قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات
۲۶
مهر
۰۴

وقتی میرویم توی جاده 

بیشتر آهنگ های عربی پلی میکنیم

از کی شروع شد ؟ 

شاید از هفت اکتبر 

و بعد از سید 

جاده فقط دلتنگی های بعد از او را برایمان مرور میکند ...

دستم خورد روی یکی از همین آهنگ های عربی 

اسمش آشنا بود اما دقیق یادم نبود چه بوده 

وقتی صدا پخش شد ، یادم آمد حنین الشاطر است و آهنگ سیدة قلبی ...

یک لحظه ذوق آمد توی قلبم و چشمهایم 

که ما الان در راه مشهدیم 

و وقتی این جاده به آخرش برسد دلتنگی من در فراق مامان تمام میشود و میروم یک دل سیر توی بغلش ...همان طور که میروم بغل بابا و مادرجون و خاله ها و...

و یک آن یادم آمد ...که مامان نیست....


نشسته بودم سر سفره خانه مادرشوهر

یکی از برادرشوهرها آمد 

در حالی که بچه اش بغلش بود 

چند ثانیه ماتم برد

نشناختم 

نمی‌دانستم آن بچه کیست 

اسمش چیست 

و با صدای بقیه به خودم آمدم و یادم آمد ...


بله درست است...

من موفق شده ام دنیای خودم را بسازم ! 

دیوارهای دور خودم را 

و دنیایی که قابلیت آن را دارد که آنقدر توش غرق بشوم که همممه آن چیزهایی که تمام این مدت یک عامل ناراحتی های روحی ام بوده اند فراموش شوند...آنقدر که انگار هیچ وقت این اتفاق نیفتاده...


آیا اینکه آدم دور خودش دیوار بکشد 

در دنیایی که برای خودش ساخته غرق شود 

و در آن احساس آرامش کند 

از ناتوانی اش نشات میگیرد ؟ ناتوانی در حل مسأله و بعد ایگنور کردن آن ؟ 

یا این خودش یک نوع توانایی است ؟ که بتوانی با آن وضعیتی که توش هستی کنار بیایی و در همان وضعیت یک زندگی عادی برای خودت بسازی؟ 


راستش من غرق شدن در دغدغه های خودم و زندگی خودم را به همه چیز ترجیح میدهم ...من این آرامش را به همه چیز ترجیح میدهم ...حتی اگر بهای آن این باشد که دیگران فکر کنند من خودم را برایشان میگیرم یا ارتباطم را با آنها قطع کرده ام یا هر چیز دیگر ...

من از اینکه در یک ماه گذشته با آدمهایی قطع رابطه کرده ام که من را مستقیم پرت میکنند توی نداشته هایم و آن ها را فرو میکنند توی چشمم و باعث میشوند تمام خاطرات این دو سال اخیر و حتی قبل از آن برایم مرور شود، خوشحالم ... از اینکه وقتی یک نفرشان حالم را پرسید من حالش را نپرسیدم خوشحالم ... از اینکه توانسته ام این اخلاقم را که باید نسبت ب همه اطرافیان دلسوز و مهربان باشم کنترل کنم خوشحالم ...

زندگی گذراتر از این حرف هاست که آدم عمرش را با ارتباط های اشتباهی از دست بدهد... و دغدغه های بزرگ تری از دغدغه های حقیر بعضی جمع های خانوادگی در این دنیا وجود دارد...

خدا را شکر میکنم که هفت اکتبر را دیدم 

خدا را شکر میکنم که سید حسن و اسماعیل هنیه و یحیی سنوار و ضیف و ابوعبیده و مردمان قهرمان غزه و لبنان را درک کردم ...

خدا را شکر میکنم که با حاج رمضان آشنا شدم ...

خدا را شکر میکنم که حرفهای او را شنیدم ...

خدا را شکر میکنم که معلم شدم ...

و هر سال میتوانم وارد دنیای سی کودک هفت هشت ساله بشوم ... هر روز به عشقشان به مدرسه بروم، به عشقشان ابزار آموزشی بسازم یا بخرم و طرح درس بنویسم و شخصیت هر کدامشان را تحلیل کنم و هر روز در کنارشان قد بکشم و رشد کنم ....

 

بله...من این دنیا را دوست دارم ...حتی اگر از دید دیگران فرو رفتن در یک غار تنهایی به نظر بیاید ...


+ گوش شیطان کر، به لطف خدا 

به طرز عجیبی با زندگی کنار آمده ام ...

نه اینکه به دغدغه های قبلی فکر نکنم 

نه اینکه آنها را فراموش کنم 

اما انگار با این دردها کنار آمده ام ....

هنوز هم از آینده نامعلوم میترسم 

از تکرار تجربه های تلخم میترسم 

اما آرامش عجیبی دارم که نمیدانم تا کی پایدار می ماند ؟! 

  • سین میم
۲۴
مهر
۰۴

نشسته بودم توی دفتر مدرسه 

منتظر که بچه ها بروند کلاس 

یکهو مدیر آمد کنارم و گفت یکی از شاگرداتون هم رفت 

گفتم کی؟ چرا؟ 

گفت بهار ... میخوان برن قائن ...

انگار یک تکه از قلبم کنده شد با این خبر ...

بهار از شاگردای زبر و زرنگ کلاسم بود 

ولی در عین حال خیلی شلوغ کاری میکرد و مدام در حال تذکر دادن بهش بودم 

امروز جشن قرآن داشتیم و در عین حال سه تا مبحث سنگین رو تو فارسی و ریاضی و نگارش باید درس میدادم 

همه این درگیری های ذهنی باعث شد یادم بره یه عکس سلفی با بهار بگیرم 

ازش خداحافظی کنم 

و بگم خیلی دوستش دارم 

حتی همون وقتایی که مجبور بودم دعواش کنم ...

تو جشن قرآن میخواست بیاد سوره کوثر رو بخونه ولی چون وقت نبود معاون پرورشی مون گفت نه و من یادم نبود ک بهار میخواد بره ...

چند روز پیش که درس سایه ها رو تو علوم داشتیم 

بهار دلش میخواست بیاد جای تخته و تو سایه بازی شرکت کنه ولی چون اون روز خیلی شلوغ کاری کرده بود نذاشتم بیاد ....

 

حالا من موندم و این حسرت‌ها ...

خاطره های همین بیست و سه روز با بهار رو برای خودم مرور میکنم

و از اون موقع دارم یک ریز اشک میریزم که یعنی دیگه هیچ وقت بهارو نمی‌بینم ؟ ...

 

+ همه معلما همینن یا من اینجوری ام فقط؟ 

چجوری من هر سال باید با سی تا دانش آموز زندگی کنم و بعد ازشون برا همیشه خداحافظی کنم؟ 

++ از این ب بعد باید هر روز جوری رفتار کنم که انگار آخرین روزیه ک تک تک شاگردامو میبینم ...

  • سین میم
۱۸
مهر
۰۴

دانش آموزی دارم 

که روز دوم مهر به کلاسم آمد 

فقط جیغ میکشید، پشت سر مادرش قایم میشد 

و نه روز جشن شکوفه ها و نه اول مهر حاضر نشده بود برود سر کلاسش

مدیر مدرسه گفتند فعلا بیاید کلاس شما تا ببینیم چه میشود 

روز اول با مادرش نشست روی سکو دم در 

روز دوم حاضر شد برود روی نیمکت آخر کلاس با مادرش بنشیند 

و روز سومی که آمد فقط روی یک صندلی تکی پشت به تخته و رو به در نشست تا مادرش را ببیند 

هر روز هم که می آید اول یک دور گریه میکند ...

اوایل فکر میکردم باید با ملاطفت برخورد کنم

اما از یک جایی به بعد مغزم ارور داد 

تحمل این همه جیغ کشیدنش را نداشتم

آن هم هر روز اول زنگ 

وقتی او این کارها را میکرد چند نفر دیگر از بچه ها هم یاد مادرشان می افتادند و میزدند زیر گریه ...

کلا کلاس به هم می‌ریخت 

و تمرکز من هم

فرستادمش دفتر 

با یک تشر معاون گریه ش بند آمد ...

حالا می آید کلاس ولی باز هم حواسش پیش مادرش هست...و ب درس توجه نمی‌کند 

به غیر او گهگاهی یکی دو دانش آموز دیگر هم می‌زنند زیر گریه...

چه زمانی؟ وقتی قرار است کتاب درختی شان را انجام بدهند...

وقتی میگویم فلان کارت بد بود نباید انجام بدهی

یا وقتی که باید قوانین کلاس را رعایت کنند و موقع درس بازیگوشی نکنند...

 

دیشب داشتم برای همسرم تعریف میکردم که معصومه پیش از معلم شدن آنقدر دل نازک بود که با هر گریه کودکی بشکند ...

ولی حالا دربرابر گریه های دانش آموزانم کم نمی آورم ...

صورتم را برمی گردانم 

میگویم: «اشکاتو‌ پاک کن! دیگه اشکاتو نبینم !» 

 

گفتم من در برابر اشک هایشان صبور شده ام...نمی‌گذارم از اشک به عنوان سلاحشان استفاده کنند و با گریه کارهایشان را پیش ببرند ... 

چون من صلاح خودشان را میخواهم....

 

و دقیقا همین موقع یک پتکی محکم کوبیده شد توی سرم! 

خدا هم در برابر اشک های تو‌ صبور شده دختر...! 

هر چقدر گریه کنی ...

او چون صلاح تو را میخواهد ...

لزوما ب خاطر گریه هایت خواسته هایت را برآورده نمی‌کند....

 

مقایسه رابطه یک معلم و دانش آموزش با رابطه پروردگار و بنده اش، قیاس مع الفارق است... اما حقیقتا خیلی خیلی نزدیکند به هم 

خدا رب است و بنده را تربیت می‌کند...

و معلم، مادر یا هر فرد دیگری که در موقعیت یک‌کار تربیتی است در یک سطح خیلی خیلی کوچک چنین چیزهایی را تجربه میکند...

و یکهو یک‌گره ذهنی باز میشود که مثلاً چرا خدا فلان جور با من رفتار میکند؟ 

توی بنده ای که اینقدر در علم و فهم و احاطه به مسائل کوچکی، در برابر دانش آموزت چیزهایی را به عنوان یک بزرگتر و معلم در نظر میگیری ، آن وقت چطور خدا با آن عظمتش و ربوبیتش و آن احاطه اش به همه چیز، مصلحت هایی را برایت در نظر نگیرد؟ و در برابر اشک هایت صبور نباشد؟ 


+ خیلی وقت ها سعی میکنم مثل بچه ها اشک نریزم

اما خیلی وقت ها هم زورم به خودم نمیرسد ...

 

  • سین میم
۰۷
مهر
۰۴

دقیق نمیدانم چه احساسی داشتم

فقط میدانم 

مثل پدرم دوستش داشتم 

فقط میدانم از کودکی هویتم با حرفهای او شکل گرفت...

فقط میدانم هر گاه حرفهایش را می‌شنیدم ذوق میکردم 

فقط میدانم فکر میکردم او هیچ گاه نخواهد رفت ...

هنوز هم شهادتش را باور نکرده ام ...

هنوز هم از خودم بدم می آید که بعد از او زنده ام 

که زنده بودم و او شهید شد ...

 

+یادداشت چند روز قبل ب مناسبت دلتنگی ها و احوالات اولین سالگرد سید... که نیمه کاره ماند و تمام نشد ...

و الان نمیدانم چطور باید تمامش کنم 

برای همین همینطوری منتشر کردم

شاید بعدها تکمیل شد ....

  • سین میم
۲۸
شهریور
۰۴

سکوت 

و سکوت...

تنها صدایی که می‌شنوم صدای تیک تاک ساعت است 

با یک صدای سوت ممتد ک معمولا در این تنهایی و سکوت به گوشم می آید 

گاهی صدای بوق یک موتور یا ماشین 

گاهی صدای بچه همسایه 

خیلی ها وقتی با من مواجه میشوند می‌پرسند واقعا تو وقتی همسرت سر کاره تنهایی؟ تنهایی چه کار میکنی؟ 

یا خیلی وقتها میگویند لااقل تلویزیون را روشن کن تا یک صدایی توی خانه باشد ...

اما آنها نمی‌دانند که من 

با همین سکوت 

و تنهایی 

خو کرده ام 

آرامم ...

البته به شرط آنکه درونم آرام باشد ...

وگرنه زمان کش می آید 

طولانی میشود 

و در و دیوار خانه هر لحظه می‌خواهند مرا بخورند ...

دوران کودکی و نوجوانی ام 

به خاطر ساعاتی که پیش می آمد در خانه تنها باشم 

خیلی غر میزدم 

خیلی ناراحت بودم 

فکر میکردم مثلاً اگر در یک خانواده پر جمعیت بودم وضعم این نبود و ...

اما به مرور یاد گرفتم چطور در تنهایی زندگی کنم ...

از دید دیگران تنها بودن یک نقص است 

یک مشکل است 

شاید یک چیزی است که باید به خاطرش دلشان برایم بسوزد ...

خودم هم آن اوایل همین فکر را میکردم 

به خاطر اوقات تنهایی ام اشک میریختم ...

حتی بعضی وقتها فکر میکردم در همین تنهایی دارم رو به جنون میگذارم ...

ولی واقعیت میدانید چیست؟ 

تنهایی یعنی مواجه شدن با خود؛ با تمام نقاط قوت و نقاط ضعف ...

و یک سری چیزهای دیگر که نمیدانم چطور باید بیانشان کنم 

شاید آن اوایل حتی میترسیدم در این تنهایی ...

یادم هست یک بار با خودم گفتم تو دو راه بیشتر نداری 

یا با همین ترس و وحشت پیش بروی و کم کم خودت را دچار یک اختلال روانشناختی کنی 

یا اینکه دلت را به خدا بسپاری، فکر نکنی تنهایی ، فکر کنی خدا همیشه مراقب توست و هست ...

نمیدانم دقیقا چه سیری را طی کرده ام 

اما در حال حاضر از این سکوت لذت میبرم 

در تنهایی ام کارهایم را انجام میدهم 

رسیدگی به امور خانه ، چک کردن کانال ها و پیج ها، مرور قرانم، برنامه ریزی برای مدرسه، فکر کردن و فکر کردن ...

خدا را شکر میکنم به خاطر این حال ...

غرض از این حرفها اینکه 

خیلی وقتها 

آن چیزی که ما فکر میکنیم بد است 

و به خاطرش دل میسوزانیم برای دیگران 

خیلی برای آن دیگران خوب است 

یا لااقل اگر خوب نباشد 

بهش عادت کرده اند و دیگر توی نخ سختی هایش و رنج هایش نیستند ...

کاش دست برداریم از این حرف های ترحم آمیز 

از اینکه رنج ها یا چالش ها و مسائل زندگی دیگران را بیاوریم رو به روی صورتشان و بعد توی چشمشان فرو کنیم ! 


+ بهش گفتم: چرا زندگی ما اینجوری نیست که مسائل کوچکمان خود به خود حل بشود تا بتوانیم به مسائل بزرگ برسیم؟ 

گفت: از کجا معلوم؟ شاید با همین مسائل کوچکمان به خدا نزدیک تر شدیم ... 

++ عناوین یادداشت هایم معمولا یک ارتباطی به متن دارند، ولی بیشتر به آن حالی که موقع نوشتن دارم نزدیکند ... 

عذرخواهم اگر گاهی عنوان را می‌بینید فکر میکنید با یک یادداشت خیلی خفن رو به رو هستید و بعد می‌بینید فقط یک روزمره نویسی معمولی ست... :) 

  • سین میم
۲۷
شهریور
۰۴

جدیدا پیجی رو پیدا کردم که کلیپ هایی میذاره که صوت سخنرانی های سید روش هست ... صحبتهایی که من هیچ وقت تا به حال نشنیده بودم ...

امشب کلیپی رو دیدم که سید در مورد نقش زن و وظیفه ش در قبال شوهر صحبت می‌کنه... مضمون حرفهاشون این بود: زن تو خونه خیلی زحمت می‌کشه ... خیلی خسته میشه ...اما وقتی همسرش میاد خونه ، اونم خسته ست ، فشار زندگی رو دوششه ... حالا اون موقع، زن باید مایه آرامش و سکینه این شوهر باشه ...مردی که خودش تکیه گاه یک خانواده ست، توی خونه زن تکیه گاهش باشه... اینه معنای جهاد المرأة حسن التبعل ...

 

دقت کردید؟ 

چقدر سهل و ممتنع به نظر میاد ...

ما فکر میکنیم وقتی میگن جهاد یعنی یه کار آنچنانی ...

ولی انگار جهاد زن یه کار آسون در ظاهر اما در واقع سخته...

زنی که از صبح تا شب داره تو خونه تلاش می‌کنه زحمت می‌کشه و کلی خسته میشه خیلی جاها کم میاره داغون میشه خیلی وقتا اشک میریزه و... اما وقتی شوهرش میاد باید با روی باز ازش استقبال کنه...باید طوری رفتار کنه که مرد خستگیش از تنش بره بیرون... و همه مشکلات کاری و بیرون خونه رو با دیدن همسرش فراموش کنه....

 

+ این هم رزق من 

دقیقا همون روزی که خسته و داغونم 

و میگم حوصله هیچ کس حتی همسرمو ندارم...و مثل همیشه باهاش حرف نزدم بلکه خیلی تند و جدی حرف زدم ...

 

شهدا اینقدر با معرفتن...

وقتی میبینن یک نفر ابراز ارادت می‌کنه بهشون 

حتی همینقدر که یک بار به این شهید فکر کرده باشه یا وصیت نامه شو خونده باشه و... 

یه جاهایی که لازمه ورود میکنن تو زندگیش ... میان بهش درس میدن ... رهاش نمیکنن...

  • سین میم
۲۷
شهریور
۰۴

پارسال، فردای تایید خبر شهادت سید 

وقتی میخواستم بروم مدرسه 

به زور خودم را میکشاندم

یک دنیا انگار روی شانه هایم آوار شده بود 

همان حال بعد شهادت حاج قاسم 

همان حال روزهای بعد از مادرم ...

اما مجبور بودم بروم ...

نمی‌دانستم چطور باید با بچه ها رو به رو بشوم 

چطور با این حال نزارم بروم بهشان اعداد سه رقمی یاد بدهم ! 

اما وقتی رفتم 

دقیقا زنگ تفریح اول که آمدم توی حیاط و داشتم میرفتم دفتر مدرسه 

انگار هیچ اثری از آن حال بد صبحم نبود ...

و این اتفاق بارها و بارها در طول سال برایم تکرار میشد 

به محض اینکه پایم را میگذاشتم توی کلاس 

چشمم به بچه ها می افتاد 

درگیر ماجراها و داستان های هر روزشان میشدم 

همه چیز تمام میشد! 

حالا هم

با وجود اینکه خُلقم به طور کلی آمده پایین 

هر از گاهی بهترم و باز برمی‌گردم به همان مود قبل 

اما فقط با سرگرم شدن به کارهای مدرسه 

خرید برای تزیینات کلاس

برنامه ریزی برای جشن شکوفه ها

و برنامه ریختن برای کلاس ها 

وضعیتم بهتر میشود

برای همین هم

لحظه شماری میکنم تا ۳۱ شهریور فرا برسد 

کلاس و دانش آموزان برای من 

خود خود جلسه درمان هستند ...


+ ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده های گمشده در مه !

ای روزهای سخت ادامه !

از پشت لحظه ها به در آیید !

ای روز آفتابی !

ای مثل چشم های خدا آبی !

ای روز آمدن !

ای مثل روز ، آمدنت روشن !

این روزها که می گذرد ، هر روز

در انتظار آمدنت هستم !

اما

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگار آمدنت هستم ؟

  • سین میم
۱۴
شهریور
۰۴

چند آیه هست 

که برای من خیلی شوکه کننده اند

و هر بار که بهشون میرسم یا یادم میاد 

باز همون قدر هول میکنم که اولین دفعه هول کرده بودم

اولیش آیه: «أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُم مَّثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِن قَبْلِکُم ۖ مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّىٰ یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ»    بقرة  - 214

دومین آیه: « أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تُتْرَکُوا وَلَمَّا یَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِینَ جَاهَدُوا مِنکُمْ وَلَمْ یَتَّخِذُوا مِن دُونِ اللَّهِ وَلَا رَسُولِهِ وَلَا الْمُؤْمِنِینَ وَلِیجَةً ۚ وَاللَّهُ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ»    توبة - 16

سومین آیه: « قُلْ إِن کَانَ آبَاؤُکُمْ وَأَبْنَاؤُکُمْ وَإِخْوَانُکُمْ وَأَزْوَاجُکُمْ وَعَشِیرَتُکُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسَادَهَا وَمَسَاکِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْکُم مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّىٰ یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ ۗ وَاللَّهُ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفَاسِقِینَ»    توبة - 24

چهارمین آیه : « أَوَلَا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَّرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لَا یَتُوبُونَ وَلَا هُمْ یَذَّکَّرُونَ»    توبة - 126

و پنجمین آیه : «أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ؟ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ ۖ فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا وَلَیَعْلَمَنَّ الْکَاذِبِینَ»    عنکبوت ، ۲-۳

 

حرف اصلی همه این آیات، امتحانات الهیه 

یکی به دلیل امتحان، یکی به زمانش، یکی به دفعاتش، یکی به کیفیتش اشاره می‌کنه 

آیه ۲۴ سوره توبه خیلی خیلی آیه جدی ای هست، یعنی هر وقت میخونم احساس میکنم تو این آیه خدا هیچ تعارفی با آدم نداره، رک و راست و بدون هیچ رودرواسی بهت میگه اگه خانواده ت و اموالت برات مهم تر از جهاد در راه خدا هستند پس آماده عذاب من باش! 

آیه ۲۱۴ سوره بقره به کیفیت امتحانات الهی اشاره می‌کنه ؛ اونقدر سختی ها ( گاهی بیرونی مثل جنگ و گاهی درونی مثل بیماری ها) به انسان فشار وارد می‌کنه که دچار تزلزل میشه، چه تزلزلی؟ اونقدر سخت که حتی رسول خدا میگه :« متی نصر الله؟» یاری خدا کی میرسه؟ 

آیه ۱۲۴ سوره توبه به دفعات ابتلا اشاره میکنه، میفرماید حداقل سالی دو بار شما آزمایش میشید! من حقیقتا هر بار به این آیه میرسم میترسم! از امتحانات سالانه خودم...از وقتی این آیه رو خوندم یا به عبارتی به طور دقیق بهش توجه کردم دقیقا آزمایشاتم رو به چشم دیدم... معمولا هم تا به حال همین بازه زمانی از سال یعنی همین شهریور تا مهره برای من! گاهی ابتلاء از جنس سختی هاست گاهی از جنس نعمتها و خوشی ها.... 

آیه ۱۶ سوره توبه ، یکی از دلایل امتحانات رو مشخص میکنه؛ مشخص شدن اینکه چه کسانی اهل جهادن و چه کسانی فقط خدا و رسول و مومنان رو به عنوان محرم اسرار خودشون انتخاب میکنند! 

آیات ابتدایی سوره عنکبوت هم خیلی رک و راست میگه هر حرفی بزنید و هر ادعایی بکنید باید امتحانشو پس بدین! تا معلوم بشه کی ادعاش راسته و کی دروغ! 

شما با خوندن این آیات دچار یک نوع ترس و وحشت نمیشید؟! 


من همین الان که دارم این پست رو می‌نویسم لحظاتی هست که به خودم ، به همون معصومه درونم، همونی که گاهی احساس می‌کنه اونقدر تو سختی ها داره له میشه که دیگه توان ادامه دادن نداره، گفتم: حواستو جمع کن! سختی ها بهت فشار میارن؟ اونقدر که گاهی در عدالت خدا شک میکنی؟ اونقدر که وقتی میبینی جواب دعاهاتو نمی‌دن اعتراض میکنی؟! اونقدری که میگی دیگه در خونه شون نمیرم؟! 

و بعد گفتم: همه این سختی ها با همه سختی هاشون فقط ابتلائاتی هستن که میخوان صداقت تو در ادعاهات رو مشخص کنند و از همه مهمتر مشخص میکنند بالاخره تو کدوم طرفی هستی؟ آیا حاضری چون جوابت رو ندادن امامت رو ترک کنی؟ و از همراهی باهاشون چه در مسائل شخصی زندگیت که دنبال محرم اسرار میگردی و میخوای با یکی درد دل کنی ، چه در مسائل اجتماعی و سیاسی که نیاز به جهاد بیرونی هست، سر باز بزنی؟ یا نه! وایمیستی پای محبت و ولایت اهل بیت؟ حتی اگه هیچ وقت حاجت هات رو ندن؟ 

من الان و در این مقطع زمانی فقط اومدم اینجا تا به نفس خودم نهیب بزنم و بگم: همه سختی ها رو تحمل کن! که هر چند برای جسم مادی تو سختن اما برای روح تو و توانی که داره خیلی کوچکین ! سختی و رنج واقعی اون زمانی اتفاق میفته که در حین گذروندن این امتحانات که سنت الهیه، پا پس بکشی و شیطان موفق بشه محبت و ولایت اهل بیت و خوشبینی و اعتمادت به خدا رو، ازت بگیره! اون زمانی که خدا و جهاد در راه او و اهل بیت اولویت زندگیت نباشن! اون موقعی که به خاطر این تعلقات مادی ت که همه وجودت رو پر کردن و روز و شبتو ب هم دوختن حاضر باشی امامت رو تنها بذاری! یا نه، حتی همین قدر که دیگه اون خوشبینی و اعتماد سابق رو بهشون نداشته باشی... و به این نتیجه برسی که دلسوزت نیستن یا خیرتو نمیخوان یا حتی فکر کنی رهات کردن تو هم رهاشون کنی یا خدای نکرده بهشون پشت کنی...


خیلی میترسم 

من از رسیدن به اون عذاب و سختی واقعی که گفتم خیلی میترسم ...

انگار اون گنجینه واقعی، اون امانت الهی که خدا درون همه ما قرار داده و شیطان به خاطر حسادتش میخواد ازمون بگیردش، همین محبت و ولایت اهل بیته... 

+ رفقا! سختی های این دنیا بالاخره یک روز تموم میشن 

اما جهنم واقعی اون وقتیه که بریم اون دنیا و ببینیم از امام مون دوریم! وقتیه که ببینیم نگاهمون نمیکنن! وقتیه که به فراقشون مبتلا بشیم.. اون وقتیه که محبتشون رو از قلب ما بگیرن... 

  • سین میم
۱۲
شهریور
۰۴

بالاخره سریال «بازی مرگ» را تا آخر دیدم 

اگر از بعضی سکانس های خشونت آمیزش بگذریم که البته جزء روال داستان بود و لازم بود ؛) حقیقتا پیامی که منتقل میکرد عالی بود! 

کسانی که با افسردگی دست و پنجه نرم میکنند یا کسانی که از زندگی شان رضایت کافی ندارند، منفی نگر شده اند و...، خصوصا برای گروه اول، حرف زدن و نصیحت کردن جواب نمی‌دهد، فقط اثر هنری جواب میدهد. موسیقی، فیلم، انیمیشن و... ، قبل ترها انیمیشن روح را برای اینجور افراد پیشنهاد میکردم و حالا این فیلم را؛ هر چند که بعضی جاها خیلی تلخ میشود و اشک آدم را در می آورد ! 

