قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۴، ۰۴:۵۱ - مهر نویس
    آفرین
۱۵
بهمن
۹۹

سال ۹۵ بود که با استاد آشنا شدم... تا اون زمان «استاد» اونقدر واژه پرمعنایی نبود برام، یعنی برام مهم نبود که به کی میگم استاد و آیا اون فرد واقعا شایستگی این عنوان رو داره یا نه. اما وقتی با استاد اشنا شدم، دیگه نتونستم به کس دیگه ای این عنوان رو نسبت بدم. به اساتید دانشگاهمون هم میگفتم: اقای دکتر، خانوم دکتر... 

میدونید چرا؟ 

استاد کوهی از انرژی هستند، حتی شنیدن صداشون روح‌های خسته رو زنده میکنه(یک بار که موقع نماز خوندن تو مسجد دیدمشون فهمیدم اون همه انرژی از کجا نشات میگیره!) . حتی توی صحبت ها، پیام‌ها و...شون هم حرفی نکته ای درسی هست... و واقعا به دنبال ساخته شدن و رشد شاگرد هستند... 

بارها پیش میومد که با دوستانم اونقد از دویدن و تلاش و‌مبارزه خسته میشدیم که میگفتیم ما فقط باید استاد رو ببینیم تا دوباره بتونیم ادامه بدیم... اما استاد هیچ وقت نذاشتن وابسته شون بشیم! با اینکه وقتایی که واقعا کارمون گیر میکرد، میرفتیم سراغشون اما استاد طوری بهمون پاسخ میدادند که خودمون به فکر فرو بریم و راه حل نهایی رو ‌پیدا کنیم... 

دو سال قبل هم وقتی تشنگی من و شور و شوقم برای یاد گرفتن رو دیدن و از طرفی خودشون خیلی گرفتار بودن و نمیشد منو با خودشون همراه کنن به یه آدم فوق العاده معرفیم کردن تا در کنار ایشون یاد بگیرم... 

خدا میدونه که چقد تو این دو سال که واقعا جزء سخت ترین سالهای زندگیم بود، بودن در کنار این دوست عزیز، شکافهای اعتقادیم رو پر کرد. گره های کارم رو بهم نشون داد و....

 

بعضی نعمتای خدا هست که آدم به خاطرشون تا آخر عمرش هم سر به سجده بذاره باز هم احساس میکنه حق شکرگزاری رو ادا نکرده... مثه نعمت یک استاد خوب، یک دوست خوب، نعمت رفع شدن گرفتاری‌ها و...

 

چند وقت قبل برای یک موضوعی از استاد راهنمایی میخواستم، با وجود اینکه خیلی سرشون شلوغ بود یه وقت تلفنی بهم دادن...حرفامو که شنیدن گفتن حواست باشه دلسوزی‌هات و محبتت به شرک ختم نشه!! و این دقیقا، گره کار من تو همه این سالها و ریشه اضطرابها، ترس‌ها و نااامیدی هام بود!! 

 

+ میدونید رسیدن به این نقطه که بفهمی بنده‌ای، نه خدا، خیلی سخته!! مسیر دشواری باید طی بشه که اصلا به چنین چیزی پی ببره آدم...

  • سین میم
۰۸
بهمن
۹۹

«دوست داشتن بی‌قید و‌ شرط» 

تا حالا این عبارت رو ‌شنیدید؟ 

برای ما سر کلاس‌های روانشناسی، یکی از موارد پرتکرار بود. اما حقیقتا تا همین چند وقت قبل درست درکش نکرده بودم. 

دوست داشتن بی‌قید و شرط یعنی جدا کردن آدم‌ها از اعمال و ‌افعالشون. یعنی اگر یک نفر فعل بدی انجام داد، تصور نکنیم اون شخص، آدم بدیه! یا برعکسش اگر فعل خوبی انجام داد نگیم آدم خوبیه! یعنی آدم‌های اطرافمون رو فارغ از اعمالشون، دوست داشته باشیم. هر چند کاربرد این موضوع بیشتر تو فرزندپروری هست، ولی من به تازگی متوجه شدم که تو رابطه ما با تک تک اعضای خانوادمون و دوستانمون اهمیت داره. اینکه اطرافیانمون رو همون طور که هستند بپذیریم، مدام سعی نکنیم تغییرشون بدیم، نگاه از بالا به پایین نداشته باشیم و‌فکر نکنیم ما مامور نجات و هدایت همه هستیم!(بماند که اصلا معلوم نیست خود ما هدایت یافته باشیم و واقعا در مسیر درست حرکت کنیم) اساسا آدمها با هم متفاوتن. و بهتره که قبل از اینکه دیر بشه این رو ‌بپذیریم! 

ادمها وقتی احساس کنن درک نمیشن، احساس کنن هیچکس حرفشون رو نمیفهمه و نمیخواد بفهمه و همه مدام سعی میکنن تغییرشون بدن، دچار احساس ناامیدی و پوچی میشن! چون به این نتیجه میرسن که قدرت هیچ اثرگذاری‌ای بر محیطشون ندارن! و از طرف هیچ‌کس مورد پذیرش واقع نمیشن... 

البته؛ این یه واقعیته که همیشه ما مورد پذیرش همه نیستیم و قطعا یه سری افرادی وجود دارن که ما رو درک نمیکنن و نمیپذیرن و حتی طرد میکنن، همونطور که ما نسبت به افرادی اینطور هستیم. اما مهم اینه که ما در روابطمون با اعضای خانواده، طوری رفتار نکنیم که این احساس رو ‌پیدا بکنن...


«به ارزش ها علایق و عقاید دیگران احترام بگذار حتی اگر از نظرت مزخرف ترین علایق و ارزش ها باشند! 
پذیرفتن تفاوت ادم ها و عدم تلاش برای یکسان کردنشان با هم و کنار امدن با این تفاوت ها و زندگی با ادم ها ب رغم همین تفاوت ها...یعنی زندگی!!!
فطرت همه یکی است اما این ب معنی این نیست ک همه دقیقا عین هم بیندیشند عین هم فکر کنند و برداشتشان از واقعیات انطوری باشد ک دیگران هستند...«ادم ها ماشین مسابقه ای نیستند!»ادم ها اصلا ماشین نیستند و نمی شود با ایشان مثل یک موجود بی فکر بی احساس رفتار کرد! انهایی ک رو ب رویشان ایستاده ایم ادم هستند! ادم!می فهمند تجربه میکنند و قرار نیست دقیقا همان طور ک فکر کنند ک ما فکر می کنیم!»

این یادداشت رو یکی دو سال قبل نوشتم وقتی برای اولین بار دیدم در رابطه با یکی از دوستام، تفاوت محیط و تجربه‌هامون باعث شده کم کم خودمون هم متفاوت بشیم، جهان‌هامون فرق کنه، دغدغه‌هامون و حتی مدل فکر کردنمون... اما هنوز هم مثل قبل همدیگرو دوست داشتیم، هنوز هم مثل قبل سعی میکردیم همدیگرو بفهمیم و از بودن کنار همدیگه لذت ببریم...و از اون طرف در رابطه با بعضی‌های دیگه دیدم متفاوت شدیم اما چون هر طرف فکر میکنه خودش درسته و طرف مقابلش غلط و‌نگاه از بالا به پایین داره، بودن در اون رابطه‌ها فقط احساس خفگی بهم میداد... اونجا این یادداشت رو نوشتم و سعی کردم واقعا بهش عمل کنم... سعی کردم، اما امسال تازه بیشتر به اهمیتش پی بردم...

 


+ خارها

           خوار نیستند

شاخه‌های خشک

         چوبه‌های دار نیستند

میوه‌های کال کرمخورده نیز

         روی دوش شاخه بار نیستند

پیش از آنکه برگ‌های زرد را

          زیر پای خویش 

                             سرزنش کنی

خش خشی به گوش می‌رسد:

برگ‌های بی‌گناه

با زبان ساده اعتراف می‌کنند

                         خشکی درخت

                               از کدام ریشه آب می‌خورد! 

قیصر امین پور

 

 

  • سین میم
۰۶
دی
۹۹

سال ۹۸، همین روزها بود که حال روحیم زیاد خوب نبود. یه شب بعد زیارت، رفتم کتابفروشی تا شاید طبق معمول گشتن تو کتابای اونجا و خوندن یه کتاب جدید حالمو بهتر کنه. خیلی اتفاقی کتاب «هم قسم» رو پیدا کردم. زندگی نامه یک زن شهید معاصر که از وقتی در موردش شنیده بودم خیلی نسبت بهش کنجکاو شده بودم‌. سیده سُهام موسوی همسر شهید سید عباس موسوی. همونجا خریدمش و هر شب سعی میکردم ۵۰ صفحه ازش بخونم... 


من تو زندگی سهام غرق شدم، و بزرگ شدنش و تلاشش برای رشد رو لابلای خطوط کتاب میدیدم.  شبی که کتاب رو تموم کردم، همون شب جمعه ای بود که الی الابد فراموشش نمیکنیم... وقتی قسمت شهادت سهام و همسرش و پسر کوچیکش رو خوندم تو شوک بودم. ماشین اونها با موشکای اسرائیلی مورد هدف قرار گرفته بود...

 

من دقیقا یک ساعت قبل شهادت حاج قاسم این بخش کتابو خوندم و با غم عظیمی که احساس میکردم و به سختی خوابم برد... و نمیدونین چه حسی داشتم وقتی صبحش با خبر شهادت حاج قاسم ،درست به همون روشی که شب قبل در مورد سهام و خانواده ش خونده بودم، بیدار شدم...


این یادداشت رو بعد تموم کردن کتاب نوشتم: 
الان که خواندن کتاب هم قسم رو تموم کردم، حس عجیبی دارم
احساسات متناقض و‌متضاد
حال کسی که یه عمر برای نتونستن هاش هزار تا توجیه و ‌دلیل میتراشیده و حالا انگار دستش از همه اونها خالی شده!


ام یاسر، ادم خارق العاده ای نبود، چون مثل همه ما زندگی‌میکرد. مثل همه ما زندگیش پر از فراز و نشیب بود، پر از سختی، روزهای سخت تنگدستی، دوری از خانواده و زندگی در غربت، مواجه شدن با خانم‌هایی که نیمفهمیدنش و سرگرم زندگی شخصی خودشون بودن، حتی کسانی که باهاش مشکل داشتن. ...اما هیچ‌کدوم هیچ‌کدوم باعث نشد ک ام یاسر فراموش کنه هدفشو
باعث نشد مهربونی هاش و‌انجام تکالیفش رو ‌کنار بگذاره...
همه مشکلات رو ‌مدیریت کرد
بدون ذره ای شکایت


هر اتفاق و‌موقعیت جدید تو زندگی ام یاسر ینی ی فرصت برای نزدیک شدن ب خدا! حتی اگه اون اتفاق استثنایی بودن اخرین فرزندش باشه...
مهمترین چیزی ک در ام یاسر بود و براش کافی بود ایمان عمیقش به تمام ایات و احادیث و عمل به تک تک دانسته هاش بود! 
اون خدا رو باور داشت
حرفهاش رو باور داشت
و هیچ‌وقت از نعمتهای الهی سوء استفاده نمیکرد، هیچ‌وقت در برابر مشکلات شکایت نمیکرد، هیچ وقت از هیچ کدوم وظایف کوتاهی نمیکرد چون:«الله بعین» (جمله ای که ام یاسر وقتی ازش میپرسیدن «چطور میتونی اینقد قوی‌و جامع الابعاد باشی»؟ میگفت...) 

  • سین میم
۰۶
آذر
۹۹

از تیر تا شهریور، سه ماه فاصله ست

تیرماه ۹۹ بود که افسردگی من دوباره عود کرده بود. همون موقع این یادداشتو نوشتم و تو اون یکی‌وبلاگم گذاشتم:

«اگه یه جایی یه وقتی، یه ادمی رو دیدین که افتاده یه گوشه، تو‌ خودش فرو رفته و مچاله شده، صداش درنمیاد و به هیچ‌کس کاری نداره...شما هم کارش نداشته باشین! بهش لگد نزنین که بلند بشه از جاش! به خدا که اون بیچاره اگه می‌تونست خودش بلند میشد... اما وقتی بهش لگد میزنین، وقتی بهش طعنه و کنایه میزنین که شاید بهش بربخوره و یه تکونی به خودش بده، فقط همه چی‌رو خراب‌تر میکنین...ولش کنین به حال خودش! مگه چقد جاتونو تنگ کرده اون آدم؟! چون حال خوش شما رو خراب می‌کنه نمیتونین تحملش کنین؟ حاضرین حال یه نفر دیگه خراب‌تر بشه که حال شما خوش باشه؟! که دیگه عذاب وجدان نداشته باشین که بی‌تفاوت نبودین در برابرش؟ که وظیفه‌تونو انجام دادین؟ نفرین به هوای نفسی که اینقد پیش چشم ادما کاراش آراسته میشه که وقتی بهشون میگه با یه نگاه از بالا به پایین تیکه و کنایه بار یه بیچاره کنن، فکر میکنن دارن وظایف انسانی‌شونو انجام میدن...»

 

میدونید، تا کسی خودش افسردگی رو تجربه نکرده باشه، نمیتونه بفهمه کسی که افسردگی داره چی‌میکشه

شاید خیلی ها از بیرون به خانواده ما نگاه کنن و بگن: ما مشکلات و‌ شکستها و‌ فقدانهایی سخت تر از اون چیزی که شما تجربه کردین داشتیم، اما هیچ‌کدوم افسرده نشدیم و... 

دمتون گرم! دمتون گرم که اونقد قوی بودین و اونقد بلد بودین چه طوری با مسائل زندگی کنار بیاین که هیچ‌وقت افسردگی رو تجربه نکردین! 

اما

کاش کاش این قضاوت کردن دیگران یه چیزی‌میبود که میشد برای همیشه از زندگی ادما حذفش کرد، قیچیش کرد انداختش دور! 

قضاوت کردن آدمی که به افسردگی مبتلا شده یا خانواده ای که تجربه افسردگی رو داشتن مثه این میمونه که برسید به یه خانواده ای که یکی از اعضاش سرطان گرفته، بعد بهشون بگید: خجالت بکشید! ما هم این روغنای تراریخته رو خوردیم، ما هم همین سبک زندگی مزخرف دنیای مدرن رو داشتیم، اما سرطان نگرفتیم! چرا شما اینقد ضعیفید که سرطان گرفتید؟ این چه سیستم ایمنی به درد نخوریه که شما دارید؟! 

 

اما ای کاش خوددتون رو برای یه لحظه هم که شده جای ما میذاشتید... که بفهمید یک روز به اندازه هزار سال براتون بگذره ینی چی! که بفهمید عزیزانتون جلو‌چشمتون ذره ذره آب بشن و از شما جز صبر کاری برنیاد ینی چی! که درک کنید روزی هزار بار آرزوی مرگ کردن ینی چی! 

نمیشه! هر چقدر هم که بخوام توصیف کنم‌ محاله بتونم حتی یه لحظه از لحظاتی که تو یک سال و نیم‌ گذشته به خاطر مادرم تجربه کردم، تو سه سال گذشته به خاطر خودم تجربه کردم و تو دو ماه گذشته به خاطر برادرم تجربه کردم رو توصیف کنم... 

بعد فکر‌کنید تو این شرایط، و در کنار تحمل همه این دردها، یه درد دیگه هم بهتون اضافه بشه و اون اینکه دیگران دارن راجبتون چی فکر میکنن؟ دیگران دارن با یه پوزخند بهتون نگاه میکنن و‌ میگن این چه وضعیه که اینا دارن؟ 

 

+میگن ارزش ادمها به دردهای نگفته شونه، اما هر کاری کردم نتونستم این درد رو به زبون نیارم...

++ «من دیده‌ام
که اول پوست می‌پوسد
بعد گوشت
بعد استخوان
آخرین لایه امید است
که تو را زنده نگه می‌دارد
تا ذره ذره این شکنجه را حس کنی»

گروس عبدالملکیان

 

 

  • سین میم
۳۰
آبان
۹۹

أَوَلَا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَّرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لَا یَتُوبُونَ وَلَا هُمْ یَذَّکَّرُونَ
 آیا آنها نمیبینند که در هر سال، یک یا دو بار آزمایش میشوند؟ باز توبه نمیکنند، و متذکّر هم نمیگردند
سوره التوبه آیه 126

اولین باری که این آیه رو دیدم زیرش خط کشیدم که یادم باشه و آمادگی داشته باشم و غر نزنم...

 

 

+ راستش بعضی وقتا واقعا خسته میشم

بعضی وقتا صبح که از خواب بیدار میشم میگم خدایا نمیشه یه چند وقت برم مرخصی؟

ولی خب چاره چیه؟ ...مرخصی رو بعد اینکه این امتحان تموم شد میدن، یه چند وقت هست تا امتحان بعدی... 

++ هر چقدر هم ک فاضل نظری بگه :

«ای زندگی بردار دست از امتحانم 

چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم»

زندگی حرفشو گوش نمیده...

این زندگی جریان داره

و امتحان شدن جزء لاینفکشه...

هر سال هم سخت تر و سخت تر و سخت تر میشه...

+++ همچنان خیلی التماس دعا دوستان! 

  • سین میم
۲۹
آبان
۹۹

یکی از آموزش‌های اولیه ای ک سعی میشه تو کلاسهای رشته روانشناسی به دانشجوها داده بشه، مهارت همدلی هست. همدلی جزء اصول اولیه ارتباط روانشناس با مراجعشه. اما میدونید، در ظاهر شاید خیلی ساده به نظر بیاد ولی در واقع خیلی خیلی سخته کسب این مهارت. خصوصا اگر ادم جزء اون افرادی باشه که یه عمری به جای اینکه خودش رو جای طرف مقابل بذاره، فقط دیگران رو قضاوت کرده و براشون حکم صادر کرده باشه... 

 

چند وقت پیش که تصمیم گرفته بودم برم حوزه علمیه، تو مصاحبه‌ش خانومه ازم پرسید چرا همون چار پنج سال قبل ک حوزه قبول شده بودی رفتی دانشگاه و نیومدی حوزه؟ ایا از این تصمیمی ک گرفتی راضی هستی؟ منم هاج و واج نگاهش کردم. همه سختی هایی که چارسال دانشگاه کشیده بودم اومد جلوی چشمم اما از یه طرف هم تجربه های خیلی خوبی مثل نشریه دانشجویی و ... یادم اومد. حقیقتش نتونستم بفهمم اون تجربه های مثبت می ارزید که به خاطرشون اینقد سختی بکشم یا نه. برا همین گفتم نمیدونم! واقعا نمیدونم! 

 

اما الان که فکرشو میکنم میبینم می ارزید. همه اتفاقات تلخی ک تو دوران دانشجویی برام افتاد، همه تجربه هایی که توشون تا مرز نابودی رسیدم همه شون می ارزید به اینکه حالا بتونم راحت‌تر و با زمینه و امادگی بیشتری اطرافیانم و دیگران رو درک کنم، و مثل قبل اونقدر دچار خودبرتر پنداری و تعصب و ضیق صدر نباشم که فقط حکم کنم و براشون نسخه بپیچم...

تجربه هایی که داشتم خیلی تلخ بودن! براشون خیلی تاوان دادم. خیلی زجر کشیدم. اما می ارزید... 

اگه تمام فایده من از روانشناسی خوندن فقط همین باشه ک بتونم حال اطرافیانم رو بهتر درک کنم برام بسه واقعا... 

