دختربچه بیست و چهار ساله
اگر مسابقات قرآن بود
اگر طرح ولایت بود
اگر راهیان نور بود
اگر کربلا بود
هیچ کدام بیشتر از دو هفته طول نمیکشید...
من هیچ وقت بیشتر از دو هفته از مادرم دور نبودم
بیست و چهار سالم شده
اما مثل یک دختربچه سه چهارساله
دلم هوای نوازش های مادرم را میکند
هوای قربان صدقه رفتن هایش را
وقتی دستم را میبرم منتظرم بیاید و با حرفهای مادرانه اش ارامم کند
وقتی کارهای خانه را انجام میدهم منتظرم بیاید و بگوید دستت درد نکنه مامان
وقتی صبح چشم باز میکنم منتظرم سلامم را جواب دهد
وقتی وارد خانه میشوم چشمم دنبالش میگردد
وقتی ظرفهای غذا را آماده میکنم میخواهم چهار تا بشقاب بگذارم
وقتی لباس هایم را میپوشم تا بروم بیرون دنبالش میگردم که بهش بگویم خوب شدم مامان؟! چادرم چروک نیست؟ روسریم درسته؟!
وقتی توی جمع حرفی میزنم که بعدش استرس میگیرم که آیا درست بوده یا غلط دنبالش میکردم که ازش بپرسم مامان به نظرت حرفم بد یود؟!
و...
مامان در لحظه لحظه من در همه زندگی ام، در همه افکارم، در همه اعمالم، در گوشه گوشه خانه هست...حضور دارد...
همه حرفهایی که وقتی بابابزرگ رفته یود به مامان میگفتم، حالا یکی باید به خودم بگوید...
- ۰۰/۰۶/۲۱
😔😔😔