قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

۳۰
ارديبهشت
۰۴

۱. معصومه یک ساله رو چمن های اطراف حرم امام نشسته و داره گریه می‌کنه. 

از مامان میپرسم چرا؟ میگن می‌خواستیم ببینیم اگه تنهات بذاریم واکنشت چیه 

 

۲. معصومه ۹ ساله از مدرسه میاد و میبینه مامان خونه نیست. از دخترعمو می‌پرسه مامان کجاست ؟ میگن بیمارستان . تاااا چهل پنجاه روز بعدش ... 

 

۳. معصومه ۱۳ ساله تو خونه تنهاست و داره به سختی تلاش می‌کنه خانه داری یاد بگیره. مامان رفته کربلا و سوریه. برای دو هفته 

 

۴. معصومه ۲۴ ساله ، تو خونه تنهاست...مامان دیگه نیست و بابا رفته کارای غسل و دفنو انجام بده.

 

معصومه از همان یک سالگی و بعدترش ۹ سالگی ، همیشه ترس از دست دادن مادرش را داشت. ترس تنها شدن. ترس معلق شدن در این دنیا. وقتی در ۹ سالگی اش، مامان از بیمارستان برگشت، دیگر هیچ وقت رابطه معصومه با او درست نشد...حداقل برای چهار پنج سال تا دوره نوجوانی...چون فکر میکرد مامان او را رها کرده بود در آن چهل پنجاه روز ....

از همان موقع فکر میکرد اگر قرار به رفتن باشد، قرار به ترک کردن باشد، من میروم، من ترک میکنم...

اما نشد، باز هم مامان رفت! 

و حالا....

ترس از دست دادن، ترس تنها شدن، الگوی ثابت رفتاری من ، در تمام رابطه ها خصوصا با اعضای خانواده ام و خصوصا همسرم ...

کاش این الگو هیچ وقت برایم ب وجود نمی آمد ...حالا که هست نمیدانم باید باهاش چه کنم

که ریشه بسیاری از مشکلات من، حساسیت هایم، و حتی بزرگ دیدن اتفاقات زندگی فقط در همین الگوست....

وقتی همسرم در دوران عقد رفته بود کرمان، بدون من، چنان احوال بدی را تجربه کردم که هنوز تلخی اش در ذهنم هست. و هر سفر تنهایی دیگری که بخواهد برود ، و هر زمانی که از دستم ناراحت باشد و...همه این زمان ها ترس از دست دادنش ، مرا در یک دور باطل می اندازد. یک دور باطل که تواان بیرون کشیدن خودم از آن را ندارم. و معمولا گند میزنم به همه چیز ...

 

+ کاش لااقل روانشناسی نخوانده بودم؛ اگر نمی‌فهمیدم ریشه مشکلاتم در چیست بهتر بود، اینکه ندانی و نتوانی کاری کنی بهتر از نتوانستن موقع دانستن است!

+ خدایا، تو فقط با فضلت با ما رفتار کن...تو که از رگ گردن به ما نزدیک تری و بر همه ضعف های ما آگاه ...کاش به خاطر این نتوانستن هایمان عذابمان نکنی...

+ میگویند قطار در حال حرکت است که سنگ میخورد نه قطار ساکن! 

شیطان همیشه وقتی مرا بمباران کرده که تصمیم گرفتم ب تغییر...خصوصا اگر تصمیم گرفته باشم که در راه خدا و معنویاتم قدمی بردارم...آنقدر که به غلط کردن بیفتم و بگویم صد‌رحمت به هیچ کاری نکردن...صد رحمت ب ساکن ماندن....

+ عمیقأ و از ته دلم آرزو میکنم این روزهای باقی مانده اردیبهشت زودتر بگذرند ... وبلاگ را که میدیدم، بیشترین پست ها به اردیبهشت تعلق داشته معمولا، چرا؟ چون پر اتفاق تر است. پر مسأله تر است... و شاید ب صورت نمادین بخواهد این مفهوم را منتقل کند که بهشت را به بها دهند نه به بهانه! 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۸:۰۸
  • سین میم
۲۷
ارديبهشت
۰۴

شنیده بودم 

دنیا رو میکند به آن کسی که به آن پشت کند

و پشت میکند به کسی که دنبال آن باشد...

حالا باید ببینیم دنیای هر کدام از ما چیست؟ 

و آیا ابتلائات ما 

وداشته ها و نداشته هایمان متناسب با همین حال درونی ما نیست؟

چیزهایی که هیچ وقت برایمان اهمیتی نداشته اند ، هیچ وقت برایش غصه نخورده ایم و همه چیز را به خدا سپردیم ، داریم ...و آن چیزهایی که همه دنیای ما بودند ، برایش غصه خوردیم و بود و نبودش برایمان فرق داشت، دقیقا همان چیزهایی است که باید برای رسیدن بهشان رنج بکشیم...

 

باید برای رسیدن، دست کشید ....

باید بی خیال بود 

باید ایمان آورد 

باید توکل کرد...

 

باید ایمان بیاوریم که در بازی این دنیا ، ما فقط آن نقشی را بازی میکنیم که خالق برایمان در نظر گرفته...

و در نهایت خروجی این فیلم، بهترین خواهد بود اگر به کارگردان مان خوش بین باشیم و هر چه او میگوید عمل کنیم...

 

پ.ن: یادم هست زمانی ازدواجم محقق شد ، که تصمیم گرفته بودم فقط نقش هایی را که خدا برایم در نظر گرفته به خوبی ایفا کنم و از غر زدن دست بردارم. زمانی که محقق شدن یا عدم تحققش برایم یکی شده بود ...

زمانی که راضی شده بودم به رضای او ....

 

  • ۱ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۲۲
  • سین میم
۲۳
ارديبهشت
۰۴

بهش گفتم : محمد حسین، تو که شاگرد خوب من بودی ، چرا اینجوری شدی ک سر کلاس اینقدر باید بهت تذکر بدم؟ هی بگم بشین ، نزن ، گوش بده و....
جواب داد: خانم خودمم از این کارام ناراحتم، هی به خودم میگم دیگه این کارا رو نمیکنم ، باز میبینم دوباره انجام دادم....

ازم میپرسن چرا بعضی شاگردای دعوایی ت رو می‌فرستی دفتر که باهاشون برخورد بشه ، بعضیای دیگه رو با اینکه اینقدر اذیت میکنن نمیفرستی؟
فقط یک جواب دارم: اونایی که میفرستمشون، شاگردایی هستن که وقتی کار اشتباهی میکنن، باز سرشون بالاست، معذرت خواهی نمیکنن و پشیمون هم نیستن و میگن بازم اگه پیش بیاد همین کارو انجام میدیم...ولی اونایی که نمیفرستم شاگردایی هستن که حتی اگه خیلی هم اذیتم کرده باشن ، ولی سرشون پایینه ، پشیمونن و معذرت خواهی میکنن، میگن دیگه کار بدشون رو تکرار نمیکنن...هر چند بازم زورشون به خودشون نمی‌رسه و دوباره تکرارش میکنن...اما من حساب اونا رو از دسته اول جدا میکنم!

تو دلم میگم خدایا، تو هم حساب بنده گناهکاری که هزار بار توبه می‌کنه و میگه غلط کردم ولی باز دوباره کار اشتباهشو تکرار میکنه، از اون بنده هایی که هیچ وقت توبه نکردن جدا میکنی دیگه...، مگه نه؟

  • ۱ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۰:۴۸
  • سین میم
۱۵
ارديبهشت
۰۴

نمیدانم برای همه آدمها اینطور است یا فقط من اینطوری ام

قلبم فرمانده تمام اعضا و جوارح من است...و حتی جوانحم...

عکس هایم را که نگاه میکنم میبینم آن زمانهایی که قلبم حالش خوب بوده و به داشته هایش می اندیشیده، بعدش چشم هایم هم خندیده و بعد صورتم لبخند زده...

و دقیقا آن زمانهایی که قلبم از حرفی یا اتفاقی شکسته، چشم هایش در عکس ها روح ندارد ، نمیخندد، صورتم نیز...

قلب⬅️چشم⬅️ صورت

مسیر بروز احساسات من این است

 

عکس ها را که می‌دیدم با خودم گفتم معصومه، حیف است! بیا و همیشه با قلبت و با چشم هایت بخند ...نگذار هیچ چیزی قلبت را مچاله کند ...

 

 

+صدای پچ پچ غم... خواب من به هم خورده است

دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است

صدای پچ پچ غم... هیس! هیس! ساکت باش

سکوت، در دل بی تاب من به هم خورده است

تو قاب عکس مرا دیده ای، نمی دانی

نشاط چهره یِ در قاب من به هم خورده است

غم تو را نسرودم وگرنه می دیدی

که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده است

دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت

تمام عمر من انگار در خیال گذشت

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۵۸
  • سین میم
۱۰
ارديبهشت
۰۴

من آن گداصفت پیر و کنایه نفهمم

که گر برانی ام از در

درآیم از در دیگر....

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۸:۵۵
  • سین میم
۰۶
ارديبهشت
۰۴

احسانو می‌گفت: اگر قرار باشه وقتی بمیریم کتاب زندگی ما چند ورق بیشتر نداشته باشه که توش همه چیز خیلی عادی و معمولی رفته جلو، اصلا جذاب نیست! داستان زندگی ما وقتی جذابه که کتاب زندگی مون قطور باشه و پر از اتفاقات خاص...اتفاقاتی که مخصوص زندگی تو بوده...(نقل ب مضمون)

 

خوبی وبلاگ همیشه برای من این بود که روند زندگیم رو مرور کنم و یادم بیاد...

 

مرور دوباره وبلاگ باعث شد از حال بسیار بدی ک توش بودم بیام بیرون و کمی بهتر بشم...

 

یادم بیاد که من تو بالا پایین های زندگی ب این نتیجه رسیده بودم ک خوشی ها تو دل سختی هاست و باید یاد بگیرم در دل سختی ها برای خودم دلخوشی های کوچک ایجاد کنم ، اینکه آسمون همیشه ابری نمی‌مونه و بالاخره یه روز آفتابی میشه و....

 

در چنین موقعیت هایی مثل موقعیت فعلی که اتفاقی حال بدی رو برام ب وجود آورد ....(جمله ناتمام! یادم نمیاد میخواستم چی بگم! ولی پاکش هم نمیکنم چون لابد ی چیز مهمی میخواستم بگم...)

 

الان تقریبا نزدیک چهل ساعته که از شروع تدریجی بد شدن حالم میگذره

اول فکر کردم خوبم 

فکر کردم قوی شدم و دیگه مثل قبل ب هم نمیریزم

اول با یک دید عرفانی به مسأله نگاه کردم 

اما به مرور بدتر شدم

بدتر و بدتر

طوری که دیشب به حرف های کفرآمیز رسیدم...

 

ولی الان به طرز باورنکردنی حالم بهتره

با اینکه فکر میکردم مثل قبل تا مدتها حال بدم ادامه خواهد داشت...

 

ادامه آن جمله ناتمام رو یادم اومد ؛ سوالی ک شروع حال بد منه، یک کلمه است: چرا؟ چرا من؟ چرا ما؟ 

چرا زندگی من نباید مثل بقیه باشه؟ خدایا من از تو یه زندگی معمولی میخواستم...

 

نه! واقعیت اینه که من هیچ وقت از خدا یه زندگی معمولی نخواستم...هیچ وقت نخواستم مثل بقیه باشم... و خدا هم با من چنین کرد! 

من در آینده ، اگه بخوام از خاطرات زندگیم برای کسی بگم، خاطرات معمولی ندارم؛ توی خاطراتم میتونم بگم که برای به دست آوردن هر چیزی چقدر رنج کشیدم، چقدر صبر کردم، چه روزایی رو دیدم و چقدر با غم و حال بد درونیم مبارزه کردم!! 

و همینها باعث شرح صدرم شد

تا حدی

به اندازه خودم

 

من

معصومه کوچولویی که ضیق صدر شدیدی داشت

 

با این مقدرات خدا کم کم از اون تنگی فاصله گرفت تا به انشراح برسه...

امید که، از تنگی قبر هم فاصله گرفته باشم ...

 

خدایا 

باشه

با اینکه گفتم انگار منو نمی‌بینی 

انگار منو رها کردی

آقای امام رضا

اهل بیت

و شهدایی که دیشب خیلی بهتون حرفایی بدی زدم

ولی من ته ته دلم 

دوستتون دارم

و مطمئنم شما هم هوامو دارین

 

من یه بار دیگه از جام بلند میشم 

تکه های قلبم و جمع میکنم و دوباره سعی میکنم بخندم و دوباره ادامه بدم

 

باشه ، من به شما اعتماد دارم...من اینجوری فکر میکنم که شما هم دوستم دارین ، منتظرم...منتظر اون فرج بعد از شدت...

 

داشتم فکر میکردم که شاید همین انتظار فرجی که من دارم میکشم(نه به معنای انتظار ظهور امام زمان، انتظار فرج در زندگی شخصی خودم) ، خودش عبادته، شاید این رنج هایی که دارم تحمل میکنم همون جهادیه که منتظرش بودم تا بابش برام باز بشه...


+ خاله میگه: تو اونی نبودی که هر بار تکه های قلبتو جمع کردی و دوباره بلند شدی، خدا تو رو بلند کرد ک تونستی ادامه بدی

++ بابا میگه: به خدا توکل کن، میگم مگه تا الان داشتم چه کار میکردم؟ میگه: خب پس ثمره شو دیدی دیگه...توکل کردی که تا الان تونستی بیای جلو و بمونی، پس بازم ادامه بده

+ همسرم میگه: این شهید، با شهدای دیگه فرق داره، مطمئنم جوابمون و میده! 

به شهید گفتم : علی آقا ، ببینم کاری که بقیه نتونستن بکنن شما میتونی بکنی یا نه؟ ببینم میتونی خدا رو راضی کنی؟ 


دیروز هر جا که رفتم پشت سر تابوت شهید، فقط یک جمله رو تکرار میکردم تو ذهنم: من خسته شدم! 

خصوصا اون موقعی که روضه خوان از دلتنگی برای کربلا می‌گفت...من دو ساله که نرفتم کربلا ...یا اباعبدالله ! با اینکه این بار هم گفتم چرا هر کی میاد پیشتون سریع جوابشو میدین و من هر چی اومدم جواب ندادید؟(مثه دفعه قبلی که خودتون میدونید کی بود) و گفتم دیگه نمیام در خونه شما اهل بیت؛ ولی دلم تنگه...و این خستگی و دلتنگی و زخمهای قلبمو فقط با اومدن پیش شما میتونم درمان کنم ...من برای ادامه مسیرم به اومدن پیش شما احتیاج دارم...


بابا میگه ، حاجتتو ندادن؟ چون ندادن دیگه نمی‌خوای بیای حرم؟ چه بدن چه ندن، فدای امام رضا بشیم..همیشه باید بریم در خونه ش...

نه باباجون ، من مطمئنم یه روز امام رضا حاجتم هم میده... فقط میخواستم یک بار ادای اونایی رو دربیارم که اینجوری با اهل بیت حرف میزنن...شاید خودمو براشون لوس کردم! وگرنه این بیت ورد زبون من بود قبلاها: پشت در خانه تو نشستن مرا بس است/ اصلا که گفته حاجت من را روا کنید؟ 

من همین الانشم دارم تو فراق امام رضا می‌سوزم...دارم دست و پا میزنم برگردم پیشش و دوباره همسایه ش بشم...همین الانش بیشتر از چهار هفته طاقت دوری شو ندارم و باید بیام و تو هوای حرم نفس بکشم...


راستی 

دیشب وسط حرفای کفرآمیزم، ب اهل بیت گفتم : میگن آدم وقتی تو بزرگی مادرشو از دست میده، یتیم میشه، من یتیم بودم و شماها جواب دعاهامو ندادین... خوب یتیم نوازی کردید! 

صبح دیدم خاله م این پیامو برام فرستاده : 

❤️ «دخترم هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا را بخوان»

✉️ دخترم می دانم یتیمانه زندگی کردن و بزرگ شدن در جامعه مشکل است ولیکن بدان که حسین و حسن و زینب یتیم بودند. حتی پیامبر اسلام نیز یتیم بزرگ شد. دخترم! هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا را بخوان و مصیبتهای سرور شهیدان تاریخ، حسین (ع) را بنگر و اندیشه کن. امیدوارم که در آینده وارث شایسته ای برای پدرت باشی. پروردگارا مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعایم را بپذیر.

📝 وصیت نامه شهید علی تجلایی

هر چی فکر کردم دیدم نه من از این یتیمی و اینا حرفی با خاله نزدم...

این جواب اون حرفام بود که شهدا از زبون خاله بهم گفتن ...

 

راستی شهید تجلایی چقد تو زندگی من اثر داشت، وقتی تازه باهاش آشنا شدم از طریق دخترش... 

 

انگار شهید از همون موقع حواسش بهم هست! 

دیشب که اون همه شاکی شده بودم از خدا و اهل بیت و شهدا، یه لحظه با خودم تصور کردم شاید الان تو اسمونا جلسه باشه! جلسه خدا و اهل بیت و شهدا ب خاطر من... شاید دارن با هم هم اندیشی میکنن که برای من چه کار کنن :)


اون موقعی ،‌وسط اشکام...یاد نگاه مهربون یکی ازشاگردام افتادم...یاد حرفش روز چهارشنبه، که گفت: خانم این هفته دوباره صبحی میشیم ...میتونین ظهرا بخوابین و استراحت کنین...و قبل ترش وقتی خسته شده بودم نشستم رو صندلیم و دیگه هیچی نگفتم: به بچه های دیگه گفت: ساکت باشین بشینین خانم خسته شده... و یاد همه محبتای دیگه شون...

خدایا شکرت که وسط همه سختی های زندگی ، این شاگردای مهربونم و برا فرستادی ...با همه اذیتهاشون...ولی محبتشون و چشمای مهربونشون رو هیچ وقت از یادم نمیره...و همین الان از فکر اینکه وقتی اردیبهشت تموم بشه دیگه هیچ وقت این شاگردامو نمی‌بینم ، خیلی ناراحتم...دلم براشون تنگ میشه! 


ببخشید بابت این همه پراکنده گویی...

چاره ای نداشتم 

باید ثبت شون میکردم تا بمونه برام...

  • ۱ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۶
  • سین میم