 

+ ببخشید اگه جمله بندی هام خیلی درست نیست. شرایط فعلی نه حافظه برام گذاشته نه قدرت تحلیل و تفکر درست حسابی... 

++ پارسال ک حال مادرم خیلی بد بود ب یکی از دوستام گفتم نمیدونم چرا باید این چیزا رو تجربه کنم؟!.. این اتفاقای تلخ ک روز ب روز منو از روانشناسی متنفرتر میکنه! اما دوستم بهم گفت چرا اینجوری نگاه نمیکنی ک تو همه این چیزا رو تجربه میکنی ک بتونی روانشناس بهتری بشی؟!... اره راست میگفت. اگه تو سالای دانشگاه هیچ کارگاهی رو شرکت نکردم زندگیم برام شد کارگاهی ک توش طعم سوگ و افسردگی رو به معنای دقیق کلمه ش با علائمی که تو هیچ‌کدوم کتابا و‌کلاسامون کسی بهمون نگفته بود، درک کنم و بفهمم... نه تنها یک بار و فقط برای خودم بلکه تو زندگی عزیزترین افراد زندگیم! جالبه که اول خودم تجربه شون کردم بعد برا اطرافیانم پیش اومد این اتفاقا...

  • سین میم
۰۴
شهریور
۹۹

پس از بیست سال، داستان زندگی یکی از اصحاب اباعبدالله (ع) به نام سلیم بن هشام را روایت می‌کند؛ و در خلال آن، تصویری جامع از اوضاع سیاسی اجتماعی جامعه اسلامی از زمان خلیفه سوم تا پایان جنگ صفین به دست مید‌هد. 

سلیم در شام بزرگ شده و فرمانده سپاه‌ معاویه ست اما او نظر کرده علی علیه السلام بوده و مادری دارد که ذره ذره محبت اهل بیت را به او چشانده و معلمی چون ابوذر، وی را با حقیقت دین، آشنا کرده ست.
داستان، با چالش‌های پیش روی سلیم برای رسیدن به معشوقه اش، دختر ذوالکلاع، مفتی اعظم شام، آغاز میشود و در این میان، از شب و روزهای دمشق، اشرافیت و کاخ نشینی هایی که ارزش شده و ساز و رقص و شرابی که به امری عادی بدل گشته، صحبت میشود.

نویسنده به خوبی اوضاع حاکم بر شام و عوامل فریب مردم را توصیف می‌کند؛ از مصلحت اندیشی های افرادی چون ذوالکلاع که عدالتخواهی را به بهانه حفظ امنیت رد می‌کنند گرفته تا قدرت طلبی‌های افرادی مانند هشام که برای رسیدن به حکومت یمن حاضرند از خون خویشان خود نیز بگذرند.
با خواندن داستان، تردیدها و تشویش‌های سلیم را درک میکنیم، آنگاه که از سویی حرفهای مادرش و ابوذر را در مورد امام علی (ع) به یاد می آورد و از سویی با تهمت‌های نسبت داده شده به امام پس از جنگ جمل، مواجه میشود. ما همپای سلیم، گره‌های ذهنی مان را  در مورد تاریخ و حتی شبهات اعتقادی و سیاسی می گشاییم و با او در مسیر یافتن حقیقت همراه میشویم و در نهایت، به ریشه‌های واقعه کربلا میرسیم؛ آنچه بیست سال پس از پیامبر و در ماجرای صفین آغاز شد و بیست سال پس از حضرت علی، به عاشورا رسید.
سابقه عضویت نویسنده کتاب، در جنبش عدالتخواه دانشجویی به شدت به او در مساله شناسی، کمک کرده است. تک تک جملات داستان را باید بارها خواند و ذره ذره چشید تا به عمق جان نفوذ کند. اثر، به خوبی تمایز حکومت عدل علوی را با حکومت معاویه مشخص می‌کند و می‌توان گفت به شدت عدالت خواهانه است. 
پس از بیست سال را بخوانید، که داستان امروز ماست...

  • سین میم
۰۹
مرداد
۹۹

مدت خیلی کوتاهیه که دارم تمرین میکنم دیگه از حال بد و مشکلاتی که برام پیش میاد با کسی حرف نزنم، حتی تو‌ وبلاگ اما نمیدونم چقدر موفق میشم...

صحبت کردن از سختی‌ها و مسائل زندگی قطعا یه فوایدی داره؛ که کوچکترینش به نظرم از بین رفتن تصورات فانتزی و خیالی نسبت به هم‌دیگه ست و این هم باعث تقویت حس همدلی و ایجاد همزاد پنداری میشه.

 

حدیث داریم از امام صادق علیه السلام: « هر گاه یکی از شما به درد و اندوهی دچار شد برادر خود را آگاه سازد و بر خود سخت نگیرد»(وسایل الشیعه، ج۶، ص ۳۱۲) ؛ این رو واقعا قبول دارم، یعنی همیشه زمان‌هایی بوده که واقعا اگر با دوستی در مورد پیشامدها صحبت نمی‌کردم واقعا قلبم می‌ترکیده، اما فکر میکنم باید به نیتمون از این کار آگاه باشیم....

یادمه که حضرت امام یه جایی تو چهل حدیث نکته‌ای با این مضمون فرموده بودن که اگر عادت بکنی به گفتن مشکلاتت به دیگران، به نحوی داری از خدا شکایت می‌کنی و این کم کم باعث قساوت قلبت میشه.
به غیر این، درسته که این صحبتها باعث ارامش و حال خوب در اون لحظه میشه و احساس سبکی میکنیم، اما در اغلب موارد، مشکل ما به طور ریشه‌ای حل نمیشه. 

در واقع وقتی با نزدیکانمون در مورد مشکلات صحبت می‌کنیم طبیعیه که نتونیم صورت واقعی مساله رو بیان کنیم و بخش‌هایی رو سانسور کنیم. در کنار این موضوع، علقه‌های عاطفی دوستان و اطرافیانمون به ما، ممکنه باعث بشه که اونها هم نتونن به صورت منطقی به ماجرا نگاه کنن.

 

خلاصه؛ هدفم از مطرح کردن این موضوع این بود که بگم: در میون گذاشتن مشکلات زندگی با یک روانشناس و کارشناس مرتبط، نسبت به صحبت کردن با اطرافیانمون گزینه خیلی بهتریه و امتحان کردنش واقعا ضرر نداره. 

البته میدونم که قطعا یه سری تبعات میتونه داشته باشه؛ چون هنوز هم تو جامعه ما ذهنیت خوبی نسبت به روانشناس‌ها و مراجعه به مراکز مشاوره وجود نداره. ولی خب با یه سری تمهیدات میشه از این تبعات هم جلوگیری کرد :)

  • سین میم
۲۵
تیر
۹۹

فرود آمدم از بهشتت در این باغ ویران خدایا
فرود آمدم تا نباشم جدا زین اسیران خدایا
مگر این فراموشخانه به زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب حالی نپرسید از این گوشه‌گیران خدایا؟
پشیمانم از زر شدنها، مرا آن مسی کن که بودم
به خود بازگردان مرا و ز غیرم بمیران خدایا
.

.
گرفتم بهشت است اینجا ولی کو پسند دل ما
چه داری بگویی تو آیا به دوزخ ضمیران خدایا؟
اگر دیگران خوب، من بد، مرا ای بزرگ سرآمد
به دل‌ناپذیری جدا کن از این دل‌پذیران خدایا

 

حسین منزوی

 

+ میخواستم اینجا، جایی برای گفتن حرفهای دل نباشه...میخواستم فقط از کتابایی ک خوندم بگم، از تجربه‌هایی ک فکر میکنم برا دیگران میتونه مفید باشه بگم...اما نشد! 

 

پس منو ببخشید و اگه فکر میکنید وقتتون تلف میشه و حالتون بد، «قطره» رو فراموش کنید...حداقل تا زمانی که این وضع من تغییر کنه و البته نمیدونم کی اون زمان میرسه!

  • سین میم
۲۳
تیر
۹۹

دریا برای مردن ماهی

بی‌اختیار فاتحه می‌خوانْد

ماهی به خنده گفت که گاهی

هجرت علاج عاشق تنهاست

اما درون تابه نمی‌پخت

از بس که بی‌قرار وطن بود
.
.

قلبم! تو‌ جز شکست به چیزی

هرگز نخواستی بگریزی
هرگز نخواستی بستیزی
با اژدهای هفت سری که
در شانه‌ات به طور غریزی
آماده جوانه زدن بود
.
.
خیلی برَنج بال ملائک!
بال کسی شکسته در اینجا
خیلی مرا ببند به زنجیر
دیوانه‌ای نشسته در اینجا
دیوانه را ببند به زنجیر:
این آرزوی آخر من بود

 

حسین صفا

 

+ از اسیر دست حادثه‌ها بودن خسته شدم...

 

  • سین میم
۲۲
تیر
۹۹

داستانی درباره سرگذشت مادرانی که جنگ و اشغال سرزمینشون، بهشون یاد میده وابسته به هیچ‌ رابطه عاطفی نباشن اما نمی‌تونن بپذیرن...اونها زندگی می‌کنن به معنای دقیق کلمه‌!...عاشق میشن، به پای عشقشون می‌مونن... مادر میشن، برای رسیدن به موفقیت و براورده کردن ارزوهای والدینشون مبارزه می‌کنن! حتی تو اردوگاه‌های جِنین، حتی در صبرا و شتیلا، حتی تو دل امریکا...اونها مقاومت میکنن، میجنگن با دست‌های خالی برای زندگی! برای سرزمینشون، هویتشون، تاریخشون...برای باغ‌های زیتون عین‌حوض! برای اینکه بتونن گلهای رزی که با دست خودشون کاشتن به بچه‌هاشون نشون بدن...برای روزی که بچه‌هاشون بتونن کنار ساحل با ارامش خاطر بشینن...دوچرخه سواری کنن...


هدی اشک میریخت و فکر می‌کنم، اون دفعه، بار اولی بود که من سردی قلبم و دیوارای سخت مادرمو تو وجودم حس کردم. من مثل یک تیکه اهن، رو به روی دوست دوره بچگیم نشسته بودم و سعی می‌کردم بغضمو همراه کشفی که کرده بودم پنهان کنم. هدی منو بغل کرده بود و گریه می‌کرد، چون خیلی دوستم داشت و بعد از رفتن من، انگار یه چیزی رو گم کرده بود. من گریه می‌کردم؛ چون به همون اندازه دوستش داشتم اما نمی‌تونستم نشون بدم‌ با زندگی تو دنیایی که پر از ناامنی و نامطمئنی بود، سعی کرده بودم با بریدن تمام رشته‌هایی که از گذشته برام مونده بود، خودمو تو زمان حال نگه دارم. با فراموش کردن تمام عشقا و علاقه‌ها و خاطراتم. زندگی تو سرزمینی با رویاهای موقتی و ارزوهای خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجودم باور کنم همه چیز تو این دنیا زودگذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خودم آدم که به راحتی اب خوردن با یه گلوله از بین می‌رفت.
ص۱۹۳


+ عنوان، جمله‌ایه که شخصیت اول داستان، أمل، تو موقعیتای مختلف، با خودش تکرار میکنه تا آرامش پیدا کنه و بتونه با وقایع کنار بیاد...جملهای که از مادرش یاد گرفته...

  • سین میم
۲۱
تیر
۹۹

همه این مدتی که من کم‌کم درگیر کارای کتابخونه شدم، مامان حواسشون به من بود...صحبتهام رو با دیگران برای ترویج کتابخوانی میدیدن اما هیچ وقت نمیخواستند که کتابی بهشون معرفی کنم...اونقد حالشون خوب نبود که حتی بتونن به خطوط کتاب نگاه کنن...

امشب یهو بهم گفتن: یه کتاب داستانی که حجمش کم باشه بهم میدی بخونم؟! 

و من انگار، دنیا رو بهم دادن...

شاید در حالت عادی، این موضوع خیلی معمولی باشه، ولی برای مادر من، نشونه بهبودی حال روحی‌شونه...

الهی لک الحمد...

 

+ اینجا نوشتم که یادم بمونه این اتفاق، برای همیشه...

 

  • سین میم
۱۲
تیر
۹۹

میپرسه: چرا اینقد زبونت تلخ شده؟

میگم: تلخی شنیدن و تلخی دیدن و تلخی چشیدن، بالاخره آدمو تلخ میکنه دیگه...

دلم می‌خواد فریاد بزنم: آااااای ایها الناس! بیاین به من حق بدین! حق بدین...حق بدین که گوشه گیر بشم، حق بدین که نتونم پامو تو هیچ‌راه جدیدی بذارم، حق بدین که نتونم فراموش کنم، حق بدین که شکسته شده باشم، حق بدین و رهام کنین به حال خودم...

آره

اشکال از هیچ کدوم اون ادمایی که پاشونو رو شانه‌های من گذاشتن و رفتن بالا نیست، اشکال از هیچ کدوم اون کسایی نیست که دلمو شکستن و تنهام گذاشتن، اشکال از منه! که اینقد ضعیف بودم که نتونستم هیچ کدوم این اتفاقا رو تحمل کنم...

بهترین سالای عمر من با تجربه‌های تلخ گذشت...تجربه‌هایی که تلخیشو هیچ‌کس نمیفهمه جز خودم و‌ اون رفیقی که پا به پام تو اون روزای سخت کنارم بود...

ای کاش میشد برم یه شهر دیگه، برم یه جایی که هیچ‌وقت با هیچ کدوم اون آدما چشم تو چشم نشم. برم یه جایی که هیچ وقت داغ دلم تازه نشه...

من

هیچ کدوم اون کسایی که منو وارد یه راه، یه مسیر کردن و گفتن کنارت هستیم اما وقتی رفتم و پشت سرمو نگاه کردم، هیچکدومشون رو ندیدم، نمیبخشم!!! اونایی که با برخوردشون اونقد اسیب‌پذیرم کردن که هزاران بلای دیگه سرم بیاد...

لحظاتی که از دست دادم هیچ‌وقت برنمیگرده...از اون بدتر این حال بدیه که هیچ جوره نمیتونم خودمو از دستش خلاص کنم!!! 

من ضعیفم؟ که نتونستم خومو قوی کنم و دوباره بلند بشم؟! آره...ضعیفم اما هر کاری کردم نتونستم هیچ راه نجاتی برا خودم پیدا کنم...

 

+ ببخشین که شب عیدی، حال بدمو باهاتون به اشتراک گذاشتم...

  • سین میم
۰۶
تیر
۹۹

چند ماه قبل، شعبه سوم کتابخونه، شعبه قرقی، تعطیل شد و حالا شعبه دوم، شهرک شهید رجایی. وقتی داشتیم کتابا رو جمع میکردیم، اعضا میومدن و ناباورانه بهمون نگاه میکردن. شوکه شده بودن. میگفتن یعنی کجا میرین؟! شما برین ما دیگه کتابخونه نداریم...

کتابخونه ک باز شده بود، سال ۹۵، یکی از اولین اعضا، یه دختر ۳-۴ساله بود...امسال رفته بود کلاس اول و بعد ۴ سال، تازه دیروز تونسته بود پول توجیبی شو بیاره و به کتابخونه کمک کنه. چقدر؟ پونصد تومن. پونصدتا تک تومن. اگه بدونین با چه حالتی نشسته بود و پول تو جیی شو برا کمک میداد...با غرور، افتخار...

روز قبلش یکی دیگه از اعضا ک موقع باز شدن کتابخونه کلاس ششمی بود میگفت:« اگه میدونستم ی روز کتابخونه جمع میشه، بیشتر قدرشو میدونستم، از همه وقتام استفاده میکردم و فقط کتاب میخوندم»...اخه کتابخونه برا بچه ها شده بود مثه یه پاتوق. تابستونا ساعت ۱۰ صبح میومدن و تا یک کنار هم با دوستاشون هم حرف میزدن هم بازی میکردن هم کتابا رو مرتب میکردن و کتابخونه رو گردگیری میکردن و هم کتاب میخوندن... ایام مدرسه هم که زنگ تفریحا و بعد مدرسه میومدن کتابخونه. 

کتابا رو ک جمع میکردم به ۹۰۰ تا عضو کتابخونه فکر میکردم... به شور و شوقشون وقتی راجع به کتابی که خونده بودن صحبت میکردن، به زمانایی که دوستای مدرسه، فامیل و...رو میاوردن عضو کتابخونه کنن و با افتخار به عنوان معرف اسمشونو پای فرم عضویت مینوشتن، به این فکر میکردم که وقتی تو مدرسه به عنوان کتابخوان برتر ازشون تقدیر میشده چه حسی داشتن، به وقتایی که دور هم مینشستن و برا کارا و برنامه‌ها همفکری میکردن...من تفاوت اعضای کتابخونه رو با بقیه هم سن و سالای هم محله ای و غیرهم محله‌ای شون به چشم دیده بودم. اونا به مدیران فرهنگی کوچک تبدیل شده بودن! قول میدم خیلی از مدیرای فرهنگی به اندازه بچه های کتابخونه ما کتاب نخوندن! به اندازه اونا با واقعیتای یک کار فرهنگی اشنا نشدن، توانایی دیدن موانع و فرصتها رو پیدا نکردن و مثه اعضای کتابخونه، اهل عمل نبوده و نیستن!

من مطمئنم سرنوشت اعضای کتابخونه تو این چهار سال تغییر کرده. چون اونا فرصت مانوس شدن با کتاب رو پیدا کردن... اونقدر که هیچ وقت نتونن جای خالی شو با هیچ‌چیز دیگه ای پر کنن. 

 

من فقط یک سال با این اعضای دوست داشتنی بودم، و حالا دور شدن ازشون اینقد برام سخته...مسئولان این چهار سال کتابخونه چی میکشن؟! 


دیروز اولین جلسه بچه‌های مسجد برگزار شد، در حالی که من کنارشون نبودم...و دیگه نخواهم بود! دل کندن از بچه ها خیلی سخت بود! تو‌ روزای سختی که این یک سال بر‌ من گذشت، فقط امید دیدن خنده‌ها و انرژی بچه‌های‌ مسجد بود که منو سرپا نگه‌ میداشت...اما حیف که نشد من اونی باشم که باید، اونی باشم که شایسته‌ بودن در کنارشون باشه...

 

+ ای کاش فرصتها اینقد زودگذر نبودن...

  • سین میم
۲۸
خرداد
۹۹

سلام. 

بهتون پیشنهاد میکنم مصاحبه دکتر احمدی نژاد با شبکه usirantv رو ببینید...

تحول ایشون واقعا جالب و تامل برانگیزه!

هر چند ک همکارانشون معتقدن ایشون از همون اول هم موافق مذاکره با امریکا بوده کما اینکه صالحی- وزیر خارجه‌ش- از طریق عمان پیگیر این موضوع بوده، اما بالاخره ظاهر قضیه این بود ک ایشون، نماد استکبارستیزیه! 


به نظرم برای تغییر و استحاله آدمها، هفت هشت سال که هیچ، یه صبح تا شب هم کافیه!

 

+ « آرمان ما مرگ ندارد، فقط زمان آن را از دوش گروهی خسته جان برمیدارد و بر دوش گروهی تازه نفس میگذارد...» 

#ارتداد

پ.ن: مصرتر از قبل شدم که حتما رمان ارتداد رو بخرم و بخونم...

  • سین میم