قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۴، ۰۴:۵۱ - مهر نویس
    آفرین
۰۱
آبان
۹۸

خدا خدا می‌کردم یادم نرود امسال

چه چیزی را؟!

سالروز شهادت آقا مصطفی صدرزاده را...

یک آبان، روز تاسوعا

درست چهارسال پیش

 

برای همین تا چشمم افتاد به تقویم گوشی

سریع و مستقیم، آن هم این موقع صبح امدم اینجا

 

بارها تلاش کردم متنی چیزی بنویسم برای این شهید بزرگوار، برای این همه لطفشان به آدم های در راه مانده ای مثل من...اما نشد! زبان من الکن است و قلم هم قاصر از گفتن و نوشتن از سید ابراهیم...

 

فقط می‌توانم بگویم:

دوستان

مستند عابدان کهنز را ببینید!

 

کمتر کسی است ک با شهید صدرزاده اشنا شده باشد و گرفتار سبک زندگی و مرام و لطف ایشان نشده باشد!

 

این نوحه معروف ک شهید با ان مانوس بوده اند را هم اینجا میگذارم

 

 

 

 

  • سین میم
۲۸
مهر
۹۸

جمله ای از حضرت امیر در نهج البلاغه دیدم

که دلم میخواهد هیچ وقت هیچ وقت فراموشش نکنم

 

حضرت در حکمت ۴۵۴ می فرمایند:

ما لابن آدم و الفخر؟!

اوله نطفه

آخره جیفه

و لا یرزق نفسه

و لا یدفع حتفه

 

فرزند آدم را با فخر چه کار؟

او که در آغاز نطفه ای گندیده

و در پایان مرداری بدبوست

نه میتواند روزی خویشتن را فراهم کند

و نه مرگ را از خود دور نماید!

 

 

ای کاش این جمله همیشه در ذهنمان باشد و عمیقا به آن ایمان بیاوریم!

 

پی نوشت:

افرادی رو میشناسم که این حرفها رو کسی بهشون نزده و نشنیدن و هیچ وقت هم نفهمیدن تاااا زمانی که خود خدا بهشون فهمونده! 

و چقققدر بد زمین خوردن...

رفقا!

کاش تو حساب کتاب هامون بشینیم نقاط ضعفمون رو پیدا کنیم. خصوصا اگه یه چیزی مثه عجب و غرور باشه. این عجب و غرور بدجور آدمو زمین میزنه! یه طوری که زانوهات میبره! و معلوم نیست کی بتونی دوباره بلند شی...و شاید اصلا هیچ وقت دیگه فرصت بلند شدن و برگشتن و جبران نباشه! 

​​

 

  • سین میم
۰۸
مهر
۹۸

چطوری باید خدا رو شکر کنیم

بابت اینکه 

خونه خودشو قرار داده تو کوچه پس کوچه‌های این شهر شلوغ؟

که وسط همه دلتنگی‌ها

همه خستگی‌ها

وقتایی که می‌بُری از همه کس و همه جا

وقتایی که نفس کم میاری

بری تو خونه‌ش نفس بکشی 

و ریه‌هاتو پر کنی از هوای خودش...

و بار سنگین قلبتو سبک کنی...

 

پا گذاشتن رو فرش مسجد

و نشستن کنار بنده‌های خوب خدا

و شنیدن صدای اذان

غل و زنجیرهای روح آدمو باز می‌کنه

و لحظه به لحظه آدمو به خدا نزدیک تر میکنه...

 

 

خدایا شکرت

شکرت که هستی

 که با ما حرف میزنی

که حرفامونو گوش میدی

که وقتای دل شکستگی و تنهایی

آغوشتو باااز میکنی برامون

و میذاری یه دل سیر تو بغلت گریه کنیم...

و نوازشمون میکنی...

نه خداجان!

شما همیشه آغوشت بازه برای ما...

ماییم که اشتباه میکنیم

ماییم که نمیبینمت!

 

ولی خدا...

ما هر جا بریم باز برمیگردیم

چون جایی رو نداریم

غیر خونه خودت

 

هَلْ یَرْجِعُ الْعَبْدُ الْآبِق 

اِلّا اِلی مَوْلاه؟

 

خدایا

واقعا«چه یافت آنکه تو را گم کرد و چه گم کرد آنکه تو را یافت؟!» 

  • سین میم
۰۴
مهر
۹۸

دو هفته بود کلاس بچه‌های مسجد را تعطیل کرده بودم

گفتم اخر تعطیلات کمی استراحت کنند خصوصا اینکه تابستان کلاسمان هفته ای دو جلسه بود
امروز اولین جلسه بعد تعطیلات بود
وقتی رسیدم دم در مسجد دیدم قفل در مسجد عوض شده! با کسانی که میشناختم تماس گرفتم آنها هم خبر نداشتند. احتمالا خادم مسجد این کار را کرده بود و به هیچ کس هم اطلاعی نداده بود!
نیم ساعت بچه‌ها معطل شدند. دیدم همینطوری ک نمیشود کلاس را تعطیل کرد! به خاطر یک قفل! 
گفتم بیایید برویم خانه ما. انجا کلاس را تشکیل می‌دهیم.
با اینکه ۴۵ دقیقه گذشته بود اما خدا را شکر تا قبل از نماز اکثر مباحثی که قرار بود با بچه ها کار کنم و فعالیت‌هایی که قرار بود انجام بدهیم را انجام دادیم.
در این بین چیزی که خیلی برایم تلنگرآمیز بود این بود که یک بار دیگر به این نتیجه رسیدم در کار با بچه‌ها و نوجوانان و کلا در کارهای تربیتی، آدم هر کاری هم که بکند آخرش خود خود واقعی‌اش رو میشود جلوی بچه‌ها
و انها هم دقیقا همان چیزی می‌شوند که خود ما هستیم! 
هیچ چیزی را نمی‌شود ازشان مخفی کرد! همه خصوصیات مثبت و منفی ادم را میفهمند! 
اما امروز چه شد که دوباره این حرف‌ها برایم یادآوری شد؟
اینکه نحوه تعاملم با مادرم جلوی بچه‌ها آن ایده‌آلی که همیشه برای خودم در نظر دارم و دوست داشتم بچه ها هم همانطوری باشند نبود! 
خود فعلی‌ام بود
نه خود ارمانی‌ام
و از این اتفاق واقعا متاثر شدم! 
یاد حرف یکی از دوستان عزیزم افتادم؛ قبل اینکه وارد این کار بشوم و بهانه میکردم که من هنوز خیلی مشکل دارم و باید اول خودساخته بشوم بعد بیایم سراغ این کارها و...، ایشان به من گفتند که: بخواهی صبر کنی هیچ وقت نمیشوی آن چیزی که باید! و اتفاقا ورود به این فعالیتها تو را سریع تر و راحت تر به مقصد می‌رساند! چون بچه‌ها دقیقا میشوند عین خود تو. و برای همین تو مجبور میشوی به خودسازی، به رفع اشکالاتت. 

بله...واقعا باید پای در راه نهیم 
در گوشه‌گیری ها هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد 
البته شاید یک اتفاق بیفتد:
اینکه روز به روز فقط ارمانگراتر بشویم بدون اینکه ذره‌ای به آن آرمان‌ها نزدیک بشویم! 
اینطوری دور و دور و دورتر میشویم از مردم و دانسته‌هایمان فقط بار اضافه می‌شوند روی دوشمان و شاید روزی کمرمان را هم بشکنند! 

  • سین میم
۰۳
مهر
۹۸

امروز که رفته بودم کتابخانه، چند کارتن بزرگ، کتاب‌های اهدایی رسیده بود.

قرار شد بنشینم و لیست کتابها را بنویسم
مجموعه شعر، داستان...
حتی کیهان بچه‌ها هم بود لابلای کتاب‌ها
حس کنجکاوی‌ام انگیزه‌ام را بیشتر می‌کرد برای دیدن کتاب‌ها و نوشتن مشخصاتشان
وسط همین نوشتن‌ها چشمم به دو کتاب خورد که خیلی خوشحال شدم از دیدنشان و پیدا کردنشان

مجموعه «از عشق باید گفت» مثل مجموعه کتاب «نیمه پنهان ماه» خاطرات همسران شهداست. چاپ اولش، سال ۸۲ بوده. خیلی تعجب کردم که چرا آنقدری که نیمه پنهان ماه در اکثر کتاب‌فروشی ها و کتابخانه ها هست، این مجموعه کتاب نیست.

آنقدر ذوق و شوق داشتم که شروع کردم به خواندنشان. یک نفس خواندم...


«حرف‌هایش به دلم می‌نشست» خاطرات همسر شهید فریدون بختیاری و «قرمز، رنگ خون بابام» خاطرات همسر شهید علی نیلچیان

 

خاطرات همسر شهید نیلچیان، دقیقا همان حس و حالی را برایم داشت که موقع خواندن خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی تجربه کردم.

خیلی برایم جالب بود که کتابی با این حجم کم بتواند هم خیلی خوب و جذاب روایت کند خاطرات شهید را و هم سبک زندگی ارائه بدهد برای مخاطب. الگوی سبک زندگی هم برای مردان هم برای زنان. هم فعالیت اجتماعی و هم زندگی شخصی و خانوادگی. 

 

وقتی کتاب را می‌خواندم به این فکر میکردم که واقعا ما خاک پای شهدا و همسران شهدا هم نمی‌شویم! ای کاش آنقدر از شهدا و زندگی‌های مملو از ایمان و تلاش و اخلاصشان برایمان می‌گفتند که فکر نمیکردیم با کوچکترین کارهایمان شده‌ایم سرباز انقلاب و بسیجی  و لایق شهادت! ای کاش همه جا از این قله‌های ایمان و ایثار بگویند تا امثال من که به زور خودمان را به این دامنه‌ها رسانده‌ایم حتی به خودمان اجازه ندهیم که اسم خودمان را بگذاریم بسیجی! ای کاش آنقدر از این زندگی‌های عاشقانه شهدا و همسرانشان برایمان می‌گفتند تا رنگ می‌باختند همه این عشق‌های ظاهری پیش چشممان! تا می‌فهمیدیم که عشق و خوشبختی را در سادگی و قناعت و همراهی و تلاش برای ادای تکلیف می‌شود جستجو کرد و به دست آورد نه در ظواهر و آداب و رسوم دست و پاگیر! ای کاش ... ای کاش....

​​​

​اما با همه این افسوس‌ها و حسرت‌ها، راه بسته نیست و ما هم می‌توانیم در حد توان خودمان، قدم جای پای این شهدای عزیز و همسران بزرگوارشان بگذاریم. حداقلی ترین کار شاید همین تلاش برای ساده زیستن باشد. آن هم در شرایطی که همه چیز دست به دست هم می‌دهند تا ما را به سمت تجملگرایی و اسراف و دور شدن از سبک زندگی اسلامی ایرانی‌مان سوق دهند. 

 

خیلی دوست دارم این کتاب‌ها را پیدا کنم تا بخرم. همه کتاب‌های این مجموعه را. این کتاب‌ها را باید داشت و همیشه خواند. این روزها خیلی چیزها غبار و حجاب می‌شوند برای حرکت ما در مسیر. خیلی وقت‌ها ممکن است ارمان‌هایمان را فراموش کنیم، اصول زندگی انقلابی را، زندگی ای که حضرت روح الله یادمان داد. 

​​​​​​

راستی، چیزی که خیلی جالب توجه بود برایم در این کتاب‌ها این بود که مصاحبه کنندگان این مجموعه، دختران دانش‌اموز یا دانشجوهای سال اول و دومی بودند. 

 

وقتی که از کتاب خاطرات همسر شهید کاظمی نوشتم، دلم نیامد فقط بخشی از کتاب را بگذارم. همه قسمت‌هایی که دوستشان داشتم گذاشتم اینجا، یادتان هست؟! 
الان هم دلم نمی‌اید این قسمت‌ها را نگذارم!

 



هیچ وقت ابراز ناراحتی نکرد. هیچ وقت از درد ننالید. حتی نگذاشت در کارهایش کمکش کنم. همیشه از من می‌پرسید:« مشکلی نداری؟...سختت نیست؟» او که اینطور درد خودش را پنهان می‌کرد، او که همیشه رنج و سختی را برای خود می‌خواست، چگونه انتظار داشت که من مشکلات بی او بودن را به او بگویم؟ من هم باید سهم خودم را می‌پراختم. یک بار به او گفتم:«می‌دونی حضرت زهرا سلام الله علیها چرا وصیت کرد شبانه غسلش بدهند؟ به نظر من می‌خواست حضرت علی علیه السلام آثار رنج‌هایی که کشیده بود را کمتر ببیند». حال علی منقلب شد. گفتم:«الگوی من فاطمه سلام الله علیها است. اون این همه به فکر علی خودش بود، چطور من به فکر علی‌ام نباشم. اینقدر نگران ما نباش. بالاخره خدای ما هم بزرگه. وظیفه تو رفتنه، وظیفه من موندن. خیالت راحت باشه. من نه می‌ترسم و نه مشکلی دارم.» علی سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:«الحمدلله. همین زن را از خدا می‌خواستم. می‌خواستم چنین روحیه‌ای داشته باشه. زنی که بتونه با من کنار بیاد!» 


 

شب عقد کلی سنت‌شکنی کردیم! سفره نینداختیم. گفتند:«بی سفره که نمی‌شود!» گفتیم: به یک رسم عمل کردیم کافیه! یک سجاده انداختیم رو به قبله و یک جلد کلام الله هم مقابلش. همین!! مهریه را هم بر خلاف آن زمان اصلا سنگین نگرفتیم. بعد از کلی بحث با پدر و مادرم، به مهر السنه حضرت زهرا (س) راضی شان کردیم. مراسم شلوغی بود. تقریبا همه فامیل و دوستان و آشنایان را دعوت کرده بودیم. نه برای ریخت و پاش. گفته بودیم بیایند تا همه ببینند که با سادگی هم می‌شود زندگی کرد و خوشبخت هم بود. برعکس عقد، مراسم عروسی مان اصلا مراسم نبود! شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما. شام را دور هم خوردیم و بعد من و علی رفتیم خانه بخت اجاره‌ای مان.


 

گفت:«جهاد اکبر از جهاد اصغر واجب تره...از اسم‌هاشون هم معلومه! اول باید این القاب و‌دکتر و‌مهندس ها رو از خودمون دور کنیم، بعد کلاش دست بگیریم و‌ضامنش رو آزاد کنیم. اول باید «من» رو بکشیم، بعد می‌تونیم به فکر شکست دشمن توی جبهه جنگ باشیم.» این حرفش خیلی به دلم نشست. همه حرف‌هایش همین طور بودند. یک جمله دیگر بود که آن را هم خیلی می‌گفت. نمی‌دانم از که شنیده بود، از شهید باهنر به گمانم که گفته بودند: «آدم دو بار زندگی نمی‌کند تا یک بار خودش را اصلاح کند و یک بار دیگران را.»

  • سین میم
۱۹
شهریور
۹۸

 

 

 
 

 

ما چطور طاقت می اوریم؟
هر سال؟
ده شب محرم
روضه حسین علیه السلام را می‌شنویم...و زنده می مانیم...چطور؟!
چطور من در کربلا جان ندادم؟
چطور اقاجان وقتی ب اغوش مهربانت رسیدم جان ندادم اقا؟!
ما را ب سخت جانی خود این گمان نبود...نبود...نبود...

 

بعد نوشت: 

امسال هم دهه اول محرم گذشت

و من زنده ماندم...
تاب آوردم شنیدن روضه‌های ارباب را...

روز عاشورا مقتل شنیدم و زنده ماندم

 

ما روضه حسین شنیدیم و زنده‌ایم
ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود...

 

 

  • سین میم
۱۷
مرداد
۹۸

 

بچه که بودم پدر بعضی وقت‌ها دست من و برادرم را می‌گرفتند می‌بردند مغازه‌های محل...
گاهی اسباب‌بازی می‌خریدند گاهی کتاب
همان زمان‌ها یک دیوان حافظ خریدند بعد هم یک گلستان و بوستان سعدی
من بیشتر دیوان حافظ را دوست داشتم و کمتر گلستان و ‌بوستان می‌خواندم...
برادرم ولی عاشق شعر بود
این غرق شدنش در شعر و ادبیات باعث شده بود گهگاهی شعر هم بگوید...و من همیشه به حالش غبطه می‌خوردم!
بزرگتر که شدیم، هیچ‌کداممان رشته ادبیات و علوم انسانی نخواندیم هر دو تایمان ریاضی خواندیم اما شعر را فراموش نکردیم، البته با حفظ همان حالت قبل...برادرم شعر میگفت و من فقط شعر می‌خواندم، فقط شعر را دوست داشتم...


دبیرستان دبیر ادبیاتی داشتیم که رابطه‌ام با شعر را مستحکم‌تر از قبل کرد، با شور و‌ شوق تمام آرایه‌های ادبی را توضیح میداد و شعرها را معنی می‌کرد، معناهایی فراتر از یک کلاس درس معمولی!


از همان زمان‌ها هر سال دیدار شعرا با حضرت آقا را می‌دیدم؛ تک تک شعرها را میخواندم و فیلم‌هایش را می‌دیدم. خیلی‌ها را حفظ می‌کردم و باز غبطه می‌خوردم به حالشان...


یک بیت شعر هم دیده بودم که زبان حالم بود:
«چه حرف‌ها که درونم نگفته می‌ماند
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید!»


تمام این سال‌ها برادرم اگرچه شعر میگفت اما هیچ وقت حاضر نشد برود انجمن شعر و به طور جدی قضیه را دنبال کند...تا این اواخر، شاید یک یا دو ماه پیش که بالاخره رفت. انجمن شعر آفتابگردان‌ها

وقتی که رفت، برایش بیت شعری فرستادم که خیلی حرف دلم بود: 

«وقتی که شاعری

دلت آیینه خداست...

یعنی محل آمد و رفت فرشته‌هاست...»

 

شاعری همینقدر مقدس است در نظرم...


هر هفته که برادرم می‌رود جلسه و ‌برمی‌گردد و از شعرهایی که در جلسه خوانده شده و نقدهایی که بیان شده میگوید حسرتی به حسرت‌های گذشته‌ام اضافه می‌کند و داغ دلم را تازه‌تر! 


بعضی وقت‌ها شعرهایش را که برایم میخواند، میگویم:«این شعرهات دقیقا از کجا میاد؟!» 
این سوال هر چند بچگانه، همیشه برایم سوال مهمی بوده! چرا من با اینکه اینقدر شعر را دوست دارم و میفهمم، هیچ‌وقت نمی‌توانم شعر بگویم؟! 

 

یک شب خواب دیدم که بالاخره شعر گفته‌ام و میتوانم بروم انجمن شعر! توی خواب به شدت ذوق‌زده شده بودم...اما، حیف که فقط خواب بود و خواب بود...

 

این روزها که درسم تمام شده، خیلی به گذشته و تصمیم‌های گذشته‌ام فکر می‌کنم. به انتخاب‌هایم...به راه‌هایی که میتوانستم بروم اما نرفتم.
و خیلی بیشتر از قبل، حسرت می‌خورم که ای کاش انسانی می‌خواندم!

 

شاید مهمترین دلیلم برای انسانی نخواندن، این بود که دبیرستان ما رشته انسانی نداشت و درست وقتی آب از سرم گذشت و رفتم سوم دبیرستان رشته انسانی هم تاسیس شد در مدرسه. من نتوانستم از دبیرستانم دل بکنم و بروم مدرسه‌ای دیگر...اما اگر دل می‌کندم، به چیزهای بهتری می‌رسیدم... 

هرچند در آن صورت باز هم همین مسیری را می‌آمدم که الان آمده‌ام فقط با این تفاوت که این آمدنم آگاهانه تر بود و شاید سرعتش بیشتر! و از همه مهمتر اینکه شاید شاعر میشدم!! 

  • سین میم
۱۶
مرداد
۹۸

 

تند تند قدم برمیداشتم
گذر از این بازار شلوغ مثل همیشه برایم سخت بود؛
من می‌روم درحالی که عده زیادی برمی‌گردند و باید خودم را از لابلای آدم‌ها عبور دهم... چشم در چشم شدن با این جمعیت نفسم را می‌برد! 

این اواخر آن قدر آدم‌های رنگ برنگ در این بازار رفت و آمد می‌کنند که فقط می‌توانم چشم‌هایم را بدوزم به زمین، طوری که فقط کفش ها را ببینم...

در حالی که نفس نفس زنان و به سرعت پیش میرفتم، یک لحظه چیزی دیدم که دلم میخواست همان وسط بازار، درست وسط همان جمعیت، بنشینم روی زمین و از عمق وجودم فقط فریااااد بزنم! 
چه دیدم؟!
پاهای خاکی درون کفش‌هایی پاره پاره....
نگاهم را از کفش‌ها آوردم بالا...تمامش خاکی بود...حتی لباس‌ها هم خاکی بود...موهایش هم...

میدانم که این خصوصیات، خصوصیات یک کارگر زحمت‌کش است که آن موقع شب دارد برمی‌گردد خانه... کارگری که پیامبر به دست‌هایش بوسه میزدند...همانی که همه زندگی ماها بر پایه زحمت‌ها و رنج‌های او استوار است...

نه نه! اشتباه نشود! دیدن این کارگر زحمت کش زمینم نزد...دیدن او کنار ماشین‌های انچنانی و ادم‌های انچنانی زمینم زد!
وقتی برایم تداعی شد خانه ۴۰ متری‌اش در کنار خانه های میلیاردی بعضی ها! وقتی پاهای خسته‌اش را گذاشتم کنار ماشین‌هایی که...

باورتان میشود؟اینجا، محله ما، در حاشیه شهر مشهد، برای خودش یک پا ایالات متحده امریکا شده؟!
یک درصدی ها در برابر ۹۹ درصدی‌ها...
یک درصدی‌هایی که واقعا خون ۹۹ درصد دیگر را در شیشه‌ کرده‌اند. یک درصدی‌هایی که ثروت‌هایشان، غالبا، نه حاصل رنج و زحمت، که حاصل بالاپایین شدن قیمت دلار و گرانی‌های اخیر بوده است!

 

اما اینجا هنوز هم حاشیه شهر است، اینجا هنوز هم محل زیستن پابرهنگانی است که حضرت روح‌الله میگفتند فقط انها با ما تا اخر خط خواهند ماند...تا اخر خط ۵۷!
اینجا هنوز هم اکثریت، هوا روشن نشده از خانه می‌زنند بیرون برای دراوردن یک لقمه حلال، آن هم از طریق کارگری ساختمان، خیاطی، پسته شکستن، دوختن کفش، دست‌فروشی و...اینجا حتی دست‌های بچه‌ها هم پینه دارد، چون از کودکی یاد گرفته‌اند فقط تلاششان است که آینده و حالشان را می‌سازد، عادت کرده‌اند بزرگ باشند، بی‌تفاوت نباشند، اینجا بچه ها حتی اگر بیرون کار نکنند، کارهای خانه را انجام میدهند اما همه اینها بی‌انکه ذره‌ای کودکی کردن را یادشان رفته باشد! بعدازظهرها همه در کوچه‌ها بازی می‌کنند. پسرها توپ بازی و هفت سنگ، دخترها طناب بازی و قایم باشک. 
اینجا هنوز هم صداقت و صفای مردمش به اندازه آسمان‌هاست...اما آن عده قلیل شده‌اند وصله ناجور محل ما! 

بعضی‌وقتها دلم میخواهد کنارشان بکشم یقه‌شان را جفت کنم و سرشان فریاد بزنم که : آهای! چه می‌خواهید از جان محله ما؟؟ چرا هی دلارهایتان را میاورید اینجا خانه میلیاردی می‌سازید؟! چرا هر روز با ماشین‌های چند صد میلیونی‌تان در خیابان‌های محله رژه می‌روید؟! چرا آن سبک زندگی غرب‌زده تان را برداشته‌اید اورده‌اید در بین ادم‌هایی که صفر تا صد زندگی‌شان بوی مسجد و قرآن و دعا می‌دهد؟! اصلا چرا حرمت خون شهدای مدافع حرم محل ما را نگه نمی‌دارید؟؟ شهدایی که خیلی‌هایشان از خانواده های خود شما هستند؟؟ 

ای کاش اینجا هم یک بخش منطقه، بالاشهرش بود و یک بخشش پایین شهر! نه اینکه بالاشهر و پایین‌شهرش در هر خیابان در هم تنیده شده باشد...آن طوری لااقل میشد به این فکر کرد که یک روز این وصله ناجور را میبُریم از محله مان میندازیم بیرون! اما حالا چه...
 

  • سین میم
۱۱
مرداد
۹۸

در جلساتی که با بچه های مسجد داریم، وسط صحبت‌ها و کارها بچه ها خیلی ناگهانی سوال ها و حرف‌هایی که در ذهنشان هست میپرسند و میگویند


سر یکی از جلسات بود که یکهو، یکی از بچه ها پرسید: خانم وقتی امام زمان بیان چی میشه؟؟

گفتم: نظر خودتون چیه؟


یکی گل از گلش شکفت و با لبخندی روی لب، گفت: 

- خانم همه جا گُل می‌ریزن.....


دیگری گفت: خانم همه باباهایی که بیکارن کار پیدا می‌کنن...


یکی از آن وسط جمله‌ای گفت که از تعجب ، تا چند لحظه هاج و واج نگاهش میکردم...

گفت: 

خانم همه #بی‌آرزو میشن!

گفتم: ینی چی بی‌آرزو میشن؟؟

گفت:

خانم امام زمان که بیان، همه به آرزوهاشون میرسن، همه مشکلا حل میشه، به غیر اون الان مهمترین دعامون اینه که امام زمان بیان، وقتی بیان دیگه ما آرزویی نداریم....



چند وقت قبلش هم، یکی دیگر از بچه ها پرسید: 

الان امام زمان کجا هستن؟؟


برای اینطور سوالهایشان، اول نظر خودشان را میپرسم:

- خانوم تو آسمونا هستن؟؟

- خانم پیش خدان؟؟


و ‌وقتی گفتم «امام زمان بین ماها هستن طوری که وقتی ایشون ظهور کنن خیلیا میگن ما ایشونو قبلا دیده بودیم اما نمیشناختیم»، چشم‌هایشان چنان برق میزد و ذوق زده شده بودند که حد نداشت! شاید به این فکر میکردند که یعنی ممکن است خودشان هم تا به حال امام زمان را دیده باشند؟!



این نگاه مثبت و ذهن پاک و صداقت و بی‌الایشی بچه‌ها از ان گنج‌هایی است که مراقبت از آن، واقعا مسئولیت سنگینی است روی دوش مربی‌ها و فعالین فرهنگی...


حرف‌های بچه ها مرا یاد شعری از اقای بیاتانی انداخت...

  • سین میم
۰۷
مرداد
۹۸

قبل‌ترها یک کلیپ صوتی شنیده بودم

 از حاج اقا پناهیان

 با عنوان« بیست باش مثل حاج عیسی!» 


خاطره‌ای از حضرت امام

 رحمه الله علیه

 نقل میکنند که ایشان 

همیشه در دعاهایشان میگفتند: 

خدایا من را با حاج عیسی محشور کن! 


حاج عیسی کیست؟ خادم حضرت امام...

حالا حاج عیسی چه خصوصیت ویژه‌ای دارد که امام چنین دعایی میکنند؟ اینکه در همان جایگاهی که بوده - یعنی خادمی حضرت امام - تمام تلاشش را میکرده و سنگ تمام میگذاشته...

********

چند وقت شده 

با افراد مختلفی رو به رو شده‌ام...

از خاطراتشان که صحبت میکردند

 مدام در دلم اشوب ایجاد میشد که خدایا، 

چه ادم‌هایی در این دنیا هستند! 

چه همه ادم‌های پرتلاش و مخلص و....


و بعد هی با خودم میگفتم: 

تو چه کار کردی؟! 

موقعیت‌هایی که تو در انها بودی

 و مسایلی که با انها دست و پنجه نرم کرده‌ای

 هیچی نیست در برابر کارهای این دوستان عزیز....


راستش را بخواهید به همین خاطر چند وقت بی‌انگیزه شده بودم...


فکر میکردم تا به حال هیچ کاری نکرده‌ام و به درد نخورده‌ام اصلا! 


اما امروز یکهو یاد آن خاطره حاج عیسی افتادم...


و دوباره جمله حضرت آقا در ذهنم مرور شد که : «در جمهوری اسلامی هر جا قرار گرفتید همان جا را مرکز دنیا بدانید و بدانید همه کارها به شما متوجه است».

***********

لذا به این نتیجه رسیدم که واقعا ادم نباید خودش را با هیچ کس دیگر مقایسه کند، چون توان، شرایط، و تکلیف هر کس با دیگری متفاوت است و خدا هم با توجه به همین مسائل اعمال انسان را می‌سنجد...فقط باید تلاش و دعا کرد که در همین جاهایی که قرار گرفته‌ایم تمام تلاشمان را بکنیم ...خصوصا برای اخلاص کارهایمان....

  • سین میم
۱۳
تیر
۹۸

سلام

چند وقتی هست که به لطف خدا دوره اموزشی ژورنالیسم مردم نگار یا به عبارتی همان تاریخ شفاهی در حسینیه هنر مشهد برگزار می‌شود


مبنای رسانه‌ مردم نگار، همان تفکر حضرت امام مبنی بر خوش‌بینی و اعتماد به مردم است.


انتخاب سوژه‌ها از بین مردم عادی

یافتن و دیدن قهرمان‌های معمولی...


رسانه مردم نگار یعنی هم روایت اتفاقات را از زبان مردم شنیدن و هم به دنبال مسائل مردم بودن...

مردم یعنی همان ادم‌های معمولی کف خیابان! 


شاهدان مهمترین اتفاقات معاصر ما، بیشترشان حالا پا به سن گذاشته‌اند...

پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های ما خودشان قهرمان‌هایی هستند که روایت خیلی از اتفاقات را در سینه دارند...


کاش فقط لحظه ای به این فکر کنیم که تاریخ ما هویت ماست و پدران و مادران و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان راویان این تاریخ، که بیشتر اوقات اصلا نمی‌بینمیشان و توجهی به انها نداریم! و اگر روزی برسد که انها نباشند، شاید دیگر هیچ وقت نتوانیم در مورد گذشته‌مان، تاریخمان، هویتمان اطلاعاتی به دست بیاوریم!


اگر با این دید نگاه کنیم خاطره ‌گویی های این عزیزان برایمان جزء فرصت‌های مغتنمی میشود که شیرینی‌اش را احساس خواهیم کرد! 


پی نوشت:

* چیزی که این چند وقت مدام حسرتش را می‌خورم، خاطراتی است که در سینه پدربزرگم بوده و حالا دیگر هیچ دسترسی به انها ندارم! 

پدربزرگی که خیلی از حوادث مهم تاریخ معاصر شهرمان را به چشم دیده بودند اما ادمهایی که سراغشان بروند و این خاطرات را ثبت کنند نبودند! و ما هم به اهمیت این مساله واقف نبودیم که خاطره‌گویی هایشان را قدر بدانیم و از عمق وجود گوش بدهیم و ثبت کنیم! 


** فرصت داشتید مستند «قهرمان‌های خانه ما» را در سایت عماریار ببینید! روایتی جذاب از ثبت خاطرات پدر و‌مادرها در یک مدرسه راهنمایی...


*** نگاهی که ژورنالیسم مردم نگار به انسان میدهد فقط به درد فعالین رسانه‌ای و...نمی‌خورد! بلکه برای همه ماها، مفید است...

شاید مهم‌ترین اثر این طور مباحث، دیدن مردم باشد! 

بیرون امدن از اخبار شبکه‌های مجازی و بی‌اهمیت شدن اخبار زرد و سوژه‌هایی که هر روز به ذهنمان تزریق میشود...ان وقت دیگر وقتی اخبار زندگی خصوصی فلان بازیگر و...سوژه داغ فضای مجازی میشود، فقط به انها می‌خندیم نه اینکه درگیرشان بشویم و بگذاریم هر روز در ذهن ما رژه بروند و برایمان دغدغه‌های این مدلی بسازند! 

  • سین میم
۰۸
تیر
۹۸

پروانه‌ی پر‌بسته به کنج قفسی تنگ

دیگر چه کند تا نشود جای کسی تنگ؟!


فریاد بزن ماهی افتاده در این تُنگ

فریاد قشنگ است  وَلو با نفسی تنگ


عقل آمده بر عشق مگر تنگ بگیرد!

آتش نشود خانه اش از خار و خسی تنگ


یادم نرود خانه‌ی معشوق کجا بود

نزدیک خدا، کوچه‌ی بی‌دست‌رسی تنگ!


از بس سر هر‌کوچه نشستم که بیایی

خُلقم شده از دیدن هر بُلهوسی تنگ


دیر آمدی افسوس، کسی منتظرت نیست

دیر آمدی افسوس، دل هیچ کسی تنگ...


مهدی جهاندار

  • سین میم
۳۱
خرداد
۹۸

۲۷ خرداد

سالروز تاسیس جهاد سازندگی بود


آن زمان‌هایی که نشریه دانشجویی داشتیم

یکی از بزرگترین و مهمترین سوژه‌هایمان 

پرداختن به همین بحث جهاد سازندگی بود


خصوصا وقتی

 سر کلاس روانشناسی صنعتی و سازمانی می‌نشستیم

 ‏و مدام حرص می‌خوردیم که چرا وقتی 

 ‏یک الگوی موفق سازمانی در کشور خودمان داشته‌ایم 

 ‏باید الگوهای ناکارامد یا کارآمد، اما بومی نشده آن طرفی‌ها را یاد بگیریم و در موردش بحث کنیم!


حداقلی ترین کار

همین بود که در نشریه دانشجویی‌مان طرح بحث کنیم

و باقی کار را به آینده موکول کنیم



مهمترین خصوصیتی که

 از همان اول آشنایی‌ام با جهاد سازندگی 

 ‏برایم جالب توجه بود

 ‏همین اصل «انجام شدن کار روی زمین مانده» بود!

 ‏کار باید انجام شود

 ‏در اسرع وقت

 ‏به بهترین نحو

 ‏با کمترین هزینه

که لازمه‌اش هم

دور شدن از کاغذبازی‌های مرسوم بوده است.



اهمیت این مساله را زمانی فهمیدم

که می‌دیدم در تشکل‌های دانشجویی حتی

این کاغذبازی‌ها

ولو به صورت شفاهی : | 

وجود دارد

و چقدر باعث می‌شود 

کارها روی زمین بماند!!

و انرژی‌ها هدر برود...

و کار روی زمین بماند....


این مساله برایم زمانی بیشتر اهمیت پیدا کرد

که دیدم امام خمینی رحمه الله علیه، این کاغذبازی ها را یکی از مهمترین میراث به جا مانده از دوران طاغوت می‌دانستند که باید با آن مبارزه شود(اصل جملات را نمی‌آورم، ارجاعتان می‌دهم به خود صحیفه امام که بارها و بارها به این مساله اشاره کرده‌اند مثل ج ۶ ص ۲۶۶، ج ۱۰ ص ۳۶۷، ج ۱۰ ص ۴۷۱، ج ۱۱ ص ۴۴۶، ج ۱۲ ص ۴۷۶، ج ۱۲ ص ۴۷۹، ج ۱۲ ص ۲۰۵، ج ۱۲ ص ۴۷۹، ج ۱۳ ص ۲۰۵،ج ۱۴ ص ۲۱۸، ج ۱۹ ص ۴۲۱، ج ۲۰ ص ۳۹، ج ۲۱ ص ۴۲۶). 


بگذریم...

در اخرین شماره نشریه مان

یک پرونده ویژه داشتیم برای جهاد سازندگی

تمایل داشتید در ادامه مطلب، بخشی از آن را مطالعه بفرمایید...



راستی

خبری هم دیدم

که طرح احیای جهاد را دارند اماده می‌کنند

نمیدانم چقدر این طرح آن طور هست که باید باشد

اما به قول یکی از اساتید

احیای جهاد بیشتر نیازمند جریان پیدا کردن روحیه جهاد در تمام ارگانها، سازمان‌ها و...است.

یکی از اولی ترین ها برای احیای این روحیه هم

همین مبارزه با کاغذبازی‌های اداری است!!!



نمیخواهد راه دوری برویم

از همین تشکل‌های دانشجویی شروع کنیم! 

  • سین میم
۲۸
خرداد
۹۸

یک دفعه در خود فرو رفت

انگار می‌خواست حرفی را به زبان بیاورد

نگاه مختصری به من کرد و گفت:

«مامان، من یه ارزویی دارم...دعا می‌کنین براورده بشه؟»

خندان پرسیدم:

«دختر من چه ارزویی داره»؟!

از پنجره اشپزخانه بیرون را نگاه کرد.

- مامان، دعا کنین

بشم جراح قلب

و خدا یه مطبی بهم بده

که پنجره‌اش رو به کعبه باز بشه!



از کتاب:

راض ِ بابا

خاطرات شهیده راضیه کشاورز

شهید ۱۵ ساله

تاریخ شهادت: فروردین ۱۳۸۷



پی‌نوشت: 

خدا چقد خوب دعای این شهید عزیز رو مستجاب کرده

بهترین جراح قلب

اون هم برای قلب‌هایی که مردن! 

و دیگه هیچ امیدی برای احیاء شون نیست!

  • سین میم
۱۹
خرداد
۹۸

بعد از نماز

یکهو دیدم یک نفری از پشت سر هی قرآن را می آورد جلوی نمازگزارها

هی قرآن را می بوسند و او رد می شود می رود سراغ نفر بعدی

داشتم با خودم فکر میکردم که قضیه چیست و این چه رسمی است در این مسجد؟؟

که آن نفر به من رسید!

من هم هول شدم

همان کاری را کردم که حاج خانم کناری ام کردند

من هم قرآن را بوسیدم و آن یک نفر رد شد

و در دلم آشوبی بود از اینکه کاری را کردم که نمیدانستم چرا!! (بوسیدن قران کار عجیبی نیست اما در آن شرایط واقعا فکر میکردم یک رسم و روال خاصی است در این مسجد)

بعد فهمیدم در این مسجد رسم است بعد از نماز ظهر یک صفحه قرآن میخوانند

آنهایی که نمیخواهند از روی قرآن خط ببرند، قرآن را می بوسند که یعنی ما نمیخوانیم!



چند دقیقه بعدش

همان حاج خانم کناری، دعایی را از روی کاغذ نشانم دادند که میتوانی بخوانی برایم؟؟

گفتم بله

خواندم...

یک حسی بهم میگفت از تمام این حاج خانم های کناری بپرسم شما مادر شهید نیستید؟؟

یکهو دیدم خود این حاج خانم، شروع کرد از پسرش صحبت کرد...

«آن پسری که آن بالاست

بالای عکسِ آن آقای عینکی

محمد هادی من است...

محمدهادی ۲۵ سالش بود

هنوز میخواستیم از سوریه که برگشت دامادش کنیم

اما همان دفعه اولی که رفت سوریه

سه ماه فقط گذشت که شهید شد

کاش لااقل یک بار می آمد و دفعه دوم شهید میشد! 

۴ سال گذشته...


ابوحامد که شهید شد...خیلی بی‌قرار شده بود


آخرین بار که زنگ زد میگفت: مادر اینجا هوا سرد است...لباس گرم باید بپوشیم...

چند وقت بعدش دیدم هی دوستانش زنگ میزنند خانه احوالش را می پرسند...

گفتم حتما یک خبری شده که همه زنگ میزنند

آمدند گفتند: مادر! محمدهادی، زخمی شده...خیلی خونریزی دارد! در تهران بستری است...

بعد آمدند گفتند: هی به هوش می آید هی از هوش میرود

من هم نذر کردم

نماز امام زمان خواندم

نماز حضرت زهرا خواندم

سر نماز بودم که دیدم خانه پر شده از فامیل...

گفتند: مادر! پسرت دیگر برنمی‌گردد!!!» 


پی نوشت:

مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها

مسجدی است که دو سه سال قبل به نام شهدای فاطمیون، در محله مان احداث شد...


بعد نوشت:

مزار این شهید عزیز رو پیدا کردم! 


  • سین میم