قطره

الحمدلله علی کل حال...

یادداشت های روزهای جنگ -۳

پست های متعددی در کانال ها می آید از کسانی که دلخوری هایی از حکومت داشتند و دارند و بعضا حتی مخالف نظام اند، اما به خاطر وطن پشت حضرت آقا و نیروهای مسلح ایستاده اند....فوری به ذهنم می آید که ایرانی تا آخرین قطره خونش برای وطنش می جنگد، ایرانی جماعت را نشناخته اند و....

فورا کسی در دلم میگوید : اگر قرار به ملی گرایی باشد چرا قبل تر ها و پیش از انقلاب این ملی گرایی به کارمان نیامد؟ چرا ملی گراها چه در بین ایرانی ها و چه در بین اعراب و در کشورهای عربی آخرش پای پیمان نامه ها آمدند و خاکشان را دادند رفت؟ 

دوباره یاد دعاهای مادربزرگم و حاج خانم های مسجد می افتم؛ فقط برای پیروزی اسلام....

 

و آن جمله معروف حاج قاسم : «مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اوّل اسلام را به پشتوانه ایران آورد و سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد. اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام چون گرگ درنده ای این کشور را می‌درید؛ آمریکا چون سگ هاری همین عمل را می‌کرد، اما هنر امام این بود که اسلام را به پشتوانه آورد».

 

وطن، مادر است... و آنکه ریشه در این خاک دارد تا پای جان می ایستد و از وطنش دفاع میکند اما بیاییم بزرگ تر فکر کنیم، روحمان را بزرگتر کنیم ...ما نیت مان را فقط یاری دین خدا بگذاریم، به خاک مالیدن بینی دشمن دین خدا و اهل بیت ، که در واقع دشمنی آنها با ما هم به خاطر همین است که خداوند این قوم را انتخاب کرده تا انتقام خون همه مظلومین عالم از اول خلقت تا کنون را از این بی وجودها بگیرد، و چون که صد آمد نود هم پیش ماست... ما برای برافراشتن پرچم لا اله الا الله با شیاطین عالم میجنگیم ، اما در سایه این نبرد مقدس، وطن مان را هم حفظ میکنیم و نمی‌گذاریم ذره ای از این خاک مقدس به دست دشمن صهیونیستی بیفتد...

 

 

+ چند روز پیش این یادداشت را نوشتم اما منتشر نکردم، فکر میکردم شاید شعار زده باشد و... اما وقتی حرفهای بعضی ها را پیرامون ملی گرایی و نه امت گرایی خواندم، تصمیم گرفتم منتشرش کنم! 

اگر هم ملی گرایی ما را نجات داده باشد، ملی گرایی ذیل ولایت فقیه بوده، که راه درست را نشانمان داده، در بزنگاه ها دور هم جمع مان کرده. رابطه ما با امام امت اگر نبود نه رابطه ما با هم شکل می‌گرفت نه دشمنی مان با دشمن! 

  • نظرات [ ۰ ]

یادداشت های روزهای جنگ -۲

این چند روز از این همه نتوانستن و کاری نکردن کلافه بودم

از اینکه همه بار دفاع از خاک کشورم فقط روی نیروهای مسلح باشد و من به عنوان یک نفر از این ملت هیچ کاری از دستم برنیاید ، حالتی شبیه افسردگی یا سرخوردگی برایم ایجاد کرده بود 

هر چند وقتهایی که احوالات درونی ام اجازه میداد تسبیح به دست میشدم ، نماز می‌خواندم یا دعا یا قرآن ...اما انگار دلم میخواست کف میدان یک کاری انجام دهم...

امروز همسرم برگشت شهرمان 

من ماندم خانه پدری 

شاید تا چند روز بعد 

وقتی رفت همسایه زنگ زد و اخباری از وضعیت شهر داد که نگران شدم؛ هر چند آن اخبار در وضعیت جنگی یک شرایط عادی بود اما ما جنگ ندیده ها با کوچکترین چیزی به هم میریزیم ...

گوشی را که قطع کردم دوباره آن ترس ها به جانم افتاد 

گفتم چه غلطی کردم با شوهرم نرفتم 

اگر شهید شود تنهایی بدون من، چه کار کنم ؟

تمام آن افکار دوباره نشخوار شدند توی ذهنم 

اگر باز او برود من بمانم چی؟

اگر برگردم خانه مان، اما خانواده ام اینجا شهید شوند و باز من بمانم چی؟ 

اگر زبانم لال حضرت آقا را ترور کنند و من زنده باشم چی؟ 

اگر در بزنگاه نتوانم ایمانم را حفظ کنم چی ؟ 

اشک هایم همینجور گر و گر می‌ریخت روی صورتم

آمدم به شوهرم زنگ بزنم ببینم کجاست 

شارژ نداشتم 

هر کاری کردم شارژ بخرم نشد ، خطا میداد 

[بعد فهمیدم حمله سایبری بوده از سوی دشمن ب استیصال افتاده و الحمدلله تا شب ب مدد خدا و تلاش سربازان خدا همه چیز درست شد ]

آخرش بابا گفت بیا با گوشی من زنگ بزن 

زنگ زدم وصل نشد

به گوشی مادرشوهرم زنگ زدم

جواب دادند خدا رو شکر

گفتند شوهرم تازه رسیده آنجا 

و من یک دل سیر پشت تلفن گریه کردم 

واقعا حالم بد بود 

و دقیقا نمی‌دانستم چرا

 

یکی دو ساعت بعدش در بالا پایین کردن گروه ها و کانال ها 

به یادداشت استادم رسیدم 

تعریف نقش های مردمی برای وضع فعلی

انگار زنده شدم

انگار همه آن احوالات بد رفت پی کارش

چون حالا داشت رگباری ایده می آمد توی ذهنم که از من چه کاری بر می آید 

[الان ک دارم این یادداشت را می‌نویسم هنوز هیچ کدام آن ایده ها را عملی نکرده ام فقط دلم به وجودشان در مغزم خوش است ]

 

بعدش انگار خدا بخواهد کم‌کم رب بودنش را در این وضعیت جنگی برایم شروع کند ، الهامات قلبی ام شروع شد 

کسی بهم گفت : آهای دختر! دیدی میخواستی تیر ماه بیایی مشهد دنبال کارهایت ولی شرایط جوری ردیف شد ک خرداد بیایی ؟ دیدی فکر میکردی خوب است کارهایت یکشنبه بیست و پنجم ردیف شود اما افتاد پنج شنبه بیست و دوم؟ میبینی؟ خدای برای توی ذره در عالم وجود ، و برای زندگی تو در این جهان به این عظمت هم زمان بندی و برنامه دارد ، چطور برای حفظ دین خودش، برای نصرت مظلومین عالم و برای انتقام از ظالمان و نابودی شان برنامه نداشته باشد ؟ همه چیز در ید قدرت اوست ...پس قلبت را آرام کن!

 

برای نماز مغرب خدا کمکم کرد که از زمین کنده بشوم و بروم مسجد

مسجد تا ردیف آخر پر شده بود. نماز مغرب را که خواندند بی بی تسبیح بزرگ قرمز مشکی اش را درآورد آمد توی صف‌ها : خانمها ختم صلوات داریم برای پیروزی اسلام ، هر کدامتان بگویید چند صلوات برمیدارید؟ یکی می‌گفت هزار تا ، یکی می‌گفت پونصد تا . بی بی تند تند دانه های تسبیحش را می انداخت. برای هر هزار صلوات پنج دانه تسبیح. برای بقیه هم قاعده خاص خودش را داشت. نماز عشا را که خواندیم یک صفحه قرآن و بعد دعای توسل...مادربزرگم ردیف جلو نشسته بود دست های لرزانش را می‌دیدم که چطور آمده بالا و دعا می‌کند. شانه هایش که به هر کدام اهل بیت می‌رسیدند تکان میخورد ... دعا که به حضرت حجت رسید ، بی بی ضجه میزد ! با تضرع تمام به حضرت توسل میکرد ...

آخر مراسم هم گفت برای حاجت روایی همه است این صلوات ها...بعد با صدایی لرزان و اشکهای در چشمش گفت : ما به غیر از پیروزی اسلام هیچ حاجتی نداریم...خدا میداند! 

 

با خودم گفتم : خدا به این دلهای پاک و ایمان های خالص رحم میکند...

 

شب‌ ، من نه معصومه عصر بودم، نه معصومه ظهر و نه حتی آن دختر دیروز ....

جنگ با ظالم و دشمن دین خدا ، ما را هم تربیت می‌کند ....

 

+ خاله می‌گفت : تو فکر می‌کنی ضعیفی، باید در موقعیتش قرار بگیری. همان طور که در آن ایام منحوس کرونا ، از مادرت مراقبت کردی ...کاری ک تو کردی از هیچ کدام ما برنمی آمد....

 

  • نظرات [ ۱ ]

یادداشت های روزهای جنگ -۱

 

دیروز عصر گفتند اسراییل هشدار تخلیه صادر کرده برای منطقه سه تهران

توی نقشه داشتیم می‌گشتیم که این منطقه چه مکان های دولتی ای دارد 

چشمم که به صدا و سیما خورد گفتم همینجا را میزنند

شوهرم باور نکرد

در کانالها دیدم گفتند صداوسیما از بانک اهدافش است

تقریبا یک ساعت بعدش که صدا و سیما را زدند پای تلویزیون بودیم 

دقیقا شبکه خبر روشن بود

خانم امامی داشت با دکتر منان رییسی گفتگو میکرد وسط حرفهایش بیانیه شورای امنیت ملی را خواند ، بعد رفتند سراغ الهام عابدینی که یک سری اخبار کلی بگوید ، دوباره برگشتند ، خانم امامی دوباره بیانیه را میخواند که اولین موشک خورد به ساختمان شیشه ای . اولش باورمان نشد 

بعد که تکبیرهای از پشت صحنه شروع شد و واکنش غیورانه خانوم امامی و بعد آن سکانس آخر پر از گرد و غبار شدن استودیو، در شوک فرو رفتم ! 

نمیدانم چرا

شاید دقیقا همان هدفی که دشمن داشت روی من یکی اثر کرده بود 

تهدیدی که عملی شده 

چند دقیقه فقط دست بر سر توی خانه راه میرفتم 

بعد اشکهایم سرازیر شد 

خاله آب آورد برایم 

همسرم متعجب بود از این حال من

خشمگین بود از این اتفاق 

و من شوکه

وقتی دوباره آمدند روی آنتن ، وقتی گفتند فقط چند نفر مجروح شده اند ، وقتی خود سحر امامی آمد حالم بهتر شد

آن وقت تازه فهمیدم چه شده 

من 

دختری که یک عمر دم از جهاد و شهادت میزد، ترسیده بودم 

مدام با خودم میگفتم من اگر توی استودیو بودم شاید فرار میکردم شاید ...

اشک هایم دوباره سرازیر شدند

از خودم بدم آمد 

خاله گفت فکر می‌کنی

تو ضعیف نیستی

البته هستی 

همه ما ضعیفیم

اما آن کسی ک در بزنگاه دستمان را میگیرد فقط خداست 

اوست که کمکمان میکند درست واکنش نشان بدهیم 

خانم امامی را هم خدا یاری کرد 

خواست خدا بود که بتواند آنطوری باشد 

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

پناه

ایستاده بودم کنار خیابان 

دختر کوچولویی دست مادرش را میکشید و جیغ میزد 

مادر هر کاری کرد دختر کوچولو آرام نشد

می‌گفت فلان چیزو ندارم باید برام بگیری 

آخرش مادرش خسته شد 

دستش را رها کرد و رفت 

دختر کوچولو دوید دنبال مادرش و دوباره دستش را گرفت...

هر چند ک باز هم به گریه هایش ادامه داد 

و ب اصرارهایش...

 

+ خدایا 

شاید من هم مثل آن دختر کوچولو خیلی غر زدم 

خیلی گریه کردم

خیلی وقتها این همه نعمت‌هایی ک ب من عطا کردی را ندیدم و ب خاطر نداشته هایم گله کردم

اما 

مثل همان دختر کوچولو که جز دستان مادرش و آغوش مادرش کس دیگر و جای دیگری نداشت 

من هم جز تو 

کس دیگری را ندارم

حتی اگر از آن بنده های غرغرو باشم 

اما باز هم شکایت هایم را پیش خودت می آورم ...

این بار شاید کمی بیشتر ب انقطاع نزدیک شده باشم...

شاید کمی بیشتر امیدم را از خلقت بریده باشم...

فقط نگاهم ب دستان توست و ب آن شفیعانی که واسطه کردمشان...

دلم ب دعای کسانی خوش است که فکر میکنم دست رد به سینه شان نمی‌زنی ...

 

++ به تاریخ ۲۱ خرداد ۱۴۰۴

 

  • نظرات [ ۱ ]

یک احساس غریب...

 

می‌دانستم شباهت های ظاهری به مامان دارم 

در بعضی عکس ها احساسش میکردم 

اما الان در مرور عکس های آلبومم 

یک آن دیدم خدایا واقعا چقدر من شبیه مامان هستم !

دیدن این شباهت و احساس کردنش 

چیز غریبی ست

نمی‌دانی باید خوشحال باشی یا غمگین ...

احساس مادربزرگم وقتی هر بار میروم مشهد و سخت در آغوشش فشارم میدهد و بعد آه عمیقی از ته دلش میکشد ...

احساس دایی بزرگم وقتی میگوید معصومه بوی خواهرم را میدهد...

هر چند من هیچ وقت خلقا و شخصیتا مثل مامان نمی‌شوم 

و قلب بزرگ و شاد و مهربان او را ندارم 

اما این شباهت ظاهری ام با مامان ، هم سر ذوق می آوردم ، هم اندوهی عمیق بر قلبم می نشاند...

 

  • نظرات [ ۰ ]

تردید

داشتم نمره های بچه ها را ثبت میکردم

به بعضی ها که می‌رسیدم 

بدون هیچ فکری 

بدون هیچ تردیدی 

نمره خیلی خوب را ثبت میکردم برایشان 

ولی برای بعضی ها خیلی باید فکر میکردم خیلی باید دفتر نمراتم را بالا و پایین میکردم برگه های امتحانی شان را چند بار و چند بار مرور میکردم 

برای اینکه به یک تصمیم قطعی برسم 

که حقشان ضایع نشود 

که نکند تلاشی را نادیده گرفته باشم 

 

توی دلم گفتم چه میشد اگر من هم آنقدر نامه اعمالم مشخص می‌بود ک فرشته های ثبت اعمال سریع و بدون تامل گزارش اعمال هر شبم را آن هم ب بهترین نحو به خدا میدادند...

 

#احوالات_درونی_یک_معلم

 

  • نظرات [ ۰ ]
«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan