دردم از یار است و درمان نیز هم...
پارسال، فردای تایید خبر شهادت سید
وقتی میخواستم بروم مدرسه
به زور خودم را میکشاندم
یک دنیا انگار روی شانه هایم آوار شده بود
همان حال بعد شهادت حاج قاسم
همان حال روزهای بعد از مادرم ...
اما مجبور بودم بروم ...
نمیدانستم چطور باید با بچه ها رو به رو بشوم
چطور با این حال نزارم بروم بهشان اعداد سه رقمی یاد بدهم !
اما وقتی رفتم
دقیقا زنگ تفریح اول که آمدم توی حیاط و داشتم میرفتم دفتر مدرسه
انگار هیچ اثری از آن حال بد صبحم نبود ...
و این اتفاق بارها و بارها در طول سال برایم تکرار میشد
به محض اینکه پایم را میگذاشتم توی کلاس
چشمم به بچه ها می افتاد
درگیر ماجراها و داستان های هر روزشان میشدم
همه چیز تمام میشد!
حالا هم
با وجود اینکه خُلقم به طور کلی آمده پایین
هر از گاهی بهترم و باز برمیگردم به همان مود قبل
اما فقط با سرگرم شدن به کارهای مدرسه
خرید برای تزیینات کلاس
برنامه ریزی برای جشن شکوفه ها
و برنامه ریختن برای کلاس ها
وضعیتم بهتر میشود
برای همین هم
لحظه شماری میکنم تا ۳۱ شهریور فرا برسد
کلاس و دانش آموزان برای من
خود خود جلسه درمان هستند ...
+ ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
- ۰۴/۰۶/۲۷