چه سال ها که گذشته ست و من نمیدانم چه هدیه ای بخرم باز روز مادر را؟
هفته پیش بچه ها نشانه «ر» رو یاد گرفتن...حالا دیگه میتونستن بنویسن مادَر... صدای ماماناشون رو از قبل گرفته بودم و تو کلاس براشون پخش کردم... دو تا قلب هم کشیدن ک تو یکیش نقاشی کشیدن و تو یکیش نوشتن: «مادَرَم تا اَبَد دوستَت دارَم». ...
این هفته نشانه «ن» رو یاد گرفتن و تونستن بنویسند :«مامان» ... و حالا دیگه فاعل جمله سازی هاشون ب غیر از بابا مادر و مامان هم شده بود...
چهارشنبه ازشون ارزشیابی فارسی گرفتم... تقریبا ی ده نفر از سی نفر خیلی شرایطشون وخیم بود... ناامید و عصبی شده بودم... ولی بازم باید برنامه های ک تو ذهنم بود انجام میدادم ...
سریع کاربرگ های روز مادر رو بهشون دادم ... سرود «شبیه قلب» هلالی رو هم براشون با اسپیکر پخش کردم... وقتی بیشتریا کاربرگشون رو برش زدن و آماده کردن گفتم میخوایم دونه دونه ب مامان هاتون زنگ بزنیم تا روز مادر رو بهشون تبریک بگید...
تجربه بهم ثابت کرده بود ک معمولا نمیتونم فیلمهایی ک از کلاسم میگیرم رو خیلی شسته رفته دربیارم...و همیشه انگشت ب دهن میموندم ک این معلم بلاگرها چطوری میرسن این همه فیلم های تمیز دربیارن از کلاس هاشون! ولی خب بازم باید تلاشمو میکردم...
گوشی بابا رو از قبل ازشون گرفته بودم... تکیه ش دادم ب فلاسک چایی م... دوربین رو روشن کردم و دونه دونه ب مامان ها زنگ زدم... حاصل شد ی فیلم ۵۵ دقیقه ای! ک با تلاش سه چهار ساعته همسر، ی کلیپ شش دقیقه ای ازش دراومد... وقتی فیلمو نگاه میکردم از این همه خوشحالی خودم وقتی بچه ها داشتن ب مامان هاشون تبریک میگفتن متعجب بودم... انگار من ب جای همه شون هر بار داشتم ب مامان خودم تبریک میگفتم...
شب ولادت چند باری نشستم آهنگ سیدة قلبی رو هم گوش دادم بازم آروم بودم ... استوری ها و پست هایی ک بقیه برا تبریک ب ماماناشون گذاشته بودن رو دونه دونه دیدم... ولی بازم آروم بودم... حتی برخلاف این همه مدت برنامه از مامان بگو رو هم دیدم و آروم بودم... هنوز این همه آرامش برام عجیبه...
منتظرم و فکر میکنم ب همین زودی ی جایی دوباره طوفان گریه هام از راه میرسه...ولی نمیدونم کی و ب چه بهانه ای!
+ نه کانالم، نه پیجم... هیچ کدوم دیگه جایی نیستن ک بتونم راحت از احوالات درونی م توشون بنویسم ... اینجا هم حتی میخواستم دیگه ننویسم...احساس میکنم برای مخاطب حرفهام تکراری شده... و حتما خسته کننده... ولی خب باز هم وبلاگ تنها جاییه که ک دارم... واقعیت اینه ک تا احوالاتمو ثبت نکنم انگار ی کار نکرده دارم ک همش روی مخمه...
++ تو اکسپلور ی پست همش برام میومد ک نوشته بود: روز مادر مبارک معلم هایی که تو کلاس یهو یکی صداشون میزنه مامان! ..و خب این اتفاق خصوصا برا معلم کلاس اول خیلی پیش میاد تو کلاس... راستی یکی از دانش آموزان هم ب همین مناسبت ی جوراب قشنگ برام آورده بود :) ک خیلی جالب و غیرمنتظره بود ...
+++ الحمدلله ک مادربزرگم رو دارم تا روز مادر رو بهشون تبریک بگم... الحمدلله ک پدرم رو دارم تا روز پدر رو بهشون تبریک بگم...
+ شما هم دیدین؟ اخیرا خیلی تو فضای مجازی درد دل دخترهایی رو میبینم ک از مامان هاشون شاکی هستن...و حتی یکیشون نوشته بود نمیخوام روز مادر رو ب مامانم تبریک بگم چون همش بهم کنایه میزنه... زیاد شدن این حرفها خیلی برام عجیبه... چرا آدم ها قدر نعمت هایی ک دارن رو نمیدونن؟
- ۰۴/۰۹/۲۲
من سفت و سخت عقیده دارم روز مادر باید برای مادرها به شکرگزاری بگذره
این مادرها هستن که به شکرانه باید هدیه بدن به بقیه ....
نه که هم نعمت مادری رو داشته باشی هم منتظر هدیه باشی
احساس می کنم روز مادر به کسایی که مادر ندارن سخته به کسایی که مادر نشدن سخت تره