 

  • سین میم
۰۸
شهریور
۰۴

تقریبا دو ساعت است به خانه برگشتم 

همسرم سر کار بود 

وقتی آمد در مورد فیلم جدیدی که پیدا کرده صحبت کرد 

و اینکه دوست دارد با هم این فیلم را ببینیم

خیلی کم پیش می آید فیلم ها و سریال های ایرانی جذبش کند

معمولا فیلم های خارجی با موضوعات فلسفی 

با اینکه از سریال های کره ای خوشم نمی آید اما قبول کردم که با هم فیلم را ببینیم 

از آغاز فیلم متوجه شدم به خودکشی مربوط است 

چون دیالوگها شبیه همان چیزهایی بود که وقتی در سختی ها و در روزهای اوج دست و پنجه نرم کردن با افسردگی بودم به ذهنم می آمد و معمولا هم بیانشان میکردم... 

با اینکه در جزئیات مطابق اعتقادات خود کره ای هاست 

اما در کلیات چیزهایی دارد که ... به قول همسرم احتمالا برداشت های معنوی خوبی ازش دربیاید 

قسمت اول سریال را دیدیم

بعد هم دوباره همسرم رفت سر کار 

گفتم من را با این حال میگذاری میروی؟ مجبور بود برود

حال عجیبی دارم

شاید حتی هنوز دست هایم می لرزد

به همه وقتهایی فکر میکنم که تصور میکنم دیگر نمی توانم ادامه دهم

همه وقتهایی که میگویم حق با من است

همه وقتهایی که میگویم دیگران درکم نمی‌کنند 

و اینکه چقدر زندگی نعمت بزرگی است که هر روز با بهانه هایی از دستم میرود ...و آنطور که باید ازش بهره نمی‌برم... 

و اینکه چطور باید اشتباهاتم را جبران کنم 

چطور باید صبر و تحملم را بالا ببرم 

شکرگزاری ام را...

هنوز تپش قلب دارم 

سرم و دستم هم از وقتی فیلم را دیدم درد میکند...

«مرگ» می‌گفت: جالبه که شما معتقدید تو جهنم دارید زندگی میکنید ولی در واقع میتونید تحملش کنید اما وقتی برای پایان دادن به اون زندگی خودکشی میکنید حتی نمی‌تونید یک دقیقه بودن تو جهنم واقعی رو تحمل کنید! 

 

+ بعد نوشت: من الحمدلله در حال حاضر از اون افسردگی فاصله گرفتم 

با اینکه گاهی باز هم یا غم های درونم مواجه میشم 

اما حالم خوبه...

نگران نباشید :) 

هدفم از گذاشتن این پست، معرفی این فیلم به عنوان ارائه دهنده یه مفهوم جالب از مرگ بود ... 

 

  • سین میم
۰۷
شهریور
۰۴

دفعه قبلی که توفیق دادند بروم حرم اباعبدالله دانشجو بودم و درگیر کارهای تشکیلاتی؛ آن زمان فهمیده بودم درونم مقداری حب ریاست وجود دارد، ولو اندک، اما ازش خیلی ترسیده بودم و زیر قبه از آقا خواستم این حب مدیریت و ریاست را از من بگیرند...و الحمدلله گرفتند. بعضی وقتها به همسرم میگویم اگر این نبود، هیچ وقت نمی‌تونستم ازدواج کنم چون حتی نمی‌توانستم زیر بار پذیرش ولایت شوهر بروم ! ( هرچند دقیقا وقتی از کربلا خارج شدم خبر شهادت شهید حججی را شنیدم و پشیمان شدم که چقدر کاهل بودم و کاش چیزهای دیگری هم از آقا میخواستم) 

این دفعه که رفتم شفای خودم را خواستم ... شفای روح و جسمم که دیگر خودم توانی برای تغییر احوالاتم را نداشتم... حقیقتا بعد کربلا شرایطم تغییر کرده، ولو با یک روند تدریجی... از کجا میشود فهمید؟ از اینکه بر خلاف روال همیشه ام توانستم از یک اتفاق عبور کنم، اینکه از دست حسرت بر گذشته و نگرانی از آینده مقدار خلاص شده ام، و برگشته ام به دنیای کتاب و شعر! چیزی که همه این مدت از آن فرار میکردم ... 

دیشب آنقدر حالم خوب بود که مدام در حال صحبت و تعریف و گرداندن جمع خانواده کوچکمان بودم، درست مثل زمانهای قدیمم... و این برای خودم و دیگران بزرگ ترین نشانه شروع روند تدریجی بهبود من است... 


+ این بار هم که شروع ماه با دوشنبه بود ختم سوره واقعه را برداشته بودم، با آنکه کمی سخت است اما شیرین است خصوصا دعای بعد از ختم را خیلی دوست دارم... اما دیروز فراموش کردم بخوانم ، ب همین راحتی! الان حال عجیبی دارم... احساس کسی که وسط مهمانی و سر سفره انداختنش بیرون... آن هم نه اواسط مهمانی یا اخرهایش... بلکه همین اول... روز سوم که هنوز آنقدر سخت نشده بود... افسوس ! دلم خوش است که لااقل در ختم دسته جمعی روز اول مشارکت داشتم... 

  • سین میم
۰۵
شهریور
۰۴

دخترهای همسایه خیلی زود بزرگ شدند 

آن قدری ک در تمام گفتگوهای من با مادرشان حضور دارند و اظهار نظر میکنند 

گاهی یادم می‌رود یکی هنوز در مقطع ابتدایی است و آن یکی میرود دبیرستان 

فکر میکنم همه حرفهایم را میفهمند 

بعد یکهو یک جایی دغدغه های سن خودشان ، خودش را نشان میدهد 

و من یکهو تلنگر میخورم که اهای، چقدر حواست هست ب مخاطبت؟ 

با همه اینها دنیای شان را دوست دارم 

دنیای قشنگ قبل از هجده سالگی ! 

دنیایی که از دغدغه های بزرگسالی خبری نیست

هنوز فکر می‌کنی در این دنیا خبری هست 

و پر از شور و نشاطی برای رسیدن 

برای بزرگ شدن ...

 

 

+ کاملا روند وبلاگم عوض شده... ب روزمره نویسی رسیدم! شاید همه اینها تلاشی باشد برای برگشتن دوباره به دنیای نوشتن، و تلاشی برای شروع دوباره ... برای بازسازی دغدغه ها و آرزوهایم! 

  • سین میم
۰۴
شهریور
۰۴

فردا چهارم شهریور ، میشود چهار سال ک مادرم از میان ما رفته 

دلم هوایش را کرده بود 

و البته هوای حرم را ...

دوری از همسر سخت بود، فکر رفتن را از سرم بیرون کرده بودم...

بهش گفته بودم چهارم سالگرد مامان است اما یادش رفته بود 

وقتی دید دارم با خاله صحبت میکنم برای هماهنگی یک سری کارها برای سالگرد مامان، فوری به همسایه که عازم مشهد بودند پیام داد که من هم با آنها راهی شوم...

الان در راه مشهدم...

خوش به حال مادرم 

داماد خوبی دارد 

همیشه بهش میگویم اگر مامان بود مطمئنم خیلی اخلاقتون ب هم میخورد و تیم خوبی می‌شدین با هم...


+ آی مردم... صدای قلب ما را میشنوند ... کاهل نباشیم... اگر ظاهراً جوابمان را ندادند بی معرفت نباشیم..دل نکنیم.. 

++ پیج موکب رسانه ای فجر، رزق دیشب من بود ... ببینید و ببینانید :) 

+++ کل مسیر تا مشهد فقط با «میکشونی» گذشت ... چقدر احساس این آهنگ با همه آهنگ های قبلش فرق دارد ... حتی انگار آهنگ های قبلی خطاب ب امام رضا این حال را نداشتند ... 

یک نفر نوشته بود ما که نفهمیدیم امام رضا کجای این آهنگ بود ! گفتم باید درد کشیده باشی... باید در تمام آن حالات، دردهایت را در خانه اش برده باشی ... باید به آن «بی کسی» رسیده باشی تا بفهمی «بی کس » شدی تا خودش همه کست باشد...

  • سین میم
۰۳
شهریور
۰۴

امسال به دلم افتاده بود بعد بیست و چند سال عمرم در این دنیا بروم یکی از موکب های امام رضا برای خادمی زائرانشان...

اما نشد. نمیدانم از وقتی به فراق امام رضا مبتلا شده ام چند بار شهادت امام رضا مشهد نبوده ام، اما امسال برایم دل شکستگی اش بیشتر بود. آخر برای ما مشهدی ها چند تا مناسبت هست که خیلی خاص است و هر جور باشد خودمان را باید به حرم برسانیم، یکی اش همین شهادت امام رضا است و یکی هم شهادت فرزندش امام جواد. 

در همین شرایط دل شکستگی و حال خرابم، یکی از اقوام همسر آمدند خانه ما. خیلی وقت بود نیامده بودند، شاید از همان زمانی که آمدم به این شهر. خیلی وقت بود یک مواجهه درست و حسابی با ایشان نداشتم. در اندک برخوردهایی که پیش می آمد سعی میکردم کمتر با هم رو ب رو شویم و بیشتر مکالمات مان در حد سلام و خداحافظی و احوال پرسی بود. 

چرا؟ به خاطر تفاوت شرایطمان. تفاوتی که تقدیر برایمان رقم زد اما وقتی قضیه روز به روز برایم سخت تر شد، که دیگران این تفاوت را به رویم می آوردند و ما را با هم مقایسه میکردند و ... . همین بود که هرچند آن بنده خداها شاید در ظاهر هیچ بدی به من نکرده بودند اما روز ب روز فاصله م با ایشان بیشتر شد. 

حالا که بعد این همه مدت می آمدند خانه ما آن هم در چنین ایامی، توی دلم گفتم یا امام رضا فکر میکنم این مهمانها زائران شما هستند و با این نیت از ایشان پذیرایی میکنم، از من قبول کن! 

مطمئن نیستم اما دلم گواهی می‌دهد این اندک را از من پذیرفته اند؛ به خاطر لبخند رضایت همسرم و به خاطر حال دل خودم... . احساس میکنم بعضی گره های قلبم باز شده اند! احساس میکنم در رابطه من و امام رضا فصل جدیدی آغاز شده، و البته شاید همه چیز از همان زیارت از راه دور جوادش شروع شده باشد! 


+ بعد از پنج شش سال، حامد زمانی به عرصه موسیقی بازگشته! آن هم در شب شهادت امام رضا... و چقدر این قطعه اش حرف دل امثال ماست...[چرا حامد زمانی باید در این نقطه زمانی برگردد؟ چرا با این قطعه؟ چرا در این حال من؟ چه کسی این شعر و این آهنگ را به او الهام کرد؟ انگار فقط برگشته تا آن چیزی که باید می‌فهمیدم و همه این مدت نفهمیده بودم را به من بفهماند! ]

میکشونی منو تا اسمونا 

میرسونی به اوج کهکشونا

تا کجا بیام

که دستامو بگیری؟

من هنوزم همینجام...

میکشونی منو تا بی کسی 

میسوزونی به دردم می‌رسی 

پس بگو تا 

کجا باید برم این راه دورو؟ 

میکشونی منو صحرا به صحرا

میرسونی منو تنهای تنها

تا کجا بیام

که دستامو بگیری؟

من هنوزم همینجام

میکشونی منو تا بی کسی 

میسوزونی به دردم می‌رسی 

پس بگو تا کجا باید برم این راه دورو ؟

++ چندین سال قبل میرفتم حرم به امام رضا میگفتم این قلبم را بگیرید دست خودتان برایش حصار بخوانید و به من برگردانید، آن چنان که دیگر دوست داشتن هایش و دوست نداشتن هایش فقط برای شما باشد و بس... هنوز امید دارم که اجابت کنند این خواسته ام را... 

+++ خاله میگوید : شاید دلیل این ابتلائات ما و بالا پایین شدن های زندگی مان همین آیه « یوم لا ینفع فیه مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم» باشد! ... راست میگوید! در ایام نوجوانی قلب سلیم از خدا خواستم... اما به ابتلائاتی که برای رسیدن به آن باید دچار شوم فکر نکرده بودم... 

++++ خیلی ها میروند زیارت، حاجات مادی شان را بگیرند ... اما انگار حتی رسیدن به آن حاجات مادی هم از مسیر باز شدن بعضی گره های درونی و تحولات قلبی میگذرد! 


- کاش در این حال قلبم.. بال در می آوردم و میرفتم حرم! آهای مشهدی ها، خوش ب حالتان که هر لحظه بخواهید می‌توانید بروید پا بوس آقا ... 

الان فقط باید کفش هایم را می پوشیدم و چادرم را سرم میکردم و سر از پا نشناخته با پای پیاده میرفتم حرمش ... تا بگویم آقاجان! قبول ! تسلیم... به خدا قسم که میخواهم آنچه را شما می‌پسندید برایم... 

  • سین میم
۳۱
مرداد
۰۴

داشتم سینک ظرفشویی را با دقت تمام میشستم و به حس خوب تمیزی بعدش فکر میکردم و داشتم فرو میرفتم در یک احساس خوشحالی عمیق از زندگی و خوشبختی که یکهو دستی با شدت کشیدم بیرون و حرفهای صاحبخانه را توی سرم کوبید! 

صاحبخانه ما آدم پولداری ست ، رییس بانک است در یک شهر دیگر ولی به گفته خودش در آن شهر مستاجر است و ماهی دوازده میلیون اجاره میدهد! خیلی هم گیر و گرفت مالی دارد... تا اینجا شاید ب ما ک مستاجرش هستیم ربطی نداشته باشد اما قضیه جایی به ما مربوط میشود که این آقا به ما به چشم صندوق ذخیره ش نگاه میکند، هر وقت هر جا گیر می‌کند و هر کس هر بلایی سرش درمی‌اورد، فوری یاد ما می افتد و یک« ارزش خانه من که شما توش نشسته اید خیلی بیشتر از این حرفهاست» تنگ حرفهایش می‌چسباند و بعد تهدید و تهدید که اگر اجاره چند ماه را یک جا ندهید اگر چک ندهید اگر رهن خانه را بیشتر نکنید و .... باید خانه را تخلیه کنید. 

ارزش خانه این آقا برای ما فقط به همسایه ش است و ما هم چون در این شهر غریبیم خیلی سخت است که از این همسایه دل بکنیم وگرنه خانه ش واقعا ب این مبلغ رهن و اجاره ای ک میدهیم نمی ارزد! 

پدرم میگوید همینقدر که حضوری هر روز نمی آید سر وقتتان جای شکرش باقی ست و بگذارید از پشت تلفن و پیامک هر چقدر میخواهد برای خودش قال قال کند... ولی خب واقعا هر چند وقت یک بار دقیقا لذت زندگی را برایمان کوفت میکند با حرفهایش... 

واقعا خدا را شکر که خدا خداست و هیچ یک از وجوه خدایی اش را به هیچ کدام بندگانش تفویض نکرده وگرنه این بندگان کم ظرفیتی که فقط مالک یک خانه زپرتی هستند و اینقدر خودشان را آدم حساب میکنند اگر مالک بخش های دیگری از جهان بودند معلوم نبود دیگران را درسته قورت میدادند یا چی ! 

با همه سختی دل کندن از همسایه مهربان و عزیزمان اما با خودم عهد کردم امسال آخرین سالی باشد که در این خانه می مانیم... دیگر کشش سر و کله زدن با این آدم زبان نفهم از توان ما‌ خارج است. 

همیشه به همسرم دلداری میدهم که نگران این چیزها نباشد و بالاخره ما هم یک جوری زندگی میکنیم مثل این همه مستاجر دیگر و نباید حتی فکرمان را به سمت آن وام ها با سودهای آنچنانی ببریم برای اینکه بتوانیم خانه بخریم و....

یک بار در جمع خانواده همسرم این بحث مطرح شد و من محکم گرفتن وام با سودهای بالا را رد کردم و گفتم حتی همین وام ازدواج با کارمزد چهار درصد هم کلی ان قلت دارد و از داییم نقل قول کردم که این وام ها بالاخره یک جایی خودش را در زندگی ما نشان میدهد و شاید یک روز ما هم مصداق آنهایی بشویم که شکمشان از حرام پر شده و حرف اباعبدالله را نفهمیدند ...، که بعضی ها بهشان برخورد و گفتند یعنی این همه آدم که وام گرفتند و خانه خریدند حرام خورند؟ و مگر میشود در این دور و زمانه بدون وام پیش رفت؟ چون دیدم بحث دارد بالا می‌گیرد دیگر جوابی ندادم ولی توی دلم گفتم بالاخره خدا برای ما جبران می‌کند و شاید یک روز در عین ناباوری بدون این چیزها خودش ما را صاحبخانه کرد ... 

نمیدانم چه میشود ولی واقعا از فشار صاحبخانه خسته و درب و داغانم... 

خدا خودش به همه مستاجر ها رحم کند!

  • سین میم