قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۴۶ مطلب توسط «سین میم» ثبت شده است

۱۲
مهر
۰۱

 

مدام این عبارت دعای ابوحمزه توی ذهنم تکرار می‌شود و با خودم می‌گویم چطور چیزی که مایه ترس و اشک ما بود به عنوان یک حق و ارزش، می‌تواند مطرح بشود؟

 

 

پ. ن: فطرت انسان اگر دست نخورده باشد خودش ارزش و ضدارزش را تشخیص می‌دهد... ذهنم پر است از خاطره عکس العمل بچه های دو سه ساله به لباس هایی که از نظر خودشان، لباس نیست!

پسردایی دو ساله ام چند وقت پیش مدام ب مادرش غر میزد ک بیا بریم لباسمو عوض کن، وقتی مادرش پرسید چرا؟ ب فاصله بین دکمه های لباسش اشاره کرد که باز است و ممکن است بدنش از زیر آن دیده شود!

یا فلان دختر سه چهارساله فامیل وقتی در مراسم عروسی، لباسی با دامن کوتاه تنش کرده بودند مدام دامنش را می‌کشید پایین تا بتواند پاهایش را بپوشاند...

 

ممکن است بگوییم اینها صرفا به خاطر بکن نکن های بزرگترهاست، اما من قبول ندارم چون اگر این چنین می‌بود بزرگترها آن لباس ها را بر تن بچه هایشان نمی‌کردند... فطرت خود بچه است ک واکنش نشان می‌دهد... 

  • سین میم
۰۹
مهر
۰۱

آهنگ را پلی میکنم؛ برای رقصیدن، برای ترسیدن به وقت بوسیدن... برای زن، زندگی، آزادی....

مدتی طول می‌کشد تا ذهنم تحلیل کند و بفهمد اصلا منظور خواننده چیست؟ تا صبح ذهنم خودکار با این آهنگ درگیر بوده، وقتی بیدار میشوم خشمی درونم در حال جوشش است...

ارتجاع، یعنی برای جامعه ات چیزی را بخواهی که خودش سالیان طولانی آن را داشته در اعلاترین درجه اش و خودش، خودش را از دست آن نجات داده است...

اوج تعریف آزادی برای زن، که این روزها به بهانه فوت یک خانوم، در رسانه های آن ور آبی و شبکه های اجتماعی تعریف می‌شود فقط همین دو مصرع اول شعر این خواننده است! همین...

صحبت‌های خانم مورخ، توی ذهنم تکرار می‌شود: من معتقد نیستم که زن در دوران پهلوی، پیشرفت داشت بلکه معتقدم زن در انقلاب اسلامی پیشرفت کرد، چون ما نیمی از جامعه را داشتیم که هیچ جا حضور نداشتند و بعد از انقلاب توانستند از خانه بیرون بیایند، به مدرسه و دانشگاه بروند و الان در همه جا حضور دارند، درست است که الان هم چیزهایی هست که باید به آن برسند اما این، به این معنا نیست که قبل از انقلاب شرایط بهتری داشتند....

دلم برای جمهوری اسلامی می‌سوزد... مظلوم است حقیقتا...

به این فکر میکنم چرا با آنکه چند روز از این ماجراها می‌گذرد هنوز حضرت آقا هیچ نگفته اند؟ به خودم جواب میدهم، چه بگویند؟ سالها پیش مگر نگفته بودند که ما در موضوع زن دفاع نداریم، حمله داریم به غرب؟ و چه کسی این حرف را شنید و تبیین کرد که حالا باید با این وضع مواجه باشیم...

می‌گویم : حجاب برای من در عین حالی که دستور خداست و حکم الهی ست و قانون کشورم است، امنیت است... من خودم در طول 25 سال زندگی ام به مرور و به تدریج و با تجربه خودم حجاب را برای محافظت از خودم انتخاب کردم در برابر چشمانی که در قلوب صاحبانشان مرض وجود دارد... میگوید: اما آنها می‌گویند این توهم شماست و در قلب هیچ کس مرض وجود ندارد! میگویم: خدا که خود خالق این انسان دوپاست می‌گوید وجود دارد...

می‌گویم: یعنی اوج چیزی که از آزادی برای زن جامعه شان می‌خواهند این است که بتوانند در خیابان، معشوقه شان را ببوسند؟ همینقد رمانتیک و گوگولی؟ آیا این آزادی در همین حد متوقف خواهد ماند؟ یا به جایی ختم می‌شود که هیچ زنی در خیابان این امنیت را نداشته باشد که آزادانه راه برود چون عده ای فراتر از این حد رفته و دوست خواهند داشت در خیابان به آن زنها تجاوز هم بکنند؟

مگر زن پیش از انقلاب همه اینها را نداشت؟ چرا خودش را رهاند از آن وضعیت؟ چیزی به غیر از آزادی بود؟ اینکه بتواند آزادانه و به تنهایی در خیابان راه برود بی آنکه ترس داشته باشد که کسی به او و حریمش تجاوز خواهد کرد؟ اینکه بتواند آزادانه در هر محیطی حضور پیدا کند بدون آنکه نگران باشد مردان از او و بدنش سوء استفاده خواهند کرد و یا به جای توجه به شخصیتش و تفکرش به بدنش توجه می‌کنند؟

می‌گویم : در جامعه فعلی که رابطه مشروع زن و مرد وجود دارد، آیا آزاد بودن رابطه نامشروع، برای زن آزادی می آورد؟ یا آزادی اش و به تبع امنیتش را از او میگیرد؟

 

 

 

 

آشفتگی ها، تحلیل ها و پراکندگی های ذهن من در روزهایی که همه چیز قر و قاطی شده و جای شهید و جلاد تغییر کرده... 

 

پ. ن: ما بیش از هر چیز دیگر، چوب عدم گفتگو و بلد نبودن فرهنگ گفتگو را میخوریم... و این ربطی به حکومت ندارد... مدتهاست که ما، یعنی اکثر گروه های فکری و اعتقادی جامعه، با هر اعتقادی، گوش هایمان را بسته ایم و دهانمان را باز کرده ایم... و هیچ وقت آزادانه و بدون تعصب یک دیگر را نشنیده ایم... بیایید با هم حرف بزنیم!

پ. ن2: برداشت من این است که در جامعه فعلی و متاثر از فضای مجازی، ما دچار نوعی قطع ارتباط با واقعیت و توهم شده ایم، همه چیز را آنطور که هست نمی‌بینیم بلکه آنطوری که دیگران می‌خواهند می‌بینیم...

من هم به عنوان یک زن در این جامعه، معتقدم رنج هایی برای جنس زن وجود دارد؛ اما الزاما این موضوع ربطی به حکومت ندارد بلکه رنجی است که زن در طول تاریخ متحمل شده است... و البته حکومت می‌تواند با قوانین و شرایطی که فراهم می آورد قدری از این رنج ها بکاهد... و همه اینها درون همین نظام قابل اصلاح و حل است... 

  • سین میم
۲۸
شهریور
۰۱

کسی نمی‌شنود ما را

اگر که روی سخن داری

و درد حرف زدن داری

 

اگر دهان خودت هستی

اگر زبان خودت هستی

به گوش‌های خودت رو کن... 

  • سین میم
۱۰
شهریور
۰۱

بدترین سوالی که میشه از یه فردی که مبتلا به افسردگی شده پرسید،  اینه:

چی شده که باعث شده ب هم بریزی؟ 

اون وقته که اون فرد فقط توی چشمهای شما خیره میشه بدون این که حتی یک کلمه حرف بزنه...  چون نمیدونه باید چی بگه! 

نمیدونه چجوری باید کوه عظیمی که حال بدش رو ایجاد کرده برای شما توصیف و تعریف کنه... 

 

 

پ. ن: دو سه سال بود که درگیر بودن با افسردگی مادر و برادرم،  باعث شده بود ادای آدمهای قوی را دربیاورم و برای آنکه یک بار دیگر لبخندشان را ببینم بجنگم و مبارزه کنم...

 

حالا دیگر آن معصومه قوی رفته...  و معصومه ای جایش را گرفته که ضعیف است و روز به روز افسردگی اش حادتر می‌شود...  

 

پ. ن2: روزی که همسرم به خواستگاری ام آمد،  فکر میکردم که همه آرزوهایم را میتوانم از زیر خاک بیرون بیاورم و در کنارش به همه آنها برسم،  چیزی که حالا بیشتر از همه آزارم می‌دهد دقیقا همین است که او کسی است که سالها منتظرش بودم،  اما من دیگر آنی نیستم که بتواند قدر بودن در کنار او را بداند و آرزوهاش را محقق کند...

 

پ. ن3: دوران دانشجوییم که مادر داشتم و همه خانواده حالشان خوب بود من به خاطر حوادث پوچی که در دانشگاه با آنها رو به رو شده بودم با یک افسردگی عمیق دست و پنجه نرم میکردم،  میخواستم قدر بودن در کنار خانواده ام را بدانم اما نمی‌توانستم...  حالا هم می‌خواهم قدر بودن د ر کنار همسرم را بدانم از بودن در کنارش بیشترین بهره را ببرم اما باز هم نمیتوانم...  الهی که هیچ کس در این دنیا در چنین موقعیتی قرار نگیرد... 

  • سین میم
۰۲
شهریور
۰۱

نشسته ام رو به روی آدمهای دیگر

یک به یک خاطرات روزهای آخر مادرم را تعریف میکنم

دقیق و با جزئیات 

با آرامش

بدون اینکه ذره ای اثری از اندوه در چهره ام باشد

بدون اینکه گریه کنم 

انگار دارم بخشی از یک فیلم سینمایی یا رمانی را که خوانده ام تعریف میکنم 

 

 

چمعه سالگرد مادرم است

و میشنوم: خدا مادرت را بیامرزد...

و می‌گویم : سلامت باشید خدا رفتگان شما را بیامرزد

باز هم بدون آنکه ذره ای اثر از غم در چهره ام باشد 

 

 

کلماتی را دور و برم می‌شنوم؛ در اخبار، در حرفهای دیگران، در فیلم و سریال... سی تی اسکن، کپسول اکسیژن، واکسن، کرونا، طب سنتی، ریه ش درگیر شده و...

می‌شنوم، گوش میدهم... باز هم طبیعی طبیعی...

 

 

چهار هفته است رفته ام سر خانه زندگی خودم

آنجا که هستم دلم برای خانه تنگ می‌شود

برای خانواده ام

برای کوچه خیابان های شهرم

برای اقوام

برای امام رضا... 

 

 

وسط دلتنگی هایم یاد خاطرات مادرم می افتم... 

یکهو با خودم میگویم: معصومه یادت باشد این رفتارت با مامان درست نبود از این به بعد درستش کنی ها!

بعد تلنگر میخورم که : مامان که دیگر نیست... یک سال است که نیست...

می‌گویم : نیست؟ مگر در خانه نیست؟ در خانه مان در مشهد؟ و وقتی من از شهر جدیدم به مشهد سر بزنم، این مامان نیست که در را برایم باز می‌کند؟

صدا جواب میدهد: نیست! دیگر نیست! فرصتت تمام شده...

و من دچار بهت و حیرت میشوم...

 

 

تازه رسیده ایم مشهد

نشسته ام روی مبل

سرم گیج میرود

چشمانم می‌سوزد و انگار باز نمیشود

انگار روی زمین راه نمی روم 

انگار معلقم

انگار یکی دارد بین زمین و آسمان تکانم می‌دهد... 

کم کم صدایی درونم شروع میکنم به حرف زدن... 

معصومه... 

تو حالت خوب نیست... 

معصومه... 

معصومه... 

مدام بهش می‌گویم ساکت باش

خواهش میکنم

هر چه باشد من با خودم قرار گذاشته ام که رنج های زندگی ام را خودم به تنهایی به دوش بکشم، دیگران نباید بار رنج های من را تحمل کننند.. خودم به تنهایی... این کار را میکنم... خواهش میکنم ساکت باش

نمی‌گذارم این اشک های لعنتی دوباره بیاید، نمی‌گذارم رفتارم و ظاهرم با دیگران فرق کند 

نه 

نه... 

نمیشود

صدا از من قوی تر است

وقتی نمی‌گذارم حرف بزند دیگر حال خودم را نمی‌فهمم، فقط میبینم اشک هایم دارد سرازیر می‌شود و بدنم میلرزد و دندانهایم محکم به هم می‌خورد... خودم را در آغوش مادربزرگ و خاله ام پیدا میکنم... مادرجون میگوید: گریه کن! گریه کن!... 

صدایم بلند می‌شود و بغضم می‌ترکد.... 

همه آن بغضهایی که وقتی داشتم خاطرات آن روزهای آخر را تعریف میکردم مخفی شان کرده بودم 

همه بغضهای که وقتی دیگران می‌گفتند خدا مادرت را بیامرزد در گلویم پنهانشان کرده بودم و فقط با سرفه ای بغض را، بیرون داده بودم... 

 

پی نوشت: آدمها آنقدرها هم که نشان می‌دهند قوی نیستند، یک زمانی، یک جایی، در کنج پستویی زانوهایشان را در خود جمع کرده و شکسته اند... 

دلم میخواست تا آخر عمرم فقط گوشه ای می‌نشستم و برای این فقدان عظیم گریه میکردم... اما نمی‌شود... 

با خودم فکر میکنم چه چیز به من اجازه داد این یک سال زنده بمانم؟ 

چیزی جز اینکه این حقیقت را گوشه ای از ذهنم پنهان کردم ا بتوانم به زندگی ادامه دهم؟

 

پی نوشت دو: دلم برای مادرم تنگ شده! برای آغوش مهربانش، نگاه های پر از عشق و محبتش و خنده های از ته دلش، برای دستان مهربانش که با آنها سرم را نوازش می‌کرد و....

یک سال شد، اما هنوز هم باورم نمی‌شود.... 

  • سین میم
۲۷
مرداد
۰۱

گفتم: اکثر مردم دوست دارن تو مرکز شهر زندگی کنن، جایی که نزدیک همه امکانات باشه...

گفتن: ما هم دوست داریم نزدیک امکانات باشیم، اما مهم اینه که امکانات رو چی تعریف کنی...

اگه از نظر اکثر مردم امکانات یعنی مرکز خرید و... از نظر ما یعنی آب و هوای خوب، یعنی طبیعت، یعنی آرامش...

 

ما از مرکز شهر دوریم، اما به امکانات نزدیک :) چند تصویر از روستای نزدیک خونه... 

 

 

 

پی نوشت: البته ناگفته نمونه، ی روی دیگه قضیه اینه که مرکز شهر، خونه ها قیمت‌های سرسام آوری داشتن و ما ترجیح دادیم ب جای اینکه ی خونه کوچیک و طبقه سوم چهارم بدون آسانسور با یه قیمت عجیب غریب، بگیریم، یه خونه بزرگ ک دور از مرکز شهره اما ب آب و هوا و طبیعت خوب دسترسی داره و قیمت مناسبتری هم داره اجاره کنیم :) 

  • سین میم
۲۶
تیر
۰۱

"بودن در خانه تیمی، چریک را از زندگی دور می‌کند، به خاطر بودن در خانه تیمی، کم کم از واقعیات اجتماع دور می‌شود، دچار غرور می‌شود و از اهداف مردم به کلی دور می‌شود..."

 

برداشت ها و یادداشت‌هایم بعد از دیدن فیلم سیانور در سال 96

 

 

آن زمان دانشجو بودم، در آغاز کار تشکیلاتی. یادم هست همان زمان وقتی این فیلم را دیدم ناگهان تلنگر خوردم و احساس خطرکردم که؛ نکند ما هم کم کم شبیه این چریکها بشویم....

 

یک عده با تفکرات مشابه هم دور هم جمع می‌شوند خودشان می‌گویند و خودشان هم را تایید می‌کنند، ناگهان از غار تشکلشان بیرون می آیند و دیگر، هیچ، حرف مردم را نمیفهمند....

کاش ماجرا به اینجا ختم میشد! با نگاهی از بالا به پایین، خیلی خیلی از بالا به پایین، به مردم نگاه می‌کنند...

 

کاش کاش، مفهوم تشکل بعد از انقلاب آن چیزی می ماند که در مجمع احیای تفکر شیعی و حزب جمهوری بود. کاش باز معنای تشکل نمیشد همان چیزی که بلانسبت، دور از جان، مجاهدین خلق داشتند!

 

کاش آنهایی که در این غارهای تشکلشان فرو می‌روند هیچ گاه از آن غار بیرون نمی آمدند، کاش هیچ گاه ب خاطر بودن در آن تشکل، ترفیع رتبه و مقام نمی‌گرفتند و از این پست به آن پست نمی‌شدند...

 

کاش لااقل هیچ گاه وارد جمع آدم های عادی ای که دور هم جمع شده اند تا شاید بتوانند از مردم، با مردم و برای مردم کار کنند، نمی‌شدند... 

 

 

 

 

پ. ن: عصبانی ام! خیلی! گاهی در برخورد با این افراد این برداشت به آدم دست می‌دهد که، دیدشان به مردم، صرفا یک پل یا پله است که می‌توان به وسیله آن از رودخانه سهمگین حوادث و بزنگاه ها رد شد و می‌توان از آن بالا رفت و رسید به جاهایی که همیشه آرزویش را داشته اند! بعد هم ژست دفاع از حقوق مردم گرفت...

 

پ. ن 2: خیلی هایشان خیلی هم مخلصند و اصلا نیت بدی ندارند اما اصلا متوجه نمیشوند که به مرور زمان و در گذار حوادث، با نفس کشیدن در فضاهای خاص، متعلق به عده ای خاص، با مخاطب خاص، کم کم به چه انسان‌هایی تبدیل شده اند! چه بسا به ضد خود تبدیل شده باشند و خود باخبر نباشند!!! 

  • سین میم
۲۴
تیر
۰۱

یوسف پسری است که تازه پا به دوران نوجوانی گذاشته؛ تصویری که نویسنده از روز و شب یوسف به مخاطب ارائه می‌دهد دقیقا مطابق همان نظر کلیشه ای ست که: نوجوانی چیزی ست بین کودکی و بزرگسالی و نوجوان مبهوت و متحیر روزهایی را می‌گذراند که دقیقا نمی‌داند کیست و چه می‌خواهد؟ هنوز آنقدر بزرگ نشده که بتواند روی پای خودش بایستد، از خانواده اش حمایت کند، از خودش دفاع کند و مستقل باشد و دیگر آنقدر کودک نیست که کسی مراقبش باشد و هوایش را داشته باشد.

یوسف تنهاست، می‌ترسد، نگران است. او از سایه ای که احساس می‌کند مدام تعقیبش می‌کند می‌ترسد. دلش می‌خواهد از کسی کمک بگیرد اما گاهی غرورش اجازه نمی‌دهد، گاهی مرزهای نامرئیِ بین او و خانواده، نمیگذارد.

یوسف چیزهایی دلش می‌خواهد که قبلا نمی‌خواست؛ چیزهایی که اگر عشوه گری های زن همسایه نبود، اگر رسم پشت بام خوابی نبود، شاید حالاحالاها خودش را بروز نمی‌داد. یا لااقل اینقدر یوسف را اذیت نمی‌کرد.

یوسف دلش می‌خواهد هوای خواهرش را داشته باشد. دلش می‌خواهد خودش پول داشته باشد تا مجبور نشود برای حمام رفتن، از پدر تقاضا کند.

عاقبت یوسف، تصمیم می‌گیرد امروزش همان روزی باشد که همیشه چشم انتظارش بود، همان روزی که مرد میشد، روزی که شاید فردای بعد از آمدن از سربازی بود.

شناسنامه اش را گروی دکه سید صفی می‌گذارد و می‌رود بلیط فروشی... پولی که امروز توی جیبش هست، اشتهایش را و طعم غذایش را عوض کرده. او دیگر از آن سایه نمی‌ترسد. دیگر این پا و آن پا نمی‌کند که برود مراقب حال خواهرش باشد یا نه....

 

 

یادگاری از روزهایی که برای مرور کتاب نویس شدن تلاش میکردم... 

مروری بر کتاب روز و شب یوسف از محمود دولت آبادی

  • سین میم
۰۴
تیر
۰۱

پسرک روی فرش های حرم نشسته بود

رو به روی مادرش 

به پهنای صورت اشک می‌ریخت 

نمی‌دانم چه چیزی میخواست 

مادرش ایستاد به نماز

یک قدم جلوتر از او

پسرک از پشت سر در حالی که همچنان گریه میکرد

چادر مادرش را گرفت و اشک هایش را با آن پاک کرد

مادر که تکبیره الاحرام را گفت 

پسر چند بار صدایش زد:

مامان

مامان... 

 

  • سین میم
۲۵
دی
۰۰

هر چه به روز مادر نزدیک تر میشیم

دلهره م بیشتر میشه... 

روز مادر بدون مامانم... 

چطور میگذره اون روز؟

 

کلا شاید همین اولین ها خیلی سخت باشه...

اولین اربعین و شله زرد نذری مامان بدون مامان

اولین دهه فاطمیه و روضه مادرجون بدون مامان

اولین روز مادر بدون مامان

اولین روز پدر بدون مامان

اولین عید نوروز بدون مامان

اولین ماه رمضون بدون مامان

اولین تولد مامان بدون مامان

اولین تولد ماها بدون مامان... 

 

خدایا

به ما طاقت و تحمل بده... 

خیلی سخته خیلی... 

  • سین میم
۱۵
دی
۰۰

بعد از آنکه خبر دادند همه چیز تمام شده، خانه کم کم داشت شلوغ میشد... دوست و فامیل می آمدند تا همه در آغوش هم گریه کنند... همه لباس مشکی پوشیده بودند من اما با همان روسری صورتی و لباس رنگی پنگی ام نشسته بودم و داشتم به این زار زدن‌ها بر و بر نگاه میکردم... هر کسی میخواست بهم تسلیت بگوید، نزدیکم ک میشد نمی‌دانست چ کار کند، چون او دلش می‌خواست گریه کند من ولی فقط نگاهش میکردم...

آخرش، گفتند خانمها را ببریم خانه مادربزرگ... معصومه، لباست را عوض کن بیا... رفتم توی اتاق، در کمدم را باز کردم لباس مشکی هایم را درآوردم... نگاهشان کردم... من این لباسها را فقط محرم و صفر و فاطمیه میپوشیدم... نمیخواستم تسلیم شوم... نمیخواستم قبول کنم که این لباس مشکی را باید برای مادرم تنم کنم... اما آخرش تسلیم شدم! انگار همینکه پوشیدمشان، یک آن به خودم آمدم، همینکه پا گذاشتم خانه مادربزرگم، در حالی که بقیه گریه هایشان را کرده بودند و کمی آرام شده بودند من فقط ضجه میزدم...

 

 

از آن شب به بعد فقط برای مادرم گریه کرده ام... حتی توی روضه ها... در حالی که می‌گویند برعکسش را باید عمل کنم... برای اهل بیت گریه کنم انگار برای مادرم هم گریه کرده ام... اما هنوز که هنوز است نتوانسته ام... دیگران شاید فکر کنند قسی القلب شده ام... شاید فکر کنند از روضه زده شده ام... اما خودم میدانم... من بعد آن یک هفته ای که مادرم را در بستر دیدم، بعد آنکه نگاه های معنادار و سکوت بی پایانش و چشمهای خیس اشکش را در خانه دیدم، بعد آنکه پیکر آرام، چشمهای بسته، دست و پاهای ورم کرده و کبود و لبهای خشکش را در بیمارستان دیدم، من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم روضه حضرت مادر گوش کنم... من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم به این فکر کنم که حضرت علی چه کشیدند... نمی‌توانم به غصه های حضرت زینب فکر کنم... دوستم در لفافه می‌گوید نه تو نه ماادرت هیچ کدام آن مصیبت‌های عظیم حضرت زهرا و حضرت زینب را ندیدید... درست است، اما من قطره ای از قطره های آن مصیبت عظیم را چشیدم...

آن اوایل بعضی وقتها که دور و بری هایم را می‌دیدم، در کوچه و خیابان دخترهای بزرگتر از خودم یا حتی خانم های سن و سال دار را می‌دیدم که مادر دارند مدام از خودم می‌پرسیدم چرا؟! چرا من در این سن آن هم در این شرایط باید درد بی مادری را بچشم؟! و کسی درونم میگفت مگر عمری نگفتی اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد؟! پس باید تا میتوانی شبیه شوی به این خاندان... خدا بر تو منت گذاشته ک ذره ای از مصیبت‌های ایشان را به تو چشانده... مگر یک عمر نمیگفتی خدایا، نکند من در قیامت محشور شوم در حالی که نه پهلوی شکسته ای دارم نه بازوی کبودی... نکند نکند نکند... خب حالا....

در حالی که چهار ماه از رفتن مادرم می‌گذرد، هنوز حالات عجیب و غریبی را تجربه میکنم... هنوز ب زندگی عادی آنطور ک باید برنگشته ام... هنوز نمیتوانم روضه گوش کنم یا گریه کنم. هنوز روی لباس مشکی حساسم و حتی برای فاطمیه هم نمیتوانم سراغشان بروم...

 

 

+ چند وقتی بود ک داشتم فکر میکردم چرا اینقدر چشمانم ضعیف تر از قبل شده؟ من طی این ده سال ک از عینکی شدنم می‌گذرد، شاید در حد 0/25 فقط بالا و پایین شده باشد شماره چشمم اما حالا انگار در همین چند ماه، خیلی بیشتر شده... آخرش ب نظرم رازش را کشف کردم؛ این همه گریه هایم کار دستم داده... امیدوارم ب جاهای باریک نکشد... 

  • سین میم
۱۳
دی
۰۰

قربان صدقه ها

و خدمتهایی که

حسرتش بر دلم ماند 

تا نثار وجود مادر کنم

حالا در خوابهای آشفته شبهایم 

بروز می‌کند... 

 

 

+ قدر مامان هاتونو بدونین رفقا... 

  • سین میم
۱۲
دی
۰۰

آن اوایلی ک مامان از دنیا رفته بود بعضی ها که به حساب خودشان می‌خواستند آراممان کنند شروع می‌کردند صحبت کردن از فلانی هایی ک آنها هم بیمارستان بستری بوده اند ب خاطر کرونا حتی توی کما بوده اند و حالا خوب شده اند... یادم نمی‌رود که بعضی هایشان چقدر با دقت همه چیز را تعریف می‌کردند مثلا می‌گفتند فلانی کراتینین خونش بالا بود اما دکترها آوردند پایین تا توانستند رمدسیور تزریق کنند و همانها حال طرف را خوب کرد و....و چقدر این حرفها برای مایی که کراتینین خون مادرمان بالا بود و پایین نیامد و نتوانستند آن آمپول لعنتی را بهش تزریق کنند سخت و ناگوار بود... 

 

و من آن لحظه احساسی را تجربه میکردم که به خاطرش از خودم خجالت میکشیدم اما بود... واقعی بود... و ب خاطرش به خودم حق میدادم

 

من از بهبود یافتن آن آدمها عصبی میشدم... چرا؟! چون مامان من خوب نشده بود... مامان من را همان مریضی از پا درآورده بود....

 

با وجود همه دعاها، توسلها، نذر و نیازها، ختمها... 

آنقدر برای مامان ختم برداشته بودند... حتی آنها ک نمی‌شناختندش... آنقدر اقوام و... نذر کرده بودند... آنقدر نفسهای پاک برای مامان دعا کرده بودند... اما نشد! مامان رفت!...

 

میفهمم حال آنهایی ک از بهبود مریضان صحبت می‌کنند...

اما کاش کمی آهسته تر قدم بردارند... به خاطر همه داغهایی ک این دو سال و نیم بر دل خانواده های زیادی مانده...

روزی ک مامان رفت، فقط یک نفر از هفتصد و خورده ای انسان دیگر بود که همان روز از دنیا رفته بودند و چقدر این اعداد از دور فقط یک عدد به نظر می‌رسند اما در واقع هر کدامشان سرنوشت انسانهای مختلف هستند که تغییر کرده اند و حکایت‌های آدمهای زیادی که معلوم نیست بعد از پدر یا مادر یا همسر یا فرزندشان دیگر چگونه روزگار می‌گذرانند.... 

  • سین میم
۱۱
دی
۰۰

مامان هر چند وقت یک بار می آیند به خوابم... قبلاها بیشتر حالا کمتر... در آخرین خوابی که دیدم می‌دانستم مامان اینجا نیست و آن دنیاست اما خیلی عادی داشتم باهاش گفتگو میکردم از آنجا می پرسیدم و...

با همه اینها در بیداری هنوز کامل باورم نشده و به پذیرش نرسیده ام؛ هنوز بعضا افعالم برای مامان، ماضی نیست، مضارع است. هنوز هم وقتهایی که از موضوعی به ذوق می آیم یا مثلا در مساله ای گیر میکنم گوشه ذهنم جایی باز است برای آنکه مامان بیاید و نظرش را بپرسم...

 

یک موضوع دیگری هم هست که خیلی برایم اذیت کننده ست، هر چند شاید برای دیگران نباشد... نبودن مادرم خصوصا در شرایط فعلی من، یعنی همین آغاز زندگی مشترک و اینها، باعث شده خیلی از نزدیکان و اقوام مدام احساس مسئولیت بکنند و بخواهند به جای مادرم هوایم را داشته باشند... اینها از لطف آنهاست... به قول همسرم، خدا هم در قرآن به مردم سفارش می‌کند هوای یتیم ها را داشته باشند و خودش هم بیشتر هوایشان را دارد و اینها لزوما از سر ترحم نیست، اما من شاید زیادی حساس شده ام. و دلم یک برخورد عادی را می‌خواهد... عادی عادی... جوری که هیچ کس و هیچ چیز به رویم نیاورد نبودن مادرم را... مثلا آن اوایل بعد عقدم، خیلی‌ها که می‌خواستند تبریک بگویند چشمهایشان پر از اشک میشد و یک دل سیر برای مامان گریه می‌کردند اول... اینها خیلی عذابم میداد...

 

بهترین روزهای عمرم را دارم سپری میکنم... اما حقیقتا شادی‌های این دنیا با غمهایش آمیخته شده و غمهایش با شادی... اوایل بعد عقد فکر میکردم از این به بعد دیگر هیچ رنجی را تحمل نخواهم کرد... اما هر چه محبت و دلبستگی بین ما بیشتر شد، روزهای فراقمان سخت تر می‌گذرد.. خصوصا اینکه همسرم ساکن مشهد نیستند و نمی‌شود به راحتی رفت و آمد داشت...

پدر می‌گویند اکثر کسانی که توی عقد هستند حتی همین مشهدی هایشان، فقط هفته ای یک بار همدیگر را می‌بینند، تو چرا اینقدر کم طاقتی؟!

هیچ پاسخی ندارم... و طبق معمول، در خودم فرو میروم که چرا "مثل بقیه" نیستم؟! 

  • سین میم
۰۷
آذر
۰۰

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت

آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه

این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست

این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-

رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست

مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت...

 

نجمه زارع

 

+ بیستم آبان ۱۴۰۰ و پنجم ماه ربیع الثانی ۱۴۴۳ تا ابد به عنوان مهم ترین روز زندگیم ثبت شد...

از اون روز خیلی سعی کردم بتونم یادداشتی اینجا بگذارم اما نشد...بعضی چیزها آنقدر عظیم هستند که زبان و قلم من قاصره که حتی بتونه درموردشون صحبت کنه...

فقط این شعر مرحوم نجمه زارع خیلی خیلی به حال من نزدیکه...

 

++ آخرش در اوج ناامیدی ام، به فضل خدا، کسی به جهانم پا گذاشت که نه تنها درمان کننده زخم های روح من شد، نه تنها وسیله خدا شد در تحقق معنای «پیوند دهنده استخوانهای شکسته»، بلکه بسیار بسیار شبیه به هم هستیم در اعتقادات، علایق، تجربیات و... و او مثل یک کاشف گنج های پنهان، دونه به دونه آرزوها و علایقم رو که در خاک شده بودند کشف کرد، گرد و خاکهاش رو زدود و درخشان و صیقلی تحویلم داد...

 

++ شرح ما وقع رو در یک پست جدا مینویسم انشاالله :) 

  • سین میم