قطره

الحمدلله علی کل حال...

ما مسافریم...مگه نه؟!

دختر بزرگ خانواده بودم...

همه خواهر و برادرا رو بزرگشون کردم...

تو دهه شصت و تو اوج عشق و شور و جنگ و مبارزه

دایی هات رو میذاشتم تو گهواره و براشون لالایی میخوندم...همون گهواره فلزی سبز پسته ای...تو هم دیده بودیش...نه؟!

لالایی های اون زمان از جنس حال و هوای همون‌زمان بود...

شعرهای اهنگران 

شده بود نوای قبل خواب بچه ها...


اقاجون اما وقتی میومد برای بچه ها لالایی بخونه

این شعر بود ک ارامش بخش شب هاشون میشد...


« ان فی الجنة نهرا من لبن

لعلیٍ و حسینٍ و حسن....»


کاش اون زمانا ی دستگاهی چیزی داشتم ک صدای لالایی خوندناشو ضبط می کردم...


**خاطرات مادر از دوران کودکی و نوجوانی

.

.

.


این روزها اقاجون دیگه صداش شنیده نمیشه

غده های سرطان ب تارهای صوتی فشار وارد کرده و ....باید گوشتو ببری نزدیک نزدیک تا متوجه بشی چی میگن



یکی از شیرین ترین چیزها برام نشستن پای خاطرات مادر و پدر و مادربزرگ و پدر بزرگه...

.

.

کاش درگیری های زندگی روزمره فرصت اینو میداد ک زمان های بیشتری رو فقط برای دیدن هم و شنیدن هم بذاریم...


راستی محتاج ب دعاییم...

این روزها پدربزرگ حتی نفس کشیدن هم براش سخت شده...خوردن و اشامیدن ک بماند... 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan