قطره

الحمدلله علی کل حال...

وقتی که تو نیستی...

هر چه به روز مادر نزدیک تر میشیم

دلهره م بیشتر میشه... 

روز مادر بدون مامانم... 

چطور میگذره اون روز؟

 

کلا شاید همین اولین ها خیلی سخت باشه...

اولین اربعین و شله زرد نذری مامان بدون مامان

اولین دهه فاطمیه و روضه مادرجون بدون مامان

اولین روز مادر بدون مامان

اولین روز پدر بدون مامان

اولین عید نوروز بدون مامان

اولین ماه رمضون بدون مامان

اولین تولد مامان بدون مامان

اولین تولد ماها بدون مامان... 

 

خدایا

به ما طاقت و تحمل بده... 

خیلی سخته خیلی... 

  • نظرات [ ۲ ]

لباس مشکی

بعد از آنکه خبر دادند همه چیز تمام شده، خانه کم کم داشت شلوغ میشد... دوست و فامیل می آمدند تا همه در آغوش هم گریه کنند... همه لباس مشکی پوشیده بودند من اما با همان روسری صورتی و لباس رنگی پنگی ام نشسته بودم و داشتم به این زار زدن‌ها بر و بر نگاه میکردم... هر کسی میخواست بهم تسلیت بگوید، نزدیکم ک میشد نمی‌دانست چ کار کند، چون او دلش می‌خواست گریه کند من ولی فقط نگاهش میکردم...

آخرش، گفتند خانمها را ببریم خانه مادربزرگ... معصومه، لباست را عوض کن بیا... رفتم توی اتاق، در کمدم را باز کردم لباس مشکی هایم را درآوردم... نگاهشان کردم... من این لباسها را فقط محرم و صفر و فاطمیه میپوشیدم... نمیخواستم تسلیم شوم... نمیخواستم قبول کنم که این لباس مشکی را باید برای مادرم تنم کنم... اما آخرش تسلیم شدم! انگار همینکه پوشیدمشان، یک آن به خودم آمدم، همینکه پا گذاشتم خانه مادربزرگم، در حالی که بقیه گریه هایشان را کرده بودند و کمی آرام شده بودند من فقط ضجه میزدم...

 

 

از آن شب به بعد فقط برای مادرم گریه کرده ام... حتی توی روضه ها... در حالی که می‌گویند برعکسش را باید عمل کنم... برای اهل بیت گریه کنم انگار برای مادرم هم گریه کرده ام... اما هنوز که هنوز است نتوانسته ام... دیگران شاید فکر کنند قسی القلب شده ام... شاید فکر کنند از روضه زده شده ام... اما خودم میدانم... من بعد آن یک هفته ای که مادرم را در بستر دیدم، بعد آنکه نگاه های معنادار و سکوت بی پایانش و چشمهای خیس اشکش را در خانه دیدم، بعد آنکه پیکر آرام، چشمهای بسته، دست و پاهای ورم کرده و کبود و لبهای خشکش را در بیمارستان دیدم، من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم روضه حضرت مادر گوش کنم... من بعد آن روزها دیگر نمیتوانم به این فکر کنم که حضرت علی چه کشیدند... نمی‌توانم به غصه های حضرت زینب فکر کنم... دوستم در لفافه می‌گوید نه تو نه ماادرت هیچ کدام آن مصیبت‌های عظیم حضرت زهرا و حضرت زینب را ندیدید... درست است، اما من قطره ای از قطره های آن مصیبت عظیم را چشیدم...

آن اوایل بعضی وقتها که دور و بری هایم را می‌دیدم، در کوچه و خیابان دخترهای بزرگتر از خودم یا حتی خانم های سن و سال دار را می‌دیدم که مادر دارند مدام از خودم می‌پرسیدم چرا؟! چرا من در این سن آن هم در این شرایط باید درد بی مادری را بچشم؟! و کسی درونم میگفت مگر عمری نگفتی اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد؟! پس باید تا میتوانی شبیه شوی به این خاندان... خدا بر تو منت گذاشته ک ذره ای از مصیبت‌های ایشان را به تو چشانده... مگر یک عمر نمیگفتی خدایا، نکند من در قیامت محشور شوم در حالی که نه پهلوی شکسته ای دارم نه بازوی کبودی... نکند نکند نکند... خب حالا....

در حالی که چهار ماه از رفتن مادرم می‌گذرد، هنوز حالات عجیب و غریبی را تجربه میکنم... هنوز ب زندگی عادی آنطور ک باید برنگشته ام... هنوز نمیتوانم روضه گوش کنم یا گریه کنم. هنوز روی لباس مشکی حساسم و حتی برای فاطمیه هم نمیتوانم سراغشان بروم...

 

 

+ چند وقتی بود ک داشتم فکر میکردم چرا اینقدر چشمانم ضعیف تر از قبل شده؟ من طی این ده سال ک از عینکی شدنم می‌گذرد، شاید در حد 0/25 فقط بالا و پایین شده باشد شماره چشمم اما حالا انگار در همین چند ماه، خیلی بیشتر شده... آخرش ب نظرم رازش را کشف کردم؛ این همه گریه هایم کار دستم داده... امیدوارم ب جاهای باریک نکشد... 

  • نظرات [ ۲ ]

من که هستم آنکه نامش را نمیدانست و بعد، رفت زیر سایه یک «مرد» و نام «زن» گرفت...

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت

آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه

این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست

این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-

رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست

مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت...

 

نجمه زارع

 

+ بیستم آبان ۱۴۰۰ و پنجم ماه ربیع الثانی ۱۴۴۳ تا ابد به عنوان مهم ترین روز زندگیم ثبت شد...

از اون روز خیلی سعی کردم بتونم یادداشتی اینجا بگذارم اما نشد...بعضی چیزها آنقدر عظیم هستند که زبان و قلم من قاصره که حتی بتونه درموردشون صحبت کنه...

فقط این شعر مرحوم نجمه زارع خیلی خیلی به حال من نزدیکه...

 

++ آخرش در اوج ناامیدی ام، به فضل خدا، کسی به جهانم پا گذاشت که نه تنها درمان کننده زخم های روح من شد، نه تنها وسیله خدا شد در تحقق معنای «پیوند دهنده استخوانهای شکسته»، بلکه بسیار بسیار شبیه به هم هستیم در اعتقادات، علایق، تجربیات و... و او مثل یک کاشف گنج های پنهان، دونه به دونه آرزوها و علایقم رو که در خاک شده بودند کشف کرد، گرد و خاکهاش رو زدود و درخشان و صیقلی تحویلم داد...

 

++ شرح ما وقع رو در یک پست جدا مینویسم انشاالله :) 

  • نظرات [ ۱ ]

چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است، یک صندلی برای نشستن کنار تو...

سلام

هر چند شاید ماها در گذر سالها و غرق شدن در این دنیای مادی، کم کم روی فطرتمان خاک پاشیده باشیم اما 

خداوند آنقدر رحیم است که باز هم با الهاماتی هدایتمان کند و انجام دادن یا ندادن کارهایی را به دلمان بیندازد که اگر به ندایش گوش کنیم فرداها کمتر حسرت میخوریم...

 

مثلا من مدتی بود که به دلم افتاده بود از مادرم در تمام حالات فیلم بگیرم؛ وقتی غذا میپزد، وقتی نماز میخواند و... اما این کار را نکردم! خجالت کشیدم... گفتم شاید به دلش بیاید و بگوید این دختر فکر میکند من به آخر خط رسیده ام که این کارها را میکند .

یا مثلا همان هفته آخری که مامان خانه بود و ازش مراقبت میکردیم، کسی توی دلم میگفت معصومه این روزها اخرین روزهایی است که میتوانی به مادرت خدمت کنی یک لحظه از کنارش تکان نخور، دست و پاهایش را ببوس، با او حرف بزن، قربان صدقه اش برو و تا میتوانی خدمتش کن! این آخرین فرصتی است که خدا به تو داده...فقط برای اینکه گذشته ات را جبران کنی...اما باز هم نتوانستم آنطور که باید و شایسته بود عمل کنم. میترسیدم باز همان فکرهای منفی سراغش بیاید و روحیه اش را از دست بدهد... من آخرین حرفهایم را به مامان نزدم ...تا لحظه آخر جوری برخورد میکردم که انگار مامان خوب میشود... میدیدم چشمهایش خیس اشک میشود در آن سکوت تلخش! اما فقط اشک هایش را پاک میکردم و نمیپرسیدم چرا گریه میکنی...چون نمیخواستم ...

البته حجم زیاد کارهایی که باید انجام میدادم هم مانع از این میشد که بیشتر کنارش بنشینم... 

 

خلاصه دوستان، به این الهامات قلبی توجه کنیم... شاید همینها راه و تکلیف زندگی مان را نشانمان بدهند... شاید با توجه به آنها در آینده کمتر حسرت بخوریم...

 

پ.ن: به لطف خدا روزهای خوش و خوشی های زندگی باز هم در زندگی ما ادامه دارد اما جای خالی مادرم، همه را ناگهان، تلخ میکند!! دیشب بالاخره توانستم قورمه سبزی را آنطور که همیشه میخواستم درست کنم؛ و همش منتظر مامان بودم که بیاید ببیند خوشحال شود ذوق کند و آن لبخندهای پر از محبتش را نثارم کند... 

با اینکه طبیعی ست دختر در خانه اشپزی کند و ...اما وقتهایی که مامان خانه نبود و غذا را حاضر میکردم و کارهای خانه را انجام میدادم وقتی می آمد با لبخند زیبایش، میگفت: چقدر خوبه که هستی! چقدر خوبه که خدا به من دختر داده تا اینجور وقتا خیالم راحت باشه... 

پ.ن ۲: میدونید رفقا، واقعا آدم هیچی تو زندگیش نداشته باشه اما عزیزانش کنارش باشن و بالا پایین های زندگی رو کنار اونا تجربه کنه... 

  • نظرات [ ۳ ]

او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود...

همیشه وقتی تو زیارتنامه ها میخوندم «بأبی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی لک الفداء» به فکر فرو میرفتم که چرا با این ترتیب چرا اول پدر و مادر؟! 

حالا میفهمم...

پدر و مادر باارزش ترین دارایی های زندگی آدمن...

و آدم باارزش ترین ها رو در راه خدا میده...

 

پارسال روز شهادت امام رضا علیه السلام با مامانم و خاله م پیاده رفتیم تا حرم...تو راه برگشت از یه ایستگاه صلواتی چای گرفتیم و گوشه پیاده رو نشستیم خوردیم...

هرگز فکر نمیکردم آخرین باری باشه که با مامان پیاده میریم حرم ...

 

میدونین ما آدما خیلی غافلیم...خیلی...همونطوری که من وقتی میشنیدم که هوای پدر مادراتونو داشته باشین قبل اینکه دیر بشه یا دستشونو ببوسین یا...خودمو میزدم به اون در و اصلا نمیخواستم به این چیزا فکر کنم، شاید الان هم اگه من این حرفا رو بهتون بزنم شما هم همین برخوردو داشته باشین...اما امیدوارم اینطوری نباشه، اگه مادرتون کنارتونه اگه از نعمت حضور باعظمتش برخوردارین قدرشو بدونین روزی هزار بار دستشو ببوسین بغلش کنین و بهش بگین چققققدر دوستش دارین ...

 

  • نظرات [ ۰ ]

در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود...

به مامان که فکر میکنم 

احساس آرامش میکنم

و از ته دلم معتقدم آنجا خیلی حالش بهتر است از اینجا

اما به خودمان و دنیای بدون مامان که فکر میکنم

پر میشوم از وحشت و ناامیدی و حتی خشم 

و مغزم پر از نشخوارهای ذهنی میشود که اگر فلان دکتر میبردی اگر فلان مراقبت را میکردی اگر اگر اگر...

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

دختربچه بیست و چهار ساله

اگر مسابقات قرآن بود

اگر طرح ولایت بود

اگر راهیان نور بود

اگر کربلا بود

هیچ کدام بیشتر از دو هفته طول نمیکشید...

 

من هیچ وقت بیشتر از دو هفته از مادرم دور نبودم

بیست و چهار سالم شده

اما مثل یک دختربچه سه چهارساله

دلم هوای نوازش های مادرم را میکند

هوای قربان صدقه رفتن هایش را

 

وقتی دستم را میبرم منتظرم بیاید و با حرفهای مادرانه اش ارامم کند

وقتی کارهای خانه را انجام میدهم منتظرم بیاید و بگوید دستت درد نکنه مامان

وقتی صبح چشم باز میکنم منتظرم سلامم را جواب دهد

وقتی وارد خانه میشوم چشمم دنبالش میگردد

وقتی ظرفهای غذا را آماده میکنم میخواهم چهار تا بشقاب بگذارم

وقتی لباس هایم را میپوشم تا بروم بیرون دنبالش میگردم که بهش بگویم خوب شدم مامان؟! چادرم چروک نیست؟ روسریم درسته؟!

وقتی توی جمع حرفی میزنم که بعدش استرس میگیرم که آیا درست بوده یا غلط دنبالش میکردم که ازش بپرسم مامان به نظرت حرفم بد یود؟!

و...

مامان در لحظه لحظه من در همه زندگی ام، در همه افکارم، در همه اعمالم، در گوشه گوشه خانه هست...حضور دارد...

 

همه حرفهایی که وقتی بابابزرگ رفته یود به مامان میگفتم، حالا یکی باید به خودم بگوید...

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

سالهای ۹۳-۹۷

ما نمیدانستیم

همان سالهایی که درگیر غمهای دم دستی و کوچک بودیم

بعدها 

بهترین سالهای زندگی مان خواهند بود

 

سالهایی که جمع خانواده ۲۲ نفره ما

۲۲ نفر بود

نه ۲۰ نفر

 

سالهایی که مامان

با تمام وجودش 

و عشقش

برای دختردایی کوچکمان 

عروسک میبافت

با او میخندید

بازی میکرد

 

سالهایی که هر هفته خانه مادربزرگ جمع میشدیم 

و همه حضور داشتیم

هم بابابزرگ بود

هم مامان

 

در تولدهایمان 

از ته دل میخندیدیم

 

و هم مادر داشتیم تا بر دستانش بوسه بزنیم

هم پدر...

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

انا بکم لاحقون...

از کجا معلوم؟

شاید قرار باشد من هم 

به همین زودی ها

ب تو ملحق شوم 

 

پس

بس است این توقف و بهت و حیرت...

 

تو رفته ای مادر

و این تلخ ترین واقعیت زندگی من است

 

اما 

حالا این منم

که باید برای رسیدن به تو

شتاب کنم...

 

  • نظرات [ ۰ ]

بیداری

وقتی حاج قاسم رفت

من خواب بودم

و خبر رفتنش مثل سیلی ای بر صورتم نواخته شد تا بیدار شوم

 

وقتی مادرم رفت هم

من خواب بودم

گرد غفلت مدتها بود بر قلبم نشسته بود

و رفتنش 

بیدارم کرد

 

ای کاش بهای بیدار شدن ما 

اینقدر سنگین نبود...

 

ای کاش وقتی بود 

بیدار میشدم...

  • نظرات [ ۰ ]

عکس هایت...

هر چقدر عکس هایت را نگاه کنم

هیچ کدامشان

نه آغوش تو میشود

نه دستان گرمت

نه نوازش های مادرانه ات

نه نگاه های پر از محبتت

نه لبخندت

نه دست هایی که به دعا برمیداشتی هر گاه گره به کارم می افتاد

 

حتی وقتی خوابت را میبینم

دیدنت در خواب هم این دل پریشانم را آرام نمیکند...

  • نظرات [ ۰ ]

یا ربِّ إنَّ لنا فیک املا طویلا کثیرا... ان لنا فیلک رجائا عظیما...

غرق شدن در زندگی روزمره، یک وجهش این است که آدم قدر آن چیزهایی را که دارد نمیداند، اصلا نمیفهمد، متوجه نمیشود...

 

چند سال قبل، قبل اینکه مادرم مبتلا به افسردگی بشوند، یکی از درگیری های همیشگی ام با ایشان این بود که: مامان، چرا اینقدر به من گیر میدی؟ چرا اینقدر رو همه چی حساسی؟ رو منظم و مرتب بودن همه چی، رو درست انجام شدن کارا و... ؟ 

بعد، وقتی به افسردگی مبتلا شدند بعد پدربزرگم، دیگر هیچ‌چیزی برایشان مهم نبود...و ما دلمان لک زده بود برای اینکه یک بار دیگر مامان بهمان گیر بدهد! ...الحمدلله مدتی هست که حال مامان بهتر شده به لطف خدا؛ یکی از نشانه های مهمش همین است که باز به نظم و ترتیب و...حساس شده و گاهگاهی به ما گیر میدهد :) 

 

چند ماهی شده بود که حال برادرم بهتر شده بود... و باز، خنده هایش، پر شر و شوری‌اش، مهربانی هایش، انگیزه فراوانش برای زندگی، همه، برایم عادی شده بود... حالا چند روزی است که افسردگی‌اش عود کرده!... این عود کردنها، تا زمان درمان کامل طبیعی ست. اما سخت است، خیلی سخت... سکوت، حرف نزدن، کناره گرفتن از فعالیتهای مورد علاقه اش...دیدن همه اینها خیلی سخت است. سخت تر این است که مدام با خودم فکر میکنم: نکند من کوتاهی کرده‌ام؟ نکند حرفی زده ام که باعث برگشت این وضعیت شده؟ نکند نکند... سخت تر تر این است که وقتی یکی از اعضای خانواده، مبتلا به یک ناراحتی روحی هست، رسما هیچ‌کاری از دست آدم برنمی اید! فقط باید بنشینی نگاه کنی و صبر کنی تا خودش این درد را ذره ذره تحمل کند، و در طول زمان و بتدریج، حالش بهتر شود...

 

اینطور وقتها، به خودم میگویم که چقدر زمان اندک است، چقدر زود فرصت از دست میرود...چرا همان زمانهایی که حالش خوب است نمیروم بهش بگویم که چقدر دوستش دارم؟ که چقدر خوب است که هست؟ که لبخندش، انگیزه زندگی کردنش چقدر به من انگیزه زندگی میدهد؟! 

 

وقتی این اتفاقات می افتد، انگار پیوندی که بین ما اعضای خانواده هست سست میشود، نمیدانیم باید چه کنیم، هر کسی میرود توی لاک خودش... کار همیشگی من این بود که غر بزنم که خدایا چرا ما اینقدر کم هستیم؟ چرا خانواده مان پرجمعیت نیست که اینجور وقتها بالاخره یک نفر این جو را بتواند بشکند و...؟! 

امشب به دلم افتاد که: تنهایی ما را خدا پر میکند...، پیوندهای سست شده را خدا ترمیم میکند... یعنی امید من که این است... و فکر میکنم خدا هم به همین امیدهای ما و طرز نگاهمان به وقایع، نگاه میکند...

 

+ نمیدانم اصلا کسی هنوز اینجا را میخواند یا نه، اگر هم کسی یا کسانی هستند خاموشند و حرفی نمیزنند؛ خواستم بگویم رویه وبلاگ نویسی من همین است که هست. قبلا نبود اما حالا اینطور شده. نوشتن روزمره های زندگی‌ام، گاهی هم درد دل کردن... 

خواهش و التماس من این است که اگر خواندن اینجا حالتان را بد میکند حتی به قدر ذره ای، اگر فکر میکنید وقتتان تلف میشود و... نخوانید لطفا! وبلاگ را انفالو کنید و‌خلاص! بی تعارف! 

باور کنید شانه های من تحمل این را ندارد که در آن دنیا، بخواهد بار حق الناسی که از این طریق برایم به وجود می اید را تحمل کند...

بارها خواسته ام وبلاگ را حذف کنم. اما نشده... چون اینجا انگار دفتری ست که هر پستش، برگی از زندگی من است؛ احوالات و تجربه هایی که میخواهم ثبت شوند تا یادم بماند و واقعا دفتر خاطرات و اینستاگرام و...هیچ‌کدام جای این وبلاگ را نمیگیرند! ...

 

++ خیلی التماس دعا دارم...

  • نظرات [ ۰ ]

از دست و‌زبان که برآید، کز عهده شکرش به درآید؟

پارسال، چنین شبهایی، یک مرده متحرک بودم؛ نسبت به ادمهای اطرافم احساسی نداشتم و مدام در حال فرار کردن ازشون بودم. فرار از نگاهشون، سوالاشون، نگرانی هاشون، ابراز احساساتشون... پارسال من کوهی از افکار منفی، خشم، تردید و ناامیدی بودم... من تو گذشته گیر کرده بودم. مدام در حال سوال کردن از خدا بودم. طلبکار بودم؛ خدایا چرا من؟ چرا اینطوری شد؟ چرا به فلان چیزها نرسیدم؟ چرا چرا چرا؟! ... 

اما امسال خدا رو شکر خبری از اون همه بی تفاوتی، افکار منفی، ناامیدی، تردید و سرگردانی نیست. با اینکه سال پرماجرا و واقعا سختی رو پشت سر گذاشتم، اما بحمدالله الان حالم خوبه. دیگه تعارف رو با خودم کنار گذاشتم، خودم رو همونطور که هستم پذیرفتم، دیگه گذشته م و اشتباهاتم روی شانه هام سنگینی نمیکنن. فراموششون نکردم اما دیگه درگیرشون هم نیستم. من تصمیم گرفتم برای رسیدن به آرزوهام مبارزه کنم و دیگه تلاش برای رسیدن به اونها رو به آینده حواله نکنم. 

واقعا ادم در طول زندگیش، روحش زخمی میشه. یا به وسیله خودش یا دیگران. نباید بذاریم اونقد این زخما کاری بشن که یه روز از پا بندازنمون. باید یاد بگیریم چجوری خودمون مرهم زخم خودمون باشیم. چجوری بحرانهای زندگی رو مدیریت کنیم، مسایل رو حل کنیم و با چالشها کنار بیایم و مدیریتشون کنیم. 

امروز مشاورم میگفت وقتی دوباره تو یه بحران قرار میگیری، وقتی دوباره اوضاع پیچیده و دشوار میشه، بشین برا خودت بنویس واقعا تا حالا چطور پیش رفته وضعیت؟ قبلا چطور بود؟ الان چطوره؟؟ اگه وضع الان نسبت به چند ماه قبل بهتر شده،‌چرا چند ماه بعد از امروز بهتر نباشه؟ 

 

میدونم... نباید الکی امیدوار باشم. اما نباید هم الکی ناامید باشم. من یاد گرفتم توقعاتم از زندگی رو واقع بینانه کنم. یکی از مهمترین هاش هم این بوده ک بفهمم شادی و غم همیشه در هم تنیده ست. هیچ روزی از راه نمیرسه که هیچ مساله ای، غصه ای وجود نداشته باشه. باید یاد بگیرم تو دل سختی ها حال خودمو خوب نگه دارم. و تو اوج غمها، شادی های کوچیک رو ایجاد کنم و خوشبختی های کوچیک زندگی رو هم ببینم. 

 

من امشب اومدم اینجا که بنویسم : 

از دست و زبان که برآید؟ کز عهده شکرش به درآید؟ 

 

میدونید رفقا! مستجاب شدن دعاهامون، بهتر شدن حالمون، جبران خطاهامون، و تغییر مسیر زندگی مون، خیلی درد داره. و خیلی تدریجی اتفاق میفته. اما اتفاق میفته. اگر از خدا بخوایم و براش تلاش کنیم... 

امسال خیلی از دعاهای چند ساله من مستجاب شد. اما با بهای سنگین. به قیمت تحمل روزهای سختی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم و همیشه از خدا میخوام برای هیچ ادمی تو این کره خاکی پیش نیاد! 

 

 

«منِ» امروز من، تو ‌ماه رمضان سال ۱۴۴۲، خیلی متفاوته با «من» ده سال یا ۱۵ سال قبل. شاید خیلی چیزهای خوب سالهای قبلم رو امروز نداشته باشم، شاید خیلی سرمایه هام رو از دست داده باشم، اما وقتی از بالا نگاه میکنم به روندی که همه این سالها طی کردم، رشد رو میبینم.

حتی رشد رو در خانواده و اقوام دور و نزدیک میبینم. 

به نظرم این روند رشد برای کل بشریت در جریانه. و انسان در طول تاریخ داره به سمت کمال حرکت میکنه. مهم اینه که وقتی تو دل سختی‌ها هست، توشون غرق و ناامید نشه و همین نگاه از بالا رو برای خودش حفظ کنه. مهم نیست که الان تو چه وضعیتی هستیم، مهم اینه که در مجموع به چه سمتی حرکت میکنیم؟ چه چیزهایی رو از دست دادیم و‌ چه چیزهایی رو به دست آوردیم؟ ...

 

+ دلم میخواست یه پست ماه رمضانی بذارم، ولی خب فعلا چیزی از این دل برنمی‌آید... برای حال دلمون دعا کنیم...

  • نظرات [ ۱ ]

آسمان آفتابی

همین چند ماه قبل بود، که فکر میکردم هیچ وقت آسمون آفتابی نمیشه، فکر میکردم ابرای تیره و سیاه همیشه هستن و امید دیدن خورشیدو نداشتم... روز به روز شرایط سخت‌تر میشد و من هر روز از خدا میپرسیدم: مگه یه آدم چقد طاقت و تحمل داره؟ ...

اما درست همون موقعی که همه چی خیلی سخت تر از قبل شد، همون موقع که فکر میکردم واقعا دیگه نمیکشم، همون موقع، ابرای تیره آروم آروم شروع کردن به کنار رفتن... 

آره! من فکر میکردم هیچ وقت دیگه روزای عادی نمیاد. راستش من اصلا به آینده فکر نمیکردم. فقط هر روز که چشمامو باز میکردم به این فکر میکردم که چطور امروز تحمل کنم؟! چطور امروزم شب بشه در حالی که همچنان خودمو قوی نگه داشتم و از پا نیفتادم؟!

اما الان، امروز که ۶ ماه از شروع اون دوران سخت و ۳ ماه از روزی که آسمون زندگیم شروع کرد به صاف شدن، میگذره، من حالم خوبه! من زنده م! من قوی تر از قبل شدم... اما نمیخوام هیچ وقت اون روزا از یادم بره. باید یادم بمونه که چه معجزه ای تو زندگی ما اتفاق افتاد. باید یادم بمونه که هر چقد سخت و طاقت فرسا باشه یه برهه هایی از زندگی، بالاخره یه روز تموم میشه... 

آره ، نمیشه منتظر نشست تا یه روزی برسه که همه چی خوب باشه. یه روزی که حال آدم تماما خوب باشه، و همه ش اتفاقات خوب بیفته و هیچ سختی ای وجود نداشته باشه. ان مع العسر یسرا؛ آسونی و حال خوب کنار و همراه اتفاقات دشوار زندگیه... تو دل سختی ها چیزایی هست که بشه به خاطرشون لبخند زد و کورسوهایی از امید همیشه روشنه... 

۶ ماه قبل من فکر نمیکردم پایان سال ۹۹ رو ببینم. فکر نمیکردم موقع عید بتونم ب فکر خونه تکونی یا تصمیمای جدید سال آینده یا انتخابات باشم. اما ...شد، اتفاق افتاد و فرج بعد از شدت تو زندگی ما محقق شد. 

نمیدونم در آینده چی پیش میاد. نمیدونم بازم یه دوران سخت مثه تجربه امسالم رو تجربه خواهم کرد یا نه، اما خدا بزرگه... خیلی بزرگ... 

تو این چند وقت یاد گرفتم که غصه چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده رو نخورم. و به خاطر چیزهایی که در کنترل من نیستند نگران نباشم و احساس مسئولیت نکنم...

 

+ میگفت: تا حالا روزی نبود که صدات، نگاهت و حرفات بوی امید داشته باشه. همیشه احساس میکردم دیگه هیچ امیدی به آینده نداری، اما امروز اینطوری نیستی، چی شده؟ 

واقعیتش اینه که من همین دو سه روز پیش اونقد حالم بد بود که کارم به بیمارستان کشید، اما الان خدا رو شکر خوبم. چرا، چون تصمیم گرفتم به جای نادیده گرفتن مسائل و سرکوب کردنشون، حلشون کنم... من مستقیم با برادرم حرف زدم، همه چیزایی که تو دلم بود بهش گفتم، با پدرم حرف زدم و گفتم چی تو روابط خانوادگی مون سر جاش نیست و باعث حال بد منه... شاید فورا همه‌چیز تغییر نکرده باشه. اما در بلند مدت اتفاقات خوبی خواهد افتاد ... 

++ همه چی تو این زندگی، تدریجیه. چه رشد چه سقوط... همین تدریجی بودنه که صبور بودن رو به آدم یاد میده. ناامید نشدن رو و در سخت ترین شرایط مقاومت کردن رو...

  • نظرات [ ۱ ]

سرنوشت سه حرفی

نمیدانم مشکل از قلبم هست یا کم خونی یا ...؟! هر چه هست هر چند وقت یک بار علامتهای خفیفی در وجودم ظاهر میشود و هر بار فکر میکنم که به یک بیماری مبتلا شده ام...

 

چند وقت پیش فکر میکردم ام اس گرفته ام!! یا مشکل قلبی، کلیوی یا ...دارم !! رفتم چکاپ دادم و واقعا مطمئن بودم یک چیزی شده... اما دکتر گفت همه این علامتها ب خاطر استرس زیاد بوده. 

 

این چند روزه هم ک فکر میکردم کرونا گرفته ام! و رفتم آن تست وحشتناک کرونا را دادم... 

مشخص است ک نتیجه این تست هم منفی بود :) 

 

نمیدانم این علامتهای جسمی واقعا نشانه یک مشکل جسمی هست یا واقعا همه اش از روان ناآرامم سرچشمه میگیرد، اما هر چه که هست باعث میشود هر چند وقت یک بار به یک سری چیزها فکر کنم

مثلا:

چه کارهایی مانده که انجام نداده ام؟ برای تحقق کدام آرزوهایم هیچ گامی برنداشته ام؟! 

از چه کسانی دینی، حقی بر گردن دارم که ادا نکرده ام؟! 

اگر بمیرم، در کدام محافل جایم خالی خواهد بود؟! 

اصلا بود و نبود من در این دنیا فرقی میکند؟! 

مرگ من اثری برجا خواهد گذاشت؟! 

چه کسانی از نبود من ناراحت میشوند و چه کسانی خوشخال؟! 

در ذهن اطرافیانم خاطره شیرینی از من وجود دارد؟! 

و...

 

هر چند ک بعدش ک خیالم راحت میشود دوباره میشوم مثل قبل، ولی ب اندازه همان چند لحظه یا چند ساعت تفکر در این باره ها، باز هم غنیمت است...

  • نظرات [ ۰ ]
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan