این غزلها همگی گوشهای از درد من است/ آنقدر شعر برای نسرودن دارم...
چند ماه قبل، شعبه سوم کتابخونه، شعبه قرقی، تعطیل شد و حالا شعبه دوم، شهرک شهید رجایی. وقتی داشتیم کتابا رو جمع میکردیم، اعضا میومدن و ناباورانه بهمون نگاه میکردن. شوکه شده بودن. میگفتن یعنی کجا میرین؟! شما برین ما دیگه کتابخونه نداریم...
کتابخونه ک باز شده بود، سال ۹۵، یکی از اولین اعضا، یه دختر ۳-۴ساله بود...امسال رفته بود کلاس اول و بعد ۴ سال، تازه دیروز تونسته بود پول توجیبی شو بیاره و به کتابخونه کمک کنه. چقدر؟ پونصد تومن. پونصدتا تک تومن. اگه بدونین با چه حالتی نشسته بود و پول تو جیی شو برا کمک میداد...با غرور، افتخار...
روز قبلش یکی دیگه از اعضا ک موقع باز شدن کتابخونه کلاس ششمی بود میگفت:« اگه میدونستم ی روز کتابخونه جمع میشه، بیشتر قدرشو میدونستم، از همه وقتام استفاده میکردم و فقط کتاب میخوندم»...اخه کتابخونه برا بچه ها شده بود مثه یه پاتوق. تابستونا ساعت ۱۰ صبح میومدن و تا یک کنار هم با دوستاشون هم حرف میزدن هم بازی میکردن هم کتابا رو مرتب میکردن و کتابخونه رو گردگیری میکردن و هم کتاب میخوندن... ایام مدرسه هم که زنگ تفریحا و بعد مدرسه میومدن کتابخونه.
کتابا رو ک جمع میکردم به ۹۰۰ تا عضو کتابخونه فکر میکردم... به شور و شوقشون وقتی راجع به کتابی که خونده بودن صحبت میکردن، به زمانایی که دوستای مدرسه، فامیل و...رو میاوردن عضو کتابخونه کنن و با افتخار به عنوان معرف اسمشونو پای فرم عضویت مینوشتن، به این فکر میکردم که وقتی تو مدرسه به عنوان کتابخوان برتر ازشون تقدیر میشده چه حسی داشتن، به وقتایی که دور هم مینشستن و برا کارا و برنامهها همفکری میکردن...من تفاوت اعضای کتابخونه رو با بقیه هم سن و سالای هم محله ای و غیرهم محلهای شون به چشم دیده بودم. اونا به مدیران فرهنگی کوچک تبدیل شده بودن! قول میدم خیلی از مدیرای فرهنگی به اندازه بچه های کتابخونه ما کتاب نخوندن! به اندازه اونا با واقعیتای یک کار فرهنگی اشنا نشدن، توانایی دیدن موانع و فرصتها رو پیدا نکردن و مثه اعضای کتابخونه، اهل عمل نبوده و نیستن!
من مطمئنم سرنوشت اعضای کتابخونه تو این چهار سال تغییر کرده. چون اونا فرصت مانوس شدن با کتاب رو پیدا کردن... اونقدر که هیچ وقت نتونن جای خالی شو با هیچچیز دیگه ای پر کنن.
من فقط یک سال با این اعضای دوست داشتنی بودم، و حالا دور شدن ازشون اینقد برام سخته...مسئولان این چهار سال کتابخونه چی میکشن؟!
دیروز اولین جلسه بچههای مسجد برگزار شد، در حالی که من کنارشون نبودم...و دیگه نخواهم بود! دل کندن از بچه ها خیلی سخت بود! تو روزای سختی که این یک سال بر من گذشت، فقط امید دیدن خندهها و انرژی بچههای مسجد بود که منو سرپا نگه میداشت...اما حیف که نشد من اونی باشم که باید، اونی باشم که شایسته بودن در کنارشون باشه...
+ ای کاش فرصتها اینقد زودگذر نبودن...
چرا نبودی؟
چه کتابخونه خوبی بوده...
خوشبحالشون
هعی کاش ما هم اون وقتا ازین جاها داشتیم...