قطره

الحمدلله علی کل حال...

مرثیه ای برای یک نشریه!


*به احتمال ۹۹ درصد این اخرین بعدالتحریری است ک نوشتم!

هر چقدر به اخر راه نزدیک می شوم، خیلی سخت می شود

همه چیز!

دل کندن از تک تک بخش های نشریه...


*هر ایده، از «اقدام و عمل» گرفته تا «بعدالتحریر» از دل ساعت ها هم فکری، گفتگو، مرور تجربیات نشریات دانشجویی و غیردانشجویی، تخصصی و حرفه ای، بیرون آمده...

و بعد از لحظاتی پر از شک و تردید، اشک و گریه و دعا و توسل....


*روز اولی ک قرار بود مدیر مسیول بشوم هیچ چیزی نمی دانستم!

هیچ چیز!

اما وقتی پذیرفتم به همان قرار «خذها بقوة»، پیش رفتم و رفتیم...

حتی لحظه ای قرار نگرفتیم...به لطف الهی...


*نشریه ای که قرار بود نماینده گفتمان انقلاب باشد و تریبون درد آنها که تریبونی ندارند، شده بود میزان اعمالم!!! پایم را کج می گذاشتم، نیت و فکر خطایی به ذهنم می آمد، همه چیز گره می خورد!!! همه چیز....دقیقا احساس می کردم بودن در این نشریه و نفس کشیدن بین اعضای باصفایش توفیق می خواهد!


*هر چند شاید حاصل ۲ سال دغدغه و فکر و رفت و آمد و بالا و پایین شدن، فقط ۴ شماره نشریه شد، ولی همه ما در این دو سال بزرگ شدیم...

امتحان شدیم...

از همان اول، هر کس پایش را به این تشکیلات می گذاشت میگفتم همان حرفی را که فرمانده، در بدو ورودمان گفته بود: حواستان باشد که حساب این تشکل، جداست از تشکل های دیگر!

تک تک اعمال و گفتار و افکار و نیت هایتان تحت نظر است...

نظر حضرت صاحب، آقا...و شهدایی که لطف کرده اند و اجازه داده اند در جایگاهشان نفس بکشیم و اسم و رسمشان را یدک...


*همین بود ک روند نشریه هم همینطور پیش میرفت! تلاشمان را می کردیم، برنامه می ریختیم، حداقل برای سه چهار ماه بعد...،روز و شبمان را به هم می دوختیم، اما در نهایت به خودمان که می آمدیم احساس می کردیم، هیچ‌چیز این نشریه دست ما نبوده...اینکه در نهایت «اقدام و عملش» چه بشود و «گپ و گفت»ش چه، از چه کسی مصاحبه بگیریم و چه کسی یادداشت بنویسد و در اخر «بعدالتحریر»ش به چه مسایلی بپردازد و در نهایت چه زمانی چاپ شود....و اینکه اصلا محوریت نشریه بر چه موضوعی باشد...


*همه اینها را گفتم که باز بگویم، دل کندن از این نشریه سخت است...نشریه ای که شاید برای خیلی ها فقط یک نشریه باشد، برای ما، همه چیز بود!


*نمی دانم بعد از ما چه کسانی عهده دارش می شوند و نمی دانم ایا با همین روندی که شروع شده ادامه اش خواهند داد یا نه، ولی همینقدر می دانم که ما فقط تا همین جای مسیر، فرصت داشتیم! از این به بعد دیگر نمی شود...باید نیروی تازه نفس بیاید! نیرویی که خلاقیت و ایده پردازی و...اش صدها برابر ما باشد و انگیزه اش هزاران برابر...


*این مسیر برایمان تجربه بود...

و مهم بود که انهایی که باید، ببینندش...! همان کسانی که چند پاراگراف قبل، ذکر کردم

اما 

نمی شود گلایه نکرد 

و نگفت

که طبق معمول، ما هم در این مسیر از همان جایی ضربه خوردیم که اغلب کارهای فرهنگی ضربه می خورند ...

و نمی توانند علی رغم تلاش بسیار، جریان ساز باشند انطور که باید، و موثر باشند!


خیلی رفتیم و امدیم

جلسه گذاشتیم

پیغام و پسغام فرستادیم

اما

نشد!

نشد که با دیگر عناصر فرهنگی هم دغدغه هم دانشگاهی مان، یک جبهه بشویم!!!

نشد!!

چرایش را هنوز نمی دانم!

اما همینقدر می دانم که اگر میشد

هم ثمره دو سال فعالیت، فقط چاپ چهار شماره نشریه نمی بود

هم اینقدر بالا و پایین نمی شدیم...

و از همه مهمتر

موثرتر می بودیم...

و در حالی روضه وداع نمی خواندیم که سوژه های به ثمر نرسیده فراوانی روی دستمان مانده باشد!


سعی مان بر این بود که این کوتاهی ها صورت نگیرد

و لااقل از جانب ما نباشد

اگر فرد یا افراد دیگری در این مسیر بوده اند و کوتاهی کرده اند، خودشان می دانند و خدا

و هزاران چشمی که به همین جبهه شدن فعالین فرهنگی انقلاب اسلامی دانشگاهمان، دوخته شده بود!


فرصت ما تمام شد

اما مطمئنم کم کم این تلاش ها به ثمر می رسد و ان شاالله روزی برسد که حرفی از کم کاری و‌ کوتاهی، حب و بغض های شخصی، یا جا به جا شدن اولویت ها نباشد و فقط مهم، برداشتن بارِ روی زمین مانده انقلاب و این مردم باشد!


* باقی حرف ها را هم قبلا اینجا زده بودم...

والسلام


به وقت نهم دی ماه ۱۳۹۷

بعد از اتمام اخرین شماره نشریه صبح
  • نظرات [ ۰ ]

قلب انسان مثل بچه است!

اتقواالله مااستطعتم، این ایه برا ماهاست...

کلا نمی تونی چشماتو ببندی، ولی میتونی نگاهتو پایین بندازی ک...

اگه تلاشتو کردی ولی بازم چشمت افتاد حکایتت میشه حکایت اونی ک تو بیابانه و برای زنده ماندن چاره ای جز مردارخواری نداره!!! 

ی خیال بدی تو ذهنم اومده ک خوب نیس؛ خب این خیالو من نباید کشش بدم. دنبالش نکنم...


[انسان باید]بی بند و بار و رها نباشد!!!

***

تمدن غرب بالاترین مرتبتی ک برا انسان تصور کرده بودند آزادی بود؛ نه! من آزاد نیستم! تا میتونم حدود را رعایت کنم...

حدود، حدودی است ک انسانیت برای ما خواسته! حدودی است ک انسان باید آن را مراعات کند

***

اگر خدای متعال از ما [چیزی] خواسته معلوم است ک میشود ک خواسته...ممکن است سخت باشد اما شدنی است...اگر جایی اطاعت، نشدنی بود تکلیف برداشته می شود.

***

دل ادمی مثل بچه است. هی باید تذکر بدی توجه بدی سرانجام ب یاد خدا زبان باز میکند. اگر زبان باز کرد و عادت کرد آن وقت او تو را می برد


پی نوشت: نکاتی که از صحبت های هفته گذشته حاج اقا جاودان برام مهم، جدید و جالب بودند... :) گفتم با شما هم به اشتراک بذارم.

اما قطعا شنیدن این صحبت ها خیلی خیلی اثرگذارتره! صوت جلسات رو میشه از کانالشون دانلود کرد.

  • نظرات [ ۰ ]

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند...

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست


دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه دل ما در گلو شکست


سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا درگلو شگست


ای داد- کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای -های های عزا در گلو شکست


آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست


«بادا» مباد گشت و«مبادا» به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و«چـرا» در گلو شکست


فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین وآفرین ودعا در گلو شکست


قیصر امین پور


پی نوشت: حال این روزهایم... :'( 

- اینجا گفتم کنار اومدم...قشنگ حرف زدم راجبش! اما واقعیتش اینه که هنوز با این اتفاق کنار نیومدم...



  • نظرات [ ۳ ]

تحلیل خوان بودن یا تحلیل گر بودن؟!

اهل تحلیل بودن

با تحلیل خوان بودن فرق دارد!!


این روزها به برکت فضای مجازی

پس از هر اتفاقی

موج تحلیل ها و اظهار نظرهاست

که در کانال ها و شبکه های اجتماعی سرازیر میشود


من هم مدتی بود که به شدت تحلیل خوان شده بودم!

اما واقعا یک زمانی رسید که خسته شدم

احساس کردم دیگر از این همه تناقض دارم دیوانه می شوم!!!


هر کسی یک چیزی می گفت

اصلا انگار انها بودند که داشتند برایم تعیین میکردند که چه چیزهایی را ببینم، بخوانم، بشنوم و اولویت هایم چه چیزهایی باشد!!


خیلی جاها هم اشتباه رفتم...

اشتباه فکر کردم قبلش!

شاید هم فکر نکردم اصلا!!


در واقع با تحلیل خواندن هیچ وقت ادم صاحب تحلیل نمی شود!!!

به یک عبارت می شود گفت در واقع با این روش فقط یک بازیچه می شود!!

همین....


چرا؟؟

چون خودش نیست که دارد فکر میکند

و در واقع به یک جای محکم و مطمئنی وصل نیست!!!



شاید نزدیک دو سال است که با اقای محمدصادق شهبازی ( دبیر اسبق جنبش عدالتخواه دانشجویی) اشنا شده ام

یعنی استفاده میکنم از حرف ها و مطالبشان در کانال و وبلاگشان...

ایشان تحلیل به ادم نمی دهند فقط...

کمک میکنند که خودت صاحب تحلیل بشوی!

در واقع فکر کردن را به ادم یاد می دهند...


نزدیک سه سال هم هست که با استاد عزیزمان( از اعضای سابق شورای مرکزی جنبش عدالتخواه دانشجویی) اشنا شده ام

ایشان هم همینطورند...

فکر کردن را یادت می دهند...

و از همه مهمتر این که

به یک جای مطمئنی وصلند...

به مبانی...


اصلا ذوب شده اند در اندیشه اسلام ناب..و بالتبع اندیشه امام و رهبری...


وقتی ادم به یک جای مطمئنی وصل باشد

هیچ‌وقت دچار تناقض نمی شود...

از هر جایی برود

اخرش به همان حرف اصلی می رسد

به همان جایی که باید



نشان به ان نشان

که دقیقا

اولویت ها

مساله ها

و راه حل هایی ک استاد ما اینجا در مشهد برایمان سر کلاس تبیین میکنند

اقای شهبازی دقیقا در تهران همان نکات را مطرح میکنند...

یعنی

راه یکی ست!

که ما اگر اهلش باشیم

درست تشخیصش می دهیم...


- این حرف ها وقتی دوباره در ذهنم مرور شدند که برخوردم به این پدیده که « همانقدر که عده ای هستند که  در همه چیز حتی رای دادن های انتخاباتشان، سلبریتی ها محل رجوعشان هستند، یک عده دیگر هم هستند که در تحلیل اتفاقات و اینکه اصلا باید چه کار کنند، و کلا به چه چیزی فکر کنند حتی، محل رجوعشان، علی زکریایی ها هستند»


- سر کلاس طرح کلی اندیشه اسلامی در قران، یکی از دوستان در مبحث توحید و مصادیق شرک، دقیقا رسید به همین نقطه! یعنی این نکته را مطرح کرد که پیروی هایی از این دست ( که کلا این ما نیستیم که فکر میکنیم و تصمیم میگیریم بلکه صرفا دنبال عده ای دیگر حرکت می کنیم...حتی اگر ان عده، اساتید و به عبارتی کله گنده های حزب اللهی ها باشند!!!  :| ) بعید نیست از مصادیق شرک باشد!! 


- توحید یعنی اینکه فقط خدا در مملکت وجود خودمان و مملکت جهان بیرون حکومت کند!! حالا با این حساب وضعیت ما در فضای مجازی و...چطور میشود؟؟؟  :||


- هیچ چیز و هیچ‌کس را مطلق نبینیم!! و از ادمها بت نسازیم...رسیدن به این نقطه، نقطه خطرناکی ست!!


پی نوشت:

- امروز اقای شهبازی امده بودند دانشگاهمان.. ب مناسبت ۱۶ اذر، فرصت بشود از صحبت هایی که در جلسه مطرح شد خواهم نوشت...




  • نظرات [ ۱ ]

چه طور جزء جبهه مقاومت باشیم؟

«جنگ جبهه حق و باطل در یمن شدت گرفته.

دوست داریم ما هم کمک کنیم به جبهه حق.

 نه از آن جهت که جبهه حق به ما محتاج است، از این ‌جهت که ما محتاجیم به پیوستن به جبهه...


باید کمک کنیم، نه از آن جهت که پس فردا پشیمان نشویم که ‌میتوانستیم کمک کنیم و نکردیم و اینچنین شد؛ 

از این جهت که مطابق سنت الهی مقاومت بی‌شک پیروز خواهد شد و پس از پیروزی، لااقل ما هم بتوانیم سر بلند کنیم و در شیرینی این پیروزی شریک باشیم و بگوییم ما هم جزو جبهه مقاومتیم. یک به هم پیوستگی و ولایت روشن و نورانی و امیدوارانه. نه از سر یأس و اضطرار...


چطور جزو جبهه مقاومت باشیم؟ چطور خصومت با ظالم و یاری مظلوم را اعلام کنیم؟

دعا کنیم. 

در فضای حقیقی و ‌مجازی روشنگری کنیم.

کمک مالی را هم فراموش نکنیم. 

(سایت leader.ir قسمتی دارد به اسم پرداخت وجوهات شرعی. از این قسمت وارد می‌شویم و عنوان وجه را «کمک ها» انتخاب میکنیم و در ردیف پایین تر، عنوان کمک را هم «کمک به مردم مظلوم یمن» انتخاب میکنیم.)

خدا خیرتان بدهد**...»


* *متن از کانال واحد خواهران تاریخ شفاهی انقلاب مشهد 


پی نوشت:

به غیر از سایت leader.ir، اتحادیه بین المللی امت واحده هم در این مورد، فعالیت دارد...دوست داشتید به انجا هم سری بزنید! ( سایت را که باز کردید بخش خیریه انفاق را انتخاب کنید)

  • نظرات [ ۰ ]

دهه هشتادی ها در«منطقه پرواز ممنوع»!

 



سلام

چند وقتی هست ک شماره جدید نشریه راه، منتشر شده

با انتشار این شماره به شددت ذوق زده شده بودم

چون فکر میکردم دیگه چاپش متوقف شده!


اخرین شماره فکر میکنم مال چهار سال پیش بود...

ک البته من اون زمان هنوز با این فضا اشنا نبودم و به تبعش نشریه خوان هم نبودم...

اما چند وقتی بود ک مطالب شماره های قبل رو از تو سایت نشریه میخوندم...



نشریه راه 

انگار یک بستریه برا جمع شدن فعالان فرهنگی انقلاب 

و حرف زدن با هم

و کمک به هم برای پیدا کردن اشکالات و نوشتن نقشه راه برای ادامه مسیر...



خصوصا این شماره دقیقا موضوعاتی رو مطرح میکنه ک لازمه مطرح بشه

هر چند ک شاید یک سری ارزش های خبری توش رعایت نشده باشه!

خوندن نشریه راه

تو فضای فعلی رسانه- ک عمدتا افراد سعی دارند تو سیاه نمایی و تزریق ناامیدی به جامعه از همدیگر سبقت بگیرند و هر کس موفق تر بود انگار با خیال راحت تری ژست روشنفکری میگیره! - بسیار تجربه لذت بخشی هست!

چون کاملا به ادم روحیه و نشاط میده برای کار و فعالیت

و در واقع یک تصویر درست از فضای فعلی( نه تصویری ناقص که صرفا بر نقاط ضعف بدون تلاش برای یافتن راه حل متمرکزه)!


* راستی« منطقه پرواز ممنوع» یک فیلم سینمایی هست ک پای سه نوجوان رو به ماجراهایی باز میکنه ک تعقیب این ماجراها برای عموم به خصوص نوجوان ها جذاب هست. این فیلم به تهیه کنندگی حامد بامروت نژاد و نویسندگی و کارگردانی امیر داسارگر در حال ساخت هست و در جشنواره فیلم فجر رونمایی میشه :)


+ نشریه رو میتونید از دکه های روزنامه فروشی، پاتوق کتاب یا شعبه دفتر جبهه فرهنگی انقلاب توی شهرتون تهیه کنید! 

و یا با شماره های  09199038270

021-42795454 تماس بگیرید.


  • نظرات [ ۱ ]

یک روز بازخواهیم گشت تا داستان را تکمیل کنیم...

ورود به این مسیر 

با یک دوره بود

یک دوره آموزشی

طرح ولایت

بعدش

دغدغه مان این شده بود ک ما هم برای پاسخ به این حجم دغدغه

که حتی لحظه ای رهایمان نمی کردند

کاری بکنیم...

ما هم باری برداریم


آن زمان تنها کار روی زمین مانده 

برد دانشکده بود

۹ ماه روی برد و کانال دانشکده کار کردیم

با انرژی

انقدر که

شب ها نگهبان دانشکده ب اجبار و زور ما را از اتاق تشکل ها می انداخت بیرون

اصلا همه زندگی مان شده بود!

اگر یک روز، پایگاه نمی رفتیم 

خنده از لب های همه ما میرفت...


پیش رفتیم و پیش رفتیم

هر بار فکر میکردیم که الان وظیفه مان این است که در کدام سنگر دفاع کنیم؟!...

رسانه، تحلیل و بررسی، مسئولیت پایگاه و...

تا رسیدیم به ایستگاه نشریه


نشریه دانشجویی

که قرار شد دغدغه اش عدالت باشد

و بشود هم پای دغدغه های مردم حاشیه شهر...

نشریه

تمام زندگی مان شده بود...

خیلی هم جلوی هر شماره اش

هر سوژه اش 

سنگ می افتاد...

خیلی!


هر شماره ای ک کلید می خورد

فقط با دعا و توسل

پیش می رفت

و تک تک گره هایش را خود خدا باز میکرد!

وگرنه دست های خالی ما

هیچ کاری از پیش نمی برد...


طرح کلی نشریه

چهارچوب ها، استاد مشاور، اعضا، تک به تک ایده ها و ساختارها و....همه و همه را خودشان پیش بردند

خود خودشان

همان هایی که این مسیر متعلق ب انهاست و قرار است ختم به خودشان بشود...


هر چند که خیلی از ایده ها

و ارزوها 

هیچ وقت به اجرا در نیامدند

چون شرایطش را نداشتیم و توانمان ب آن اندازه نبود!

اما

مهم این است ک مطرح شدند

و با هر کدامشان ذوق و شوقی بود که در وجود تمام اعضای نشریه به وجود می آمد...و زندگی و عشق در رگ های نشریه جریان پیدا می کرد...


در مسیر همین نشریه بود که

فهمیدیم 

ما به انقلاب بدهکاریم

یک بسیجی هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت از هیچ کس طلبکار نمی شود!!

در مسیر همین نشریه بود ک تک تک عیوبمان، اشکار شد و سعی کردیم برای برطرف کردنش...

در همین مسیر بود ک با تمام وجودمان حس کردیم« تشکل، معبد است اما مبادا تبدیل به معبود گردد»! یعنی چه...

و فهمیدیم « بروید سراغ کارهای نشدنی تا بشود، تصمیم بگیرید به برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید.» چه معنایی دارد...

و اینکه چقدر عمل به اینکه «دنبال کارهای بر زمین مانده باشید نه علایقتان...» آخرش به جاهای خوبی ختم میشود و تازه میفهمیدیم همان کارهای بر زمین مانده دقیقا علاقه پنهان خودمان هم بوده و چقدر استعدادش را هم داشته ایم!!

در همین مسیر بارها به همه چیز شک کردیم...

همه چیز را خراب کردیم

و دوباره ساختیم...


سه سال گذشت...

این مسیر ادامه دارد

این پرچم بر زمین نخواهد افتاد

و کار انقلاب زمین نخواهد ماند...


این قطاری است

ک می رود

و ادامه دارد

تا زمانی ک ب مقصد نهایی اش برسد

اما

مسافرانش

در ایستگاه های مختلفی سوار میشوند

و هیچ کدامشان هم نمی دانند چه زمانی پیاده خواهند شد!

فرصت اندک است

در همین فرصت اندک حضور در قطار

باید سعی کرد

تا بیشترین بهره را برد

از لحظه ب لحظه های نفس کشیدن در این فضا

و فرصت استفاده کردن از یک کار تشکیلاتی...


ما فعلا از قطار فعالیت در بسیج دانشجویی پیاده شدیم!(چون فرصت دانشجویی مان تمام شد!)

اما خدا کند ک تا آخرین لحظه عمرمان از قطار انقلاب و پیروی از ولایت پیاده نشویم!


و باز هم حرف همیشه استاد ک مدام در ذهنم تکرار میشود...

« این مسیر نیست ک ب ما نیاز دارد

ماییم ک ب مسیر نیازمندیم...»

دعا کنید 

هر چ زودتر

از راهی دیگر

ب این مسیر بپیوندیم دوباره...

  • نظرات [ ۴ ]

مردم، کتاب، پیشرفت!

می دانم که هفته کتاب و کتابخوانی تمام شده

اما نمایشگاه کتاب هنوز برقرار است!!

 به همین بهانه 

گفتم چند کلمه ای در مورد یکی از کتابخانه های مشهد بنویسم...

 

دو سال پیش سر کلاس صحیفه امام خمینی ، استاد از کتابخانه شان صحبت کردند!

کتابخانه امیرحسین فردی

 

فکر میکردم یک کتابخانه است مثل همه کتابخانه های دیگر

اما

به تدریج متوجه شدم که چقققدر متفاوت است...

 

شعارشان،«مردم، کتاب، پیشرفت» است 

به جای آنکه در نقاط مرکزی شهر و مناطق به اصطلاح بالای شهر، کتابخانه را راه اندازی کنند، آمده اند حاشیه شهر...(هر چند اصطلاح حاشیه شهر هم جای بحث دارد اما درحال حاضر چاره ای جز استفاده از همین واژه را نداشتم)

یک کار جهادی 

که جمعی از جوانان بادغدغه و عالم آن را شروع کرده و پیش می برند.

استاد میگفتند: همانطور که اقتصاد باید دانش بنیان باشد تا مقاومتی شود کار فرهنگی هم باید دانش بنیان شود...

 

نگاهشان این است که : کتابخانه باید ویترین داشته باشد(مثل فلافل فروشی)...یعنی در دسترس باشد

شروع کارهم با یک فضای 10 متری بوده اما حالا سه شعبه در مشهد دارد...

چه طور؟ با کمک های خود مردم!

 

گردش کتاب این کتابخانه انقدر بالاست که نهاد کتابخانه ها به عنوان بهترین کتابخانه مردمی در سطح کشور، از آن تقدیر کرده(در ماه اول افتتاح کتابخانه، به ازای هر یک نفر ماهانه 10 کتاب امانت داده میشد

طرح های فراوان و موفقی را هم تا به حال اجرا کرده اند...(انجمن کتاب، پاتوق بازی، تدریس جهادی و...)

 

استاد تاکید میکردند که رمز موفقیت هر کار فرهنگی از جمله این کتابخانه، دو چیز است: اول مساله شناس بودن یعنی از میان مردم برخاستن و از دماغ فیل نیفتادن(اینکه فکر نکنیم ما سپاهیان نوریم و امده ایم مردم حاشیه شهر رانجات دهیم!) 

دوم: جمع شدن (قیام لله...مثنی و فرادا)...و کار گروهی!

 

پی نوشت:

- واقعا نمی توانستم از این بیشتر توصیف کنم...چون حقیقتا یک سری چیزها را با نوشتن یک یادداشت کوتاه نمی شود حقشان را اداکرد. بهترین کار این است که سایت و کانالشان(در پیام رسان های تلگرام، سروش و ایتا به آدرس @ostadfardilib) را ببینید 

 

- خصوصا بخش خاطرات روزانه کتابخانه را بخوانید

- آدم هرچقدر فکر میکند می بیند هیچ کار فرهنگی دیگری بهتر از این کار نمیشد در حاشیه شهر انجام داد...حداقل فایده اش این است که به همه ثابت میکند تصویر ناخوشایندی که تا به حال از حاشیه شهر در ذهن ما وجود داشته فقط یک دلیل دارد آن هم عینکی است که رسانه ها به چشممان زده اند، نه واقعیت موجود!

تصویر و...هم از کتابخانه نمی گذارم :) بهتر است سایت و کانال کتابخانه را ببینید...

  • نظرات [ ۲ ]

لااقل میراث فرهنگی دوست باشید! :\

این روزها ذهن ها بیشتر درگیر تخریب خانه های اهالی ده ونک است

دم دانشجوها و طلبه ها و.. که پای کار این قضیه هستند و از حقوق مردم مظلوم ساکن ده ونک دفاع میکنند و نمی گذارند یک عده مسئول راحت از قضیه در بروند، گرم!

می خواستم در این مورد واکنش نشان بدهم اما 

انگار مدام کسی در گوشم زمزمه می کرد که 

در خود همین مشهد چقدر از این دست اتفاقات افتاده و می افتد؟!

چرا به آنها واکنش نشان ندادی؟

در همین درگیری ها بودم که خبر تخریب مسجد مرویها در اطراف حرم را شنیدم...

همه این ها 

به بهانه توسعه بافت اطراف حرم!


منزل اول: لذت عشق به این حس بلاتکلیفی است...

به دلم افتاده بود که امسال اجازه می دهند برای حضور

چرا؟

چون باتمام وجود خواسته بودم

چون در اوج دل شکستگی ها خواسته بودم

چون گفته بودم که بیمار اورژانسی ای هستم که فقط شفایش در درمانگاه اباعبدالله است...

همه اینها و هزاران دلیل دیگر!

اما باز هم در بیم و امید بودم

نمیدانستم واقعا درمانم در نزدیکی است به حرم یا در دوری!

سپردم به خودشان!

گفتم من تلاشم را میکنم...اما اخرش همانی میشود که صلاح میدانید!

تلاشم را کردم

به همه سپردم

برنامه ریختم

اما تا به خودم آمدم دیدم تنها مانده ام

هر کس در کاروانی ثبت نام کرده و «من» مانده ام فقط...

و دیگر نمی دانستم باید چه کنم!!

گفتم حتما صلاح بر دوری بوده...

اما یکهو

مادرم زنگ زد که رفته ام برایت درخواست ویزا داده ام...

گفتم: ویزا بگیرم که چه بشود؟ با کدام کاروان؟ تنهایی هم که نمی توانم...

گفتند: هر چه صلاح بدانند می شود!

فردایش یکی ازدوستان را در دانشگاه دیدم

آمده بود خداحافظی

گفتم با کدام کاروان؟

گفت: «سفیران موعود»

گفتم: این کاروان که هفته پیش بسته شده بود...گفت: نه! هنوز هم جا هست...

گفتم: من ویزا دارم اما کاروان نه!

گفت: ثبت نامت میکنم پس...

اما عقلم میگفت: نمیشود!

به خاطر یک عالمه سنگی که پیش پایم افتاده بود...

اما دو روز بعدش تا به خودم آمدم دیدم در قطار مشهد تهران نشسته ام...

آن هم با ویزایی که دقیقا نیم ساعت قبل حرکت قطار به دستم رسیده بود!

دلم میخواست فریاد بزنم: خدایا شکرت! 

یا امام رضا ممنونم...میدانم...میدانم که خودتان راهی ام کرده اید...پس یاری ام کنید که حق این لطفتان را ادا کنم...

 

پی نوشت:

+ میخواستم ننویسم خاطرات پیاده روی اربعین را

کلا عادت کرده ام به نوشتن برای خودم فقط...

اما 

خودم را راضی کردم که بنویسم...

+ ادامه دارد...

 

  • نظرات [ ۲ ]

پشت در خانه تو نشستن مرا بس است...

 

 

می گفت
تازه دو ماه شده بود
که در قنوت هایم
«اللهم ارزقنا زیاره الحسین»
را می خواندم
فکرش را هم نمیکردم
به این زودی ها دعایم مستجاب شود...

گفتم
چند وقت بود که شب های جمعه برای خودم 
«هوای حسین هوای حرم
هوای شب جمعه زد به سرم...»
را می خواندم
و وقتی چند ماه بعدش 
شب جمعه
وسط بین الحرمین
ناحیه مقدسه میخواندم
یادم امد 
که چقدر زود
«بده صدقه به راه خدا..بده شب جمعه تو کرب و بلا»
را مستجاب کرده اند...
 
 
فقط باید خواست
فقط باید گدا بود...
باید سمج بود
و نشست بر در خانه شان...
 
 
قبل ترها
عزیزی می گفت
«بگو چند بار رفتی دخیل بستی به ضریح امام رضا و خواستی که آدمت کنن و نکردن؟بگو...بگو گفتی و اجابت نکردن تا به کرم این خاندان شک کنم...»
آن زمان از این همه قاطعیتش بهت زده میشدم فقط!
 
و حالا به این نتیجه رسیده ام
که این همه سال
این من بوده ام
که کاهل بوده ام
و هزاران بیراهه را 
برای رسیدن به مقصد 
طی کرده  ام...
 
اصلا حالا که اینطور است
چه میشود اگر 
ادم از این خاندان بخواهد که
ادمش کنند که لایق زیارت شود؟
بخواهد که«اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد»؟؟
اصلا چه میشود اگر بخواهد که لایقش کنند که بر سر سفره کرامتشان در بهشت مهمان باشد؟؟
 
 
  • نظرات [ ۵ ]

«تنها» نمی شود!!!

استاد

مدام سر کلاس تاکید میکند

انچه که خاص اسلام است و خیلی ها در برابرش مقاومت می کنند

«تقوای جمعی» است

نه تقوای فردی

ب همان دلیلی ک امام رضا در حدیثی می فرمایند:

«دو چیزند که هرگز از هم جدا نمیشوند...تقوا و صله رحم» 

چرا؟!

چون در واقع تقوا

در جمع است ک معنا پیدا میکند

و در جمع است ک می توان باتقوا بود 

و ماند...

و گره خیلی از کارهای ما

و شکست خوردن ها و ناامید شدن ها

همین است ک میخواهیم 

و گره خیلی از کارهای ما

و شکست خوردن ها و ناامید شدن ها

همین است ک میخواهیم 

تنها

پیش برویم...

در حالی ک نمیشود

ما ب «آمنوا و عملوا الصالحات » عمل میکنیم...

اما

یادمان می رود ک 

«و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر»...

 

بعد نوشت:

۱-امروز برای چندمین بار دوباره ب این حرف ها رسیدم!!

۲-توصیه ای ک استاد مدام ب ما میکنند همین است ک اول جمع های فامیلی را دریابیم... (ک ایه قرآن می فرماید:« قوا انفسکم و اهلیکم نارا...» کارکرد خانواده اصلا همین است ک همدیگر را حفظ کنیم...از خسران...)

بعد هم هر جمعی ک هستیم

و کاری را با هم شروع کرده ایم

یکدیگر را حفظ کنیم

و نگذاریم ک از دست برویم...

۳- تقوای جمعی اشاره ای هم دارد ب «امر به معروف و نهی از منکر» ...البته نه ب ان معنای رایجی ک بین ماها جا افتاده عمدتا

ان شاالله فرصتی باشد از رهنمودهای استاد در این مورد، خواهم نوشت...

۴-اگر همه ایات قران و احادیث همینقدر کاربردی و عملی برایمان ترجمه و تفسیر میشد، چه اتفاقی می افتاد واقعا؟؟؟

۵- امیدوارم در انتقال مفهوم و معنی، موفق بوده باشم...اما اگر جایی نامفهوم است دوستان بپرسند، در حد توان در خدمتم!

  • نظرات [ ۰ ]

روشنفکری بیمار در دل دانشکده روانشناسی!

«جوان ما تصمیم گرفته است 
که دیگر تحقیر نشود»...

 
این جمله از آن روز
و آن اجتماع دشمن شکن 
مدام در ذهنم تکرار می شود
 
و هی یادم می آید
از برخی کلاس هایمان
که هر کس بیشتر کشورش را
فرهنگش را
و حتی مردمش را
تحقیر کند
انگار باسوادتر است
و با کلاس تر...
جو کلاس ها سنگین است
اینکه بتوانی خودت را بکنی از این جو
و سربلند کنی
و اتفاقا خلاف جریان حاکم بر دانشکده روانشناسی حرکت کنی
خیلی سخت است
سخت تر از آن چیزی که روزی فکرش را می کردم

 
اینجا برخی مسئولین و یک عده از دانشجویان(نمیدانم میشود گفت اکثریت یا نه!)
و زمین و زمان دست ب دست هم می دهند 
تا روز ب روز غرب زده تر شوی
و از فرهنگ خودت بیگانه تر
و به جای آنکه به فرهنگ و طبیعت مردمت
و نیازهای جامعه ات بیندیشی
دقیقا پشت سر آنهایی حرکت کنی
که سال هاست ثابت کرده اند
پایش بیفتد حتی به تو اجازه فکر کردن هم نخواهند داد...
 
 
بعد نوشت:
1- این حرف ها را نزدم که بگویم
به حضرت آقا گزارش اشتباه میرسد
 
دلم به حال خودمان سوخت!
ماهایی که حداقل سه سال است در فضایی نفس میکشیم که اینقدر از حرکت کلی جوانان جامعه عقب است
و بعد اتفاقا ادعا میکند که می خواهد برای سلامت روان همین جوانان و خانواده هایشان تلاش کند!!! 
 
2-معتقدم در دانشکده ما این روشنفکری بیمار وجود دارد چون دقیقا به همان چیزهایی مبتلاست که جلال آل احمد در کتابش ذکر میکند. که مهمترینش هم همین بی اعتنایی به سنت های بومی و فرهنگ خودی است.
 
3- تا آنجایی که به ما اموخته اند یک روانشناس در صورتی موفق است که با فرهنگ ها و عقاید مختلف آشنا باشد و هیچ کدام را نفی، تحقیر و...نکند. چون با مراجعین مختلفی سر و کار دارد که فقط وظیفه دارد به سلامت روان آنها کمک کند ...پس باید حرف هایشان را بفهمد و دریچه نگاهشان به زندگی را درک کند اما متاسفانه همین اصل ساده و البته مهم که در قبله آمال دوستان روانشناس ما (امریکا) هم مورد توجه و تاکید است مورد غفلت این دوستان عزیز است!!
  • نظرات [ ۰ ]

خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...

حیات قلب در گریه است 

و آن « قتیل العَبرات » کشته شد

 تا ما بگرییم و ... 

خورشید عشق را به دیار مرده قلب هایمان دعوت کنیم

 و برف ها آب شوند 

و فصل انجماد سپری شود

.

.


مگر قلبی هم هست که با گریه پاک نشود؟


📚 فتح خون

شهید سید مرتضی آوینی

#شب_جمعه

#شب_زیارتی_ارباب

  • نظرات [ ۰ ]

مسیر

سلام
از عمر این وبلاگ شاید نزدیک چهار سال بگذرد
از عمر وبلاگ نویس شدنم پنج سال

 

این وبلاگ 
خاطرات
و تجربه هایی
داشت

 

که هرچند بعد از مدتی ناگزیر به حذف همه مطالب 
و دوباره شروع کردن شدم

 

اما 
ان خاطرات و احوالات انگار همچنان باقی است

 

در حالی که منِ فعلی خیلی متفاوت است 
با منی که پنج سال پیش وبلاگ نویسی را شروع کرد
و در این چهار سال 
دوستان این وبلاگ مطالب و نوشته هایش را دنبال می کردند

 

لذا
انگار نیاز بود
در جایی جدید
حرف زد
و نوشت

 

وبلاگ جدید:

مسیر

اگر تمایل داشتید به دنبال کردنش...

 

بعد نوشت:

چند وقتی است که «مسیر» جایی شده برای حرف‌های مگو...

حرفهایی که نیاز داشتم جایی بیانشان کنم...حرفهایی از جنس مسائل پیش پا افتاده روزمره...حرفهایی که در «قطره» جایی ندارند...

  • نظرات [ ۰ ]
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan