قطره

الحمدلله علی کل حال...

وقتی همه بی‌آرزو میشن...

در جلساتی که با بچه های مسجد داریم، وسط صحبت‌ها و کارها بچه ها خیلی ناگهانی سوال ها و حرف‌هایی که در ذهنشان هست میپرسند و میگویند


سر یکی از جلسات بود که یکهو، یکی از بچه ها پرسید: خانم وقتی امام زمان بیان چی میشه؟؟

گفتم: نظر خودتون چیه؟


یکی گل از گلش شکفت و با لبخندی روی لب، گفت: 

- خانم همه جا گُل می‌ریزن.....


دیگری گفت: خانم همه باباهایی که بیکارن کار پیدا می‌کنن...


یکی از آن وسط جمله‌ای گفت که از تعجب ، تا چند لحظه هاج و واج نگاهش میکردم...

گفت: 

خانم همه #بی‌آرزو میشن!

گفتم: ینی چی بی‌آرزو میشن؟؟

گفت:

خانم امام زمان که بیان، همه به آرزوهاشون میرسن، همه مشکلا حل میشه، به غیر اون الان مهمترین دعامون اینه که امام زمان بیان، وقتی بیان دیگه ما آرزویی نداریم....



چند وقت قبلش هم، یکی دیگر از بچه ها پرسید: 

الان امام زمان کجا هستن؟؟


برای اینطور سوالهایشان، اول نظر خودشان را میپرسم:

- خانوم تو آسمونا هستن؟؟

- خانم پیش خدان؟؟


و ‌وقتی گفتم «امام زمان بین ماها هستن طوری که وقتی ایشون ظهور کنن خیلیا میگن ما ایشونو قبلا دیده بودیم اما نمیشناختیم»، چشم‌هایشان چنان برق میزد و ذوق زده شده بودند که حد نداشت! شاید به این فکر میکردند که یعنی ممکن است خودشان هم تا به حال امام زمان را دیده باشند؟!



این نگاه مثبت و ذهن پاک و صداقت و بی‌الایشی بچه‌ها از ان گنج‌هایی است که مراقبت از آن، واقعا مسئولیت سنگینی است روی دوش مربی‌ها و فعالین فرهنگی...


حرف‌های بچه ها مرا یاد شعری از اقای بیاتانی انداخت...

مرکز دنیا!

قبل‌ترها یک کلیپ صوتی شنیده بودم

 از حاج اقا پناهیان

 با عنوان« بیست باش مثل حاج عیسی!» 


خاطره‌ای از حضرت امام

 رحمه الله علیه

 نقل میکنند که ایشان 

همیشه در دعاهایشان میگفتند: 

خدایا من را با حاج عیسی محشور کن! 


حاج عیسی کیست؟ خادم حضرت امام...

حالا حاج عیسی چه خصوصیت ویژه‌ای دارد که امام چنین دعایی میکنند؟ اینکه در همان جایگاهی که بوده - یعنی خادمی حضرت امام - تمام تلاشش را میکرده و سنگ تمام میگذاشته...

********

چند وقت شده 

با افراد مختلفی رو به رو شده‌ام...

از خاطراتشان که صحبت میکردند

 مدام در دلم اشوب ایجاد میشد که خدایا، 

چه ادم‌هایی در این دنیا هستند! 

چه همه ادم‌های پرتلاش و مخلص و....


و بعد هی با خودم میگفتم: 

تو چه کار کردی؟! 

موقعیت‌هایی که تو در انها بودی

 و مسایلی که با انها دست و پنجه نرم کرده‌ای

 هیچی نیست در برابر کارهای این دوستان عزیز....


راستش را بخواهید به همین خاطر چند وقت بی‌انگیزه شده بودم...


فکر میکردم تا به حال هیچ کاری نکرده‌ام و به درد نخورده‌ام اصلا! 


اما امروز یکهو یاد آن خاطره حاج عیسی افتادم...


و دوباره جمله حضرت آقا در ذهنم مرور شد که : «در جمهوری اسلامی هر جا قرار گرفتید همان جا را مرکز دنیا بدانید و بدانید همه کارها به شما متوجه است».

***********

لذا به این نتیجه رسیدم که واقعا ادم نباید خودش را با هیچ کس دیگر مقایسه کند، چون توان، شرایط، و تکلیف هر کس با دیگری متفاوت است و خدا هم با توجه به همین مسائل اعمال انسان را می‌سنجد...فقط باید تلاش و دعا کرد که در همین جاهایی که قرار گرفته‌ایم تمام تلاشمان را بکنیم ...خصوصا برای اخلاص کارهایمان....

  • نظرات [ ۰ ]

مبارزه با کاغذبازی...

۲۷ خرداد

سالروز تاسیس جهاد سازندگی بود


آن زمان‌هایی که نشریه دانشجویی داشتیم

یکی از بزرگترین و مهمترین سوژه‌هایمان 

پرداختن به همین بحث جهاد سازندگی بود


خصوصا وقتی

 سر کلاس روانشناسی صنعتی و سازمانی می‌نشستیم

 ‏و مدام حرص می‌خوردیم که چرا وقتی 

 ‏یک الگوی موفق سازمانی در کشور خودمان داشته‌ایم 

 ‏باید الگوهای ناکارامد یا کارآمد، اما بومی نشده آن طرفی‌ها را یاد بگیریم و در موردش بحث کنیم!


حداقلی ترین کار

همین بود که در نشریه دانشجویی‌مان طرح بحث کنیم

و باقی کار را به آینده موکول کنیم



مهمترین خصوصیتی که

 از همان اول آشنایی‌ام با جهاد سازندگی 

 ‏برایم جالب توجه بود

 ‏همین اصل «انجام شدن کار روی زمین مانده» بود!

 ‏کار باید انجام شود

 ‏در اسرع وقت

 ‏به بهترین نحو

 ‏با کمترین هزینه

که لازمه‌اش هم

دور شدن از کاغذبازی‌های مرسوم بوده است.



اهمیت این مساله را زمانی فهمیدم

که می‌دیدم در تشکل‌های دانشجویی حتی

این کاغذبازی‌ها

ولو به صورت شفاهی : | 

وجود دارد

و چقدر باعث می‌شود 

کارها روی زمین بماند!!

و انرژی‌ها هدر برود...

و کار روی زمین بماند....


این مساله برایم زمانی بیشتر اهمیت پیدا کرد

که دیدم امام خمینی رحمه الله علیه، این کاغذبازی ها را یکی از مهمترین میراث به جا مانده از دوران طاغوت می‌دانستند که باید با آن مبارزه شود(اصل جملات را نمی‌آورم، ارجاعتان می‌دهم به خود صحیفه امام که بارها و بارها به این مساله اشاره کرده‌اند مثل ج ۶ ص ۲۶۶، ج ۱۰ ص ۳۶۷، ج ۱۰ ص ۴۷۱، ج ۱۱ ص ۴۴۶، ج ۱۲ ص ۴۷۶، ج ۱۲ ص ۴۷۹، ج ۱۲ ص ۲۰۵، ج ۱۲ ص ۴۷۹، ج ۱۳ ص ۲۰۵،ج ۱۴ ص ۲۱۸، ج ۱۹ ص ۴۲۱، ج ۲۰ ص ۳۹، ج ۲۱ ص ۴۲۶). 


بگذریم...

در اخرین شماره نشریه مان

یک پرونده ویژه داشتیم برای جهاد سازندگی

تمایل داشتید در ادامه مطلب، بخشی از آن را مطالعه بفرمایید...



راستی

خبری هم دیدم

که طرح احیای جهاد را دارند اماده می‌کنند

نمیدانم چقدر این طرح آن طور هست که باید باشد

اما به قول یکی از اساتید

احیای جهاد بیشتر نیازمند جریان پیدا کردن روحیه جهاد در تمام ارگانها، سازمان‌ها و...است.

یکی از اولی ترین ها برای احیای این روحیه هم

همین مبارزه با کاغذبازی‌های اداری است!!!



نمیخواهد راه دوری برویم

از همین تشکل‌های دانشجویی شروع کنیم! 

تو فقط دنبال نشونه ها باش!

دو سالی هست که ایام نوروز مستند مسابقه‌ای به کارگردانی آقای سعید ابوطالب از تلویزیون پخش میشه

روند مسابقه این طوریه که هیچ کدوم شرکت کننده‌ها نمی‌دونن قراره چه اتفاقی براشون بیفته و تو چه موقعیت‌هایی قرار میگیرن

فقط در طی مسیر باید دنبال نشونه بگردن

و نشونه رو رمزگشایی کنن 

تا بفهمن چه کار باید بکنن کجا باید برن از کیا باید کمک بگیرن و...


جذابیتی که این مسابقه داره به غیر از بحث فرهنگی و محتوایی‌ش همین روندش هست

انگار مدل مسابقه، ادم رو یاد همین زندگی دنیا میندازه

واقعیت زندگی دنیا!


کارگردان مسابقه دنیا

حواسش به تک تک افرادی که تو مسابقه شرکت کردن هست

برا هر کدومشون نشونه اختصاصی میفرسته[ الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق]

اما

ممکنه شرکت کننده ها اونقد درگیر حاشیه های مسابقه بشن، جذابیت های طول مسیری که دارن میرن و...، که نشونه ها رو نبینن!!

و اگر ندیدن یا اگر چند بار دیدن اما اهمیت ندادن کم کم به نقطه ای می رسن که دیگه اصلا نمیتونن متوجه نشونه ها بشن! [ صم بکم عمی فهم لا یعقلون]


و اینجا همون نقطه انحراف از مسیره!

باعث میشه راهو اشتباه برن

از بقیه جا بمونن

وقتشون تلف بشه

و دیر برسن به مرحله بعد

یا اصلا نرسن! 


« و کیست ظالم‌تر از آن کسی که به آیات پروردگارش تذکر داده شود، سپس از آن ها روی بگرداند؟! حتما ما از گناهکاران انتقام می‌گیریم» (آیه ۲۲،سوره مبارکه سجده)


این آیه‌ای که ذکر شد هم دقیقا داره همینو به ما میگه

نشونه ها هستن

اختصاصی برای هر نفر

در طی مسیر هم برات فرستاده میشن

شاید از اولش تا اخر مسیر مشخص نباشه ولی همینطوری که میری جلو و نشونه ها رو دنبال میکنی بقیه راه هم روشن میشه!


اما در طول مسیر اگه حواستو جمع نکنی

اگه درگیر چیزایی بشی که غافلت میکنه از هدفت

ممکنه نبینی نشونه ها رو

و این ندیدن ها

اخرش جز جا موندن و منحرف شدن

هیچ نتیجه دیگه‌ای نداره!



راستی این مسابقه یه نکته دیگه هم داره:

تو این مسابقه فقط شرکت کننده باش، نه کارگردان! 

به عبارتی فقط بنده باش و بندگی کن! سعی نکن خدایی کنی!


تفاوتش میدونین تو چیه؟ 

وقتی بنده هستی میدونی خدا حواسش بهت هست

تنهات نمیذاره

تو فقط باید وظیفه تو انجام بدی

و بعد بهش اعتماد کنی[ و من یتوکل علی الله فهو حسبه]

بدونی همه چی رو حساب و کتابه [قد جعل الله لکل شئ قدرا]

هیچی اتفاقی نیست

رو همه چی باید حساس باشی و منتظر! 

نمیخواد حرص بخوری که مرحله بعدی چه اتفاقی میخواد بیفته

تو فقط دقت کن!

از چیزایی که حواستو پرت میکنه دوری کن

فقط نترس و برو جلو

تو هر مرحله‌ای که قرار میگیری، پس میتونی که انجامش بدی و از پسش بربیای و گر نه الان اینجا نبودی!

سنگ راه کس دیگه‌ای هم نشو

تا نشونه ها رو ببینی و بری جلو

راه برات روشن میشه [ لنهدینهم سبلنا]

حتی اگر از الان اخرش معلوم نباشه... :)


این عمل به تکلیف و اعتماد و توکل، ادم رو از این همه استرس و نگرانی نجات میده! و ارامش رو تو زندگی حکم فرما میکنه ^__^



  • نظرات [ ۱ ]

که تحمل هر دردی ممکن است الا دلتنگی!

به حضرت مادر می گفتند

یا شب گریه کن یا روز

مادرمان رفتند بیرون شهر بیت الاحزان ساختند برای خودشان

این روزها

به یک بیت الاحزان محتاجم

بیت الاحزانی که بشود در آن ساعت ها گریه کرد


وقت هایی هست ک میخواهم ب مادر بگویم:

مادر! بس است...

تا کی گریه میکنی؟!


یادم می اید از حضرت مادر...

چطور مادرمان نتوانستند فراق پدر را تاب بیاورند؟؟

چطور در روزهای بدون پیامبر، نفس کشیدن سخت بود؟؟


هیچ نمی گویم ب مادرم...


خودم هم این روزها

دلتنگم

در دوری از پدر...


شاید خیلی وقت بود ک اینقدر دوری از پدر ...طاقتم را طاق نمی کرد!

اما حالا...

امشب شب نهمی است ک پدر رفته اند سفر...برای تبلیغ ماه رمضان!

و تمام لحظه لحظه و وجودم پر شده از دلتنگی


امسال

شهادت حضرت امیر

غم سنگینی بر دلم احساس می کردم

از دست دادن پدربزرگم

دوری از پدرم

و شهادت حضرت پدر...



پی نوشت:

- عذرخواهم که این روزها حال و هوای این وبلاگ پر شده از دلتنگی

وبلاگ

روزنوشت های ماست

و چه می شود گفت وقتی روزهای من ....


- می شود این شب ها برای مادرم دعا کنید؟؟

دیدن این ذره ذره سوختن مادرم 

خیلی سخت است...

خصوصا اینکه هیچ‌کاری جز دعا

نمی توانم انجام بدهم!

تنها وسیله ارامش و نجات...

  • نظرات [ ۳ ]

تمام حجم قفس را شناختیم، بس است/ بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم!

الشیطان یعدکم الفقر...و یامرکم بالفحشاء...(سوره بقره، ایه ۲۶۲)


شیطان ما رو از نداری، از ناتوان شدن می ترسونه! که چه کار نکنیم؟؟ که وارد میدان عمل نشیم! این آیه بعد از دستور انفاق اومده...دستور به انفاق از بهترین اموالمون، بهترین دارایی هامون! و انفاق یعنی بخششی که شکافی رو پر کنه*! یک شکاف اجتماعی! 

و انفاق یعنی یک اثرگذاری اجتماعی...

در راستای تحقق توحید!


به این فکر می کردم که در عرصه کار فرهنگی و اجتماعی هم شیطان دقیقا همین کارو میکنه! ما رو می ترسونه! از آینده...از اینکه شاید بعدا ناتوان بشی...شاید اگه بری وارد این کار فرهنگی و اجتماعی بشی، از زندگیت بیفتی...از درست...از زندگی خانوادگیت...بچه هات و...

شاید اگه بری وسط کار از پسش بر نیای! 

شاید بری و کمبود امکانات زمینت بزنه!

و هزاران شاید دیگه...


و وقتی کناره گیری می کنیم

وقتی کنج عافیت می طلبیم

اون وقت کارشو شروع میکنه!

وقتی آرزوهای ما، اهداف ما، آرمان هامون...کوچیک شد و از حد زندگی شخصی و خانوادگی فراتر نرفت...خود ما هم کوچیک می شیم و کم کم ب فساد کشیده میشیم...


*: حضرت آقا در کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، انفاق رو این طور معنا می کنند.


پی نوشت: این روزها به لطف خدا درگیر راه انداختن یک کار فرهنگی اجتماعی مهم هستیم...کاری که در نگاه اول، خیلی خیلی غیرممکن به نظر میاد! و سنگ های زیادی هم سر راهش هست یا ایجاد میشه! اما به قول استاد عزیزمون، در کار جهادی آدم خسته نمیشه، ناامید نمیشه، دست از تلاش برنمیداره...

خیلی سخته اما چشم امیدمون به خدایی هست که خودش ایده این کارو تو ذهنمون انداخته :)

برامون دعا کنید...


  • نظرات [ ۳ ]

وقتی دلت گرفت فقط فَابْکِ لِلْحُسَیْن...

پدر و مادرها

قدرت و توانایی فوق العاده دارند

وقتی نباشند

وقتی برای همیشه بروند

متوجه میشویم چه بار سنگینی را بر دوش داشته اند! و در عین حال از پس ِ آن بر می آمده اند....

چون در نبودشان

حتی چند نفر با هم، هم نمی توانند به راحتی کارهای روزمره یک پدر و مادر برای خانواده را انجام دهند....




پی نوشت: 

یک ماه از رفتن پدربزرگ می گذرد...

و هنوز 

رفتنش باورمان نشده

هنوز هم رنگ دنیا با قبلش فرق می کند

فکر می کنم هیچ وقت هیچ وقت زندگی مان مثل قبل نشود....


هر بار دلتنگی، اشک هایمان را جاری میکند

همه اش یاد کربلا می افتم!

و می گویم: امان از دل زینب...


برای حال دلمان دعا کنید...

  • نظرات [ ۱ ]

حتی مطلع الفجر...!

کسی که می خواهد قدر را درک کند

باید خودش را تقدیر و اندازه گیری کند

باید ببیند در این مدتی که از عمر او گذشته بر دلش چه گذشته است...

باید فکرمان را بسنجیم و ببینیم که چه شناخت هایی را به دست آورده ایم و چه شناخت هایی را می توانسته ایم به دست بیاوریم

باید عقلمان را بسنجیم و ببینیم که با چه چیزهایی همدم بوده و چه سنجش هایی داشته...

و قلبمان را باید بسنجیم و ببینیم که چه کسانی در آن رفت و آمد کرده اند؛ چه حزن هایی چه عشق هایی چه خوف هایی و چه کینه هایی در آن راه پیدا کرده اند

و همینطور روحمان را هم باید بسنجیم و ببینیم با چه چیزهایی اوج می گیرد و با چه چیزهایی پلاسیده می شود

چه مسائلی ما را تنگ می کنند ...و چه مسایلی برای ما وسعت و راحتی می اورند.

وقتی که اندازه گیری شد فرشته ها عمل می کنند و کارها شروع می شود...

و مدت لازم برای این طرح ریزی طولانی و هفتاد سال نیست

حتی مطلع الفجر...

که با طلوع فجر باید حرکت کرد و در سپیده دم باید راه افتاد!


بهار رویش، صفحه ۷۰ (عین. صاد) 


پی نوشت: 

۱- همین عادت به یادداشت نویسی روزانه، فرصت خوبی برای خلوت با خود و اندازه گیری است...به خصوص اینکه در طول زمان مشخص می شود از کجا به کجا رسیده ایم؟ ایا حرکتی داشته ایم و یا ...؟! 

منظور از یادداشت نویسی هم صرفا روایت اتفاقات روزانه نیست...بلکه توجه و بیان حالت ها و احساساتی است که قبل و بعد اتفاقات در ما به وجود می اید.

بفهمم چه حالی پیدا کرده ام و بعد بپرسم : چرا؟؟!!

چرا ناراحت شدم؟ چرا خوشحال شدم و...؟!

۲- ولی با همه این ها، خیلی از زوایای پنهان وجودمان هست که ممکن است هیچ وقت متوجهش نشویم...و فقط خود خدا به ان اگاه است! درد را خودش می داند و طبیب هم فقط خود اوست...

  • نظرات [ ۰ ]

ما مسافریم...مگه نه؟!

مادرم می گویند: 

«هنوز هم باورم نمی شود...فکر میکنم پدربزرگ رفته سفر...فکر میکنم بر می گردد...»

می گویم:

«مامان...

میدونین چیه؟؟ واقعیتش اینه ک ما تو سفریم...واقعیتش اینه ک اقاجون رسیده ب مقصد!

واقعیتش اینه ک ما خیلی دنیا رو جدی گرفتیم و فکر میکنیم هر کی رفت یعنی رفت...در حالی ک ما جاموندیم...در حالی ک ما فراموش کردیم....»

پدربزرگ عادت داشتند کتاب ک میخواندند نکات مهمش را در برگه ای یادداشت میکردند در همان کتاب میگذاشتند....

دیشب کمی از کتاب ها را جا به جا کردم...یادداشت ها مدام خاطرات را یاداوری میکرد برایم....

چگونه مردن ادم ها واقعا مهم است...چه بخواهیم چه نخواهیم، پیام دارد برایمان...مثلا اینکه یک نفر شب جمعه دفن شود...یک نفر در ماه شعبان از دنیا برود...یک نفر همه مراسم های تعزیه اش بخورد به یک مناسبت مهم...مثل شهادت حضرت علی....مثل اینکه راحت از دنیا برود...

اینها چگونه زندگی کردن آن فرد را نشان می دهد...


بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم همین اتفاقات زندگی باعث می شود چیزهایی که تا قبلش فقط می شنیدی را با تمام وجودت بفهمی! مثلا تا در خانواده خودت یک بچه شش ماهه نداشته باشی، تا وقتی عزیزانت را از دست نداده باشی...نمی فهمی روضه کربلا را...نمی فهمی در یک نصف روز نزدیک بیست نفر از اعضای خانواده ات جلوی چشمت به شهادت برسند یعنی چه...و....

همین اتفاقات آدم را بزرگ می کند...

چند وقت پیش یادداشتی نوشته بودم میخواستم اینجا ثبت کنم و التماس دعایی از شما برای شفای پدربزرگ...اما نشد...

اما حالا میگذارمش...دوست داشتید بخوانید در ادامه مطلب...

حتی خیال بی تو شدن می کشد مرا /کارم به روزهای جدایی نمی رسد!

حاج اقا جاودان میگفتن، بودن افرادی ک سال های عمرشونو با محبت حضرت امیر گذروندن، بارها تو زندانای ساواک شکنجه شدن، حتی اخرش شهید شدن، اما فقط همون شب شهادتشون مهمان حضرت امیر بودن...

چی به سر ما اومده

که اینقد بی خیالیم؟؟


بی چاره اونکه حرم رو ندیده...

بی چاره تر اون که دید کربلاتو...


چقد بعد کربلا رفتن، سخته روزای دوری از کربلا؟؟

چقد روزا رو می شمریم و حسرت می خوریم و التماس میکنیم در خونه خدا، ک هر چ زودتر اجازه بده، هر چ زودتر ارباب بطلبه بریم کربلا؟؟


حالا فکر کنین، این دنیا لااقل دلمون خوشه ک ی بار دیگه شاید بطلبن...بریم نجف، کربلا، کاظمین...، اون دنیا دیگه هیچی عوض نمیشه! فقط خودمونیم و اعمالی ک اگه لیاقت پیدا نکرده باشیم پای سفره حضرت ارباب و پای درس حضرت امیر بشینیم...دیگه هیچ وقت نمیشه...هیچ وقت!

چطوری می تونیم دوری شونو تحمل کنیم؟؟!!


حدیثه ک گریه کنان اباعبدالله، روز قیامت سر سفره اباعبدالله نشستن و اونقد مشغولن ک هر چی از طرف بهترین نعمت های بهشت، براشون پیام میارن ک بیاین، حتی سرشونو بلند نمی کنن اونا رو نگاه کنن...

همینه ک بهشتیا رو هم ب زور می برن بهشت...

اخرش هم میرن ...اونجا مهمانند فقط! مهمان...اونا بهشتشون ی جای دیگه ست...


پی نوشت: 

- پاراگراف اخر مضمون حدیثی بود ک تو کتاب «دعوا سر اولویت است» ذکر شده، نویسنده کتاب ذیل حدیث ذکر میکنه ک: اگه گریه کنان اباعبدالله، روز قیامت ب زیباترین نعمتای بهشتی بی توجهن برا اینه ک تو دنیا هم سبک زندگی شون همین بوده، فقط حسین...اولیت و اولیت حسین...همه چیز فدای حسین...


- حاج اقا جاودان، بعد اینکه اون ماجرایی ک گفتم رو نقل کردند، بعد گفتن: احمق اون کسیه ک فکر کنه با دو رکعت نمازش باید معجزه براش نازل بشه...

  • نظرات [ ۰ ]

و کَیْفَ تَصْبِرُ علی ما لم تُحِطْ به خُبْرا؟!

گرفته مه همه ی جاده را

 ـ مشخص نیست

که صاف می شود آیا هوا ؟

ـ مشخص نیست

چطور باید از این راه مه گرفته گذشت 

از این مسیر که یک ردّ پا مشخص نیست

و من چقدر در این مه به گریه محتاجم

نمی شود که ببارم... چرا؟ مشخص نیست

چه حسّ خوبِ غریبی ؛ به جستجوی خودت

شبانه راه بیفتی ... کجا ؟ مشخص نیست

و تا همیشه از این شهر مرده کوچ کنی

و دورِ دور شوی ... دور... تا ... مشخص نیست

درست می روی آیا ؟ و یا ... نمی دانی

صحیح می رسی آیا ؟ و یا ... مشخص نیست

... کسی شبیه نسیم از کنار من رد شد

غریبه بود ؟ وَ یا آشنا ؟ مشخص نیست

صدای روشن او از ورای مه پیداست:

نگاه کن به افق! راه نامشخص نیست

 ...

تو پشت ابری و این قدر تابشت زیباست

هنوز آن طرف ابر ها مشخص نیست

 

حسن بیاتانی


حرف دل...و زبان حال...همین!

عنوان مطلب هم عنوانی بود ک خود ایشون در وبلاگشون برای این شعر زیبا گذاشته بودند.


پی نوشت: خدا خودش هم میدونست و میدونه که این ندونستن و این ابهام ادمو بی تاب میکنه. و زبانشو ب گله و شکایت باز...اما انگار امتحان ادم همینه! امید و رضایت و تلاش در عین نامشخص بودن اینده و نامشخص بودن دلیل خیلی از اتفاقا...

ب عبارتی؛

 تو کارتو، وظیفه تو، انجام بده...زندگی کن...به معنای دقیق کلمه...خدا هواتو داره! ( برداشت از کلیپ «حال خوش معنوی رو از بچه ها یاد بگیریم» از حاج اقا پناهیان ^_^)

چققدر رسیدن ب این نقطه سخته...

  • نظرات [ ۰ ]

رسیدن به جواب قبل از رسیدن به سوال!

«استعمار یعنی تعطیلی فکر

نه ب این معنا ک ب تو اجازه فکر کردن ندهند

بلکه ب این معنا ک اصلا فرصت فکر کردن نداشته باشی

استعمار فرانو رسیدن ب جواب قبل از رسیدن ب سوال است»*

افراد زیادی را می شناسم ک مشغله هایشان اجازه زیاد کتاب خواندن را نمی دهد

تحصیلات انچنانی هم ندارند

اما

اهل فکر هستند

لحظه ها یا حتی ساعت های زیادی را به تفکر می گذرانند

شاید در حین انجام کارهایشان...

این افراد

در مواجهه با شبهات

شایعات

اخبار دروغ فضای مجازی و...

دچار تشویش نمی شوند

به راحتی

حق را از باطل تشخیص می دهند

و در مواجهه با مباحث مختلف فورا گارد نمی گیرند

فورا پاسخ نمی دهند اما وقتی نظرشان را بیان میکنند مشخص است ک از فکر و ذهن خودشان برامده

نه اینکه حرف هایی باشد ک یک سری افراد، رسانه، کانال و...در ذهنشان فرو کرده اند!


*: نقل به مضمون از ایت الله حائری شیرازی


پی نوشت:

- مدام در حال دریافت اطلاعات بودن، به بهانه استفاده بهینه از وقت (من جمله چرخ زدن در فضای مجازی، گوش دادن دایمی ب موسیقی و...) فرصت تفکر را از ما نمیگیرد؟! 

- عزیزی از قول ‏نویسنده ای نقل میکرد: مطالعه فقط ب معنای خواندن کتاب نیست، به معنای مطالعه زندگی است...اینکه از کنار هر چیزی راحت عبور نکنی...


  • نظرات [ ۰ ]

شفا از سمت ان دست مسیحایی اگر باشد...!

هفت هشت سال پیش

خانم مهربان و خوش رو

روز عید غدیر

آمده بود منزل ما

تا پدر 

برای او و بهترین دوستش

عقد اخوت بخواند...

پدر نبود...

مادر گفتند: بیا خطبه را از روی مفاتیح بخوان برایشان...

خواستم نروم

گفتم اخر من ک...

اما...

خواندم!

فقط همین....

چهار پنج سال بعدش

خبر رسید که فرزند ان خانم 

در سوریه به شهادت رسیده است...



و حالا

چه حسی دارد وقتی بفهمی

این مادر بزرگوار شهید مدافع حرم

هنگام تشرفش به حرم حضرت زینب سلام الله علیها

و حرم حضرت رقیه سلام الله علیها

اختصاصی یاد تو بوده اند 

و برایت سوغات اورده اند؟!

فقط ب خاطر ان کار کوچک کوچکی ک چندین سال پیش انجام داده ای...

اینقدر مهربان و بزرگوارند مادران شهدا....

چطور می شود جبران کرد این همه لطف را؟!

و به غیر از آن، پرچم حرمی که تا به حال چشمانت توفیق دیدنش و زیارتش را نداشته ای از دست مادر یک شهید مدافع حرم می رسد ب دستان تو...و به چشمانت...مگر می شود شفا نگرفت با این دم مسیحایی شما بانو؟!! 


سوغات از حرم سیدة الزینب سلام الله علیها 


پرچم از حرم حضرت رقیه سلام الله علیها...

پی نوشت:

- شهدا زنده اند... می دانند کی و در چه شرایطی و چگونه باید بیایند سراغت...


- محله ما چند سال است که احیا شده با خون شهدای مدافع حرم...الهی لک الحمد...

  • نظرات [ ۱ ]

الان وقت استراحته؟!

کلا هیچ وقت نمیشه با خیال راحت زندگی کرد

نمیشه هیچ وقت فکر کرد همه چی تموم شده و وقت استراحته!

نمیشه فکر کرد ما ب ی جایی رسیدیم تو فلان مسیر، حالا بریم ب کارامون تو فلان مسیرای دیگه برسیم

باید با چشم باز حرکت کرد!!!

« مَن نامَ لمَ ینم عنه...»

مبارزه هیچ وقت تموم نمیشه

تا لحظه اخر اخر اخر


فقط ادم باید خودشو بسپره ب خدا

چی بگم...!!

اول و اخرش باید مواظب خودش باشه

از خدا بخواد ک مواظبش باشه

ک ی وقت گم نشه

ک ی وقت آدم اشتباهی نشه!!

چون اول و اخرش بصیرت آدما

و ب دست آوردن قدرت تصمیم گیری و شناخت درست تو لحظه های حساس 

چیزی نیس ک ب این آسونی ها ب دست بیاد...


پی نوشت یک: این روند تو جریان مبارزه همیشگی ادم با ی موجود، نیرو یا...چه میدونم؟ همون موجود به شدت بی اعصاب و خطرناک تو وجودمون، صادقه...

لحظه ای ک ادم فکر کنه از این کشاکش مبارزه با این موجود درونی فارغ شده، دقیقا نقطه شکسته...


پی نوشت دوی طولانی ;-) : 

این مساله تو زندگی سیاسی و اجتماعی ما هم صادقه

لحظه ای ک فکر کنیم ی عده پیدا شدن ک مسیول بشن و جامعه رو پیش میبرن و ما هم می تونیم بریم ب زندگی مون برسیم و بقیه مسایل هیچ!!! دقیقا اینجا هم نقطه شکست ماست یا حداقل شروع یک شکست...

ی جمله ای رو میخوندم از قول مهندس بازرگان، ک اوایل انقلاب میگفته:« مردم، انقلاب شد!! ب خانه هایتان بروید!» 

این حرف ینی همین!

البته منظورم اینه ک حرفم دقیقا خلاف حرف ایشونه :| 

اگه فکر کردیم بعد ایجاد یک حکومت اسلامی و ایجاد ساختارهاش همه چی گل و بلبل میشه و ما هم میتونیم بریم ب زندگی مون برسیم، خیلی اشتباهه

چون اگه اینطوری بود پس چرا اصل امر ب معروف و نهی از منکرو خدا جزء فروع دین قرار داده؟؟ 

عایا این ب این معنی نیست که «مردم، هر لحظه خطر انحراف هست!! حواستون به همدیگه باشه!»؟؟

همه اینا رو گفتم ک بگم اقایان نماینده مجلس(با اکثریت ظاهرا اصولگرا و با چهره های فول انقلابی :|| )  در حال تصویب طرح اصلاح قانون انتخابات هستن...البته اصلاح نه به اون معنایی که فکر میکنین، مثلا طرح «استانی کردن انتخابات مجلس» ب جای روند گذشته ک شهرستانی بوده و امکان شناخت کاندیداها و ارتباطشون با مردم بیشتر! 

و ب ی معنای دیگه از طریق این طرح، میخوان مردم رو وادار ب رای دادن ب لیست ها و جناح های خاص و ب قول خودشون تقویت تحزب بکنن!!! و ب معنای دقیق ترش یعنی همون حرف جناب بازرگان: «آهاااای مردم، اصلا به شما چه ک کی میخواد نماینده بشه کی نشه؟ مگه اصلا شما میفهمید این چیزا رو؟؟ شماها از سیاست و حزب و منافع و مصلحت ها چی می فهمید؟؟ هاااان؟؟! امام هم اگه گفت جمهوری اسلامی برا این بود ک دهن غربی ها رو ببنده و گرنه کدوم جمهور؟ کدوم مردم؟!»


ی طرح دیگه شون هم اینه: عدم اعتقاد ب اسلام و عدم التزام ب ولایت فقیه، فقط وقتی برا کاندیداها اثبات میشه ک ب زبون بیارن :-\ 

اونم تو زمونه ای ک خیلی ها ب زندگی منافقانه عادت کردن و کلا با استحاله موافق ترن تا تقابل مستقیم!! 


خلاصه که دوستان عزیز

انقلابی، غیر انقلابی، حزب اللهی و غیر حزب اللهی..غفلت کنیم یهو ب خودمون میایم می بینیم هیچی نمونده از ارزش های ملی و اسلامی مون!! از چیزایی ک ب خاطرش خون دادیم!! 


درسته ک شورای نگهبان هست

اما ما هم باید نشون بدیم ک هستیم...که «سرنوشت هر قومی ب دست خودشه فقط» و «عدالت، که ترجمه عملی توحیده فقط ب دست مردم عملی میشه»! 


پی نوشت سه: مستند خارج از دید ۱ شبا ساعت ۲۰:۱۵ از شبکه افق و مستند خارج از دید ۲ شبا ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه سه پخش میشه. دیدنش ب اندازه ساعت ها مطالعه می ارزه. و البته پرده از چیزهایی برمیداره ک اصلا تو کتاب ها بهشون اشاره ای نمیشه! و ی جورایی داره نقشه ی عده ای رو، رو می کنه! از دیدنش پشیمون نمی شید! :)

  • نظرات [ ۰ ]

مرثیه ای برای یک نشریه!


*به احتمال ۹۹ درصد این اخرین بعدالتحریری است ک نوشتم!

هر چقدر به اخر راه نزدیک می شوم، خیلی سخت می شود

همه چیز!

دل کندن از تک تک بخش های نشریه...


*هر ایده، از «اقدام و عمل» گرفته تا «بعدالتحریر» از دل ساعت ها هم فکری، گفتگو، مرور تجربیات نشریات دانشجویی و غیردانشجویی، تخصصی و حرفه ای، بیرون آمده...

و بعد از لحظاتی پر از شک و تردید، اشک و گریه و دعا و توسل....


*روز اولی ک قرار بود مدیر مسیول بشوم هیچ چیزی نمی دانستم!

هیچ چیز!

اما وقتی پذیرفتم به همان قرار «خذها بقوة»، پیش رفتم و رفتیم...

حتی لحظه ای قرار نگرفتیم...به لطف الهی...


*نشریه ای که قرار بود نماینده گفتمان انقلاب باشد و تریبون درد آنها که تریبونی ندارند، شده بود میزان اعمالم!!! پایم را کج می گذاشتم، نیت و فکر خطایی به ذهنم می آمد، همه چیز گره می خورد!!! همه چیز....دقیقا احساس می کردم بودن در این نشریه و نفس کشیدن بین اعضای باصفایش توفیق می خواهد!


*هر چند شاید حاصل ۲ سال دغدغه و فکر و رفت و آمد و بالا و پایین شدن، فقط ۴ شماره نشریه شد، ولی همه ما در این دو سال بزرگ شدیم...

امتحان شدیم...

از همان اول، هر کس پایش را به این تشکیلات می گذاشت میگفتم همان حرفی را که فرمانده، در بدو ورودمان گفته بود: حواستان باشد که حساب این تشکل، جداست از تشکل های دیگر!

تک تک اعمال و گفتار و افکار و نیت هایتان تحت نظر است...

نظر حضرت صاحب، آقا...و شهدایی که لطف کرده اند و اجازه داده اند در جایگاهشان نفس بکشیم و اسم و رسمشان را یدک...


*همین بود ک روند نشریه هم همینطور پیش میرفت! تلاشمان را می کردیم، برنامه می ریختیم، حداقل برای سه چهار ماه بعد...،روز و شبمان را به هم می دوختیم، اما در نهایت به خودمان که می آمدیم احساس می کردیم، هیچ‌چیز این نشریه دست ما نبوده...اینکه در نهایت «اقدام و عملش» چه بشود و «گپ و گفت»ش چه، از چه کسی مصاحبه بگیریم و چه کسی یادداشت بنویسد و در اخر «بعدالتحریر»ش به چه مسایلی بپردازد و در نهایت چه زمانی چاپ شود....و اینکه اصلا محوریت نشریه بر چه موضوعی باشد...


*همه اینها را گفتم که باز بگویم، دل کندن از این نشریه سخت است...نشریه ای که شاید برای خیلی ها فقط یک نشریه باشد، برای ما، همه چیز بود!


*نمی دانم بعد از ما چه کسانی عهده دارش می شوند و نمی دانم ایا با همین روندی که شروع شده ادامه اش خواهند داد یا نه، ولی همینقدر می دانم که ما فقط تا همین جای مسیر، فرصت داشتیم! از این به بعد دیگر نمی شود...باید نیروی تازه نفس بیاید! نیرویی که خلاقیت و ایده پردازی و...اش صدها برابر ما باشد و انگیزه اش هزاران برابر...


*این مسیر برایمان تجربه بود...

و مهم بود که انهایی که باید، ببینندش...! همان کسانی که چند پاراگراف قبل، ذکر کردم

اما 

نمی شود گلایه نکرد 

و نگفت

که طبق معمول، ما هم در این مسیر از همان جایی ضربه خوردیم که اغلب کارهای فرهنگی ضربه می خورند ...

و نمی توانند علی رغم تلاش بسیار، جریان ساز باشند انطور که باید، و موثر باشند!


خیلی رفتیم و امدیم

جلسه گذاشتیم

پیغام و پسغام فرستادیم

اما

نشد!

نشد که با دیگر عناصر فرهنگی هم دغدغه هم دانشگاهی مان، یک جبهه بشویم!!!

نشد!!

چرایش را هنوز نمی دانم!

اما همینقدر می دانم که اگر میشد

هم ثمره دو سال فعالیت، فقط چاپ چهار شماره نشریه نمی بود

هم اینقدر بالا و پایین نمی شدیم...

و از همه مهمتر

موثرتر می بودیم...

و در حالی روضه وداع نمی خواندیم که سوژه های به ثمر نرسیده فراوانی روی دستمان مانده باشد!


سعی مان بر این بود که این کوتاهی ها صورت نگیرد

و لااقل از جانب ما نباشد

اگر فرد یا افراد دیگری در این مسیر بوده اند و کوتاهی کرده اند، خودشان می دانند و خدا

و هزاران چشمی که به همین جبهه شدن فعالین فرهنگی انقلاب اسلامی دانشگاهمان، دوخته شده بود!


فرصت ما تمام شد

اما مطمئنم کم کم این تلاش ها به ثمر می رسد و ان شاالله روزی برسد که حرفی از کم کاری و‌ کوتاهی، حب و بغض های شخصی، یا جا به جا شدن اولویت ها نباشد و فقط مهم، برداشتن بارِ روی زمین مانده انقلاب و این مردم باشد!


* باقی حرف ها را هم قبلا اینجا زده بودم...

والسلام


به وقت نهم دی ماه ۱۳۹۷

بعد از اتمام اخرین شماره نشریه صبح
  • نظرات [ ۰ ]
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan