قطره

الحمدلله علی کل حال...

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند...

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست


دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه دل ما در گلو شکست


سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا درگلو شگست


ای داد- کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای -های های عزا در گلو شکست


آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست


«بادا» مباد گشت و«مبادا» به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و«چـرا» در گلو شکست


فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین وآفرین ودعا در گلو شکست


قیصر امین پور


پی نوشت: حال این روزهایم... :'( 

- اینجا گفتم کنار اومدم...قشنگ حرف زدم راجبش! اما واقعیتش اینه که هنوز با این اتفاق کنار نیومدم...



  • نظرات [ ۳ ]

تحلیل خوان بودن یا تحلیل گر بودن؟!

اهل تحلیل بودن

با تحلیل خوان بودن فرق دارد!!


این روزها به برکت فضای مجازی

پس از هر اتفاقی

موج تحلیل ها و اظهار نظرهاست

که در کانال ها و شبکه های اجتماعی سرازیر میشود


من هم مدتی بود که به شدت تحلیل خوان شده بودم!

اما واقعا یک زمانی رسید که خسته شدم

احساس کردم دیگر از این همه تناقض دارم دیوانه می شوم!!!


هر کسی یک چیزی می گفت

اصلا انگار انها بودند که داشتند برایم تعیین میکردند که چه چیزهایی را ببینم، بخوانم، بشنوم و اولویت هایم چه چیزهایی باشد!!


خیلی جاها هم اشتباه رفتم...

اشتباه فکر کردم قبلش!

شاید هم فکر نکردم اصلا!!


در واقع با تحلیل خواندن هیچ وقت ادم صاحب تحلیل نمی شود!!!

به یک عبارت می شود گفت در واقع با این روش فقط یک بازیچه می شود!!

همین....


چرا؟؟

چون خودش نیست که دارد فکر میکند

و در واقع به یک جای محکم و مطمئنی وصل نیست!!!



شاید نزدیک دو سال است که با اقای محمدصادق شهبازی ( دبیر اسبق جنبش عدالتخواه دانشجویی) اشنا شده ام

یعنی استفاده میکنم از حرف ها و مطالبشان در کانال و وبلاگشان...

ایشان تحلیل به ادم نمی دهند فقط...

کمک میکنند که خودت صاحب تحلیل بشوی!

در واقع فکر کردن را به ادم یاد می دهند...


نزدیک سه سال هم هست که با استاد عزیزمان( از اعضای سابق شورای مرکزی جنبش عدالتخواه دانشجویی) اشنا شده ام

ایشان هم همینطورند...

فکر کردن را یادت می دهند...

و از همه مهمتر این که

به یک جای مطمئنی وصلند...

به مبانی...


اصلا ذوب شده اند در اندیشه اسلام ناب..و بالتبع اندیشه امام و رهبری...


وقتی ادم به یک جای مطمئنی وصل باشد

هیچ‌وقت دچار تناقض نمی شود...

از هر جایی برود

اخرش به همان حرف اصلی می رسد

به همان جایی که باید



نشان به ان نشان

که دقیقا

اولویت ها

مساله ها

و راه حل هایی ک استاد ما اینجا در مشهد برایمان سر کلاس تبیین میکنند

اقای شهبازی دقیقا در تهران همان نکات را مطرح میکنند...

یعنی

راه یکی ست!

که ما اگر اهلش باشیم

درست تشخیصش می دهیم...


- این حرف ها وقتی دوباره در ذهنم مرور شدند که برخوردم به این پدیده که « همانقدر که عده ای هستند که  در همه چیز حتی رای دادن های انتخاباتشان، سلبریتی ها محل رجوعشان هستند، یک عده دیگر هم هستند که در تحلیل اتفاقات و اینکه اصلا باید چه کار کنند، و کلا به چه چیزی فکر کنند حتی، محل رجوعشان، علی زکریایی ها هستند»


- سر کلاس طرح کلی اندیشه اسلامی در قران، یکی از دوستان در مبحث توحید و مصادیق شرک، دقیقا رسید به همین نقطه! یعنی این نکته را مطرح کرد که پیروی هایی از این دست ( که کلا این ما نیستیم که فکر میکنیم و تصمیم میگیریم بلکه صرفا دنبال عده ای دیگر حرکت می کنیم...حتی اگر ان عده، اساتید و به عبارتی کله گنده های حزب اللهی ها باشند!!!  :| ) بعید نیست از مصادیق شرک باشد!! 


- توحید یعنی اینکه فقط خدا در مملکت وجود خودمان و مملکت جهان بیرون حکومت کند!! حالا با این حساب وضعیت ما در فضای مجازی و...چطور میشود؟؟؟  :||


- هیچ چیز و هیچ‌کس را مطلق نبینیم!! و از ادمها بت نسازیم...رسیدن به این نقطه، نقطه خطرناکی ست!!


پی نوشت:

- امروز اقای شهبازی امده بودند دانشگاهمان.. ب مناسبت ۱۶ اذر، فرصت بشود از صحبت هایی که در جلسه مطرح شد خواهم نوشت...




  • نظرات [ ۱ ]

یک روز بازخواهیم گشت تا داستان را تکمیل کنیم...

ورود به این مسیر 

با یک دوره بود

یک دوره آموزشی

طرح ولایت

بعدش

دغدغه مان این شده بود ک ما هم برای پاسخ به این حجم دغدغه

که حتی لحظه ای رهایمان نمی کردند

کاری بکنیم...

ما هم باری برداریم


آن زمان تنها کار روی زمین مانده 

برد دانشکده بود

۹ ماه روی برد و کانال دانشکده کار کردیم

با انرژی

انقدر که

شب ها نگهبان دانشکده ب اجبار و زور ما را از اتاق تشکل ها می انداخت بیرون

اصلا همه زندگی مان شده بود!

اگر یک روز، پایگاه نمی رفتیم 

خنده از لب های همه ما میرفت...


پیش رفتیم و پیش رفتیم

هر بار فکر میکردیم که الان وظیفه مان این است که در کدام سنگر دفاع کنیم؟!...

رسانه، تحلیل و بررسی، مسئولیت پایگاه و...

تا رسیدیم به ایستگاه نشریه


نشریه دانشجویی

که قرار شد دغدغه اش عدالت باشد

و بشود هم پای دغدغه های مردم حاشیه شهر...

نشریه

تمام زندگی مان شده بود...

خیلی هم جلوی هر شماره اش

هر سوژه اش 

سنگ می افتاد...

خیلی!


هر شماره ای ک کلید می خورد

فقط با دعا و توسل

پیش می رفت

و تک تک گره هایش را خود خدا باز میکرد!

وگرنه دست های خالی ما

هیچ کاری از پیش نمی برد...


طرح کلی نشریه

چهارچوب ها، استاد مشاور، اعضا، تک به تک ایده ها و ساختارها و....همه و همه را خودشان پیش بردند

خود خودشان

همان هایی که این مسیر متعلق ب انهاست و قرار است ختم به خودشان بشود...


هر چند که خیلی از ایده ها

و ارزوها 

هیچ وقت به اجرا در نیامدند

چون شرایطش را نداشتیم و توانمان ب آن اندازه نبود!

اما

مهم این است ک مطرح شدند

و با هر کدامشان ذوق و شوقی بود که در وجود تمام اعضای نشریه به وجود می آمد...و زندگی و عشق در رگ های نشریه جریان پیدا می کرد...


در مسیر همین نشریه بود که

فهمیدیم 

ما به انقلاب بدهکاریم

یک بسیجی هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت از هیچ کس طلبکار نمی شود!!

در مسیر همین نشریه بود ک تک تک عیوبمان، اشکار شد و سعی کردیم برای برطرف کردنش...

در همین مسیر بود ک با تمام وجودمان حس کردیم« تشکل، معبد است اما مبادا تبدیل به معبود گردد»! یعنی چه...

و فهمیدیم « بروید سراغ کارهای نشدنی تا بشود، تصمیم بگیرید به برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید.» چه معنایی دارد...

و اینکه چقدر عمل به اینکه «دنبال کارهای بر زمین مانده باشید نه علایقتان...» آخرش به جاهای خوبی ختم میشود و تازه میفهمیدیم همان کارهای بر زمین مانده دقیقا علاقه پنهان خودمان هم بوده و چقدر استعدادش را هم داشته ایم!!

در همین مسیر بارها به همه چیز شک کردیم...

همه چیز را خراب کردیم

و دوباره ساختیم...


سه سال گذشت...

این مسیر ادامه دارد

این پرچم بر زمین نخواهد افتاد

و کار انقلاب زمین نخواهد ماند...


این قطاری است

ک می رود

و ادامه دارد

تا زمانی ک ب مقصد نهایی اش برسد

اما

مسافرانش

در ایستگاه های مختلفی سوار میشوند

و هیچ کدامشان هم نمی دانند چه زمانی پیاده خواهند شد!

فرصت اندک است

در همین فرصت اندک حضور در قطار

باید سعی کرد

تا بیشترین بهره را برد

از لحظه ب لحظه های نفس کشیدن در این فضا

و فرصت استفاده کردن از یک کار تشکیلاتی...


ما فعلا از قطار فعالیت در بسیج دانشجویی پیاده شدیم!(چون فرصت دانشجویی مان تمام شد!)

اما خدا کند ک تا آخرین لحظه عمرمان از قطار انقلاب و پیروی از ولایت پیاده نشویم!


و باز هم حرف همیشه استاد ک مدام در ذهنم تکرار میشود...

« این مسیر نیست ک ب ما نیاز دارد

ماییم ک ب مسیر نیازمندیم...»

دعا کنید 

هر چ زودتر

از راهی دیگر

ب این مسیر بپیوندیم دوباره...

  • نظرات [ ۴ ]

منزل اول: لذت عشق به این حس بلاتکلیفی است...

به دلم افتاده بود که امسال اجازه می دهند برای حضور

چرا؟

چون باتمام وجود خواسته بودم

چون در اوج دل شکستگی ها خواسته بودم

چون گفته بودم که بیمار اورژانسی ای هستم که فقط شفایش در درمانگاه اباعبدالله است...

همه اینها و هزاران دلیل دیگر!

اما باز هم در بیم و امید بودم

نمیدانستم واقعا درمانم در نزدیکی است به حرم یا در دوری!

سپردم به خودشان!

گفتم من تلاشم را میکنم...اما اخرش همانی میشود که صلاح میدانید!

تلاشم را کردم

به همه سپردم

برنامه ریختم

اما تا به خودم آمدم دیدم تنها مانده ام

هر کس در کاروانی ثبت نام کرده و «من» مانده ام فقط...

و دیگر نمی دانستم باید چه کنم!!

گفتم حتما صلاح بر دوری بوده...

اما یکهو

مادرم زنگ زد که رفته ام برایت درخواست ویزا داده ام...

گفتم: ویزا بگیرم که چه بشود؟ با کدام کاروان؟ تنهایی هم که نمی توانم...

گفتند: هر چه صلاح بدانند می شود!

فردایش یکی ازدوستان را در دانشگاه دیدم

آمده بود خداحافظی

گفتم با کدام کاروان؟

گفت: «سفیران موعود»

گفتم: این کاروان که هفته پیش بسته شده بود...گفت: نه! هنوز هم جا هست...

گفتم: من ویزا دارم اما کاروان نه!

گفت: ثبت نامت میکنم پس...

اما عقلم میگفت: نمیشود!

به خاطر یک عالمه سنگی که پیش پایم افتاده بود...

اما دو روز بعدش تا به خودم آمدم دیدم در قطار مشهد تهران نشسته ام...

آن هم با ویزایی که دقیقا نیم ساعت قبل حرکت قطار به دستم رسیده بود!

دلم میخواست فریاد بزنم: خدایا شکرت! 

یا امام رضا ممنونم...میدانم...میدانم که خودتان راهی ام کرده اید...پس یاری ام کنید که حق این لطفتان را ادا کنم...

 

پی نوشت:

+ میخواستم ننویسم خاطرات پیاده روی اربعین را

کلا عادت کرده ام به نوشتن برای خودم فقط...

اما 

خودم را راضی کردم که بنویسم...

+ ادامه دارد...

 

  • نظرات [ ۲ ]

پشت در خانه تو نشستن مرا بس است...

 

 

می گفت
تازه دو ماه شده بود
که در قنوت هایم
«اللهم ارزقنا زیاره الحسین»
را می خواندم
فکرش را هم نمیکردم
به این زودی ها دعایم مستجاب شود...

گفتم
چند وقت بود که شب های جمعه برای خودم 
«هوای حسین هوای حرم
هوای شب جمعه زد به سرم...»
را می خواندم
و وقتی چند ماه بعدش 
شب جمعه
وسط بین الحرمین
ناحیه مقدسه میخواندم
یادم امد 
که چقدر زود
«بده صدقه به راه خدا..بده شب جمعه تو کرب و بلا»
را مستجاب کرده اند...
 
 
فقط باید خواست
فقط باید گدا بود...
باید سمج بود
و نشست بر در خانه شان...
 
 
قبل ترها
عزیزی می گفت
«بگو چند بار رفتی دخیل بستی به ضریح امام رضا و خواستی که آدمت کنن و نکردن؟بگو...بگو گفتی و اجابت نکردن تا به کرم این خاندان شک کنم...»
آن زمان از این همه قاطعیتش بهت زده میشدم فقط!
 
و حالا به این نتیجه رسیده ام
که این همه سال
این من بوده ام
که کاهل بوده ام
و هزاران بیراهه را 
برای رسیدن به مقصد 
طی کرده  ام...
 
اصلا حالا که اینطور است
چه میشود اگر 
ادم از این خاندان بخواهد که
ادمش کنند که لایق زیارت شود؟
بخواهد که«اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد»؟؟
اصلا چه میشود اگر بخواهد که لایقش کنند که بر سر سفره کرامتشان در بهشت مهمان باشد؟؟
 
 
  • نظرات [ ۵ ]

«تنها» نمی شود!!!

استاد

مدام سر کلاس تاکید میکند

انچه که خاص اسلام است و خیلی ها در برابرش مقاومت می کنند

«تقوای جمعی» است

نه تقوای فردی

ب همان دلیلی ک امام رضا در حدیثی می فرمایند:

«دو چیزند که هرگز از هم جدا نمیشوند...تقوا و صله رحم» 

چرا؟!

چون در واقع تقوا

در جمع است ک معنا پیدا میکند

و در جمع است ک می توان باتقوا بود 

و ماند...

و گره خیلی از کارهای ما

و شکست خوردن ها و ناامید شدن ها

همین است ک میخواهیم 

و گره خیلی از کارهای ما

و شکست خوردن ها و ناامید شدن ها

همین است ک میخواهیم 

تنها

پیش برویم...

در حالی ک نمیشود

ما ب «آمنوا و عملوا الصالحات » عمل میکنیم...

اما

یادمان می رود ک 

«و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر»...

 

بعد نوشت:

۱-امروز برای چندمین بار دوباره ب این حرف ها رسیدم!!

۲-توصیه ای ک استاد مدام ب ما میکنند همین است ک اول جمع های فامیلی را دریابیم... (ک ایه قرآن می فرماید:« قوا انفسکم و اهلیکم نارا...» کارکرد خانواده اصلا همین است ک همدیگر را حفظ کنیم...از خسران...)

بعد هم هر جمعی ک هستیم

و کاری را با هم شروع کرده ایم

یکدیگر را حفظ کنیم

و نگذاریم ک از دست برویم...

۳- تقوای جمعی اشاره ای هم دارد ب «امر به معروف و نهی از منکر» ...البته نه ب ان معنای رایجی ک بین ماها جا افتاده عمدتا

ان شاالله فرصتی باشد از رهنمودهای استاد در این مورد، خواهم نوشت...

۴-اگر همه ایات قران و احادیث همینقدر کاربردی و عملی برایمان ترجمه و تفسیر میشد، چه اتفاقی می افتاد واقعا؟؟؟

۵- امیدوارم در انتقال مفهوم و معنی، موفق بوده باشم...اما اگر جایی نامفهوم است دوستان بپرسند، در حد توان در خدمتم!

  • نظرات [ ۰ ]

روشنفکری بیمار در دل دانشکده روانشناسی!

«جوان ما تصمیم گرفته است 
که دیگر تحقیر نشود»...

 
این جمله از آن روز
و آن اجتماع دشمن شکن 
مدام در ذهنم تکرار می شود
 
و هی یادم می آید
از برخی کلاس هایمان
که هر کس بیشتر کشورش را
فرهنگش را
و حتی مردمش را
تحقیر کند
انگار باسوادتر است
و با کلاس تر...
جو کلاس ها سنگین است
اینکه بتوانی خودت را بکنی از این جو
و سربلند کنی
و اتفاقا خلاف جریان حاکم بر دانشکده روانشناسی حرکت کنی
خیلی سخت است
سخت تر از آن چیزی که روزی فکرش را می کردم

 
اینجا برخی مسئولین و یک عده از دانشجویان(نمیدانم میشود گفت اکثریت یا نه!)
و زمین و زمان دست ب دست هم می دهند 
تا روز ب روز غرب زده تر شوی
و از فرهنگ خودت بیگانه تر
و به جای آنکه به فرهنگ و طبیعت مردمت
و نیازهای جامعه ات بیندیشی
دقیقا پشت سر آنهایی حرکت کنی
که سال هاست ثابت کرده اند
پایش بیفتد حتی به تو اجازه فکر کردن هم نخواهند داد...
 
 
بعد نوشت:
1- این حرف ها را نزدم که بگویم
به حضرت آقا گزارش اشتباه میرسد
 
دلم به حال خودمان سوخت!
ماهایی که حداقل سه سال است در فضایی نفس میکشیم که اینقدر از حرکت کلی جوانان جامعه عقب است
و بعد اتفاقا ادعا میکند که می خواهد برای سلامت روان همین جوانان و خانواده هایشان تلاش کند!!! 
 
2-معتقدم در دانشکده ما این روشنفکری بیمار وجود دارد چون دقیقا به همان چیزهایی مبتلاست که جلال آل احمد در کتابش ذکر میکند. که مهمترینش هم همین بی اعتنایی به سنت های بومی و فرهنگ خودی است.
 
3- تا آنجایی که به ما اموخته اند یک روانشناس در صورتی موفق است که با فرهنگ ها و عقاید مختلف آشنا باشد و هیچ کدام را نفی، تحقیر و...نکند. چون با مراجعین مختلفی سر و کار دارد که فقط وظیفه دارد به سلامت روان آنها کمک کند ...پس باید حرف هایشان را بفهمد و دریچه نگاهشان به زندگی را درک کند اما متاسفانه همین اصل ساده و البته مهم که در قبله آمال دوستان روانشناس ما (امریکا) هم مورد توجه و تاکید است مورد غفلت این دوستان عزیز است!!
  • نظرات [ ۰ ]

خوب است ادم یک نفر را داشته باشد...

خوب است ک ادم کسی را داشته باشد

ک تمام تنهایی هایش را

و ان لحظاتی ک از همه جا بریده

با او باشد

 

درد دل هایش را گوش کند

 و درد دل هایش را به ‌او بگوید

 

تنها باشد

و با او

برود کنج پاتوق کتاب 

غرق شود در کتابها

و ساعتی بعد با صدای او به خودش بیاید:

«کتابت تموم شد؟ بریم؟؟»

کسی باشد ک با او

پله برقی های مترو را بالا و پایین برود

در ایستگاه مترو کنارش بنشیند

ب صورتش خیره شود

و چشم در چشم هایش

حرف هایش را گوش کند

 

کسی را داشته باشد

ک کوچه پس کوچه های شهر را با او طی کند

ک شاید بتواند

گم شده هایش را پیدا کند!

گم شده های فکری اش...

گذشته اش

اینده اش

خلا های زندگی اش...

 

با او برود سینما

و تمام راه برگشت

در اتوبوس

دیالوگ های فیلم را با او مرور کند

و تلاش کند برای تحلیل کردن، یاد گرفتن...

 

همه بدانند که وقتی نیست

یعنی قرار دارد

با کسی که همه می دانند او کیست

همه!

همراه تمام پیاده روی ها

پارک رفتن ها

همراه تمام دغدغه ها...

 

کسی را داشته باشد که با او 

غرق شود در رویاها

در اینده

در ارزوهای دست یافتنی و نیافتنی

و به هم بگویند:« ینی میشه؟»

و بعد با او بزند زیر خنده:

«چرا نشه!!»

 

هی ناامید شود

و کسی باشد که مدام امید را به او تزریق کند!

و «او» ناامید شود

و این بار خودش به «او» امید بدهد!

این چرخه مداوم...

 

کسی باشد ک 

تمام زندگی اش را با بودن کنار او برنامه ریزی کند

و حتی نتواند یک لحظه تصور کند

که نکند روزی این دوستی

به پایان برسد!

و مدام اضطراب همین را داشته باشد که نکند روزی...

 

اما واقعیت این است که

انسان تنهاست

تنهای تنهای تنها

و ادم حتی اگر کسی را با تمام این خصوصیات داشته باشد

باز روزهایی هست ک او نیست

و شاید زمانی برسد که کلا نباشد!

به میل خودش یا به‌اجبار زمانه...

و راه هایی هست که باید بدون او طی شود

هر چند اگر با او شروع شده باشد...

 

و فقط یک نفر هست که ادم باید تمام تنهایی هایش را با او پر کند

همان کسی ک از ابتدای تنهایی ها با ما بوده

و تا انتهای تنهایی هایمان فقط او با ما هست...

 

پی نوشت: 

سخت است

اما میگویند اگر از اول به کسی دل نبندی

کلا ارامش بیشتری داری

چون نمی ترسی از روزی که باید از او دل بکنی!

یک روز صرف بستن دل شد ب این و آن

وآن روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

 

  • نظرات [ ۷ ]

نگذاریم قلب هایمان بمیرد!

« وای به حال مسلمانی که یک هفته بر او بگذرد

و در آن هفته 

یک روز را برای تفقه در دین خود قرار ندهد

(بحارالانوار،176،1)

.

.

.

امام امیرالمومنین فرمود:

حسن جان، قلب می میرد.

با موعظه آن را زنده کن...»

(مواعظ، سلسله مباحث اخلاقی ایت الله حق شناس، ج 3، ص67)

قبل تر ها این حدیث و مانند آن را زیاد می شنیدم

اما زیاد جدی اش نمی گرفتم!

شاید به خاطر همان توهم تقوایی بود که فکر میکردم با همان علم اندک و اندک عمل به واجبات و دوری از محرمات رسیدم به آخرین مرحله دین داری!

چوب این نگاه غلط را وقتی خوردم که وارد دانشگاه شدم

نه همان اول

تقریبا پس از دو سال

خودم را غرق درس های دانشگاه کرده بودم(و فکر میکردم این علم همان علم است که توصیه میکنند!)

و از آن طرف بعضی درس ها گاهی باعث میشد به سختی بتوان در فضای دانشگاه نفس کشید

و این حالت بر خواندن درس های دانشگاه هم اثر میگذاشت و...

یک چرخه باطل که روز به روز آدم را به سقوط نزدیک تر می کرد!

 

حوزه دانشگاهیان که به همت نهاد رهبری دایر است در دانشگاه ها 

خیلی کمک میکند که آدم به این نقطه سقوط نرسد!

که بتواند در کنار درس های دانشگاه

فرصتی برای تنفس داشته باشد!

 

من دیر فهمیدم

ضربه اش را هم خوردم

شما اگر ابتدای راهید 

فرصت را دریابید!

(حوزه دانشجویی، جلسه اخلاق، مطالعه کتاب های اخلاقی و حتی دیدن و شنیدن یک کلیپ از حاج آقا پناهیان! همه از اسبابی هستند که کمک میکنند به نمردن قلب آدم...)

  • نظرات [ ۱ ]

همه ما...؟!

می‌گفتند

چرا سال هاست هجرت نکرده و فقط در همین مسجد فعالیت میکند؟

و برایش آیه «ان الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله...» می‌خواندند...


اما وقتی گفت امسال هجرت میکند

گفتند نمی‌شود نرود؟! 

خانواده‌اش برای سختی های خودشان

اهل مسجد برای اینکه با او انس گرفته بودند و به فکر مراسم شبهای قدرشان بودند!

و...

در واقع هر کسی او را برای خودش می‌خواست!

و به فکر خودش بود

شاید نوعی انحصار طلبی...


پی نوشت: 

همه ما فرعونیم

فقط مصرهایمان کوچک و بزرگ می‌شود! 

(ع.ص)


  • نظرات [ ۰ ]
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan