهتون معرفی کنم: «زندگی خود رادوباره بیافرینید» از جفری یانگ

که درمورد طرحواره هایی هست که ممکنه هر کدوم ما داشته باشیم و از اونها با عنوان تله های زندگی نام میبره. و راه حل های عملی هم ارائه میده. 

  • نظرات [ ۵ ]

تحزب

«بعضی ها میگویند فلانی با حزب و تحزب مخالف است؛ در صورتی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، اولین حزب را ما درست کردیم. اگر تحزب به معنای واقعی کلمه وجود داشته باشد، من طرفدار آن هستم؛ منتها من تحزب را این نمیدانم که عده ای از داعیه داران سیاسی، به دنبال کسب قدرت، دور هم جمع شوند ده نفر، پانزده نفر، بیست نفر و با شعار و ایجاد هیجان و‌جذابیت های دروغین، مردم یا گروه هایی از مردم را به این طرف و آن طرف بکشانند و مرتب دعوا و اختلاف راه بیندازند و برای اینکه بی کار نمانند، یک مساله کوچک را بزرگ کنند، یک چیز کم اهمیت را پراهمیت جلوه دهند و روزها و هفته ها درباره اش بحث و تحلیل کنند؛ بر اساس آن، دوست و دشمن معین کنند؛ فلان کس فلان طرفی است، پس دشمن است؛ فلان کس، فلان طرفی است پس دوست است. بنده اینها را تحزب نمیدانم؛ اینها روش های غلط سیاسی است که در دنیا هم رایج است. دل ما خوش بوده است که در ایران این چیزها رایج نباشد؛ اما متاسفانه بعضی ها به این چیزها دلبستگی دارند.» 

رهبر انقلاب. ۱۳۸۰/۸/۱۲

از کتاب نکته های ناب، ج ۴، ص ۸۰

 

+ معمولا هر سوال و گرهی که در زندگی شخصی و اجتماعی برام پیش میومد، با دوست و همکار عزیزم مطرح میکردم و ازش راهنمایی میخواستم. تا میگفتم، میگفت معلومه که نکته های نابو نخوندی! تو فلان جلد فلان جمله رو‌ میگن... همون یه جمله گره کار منو باز میکرد! 

اخرش مجبور شدم نکته های نابو بخرم... حقیقتا نکته های نابی داره! اونقد که مادرم هم که این چند مدت به سختی با کتاب ارتباط میگرفتن و نهایتش داستان میخوندن، جلد مربوط به خانواده نکته های ناب رو شروع کردن و الان فکر کنم اخراش هستن...

 

  • نظرات [ ۰ ]

امام واقعا گفت جمهوری اسلامی!!

سلام

کم کم انتخابات داره نزدیک میشه و طبق معمول همه کسایی که تا حالا هیچ خبری ازشون نبود، کم کم داره سر و کله شون پیدا میشه

یه روشی هست که اکثریت افرادی که در عرصه سیاست تریبونی دارند و قادر به جریان سازی هستند ازش استفاده میکنن؛ روش «میگن...» 

فرقی هم نداره که این حضرات از چه جناح و تفکری باشن، در این یک مورد حداقل، با هم اشتراک دارن. که مبنای فکری این روش هم این هست که : مردم نمیفهمن، نمیتونن تشخیص بدن، فقط ماییم که درست تشخیص میدیم و مصالحو متوجه میشیم. پس بهتره مردم رو وابسته به خودمون بار بیاریم. طوری که تو تمام وقایع چشمشون به دهان ما باشه و هر چی ما گفتیم بگن چشم! 

حالا اون چیزی که ما میگیم چیه؟ همین میگن میگن ها... 

«فلانی رشته ش علوم سیاسیه، ظریف استادشون بوده، میگه این ادم خیلی تو کار دیپلماسی وارده ...» 

زمان مذاکرات این جمله و مشابهشو از چند نفر شنیدین؟ 

حالا هم این میگن ها در مورد یه بنده خدایی هست که اصلا معلوم نیست کاندید بشه یا نه. 

مساله، اصل این روش مبتذل و کثیفه! 

اصل این خودبرترپنداری و احمق فرض کردن مردم... و یا تحمیق مردم... اصل اینکه اقایان عادت کردن اسون ترین روش رو در مسائل سیاسی کشور استفاده کنن. 

تهدید به اینکه اگه به ما رای ندین فلانی ها میان ها!!! 

یا اینکه میگن فلانی خیلی ادم کادرستیه ها...!!

 

هر کی کوچکترین اشنایی با سیره امامین انقلاب داشته باشه میدونه که چقدر روی تفکر، تحقیق و بصیرت تاکید داشته و دارند... 

اون وقت حضراتی که بعضا خودشون رو داعیه دار انقلاب و سینه چاک ولایت میدونن هم باز از همین روش تهدید و تطمیع و وابسته سازی استفاده میکنن...

در حالی که انتخابات، یه عرصه مهمه برای افزایش قدرت تحلیل و بررسی و افزایش بصیرت مردم... 

اما مشکل اینه که به قول اقا وحید جلیلی، اینا فکر میکنن امام از سر تعارف و رودرواسی گفتن مردم سالاری دینی، و جمهوریت چیزی جز تعارف نیست!(نقل به مضمون کردم ... دوست داشتین اخرین صحبتهاشونو بخونید) 

استادمون میگفتن امام به فلسفه صدرایی معتقد بودن، فلسفه ای که به سیر من الخلق الی الحق معتقده... امام حقیقتا به مردم اعتماد داشتن. مردمی که فطرت الهی دارن، اگر بهشون کمک بشه برای از بین بردن زنگارها، میتونن در بزنگاه ها درست تشخیص بدن، کما اینکه تو مبارزات قبل و بعد انقلاب همینو دیدیم...

 

 

خلاصه که دوستان اگر شما هم به چنین مواردی برخوردید، نذارید و  نذاریم قدرت تفکر و تحلیل و اینکه خود ما اونی باشیم که تشخیص میدیم و انتخاب میکنیم رو به بهانه های واهی ازمون بگیرن و با زر و زور و تزویرشون، تحمیقمون کنن...

 

+ واقعا ادم چطوری میتونه بره با اونی ک پدرشو کشته صحبت کنه و بگه: ببین، درسته بابامونو کشتی ولی چون ما کارمون گیر توئه، فعلا چشم پوشی میکنیم؟! 

++ اصل اینکه طرف امریکایی و اروپایی میگه ما باید مانع خرابکاری های ایران در منطقه بشیم و به این بهانه میخواد بیاد پای میز مذاکره، واقعا خیلی مسخره و خودزنی نیست که ما هم قبول کنیم و بریم؟ 

خود این یعنی همینکه اره راست میگین ما واقعا امنیت منطقه و جهانو تهدید میکنیم، اگه قول بدین تحریما رو بردارین ما هم تسلیم میشیم و دیگه قول میدیم بچه های خرابکار و بدی نباشیم...

+++ واقعا این سیاست با همه چی زندگی ما عجین شده... منم که فعلا جز ابراز موضع در همین وبلاگ کار دیگه ازم برنمیاد :)

 

* خیلی حرف دارم که بزنم، خیلی کتاب هست که خوندم و معرفی نکردم، خیلی خاطره هست که در موردشون صحبت نکردم، اما نمیدونم کی فرصت میکنم بالاخره...این حرفا هم اونقد که تو ذهنم تکرار میشد دیگه مجبور شدم بیام بنویسم...

 

** در مورد نقش مردم در حکومت اسلامی، یه سری کتاب و سخنرانی رو استادمون معرفی کرده بودن، برای شما هم میذارم... انشاالله که مورد استفاده واقع بشه:

ولایت فقیه امام خمینی
شش گفتار در ولایت، حضرت اقا
شذرات المعارف
ولایت فقاهت عدالت ایت الله جوادی املی
پیام قطعنامه امام ***
بیانات اقا ۲۰/۷/۹۰

  • نظرات [ ۰ ]

«استاد»

سال ۹۵ بود که با استاد آشنا شدم... تا اون زمان «استاد» اونقدر واژه پرمعنایی نبود برام، یعنی برام مهم نبود که به کی میگم استاد و آیا اون فرد واقعا شایستگی این عنوان رو داره یا نه. اما وقتی با استاد اشنا شدم، دیگه نتونستم به کس دیگه ای این عنوان رو نسبت بدم. به اساتید دانشگاهمون هم میگفتم: اقای دکتر، خانوم دکتر... 

میدونید چرا؟ 

استاد کوهی از انرژی هستند، حتی شنیدن صداشون روح‌های خسته رو زنده میکنه(یک بار که موقع نماز خوندن تو مسجد دیدمشون فهمیدم اون همه انرژی از کجا نشات میگیره!) . حتی توی صحبت ها، پیام‌ها و...شون هم حرفی نکته ای درسی هست... و واقعا به دنبال ساخته شدن و رشد شاگرد هستند... 

بارها پیش میومد که با دوستانم اونقد از دویدن و تلاش و‌مبارزه خسته میشدیم که میگفتیم ما فقط باید استاد رو ببینیم تا دوباره بتونیم ادامه بدیم... اما استاد هیچ وقت نذاشتن وابسته شون بشیم! با اینکه وقتایی که واقعا کارمون گیر میکرد، میرفتیم سراغشون اما استاد طوری بهمون پاسخ میدادند که خودمون به فکر فرو بریم و راه حل نهایی رو ‌پیدا کنیم... 

دو سال قبل هم وقتی تشنگی من و شور و شوقم برای یاد گرفتن رو دیدن و از طرفی خودشون خیلی گرفتار بودن و نمیشد منو با خودشون همراه کنن به یه آدم فوق العاده معرفیم کردن تا در کنار ایشون یاد بگیرم... 

خدا میدونه که چقد تو این دو سال که واقعا جزء سخت ترین سالهای زندگیم بود، بودن در کنار این دوست عزیز، شکافهای اعتقادیم رو پر کرد. گره های کارم رو بهم نشون داد و....

 

بعضی نعمتای خدا هست که آدم به خاطرشون تا آخر عمرش هم سر به سجده بذاره باز هم احساس میکنه حق شکرگزاری رو ادا نکرده... مثه نعمت یک استاد خوب، یک دوست خوب، نعمت رفع شدن گرفتاری‌ها و...

 

چند وقت قبل برای یک موضوعی از استاد راهنمایی میخواستم، با وجود اینکه خیلی سرشون شلوغ بود یه وقت تلفنی بهم دادن...حرفامو که شنیدن گفتن حواست باشه دلسوزی‌هات و محبتت به شرک ختم نشه!! و این دقیقا، گره کار من تو همه این سالها و ریشه اضطرابها، ترس‌ها و نااامیدی هام بود!! 

 

+ میدونید رسیدن به این نقطه که بفهمی بنده‌ای، نه خدا، خیلی سخته!! مسیر دشواری باید طی بشه که اصلا به چنین چیزی پی ببره آدم...

  • نظرات [ ۱ ]

این مهم نیست که دنیا چه کند با دل ما/ این مهم است که ما با غم دنیا چه کنیم...

«دوست داشتن بی‌قید و‌ شرط» 

تا حالا این عبارت رو ‌شنیدید؟ 

برای ما سر کلاس‌های روانشناسی، یکی از موارد پرتکرار بود. اما حقیقتا تا همین چند وقت قبل درست درکش نکرده بودم. 

دوست داشتن بی‌قید و شرط یعنی جدا کردن آدم‌ها از اعمال و ‌افعالشون. یعنی اگر یک نفر فعل بدی انجام داد، تصور نکنیم اون شخص، آدم بدیه! یا برعکسش اگر فعل خوبی انجام داد نگیم آدم خوبیه! یعنی آدم‌های اطرافمون رو فارغ از اعمالشون، دوست داشته باشیم. هر چند کاربرد این موضوع بیشتر تو فرزندپروری هست، ولی من به تازگی متوجه شدم که تو رابطه ما با تک تک اعضای خانوادمون و دوستانمون اهمیت داره. اینکه اطرافیانمون رو همون طور که هستند بپذیریم، مدام سعی نکنیم تغییرشون بدیم، نگاه از بالا به پایین نداشته باشیم و‌فکر نکنیم ما مامور نجات و هدایت همه هستیم!(بماند که اصلا معلوم نیست خود ما هدایت یافته باشیم و واقعا در مسیر درست حرکت کنیم) اساسا آدمها با هم متفاوتن. و بهتره که قبل از اینکه دیر بشه این رو ‌بپذیریم! 

ادمها وقتی احساس کنن درک نمیشن، احساس کنن هیچکس حرفشون رو نمیفهمه و نمیخواد بفهمه و همه مدام سعی میکنن تغییرشون بدن، دچار احساس ناامیدی و پوچی میشن! چون به این نتیجه میرسن که قدرت هیچ اثرگذاری‌ای بر محیطشون ندارن! و از طرف هیچ‌کس مورد پذیرش واقع نمیشن... 

البته؛ این یه واقعیته که همیشه ما مورد پذیرش همه نیستیم و قطعا یه سری افرادی وجود دارن که ما رو درک نمیکنن و نمیپذیرن و حتی طرد میکنن، همونطور که ما نسبت به افرادی اینطور هستیم. اما مهم اینه که ما در روابطمون با اعضای خانواده، طوری رفتار نکنیم که این احساس رو ‌پیدا بکنن...


«به ارزش ها علایق و عقاید دیگران احترام بگذار حتی اگر از نظرت مزخرف ترین علایق و ارزش ها باشند! 
پذیرفتن تفاوت ادم ها و عدم تلاش برای یکسان کردنشان با هم و کنار امدن با این تفاوت ها و زندگی با ادم ها ب رغم همین تفاوت ها...یعنی زندگی!!!
فطرت همه یکی است اما این ب معنی این نیست ک همه دقیقا عین هم بیندیشند عین هم فکر کنند و برداشتشان از واقعیات انطوری باشد ک دیگران هستند...«ادم ها ماشین مسابقه ای نیستند!»ادم ها اصلا ماشین نیستند و نمی شود با ایشان مثل یک موجود بی فکر بی احساس رفتار کرد! انهایی ک رو ب رویشان ایستاده ایم ادم هستند! ادم!می فهمند تجربه میکنند و قرار نیست دقیقا همان طور ک فکر کنند ک ما فکر می کنیم!»

این یادداشت رو یکی دو سال قبل نوشتم وقتی برای اولین بار دیدم در رابطه با یکی از دوستام، تفاوت محیط و تجربه‌هامون باعث شده کم کم خودمون هم متفاوت بشیم، جهان‌هامون فرق کنه، دغدغه‌هامون و حتی مدل فکر کردنمون... اما هنوز هم مثل قبل همدیگرو دوست داشتیم، هنوز هم مثل قبل سعی میکردیم همدیگرو بفهمیم و از بودن کنار همدیگه لذت ببریم...و از اون طرف در رابطه با بعضی‌های دیگه دیدم متفاوت شدیم اما چون هر طرف فکر میکنه خودش درسته و طرف مقابلش غلط و‌نگاه از بالا به پایین داره، بودن در اون رابطه‌ها فقط احساس خفگی بهم میداد... اونجا این یادداشت رو نوشتم و سعی کردم واقعا بهش عمل کنم... سعی کردم، اما امسال تازه بیشتر به اهمیتش پی بردم...

 


+ خارها

           خوار نیستند

شاخه‌های خشک

         چوبه‌های دار نیستند

میوه‌های کال کرمخورده نیز

         روی دوش شاخه بار نیستند

پیش از آنکه برگ‌های زرد را

          زیر پای خویش 

                             سرزنش کنی

خش خشی به گوش می‌رسد:

برگ‌های بی‌گناه

با زبان ساده اعتراف می‌کنند

                         خشکی درخت

                               از کدام ریشه آب می‌خورد! 

قیصر امین پور

 

 

  • نظرات [ ۲ ]
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan