و کَیْفَ تَصْبِرُ علی ما لم تُحِطْ به خُبْرا؟!
گرفته مه همه ی جاده را
ـ مشخص نیست
که صاف می شود آیا هوا ؟
ـ مشخص نیست
چطور باید از این راه مه گرفته گذشت
از این مسیر که یک ردّ پا مشخص نیست
و من چقدر در این مه به گریه محتاجم
نمی شود که ببارم... چرا؟ مشخص نیست
چه حسّ خوبِ غریبی ؛ به جستجوی خودت
شبانه راه بیفتی ... کجا ؟ مشخص نیست
و تا همیشه از این شهر مرده کوچ کنی
و دورِ دور شوی ... دور... تا ... مشخص نیست
درست می روی آیا ؟ و یا ... نمی دانی
صحیح می رسی آیا ؟ و یا ... مشخص نیست
... کسی شبیه نسیم از کنار من رد شد
غریبه بود ؟ وَ یا آشنا ؟ مشخص نیست
صدای روشن او از ورای مه پیداست:
نگاه کن به افق! راه نامشخص نیست
...
تو پشت ابری و این قدر تابشت زیباست
هنوز آن طرف ابر ها مشخص نیست
حسن بیاتانی
حرف دل...و زبان حال...همین!
عنوان مطلب هم عنوانی بود ک خود ایشون در وبلاگشون برای این شعر زیبا گذاشته بودند.
پی نوشت: خدا خودش هم میدونست و میدونه که این ندونستن و این ابهام ادمو بی تاب میکنه. و زبانشو ب گله و شکایت باز...اما انگار امتحان ادم همینه! امید و رضایت و تلاش در عین نامشخص بودن اینده و نامشخص بودن دلیل خیلی از اتفاقا...
ب عبارتی؛
تو کارتو، وظیفه تو، انجام بده...زندگی کن...به معنای دقیق کلمه...خدا هواتو داره! ( برداشت از کلیپ «حال خوش معنوی رو از بچه ها یاد بگیریم» از حاج اقا پناهیان ^_^)
چققدر رسیدن ب این نقطه سخته...