امروز که رفته بودم کتابخانه، چند کارتن بزرگ، کتابهای اهدایی رسیده بود.
قرار شد بنشینم و لیست کتابها را بنویسم
مجموعه شعر، داستان...
حتی کیهان بچهها هم بود لابلای کتابها
حس کنجکاویام انگیزهام را بیشتر میکرد برای دیدن کتابها و نوشتن مشخصاتشان
وسط همین نوشتنها چشمم به دو کتاب خورد که خیلی خوشحال شدم از دیدنشان و پیدا کردنشان
مجموعه «از عشق باید گفت» مثل مجموعه کتاب «نیمه پنهان ماه» خاطرات همسران شهداست. چاپ اولش، سال ۸۲ بوده. خیلی تعجب کردم که چرا آنقدری که نیمه پنهان ماه در اکثر کتابفروشی ها و کتابخانه ها هست، این مجموعه کتاب نیست.
آنقدر ذوق و شوق داشتم که شروع کردم به خواندنشان. یک نفس خواندم...
«حرفهایش به دلم مینشست» خاطرات همسر شهید فریدون بختیاری و «قرمز، رنگ خون بابام» خاطرات همسر شهید علی نیلچیان
خاطرات همسر شهید نیلچیان، دقیقا همان حس و حالی را برایم داشت که موقع خواندن خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی تجربه کردم.
خیلی برایم جالب بود که کتابی با این حجم کم بتواند هم خیلی خوب و جذاب روایت کند خاطرات شهید را و هم سبک زندگی ارائه بدهد برای مخاطب. الگوی سبک زندگی هم برای مردان هم برای زنان. هم فعالیت اجتماعی و هم زندگی شخصی و خانوادگی.
وقتی کتاب را میخواندم به این فکر میکردم که واقعا ما خاک پای شهدا و همسران شهدا هم نمیشویم! ای کاش آنقدر از شهدا و زندگیهای مملو از ایمان و تلاش و اخلاصشان برایمان میگفتند که فکر نمیکردیم با کوچکترین کارهایمان شدهایم سرباز انقلاب و بسیجی و لایق شهادت! ای کاش همه جا از این قلههای ایمان و ایثار بگویند تا امثال من که به زور خودمان را به این دامنهها رساندهایم حتی به خودمان اجازه ندهیم که اسم خودمان را بگذاریم بسیجی! ای کاش آنقدر از این زندگیهای عاشقانه شهدا و همسرانشان برایمان میگفتند تا رنگ میباختند همه این عشقهای ظاهری پیش چشممان! تا میفهمیدیم که عشق و خوشبختی را در سادگی و قناعت و همراهی و تلاش برای ادای تکلیف میشود جستجو کرد و به دست آورد نه در ظواهر و آداب و رسوم دست و پاگیر! ای کاش ... ای کاش....
اما با همه این افسوسها و حسرتها، راه بسته نیست و ما هم میتوانیم در حد توان خودمان، قدم جای پای این شهدای عزیز و همسران بزرگوارشان بگذاریم. حداقلی ترین کار شاید همین تلاش برای ساده زیستن باشد. آن هم در شرایطی که همه چیز دست به دست هم میدهند تا ما را به سمت تجملگرایی و اسراف و دور شدن از سبک زندگی اسلامی ایرانیمان سوق دهند.
خیلی دوست دارم این کتابها را پیدا کنم تا بخرم. همه کتابهای این مجموعه را. این کتابها را باید داشت و همیشه خواند. این روزها خیلی چیزها غبار و حجاب میشوند برای حرکت ما در مسیر. خیلی وقتها ممکن است ارمانهایمان را فراموش کنیم، اصول زندگی انقلابی را، زندگی ای که حضرت روح الله یادمان داد.
راستی، چیزی که خیلی جالب توجه بود برایم در این کتابها این بود که مصاحبه کنندگان این مجموعه، دختران دانشاموز یا دانشجوهای سال اول و دومی بودند.
وقتی که از کتاب خاطرات همسر شهید کاظمی نوشتم، دلم نیامد فقط بخشی از کتاب را بگذارم. همه قسمتهایی که دوستشان داشتم گذاشتم اینجا، یادتان هست؟!
الان هم دلم نمیاید این قسمتها را نگذارم!
هیچ وقت ابراز ناراحتی نکرد. هیچ وقت از درد ننالید. حتی نگذاشت در کارهایش کمکش کنم. همیشه از من میپرسید:« مشکلی نداری؟...سختت نیست؟» او که اینطور درد خودش را پنهان میکرد، او که همیشه رنج و سختی را برای خود میخواست، چگونه انتظار داشت که من مشکلات بی او بودن را به او بگویم؟ من هم باید سهم خودم را میپراختم. یک بار به او گفتم:«میدونی حضرت زهرا سلام الله علیها چرا وصیت کرد شبانه غسلش بدهند؟ به نظر من میخواست حضرت علی علیه السلام آثار رنجهایی که کشیده بود را کمتر ببیند». حال علی منقلب شد. گفتم:«الگوی من فاطمه سلام الله علیها است. اون این همه به فکر علی خودش بود، چطور من به فکر علیام نباشم. اینقدر نگران ما نباش. بالاخره خدای ما هم بزرگه. وظیفه تو رفتنه، وظیفه من موندن. خیالت راحت باشه. من نه میترسم و نه مشکلی دارم.» علی سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:«الحمدلله. همین زن را از خدا میخواستم. میخواستم چنین روحیهای داشته باشه. زنی که بتونه با من کنار بیاد!»
شب عقد کلی سنتشکنی کردیم! سفره نینداختیم. گفتند:«بی سفره که نمیشود!» گفتیم: به یک رسم عمل کردیم کافیه! یک سجاده انداختیم رو به قبله و یک جلد کلام الله هم مقابلش. همین!! مهریه را هم بر خلاف آن زمان اصلا سنگین نگرفتیم. بعد از کلی بحث با پدر و مادرم، به مهر السنه حضرت زهرا (س) راضی شان کردیم. مراسم شلوغی بود. تقریبا همه فامیل و دوستان و آشنایان را دعوت کرده بودیم. نه برای ریخت و پاش. گفته بودیم بیایند تا همه ببینند که با سادگی هم میشود زندگی کرد و خوشبخت هم بود. برعکس عقد، مراسم عروسی مان اصلا مراسم نبود! شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما. شام را دور هم خوردیم و بعد من و علی رفتیم خانه بخت اجارهای مان.
گفت:«جهاد اکبر از جهاد اصغر واجب تره...از اسمهاشون هم معلومه! اول باید این القاب ودکتر ومهندس ها رو از خودمون دور کنیم، بعد کلاش دست بگیریم وضامنش رو آزاد کنیم. اول باید «من» رو بکشیم، بعد میتونیم به فکر شکست دشمن توی جبهه جنگ باشیم.» این حرفش خیلی به دلم نشست. همه حرفهایش همین طور بودند. یک جمله دیگر بود که آن را هم خیلی میگفت. نمیدانم از که شنیده بود، از شهید باهنر به گمانم که گفته بودند: «آدم دو بار زندگی نمیکند تا یک بار خودش را اصلاح کند و یک بار دیگران را.»