قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

۳۱
مرداد
۰۴

داشتم سینک ظرفشویی را با دقت تمام میشستم و به حس خوب تمیزی بعدش فکر میکردم و داشتم فرو میرفتم در یک احساس خوشحالی عمیق از زندگی و خوشبختی که یکهو دستی با شدت کشیدم بیرون و حرفهای صاحبخانه را توی سرم کوبید! 

صاحبخانه ما آدم پولداری ست ، رییس بانک است در یک شهر دیگر ولی به گفته خودش در آن شهر مستاجر است و ماهی دوازده میلیون اجاره میدهد! خیلی هم گیر و گرفت مالی دارد... تا اینجا شاید ب ما ک مستاجرش هستیم ربطی نداشته باشد اما قضیه جایی به ما مربوط میشود که این آقا به ما به چشم صندوق ذخیره ش نگاه میکند، هر وقت هر جا گیر می‌کند و هر کس هر بلایی سرش درمی‌اورد، فوری یاد ما می افتد و یک« ارزش خانه من که شما توش نشسته اید خیلی بیشتر از این حرفهاست» تنگ حرفهایش می‌چسباند و بعد تهدید و تهدید که اگر اجاره چند ماه را یک جا ندهید اگر چک ندهید اگر رهن خانه را بیشتر نکنید و .... باید خانه را تخلیه کنید. 

ارزش خانه این آقا برای ما فقط به همسایه ش است و ما هم چون در این شهر غریبیم خیلی سخت است که از این همسایه دل بکنیم وگرنه خانه ش واقعا ب این مبلغ رهن و اجاره ای ک میدهیم نمی ارزد! 

پدرم میگوید همینقدر که حضوری هر روز نمی آید سر وقتتان جای شکرش باقی ست و بگذارید از پشت تلفن و پیامک هر چقدر میخواهد برای خودش قال قال کند... ولی خب واقعا هر چند وقت یک بار دقیقا لذت زندگی را برایمان کوفت میکند با حرفهایش... 

واقعا خدا را شکر که خدا خداست و هیچ یک از وجوه خدایی اش را به هیچ کدام بندگانش تفویض نکرده وگرنه این بندگان کم ظرفیتی که فقط مالک یک خانه زپرتی هستند و اینقدر خودشان را آدم حساب میکنند اگر مالک بخش های دیگری از جهان بودند معلوم نبود دیگران را درسته قورت میدادند یا چی ! 

با همه سختی دل کندن از همسایه مهربان و عزیزمان اما با خودم عهد کردم امسال آخرین سالی باشد که در این خانه می مانیم... دیگر کشش سر و کله زدن با این آدم زبان نفهم از توان ما‌ خارج است. 

همیشه به همسرم دلداری میدهم که نگران این چیزها نباشد و بالاخره ما هم یک جوری زندگی میکنیم مثل این همه مستاجر دیگر و نباید حتی فکرمان را به سمت آن وام ها با سودهای آنچنانی ببریم برای اینکه بتوانیم خانه بخریم و....

یک بار در جمع خانواده همسرم این بحث مطرح شد و من محکم گرفتن وام با سودهای بالا را رد کردم و گفتم حتی همین وام ازدواج با کارمزد چهار درصد هم کلی ان قلت دارد و از داییم نقل قول کردم که این وام ها بالاخره یک جایی خودش را در زندگی ما نشان میدهد و شاید یک روز ما هم مصداق آنهایی بشویم که شکمشان از حرام پر شده و حرف اباعبدالله را نفهمیدند ...، که بعضی ها بهشان برخورد و گفتند یعنی این همه آدم که وام گرفتند و خانه خریدند حرام خورند؟ و مگر میشود در این دور و زمانه بدون وام پیش رفت؟ چون دیدم بحث دارد بالا می‌گیرد دیگر جوابی ندادم ولی توی دلم گفتم بالاخره خدا برای ما جبران می‌کند و شاید یک روز در عین ناباوری بدون این چیزها خودش ما را صاحبخانه کرد ... 

نمیدانم چه میشود ولی واقعا از فشار صاحبخانه خسته و درب و داغانم... 

خدا خودش به همه مستاجر ها رحم کند!

  • سین میم
۳۱
مرداد
۰۴

بعد از چند روز که از برگشتن مان از مشهد می‌گذشت و نشده بود خیلی به خانواده زنگ بزنم، بابا بهم زنگ زدند، اولین جمله ای که با انرژی زیاد و خیلی خوشحال گفتند این بود: معصومه تو می‌دونستی آقای فلانی (پسرعمه بابا) هشت سال بوده دخترشو ندیده بوده؟ پس فقط من نیستم که از تو دورم ، تازه من وضعم خیلی بهتره که هر ماه یا هر چهل روز حداقل می‌بینمت ! 


یادم هست روزهای آخری که ازدواجم دیگر داشت جدی میشد، و با همه مقاومت هایم دیگر دلبسته بودم به خواستگار گرامی، بابا یکهو گفتند: هنوز ک هیچی نشده میتونیم کلا قضیه رو کنسل کنیم ! حال من این بود که نههه، حالا دیگر نه! من حالا رفته ام پیش امام رضا و با لحظه ای نگاه ایشان در قلبم باز شده و این خواستگار محترم آمده توی قلبم! و آن موقع اصلا نتوانستم درک کنم که بابا چه فشاری را تحمل خواهد کرد از دوری من....


وقتی چهارده پانزده ساله بودم دختر رفیق صمیمی مادرم که هم سن من بود ازدواج کرد، مامان آن شب تا صبح نخوابیده بود که اگر روزی من بخواهم ازدواج کنم او میتواند تحمل کند یا نه؟ و صبح قلبش را اینطور آرام کرده بود که این خیلی مغرورانه است که به خاطر خودم مانع رشد و پیشرفت و حال خوب دخترم بشوم! و راضی شده بود که اگر من هم خواستگار موجهی داشتم قبول کند...


سال ۹۷ من هم مثل بقیه هم کلاسی هایم درگیر خواندن برای کنکور ارشد شده بودم. از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی ، مشاوره تحصیلی و ... یک روز وقتی داشتم در مورد این روند برای مامان تعریف میکردم، در حالی که دقیقا نشسته بودیم رو به روی هم، آنقدر که زانوهایمان به هم برخورد میکرد، دستم را گرفت توی دستش و گفت: معصومه، میشه دیگه درس نخونی؟ گفتم: درس نخونم چی کار کنم مامان؟ من از وقتی یادم میاد فقط درس خوندم! اگه یه روز درس نخونم نمی‌دونم اصلا باید چجوری زندگی مو بگذرونم! و با چشمانی نگران و با حالت خواهش جواب داد: پیش من بمون! این همه سال دوری تو تحمل کردم که تو پیشرفت کنی اما دیگه بسه...


من خیلی از تصمیمات زندگی ام را که میگرفتم، فقط به خودم فکر میکردم. به آرزوهایم ، آینده م و...خیلی کم پیش می آمد که فکر کنم اثر این تصمیمم بر مامان بابا چه خواهد بود! (الان یک نمونه دیگر یادم آمد که برای جشن فارغ التحصیلی کارشناسی نرفتم، چون از جو دانشکده و پوشیدن آن لباس کذایی خوشم نمی آمد و مامان چند بار اصرار کرد که برو ما هم آرزو داریم ، و من مغرورانه گفتم: یک لیسانس گرفتن که این ادابازی ها را ندارد، جشن فارغ التحصیلی باشد برای دکترا! و در آن لحظه ابدا به این فکر نکردم که مامان که این همه سال خون دل خورده و با خودش کلنجار رفته که دوری ام را تحمل کند چقد آرزو دارد تا بالاخره چنین روزی را ببیند که فارغ التحصیل شده ام. بعدها هم نه من دیگر ادامه تحصیل دادم نه مامان ماند تا شاهد چنین روزی باشد ...) 


خلاصه، دلیل این همه پرحرفی این بود که بگویم کاش ما بچه ها می‌توانستیم از زاویه نگاه مامان بابا هم به زندگی خودمان و تصمیمات مان نگاه کنیم... کاش دقیقا می‌فهمیدم چه رنجی را تحمل کرده اند یا میکنند... کاش این همه ازخودگذشتگی شان را برای پیشرفت و حال خوب فرزندانشان می‌دیدیم ...

  • سین میم
۲۸
مرداد
۰۴

مثل دفعه قبل از مرز مستقیم رفتیم سامرا 

نمیدانم چه سری هست که سامرا این همه آرامش دارد 

خصوصا اینکه مادر و عمه امام زمان هم آنجا هستند ...خصوصا اینکه خانه پدری امام زمان بوده این حریم ...

دفعه قبل مخصوصا با حکیمه خاتون ارتباط گرفتم...

و این بار هم 

انگار وجود این دو بانو در سامرا 

برای امثال ما امیدوارکننده تر است... انگار تصور میکنی چون خودشان زن بودند ما زنها را بیشتر درک میکنند و لابد حتما شفیع مان میشوند پیش اهل بیت...

چند باری رفتم همان نزدیک های ضریح ایستادم و حرف زدم ...

بر خلاف دفعات قبل که اربعینها معمولا حال زیارت خواندن ندارم این بار زیارت نامه خواندم ...

اینکه خادمهای حرم ایرانی هستند و میتوانی فارسی حرف بزنی با ایشان ، اینکه جای خواب و غذا و حمام و همه چی داخل خود حرم هست، انگار در همان خانه خودت هستی ...هر چه بخواهی فراهم است و آن احساس آرامش هم که چه بگویم...نمی‌توانی دل بکنی ازش...

با این وجود باید می‌رفتیم؛ بعد از یک شبانه روز اقامت در خانه پدری امام زمان راه افتادیم سمت کاظمین 

وقتی از ون پیاده شدیم مسیر خیلی خیلی طولانی ای را باید تا حرم پیاده می‌رفتیم ... 

راستش کم آوردم 

به هن هن افتادم کمرم هم ب شدت درد میکرد و ب پای همسفران نمیرسیدم ... ترسیدم ...گفتم خدایا در همین سن و سالم پیر شدم رفت و لابد قید پیاده روی نجف کربلا را هم باید بزنم .... هر طور بود خودمان را به حرم رساندیم ... از دری وارد شدیم که انگار تغییر کرده بود یا شاید اصلا دفعات قبل نبود ...یک صحن خیلی بزرگ و زیبا و ساده ... چون نیمه شب رسیدیم و خیلی خسته بودیم ما هم مثل یکی از همان مردمی که گُله به گُله دراز کشیده بودند توی صحن ما هم افتادیم همان گوشه موشه ها... من دقیقا روی سرامیک های کف حرم بودم و در همان نزدیکی رواق ...نفهمیدم کی و چطور خوابم برد وقتی بیدار شدم فقط توانستم باز از دور سلامی عرض کنم ب پدر و پسر امام رضا...سلام پدر را به پسر برسانم و سلام پسر را به پدر ...بعد هم التماس به درگاهشان که من راستش از امام رضا خیلی خجالت میکشم چون همسایه خوبی برایشان نبوده ام و در عین حال پرم از عرض حاجت ...و انگار حنای من خیلی دیگر رنگی ندارد و اصلا رویم نمیشود دیگر از امام رضا چیزی بخواهم و همیشه ایشان را به حق جوادش که شما باشید قسم میدهم و.... همین! 

راه افتادیم سمت نجف 

باز هم در اوج گرما رسیدیم و باز هم ون ها مسافران را خیلی خیلی دورتر از حرم پیاده میکردند. مرد عراقی محترمی که دفعه قبل وقتی رسیدیم نجف رفتیم منزلشان، پاسخ تلفنمان را ندادند و ما هم با همان کوله ها فقط راه حرم را در پیش گرفتیم ...صحن خیلی شلوغ بود، شلوغ تر از آنچه ما حدس می‌زدیم و فکر میکردیم این حجم جمعیت باید همان نزدیک اربعین در نجف باشد نه حالا که ده روزی تا اربعین مانده ... و خب من ناچار ماندم پیش کوله ها و بقیه رفتند زیارت... فکر نمیکردم سهم من از زیارت خانه پدری فقط همان نگاهم ب گنبد باشد و بس ! همسفران آنقدری خسته بودند و بودیم که توان گشتن در کوچه پس کوچه ها برای یافتن یک موکب را نداشتند و نداشتیم، پس تصمیم گرفتیم راهی مشایه شویم بلکه همانجا موکبی برای استراحت هم پیدا کنیم... راستی دلم میخواست وادی السلام بروم سر مزار شهید احمد کریمی از شهدای مدافع حرم علوی که در جنگ با آمریکایی ها شهید شده بودند ، اما قسمت نشد ... 

وقتی به مشایه رسیدیم همان شب در یک چادر استراحت کردیم و صبح بعد از نماز به راه افتادیم ، برای اینکه مادربزرگم خسته نشوند تا سر عمود یک سواره رفتیم و بعد شروع مسیر پیاده روی...

با اینکه در آغاز سفر باز هم درگیر احوالات درونی خودم بودم و نزدیک بود مثل دفعات قبل باز هم حضور در اینجا و اکنون اربعین را از دست بدهم اما خدا را شکر با شروع پیاده روی مقداری وضعم بهتر شد... با اینکه دفعه قبل تمام مسیر را با دمپایی پلاستیکی رفته بودم و مشکلی نداشتم و این بار هم فقط با همان دمپایی ها رفتم، اما پاهایم به شدت می‌سوخت و درد میکرد ..چند باری سنگ و خار رفته بود توی دمپایی و به پایم برخورد می‌کرد...چند باری با کاروان اسرای کربلا همراه شدیم .. و من بیشتر از دفعات قبلم باور میکردم که آن کاروان سالار حضرت سجاد است و آن بانوی پشت سر ، حضرت زینب... یک بار همراهانم را گم کردم ...و هیچ قراری هم نگذاشته بودیم که سر کدام عمود هم را پیدا کنیم ... دفعه قبل یک بار که سیم های مغزم قاطی کرده بود عمدا رفتم خودم را گم کنم توی زائرها که نشد و همسرم پیدایم کرد... اما این بار عمدی در کار نبود ولی من گم شدم! و انگار قرار هم نبود پیدا بشوم. چند عمود رفتم جلو چند عمود برگشتم عقب ...فایده نداشت آخرش با سختی فراوان توانستم گوشی ام را شارژ کنم و یک پیامک به همسرم بدهم. غافل از اینکه گوشی همسرم در کیف خودم بوده! باز به عقلم رسید همان پیامک را به خاله هم بدهم که خدا را شکر رسید و جواب دادند که همانجا بمانم تا بیایند ... 


سالهای قبل همیشه یک حس دلتنگی داشتم که چرا فقط عکس خاندان صدر و صادق شیرازی را در موکبها و ستونهای جاده میبینم ...اما امسال الحمدلله تمام مسیر مزین شده بود به عکس شهدای طریق القدس و هر صد عمود عکس حاج قاسم، ابومهدی، سید حسن و یحیی سنوار به چشم میخورد... عکس آقا و امام و سید در بیشتر موکبها بود ...و خب این کمک میکرد به رفع دلتنگی و اینکه کمتر احساس کنی در کشور غریب هستی... 


شاید آدم در حالت عادی اینقدر طاقت نداشته باشد ...نه طاقت گرسنگی نه تشنگی نه تحمل گرما نه اینکه هر جا برای خواب گیر بیاورد بخوابد بدون غر زدن و... اما در این مسیر به این فکر میکردم که چقدر ما اینجا شبیه آن کلام مولا در نهج البلاغه شده ایم که :« چنان به نفسم سخت بگیرم که به قرص نانی شاد شود و به یک کف دست برای خواب به جای بالش رضایت دهد» 

با همه سختی ها و بالا پایین ها و گم شدنها، تا عمود ۹۵۰ رسیدیم ... و باقی مسیر را با ماشین رفتیم تا عمود هزار و سیصد و خورده ای ... راستش در موکبها آن فضایی که انتظار داشتم نمی‌دیدم ... فکر میکردم امسال هممممه در فضای جبهه مقاومت باشند و از تاثیر اربعین در آزاد شدن قدس بگویند که خب ...متاسفانه متوجه شدم در عین اینکه فضای کلی موکبها و خصوصا مردم عراق بسیار تغییر کرده اما برای بعضی زائران هم ماجرا کمی جنبه توریستی پیدا کرده. آنقدری که به خاطر عدم تحمل گرما حجابها شل تر شود و اسراف مواد غذایی هم به خاطر باب میل نبودن مرتب تکرار شود... 

من هم این وسط فقط با یک پرچم فلسطین و ایران بر کوله رفته بودم و به خاطر ضیق وقت نتوانسته بودم پیکسل شهدا را تهیه کنم... اما خب یاد حاج رمضان، حاجی زاده و معاونش و باقی شهدای مظلوم علی طریق القدس همراهم بود... 

یک بار توی موکب کربلا یک حاج خانم آذری از من پرسید شما از کجا اومدین؟ گفتم از مشهد. بعد پرسید پس این پرچم کجاست روی کوله ت؟ و من متعجب و با لبخندی کج جواب دادم فلسطین ، غزه و... 

راستی پرچم ایران را در مسیر داده بودم به یک پسر بچه دو سه ساله که با سه چرخه لاکچری اش آمده بود و دنبال یک پرچم برای تزیینش بود. پرچم ایران را ک‌بهش دادم کلی ذوق کرد و در پوست خودش نمی‌گنجید و با وسواس تمام مشغول نصب کردن پرچم بر سه چرخه ش شد ک من باز راهی شدم و نمیدانم آخر با آن پرچم چه کرد ...

وقتی دم ظهر رسیدیم کربلا و در یک موکب ترکیبی قزوینی عربی خودمان را به زور جا کردیم ، به کمی استراحت قانع شدیم و باز افتادیم توی مسیر... از این کوچه به آن کوچه به هوای اینکه داریم یکی از موکبهای اطراف حرم را پیدا میکنیم اما غافل از آنکه دقیقا داشتیم اشتباه می‌رفتیم و گرما هم واقعا امانمان را بریده بود... که یکهو یک آقای مهربان عراقی جلویمان سبز شد و کوله ها را گرفت و ما فقط مبیت ش را فهمیدیم ! خوشحال دنبالش راه افتادیم و دیدیم از یک خانه در عمود ۱۴۳۳ سر در آورده ایم. انصافا باید هر سال حداقل یک بار خانه این مردمان شریف برویم ... حال و هوایش با موکب ها خیلی فرق دارد ! از دختربچه سه چهار ساله تا پیرزنی ک موهاش تماما سفید شده همه در خدمت زوار ابوعلی هستند ... و من همینطور هاج و واج تا مدتها فقط نگاهشان میکردم که چه میکنند. استراحت، حمام و شستن لباسها ... البته همسرم زرنگی کرد و با همان لباس های گرد و خاکی اش یک راست رفت حرم و ما را گذاشت آنجا. به هوای اینکه برود راه حرم را یاد بگیرد تا بعدا بتواند ما را ببرد و... . و انگار ابوعلی این چنین زائر و زیارتی را بیشتر می‌پسندید... راستی در همین مبیت با دختر مهربان و خونگرم اهوازی آشنا شدم که او هم از قضا دانشجو معلم بود و کلی با هم گپ زدیم و یک بار هم توی حرم دوباره دیدمش. آنقدر با هم صمیمی بودیم که انگار رفقای چندین ساله ایم اما حتی اسمش را هم نپرسیدم و شماره ای هم از او نگرفتم. وقتی در راه مرز بودیم کلی حسرت خوردم که چرا؟ و یعنی دختر ب این مهربانی را دیگر هیچ وقت نمیبینم ؟ 

شرح وصال و رسیدن ب حرم یار را هم ک قبل تر برایتان نوشته بودم...

همه چیز تا قبل از آنکه دوباره بیفتیم توی جاده برگشت به خانه خوب بود. من تقریبا همانی بودم که از خودم انتظار داشتم. کمتر غر زده بودم. کمتر درون خودم فرو رفته بودم. حتی وقتی همسفران طبق قرار نمی آمدند و جایی مشغول میشدند مقداری خودداری میکردم از اینکه بخواهم چیزی بروز دهم. چند باری دنبالشان رفتم. چند باری فارغ از تکلفهای گذشته ام توی صف گرفتن غذا و شربت ایستادم نه فقط برای خودم که این بار از خودم بیرون آمده بودم و به فکر همراهانم هم بودم ... 

اما وقتی توی جاده برگشت آمدیم همه چیز خراب شد، حال خوش زیارتم با برخی ناهماهنگی ها و دل شکستگی ها از بین رفت و بعد دیگر نتوانستم آن معصومه خوددار باشم ! ناراحتی هایم را بروز دادم. و از درون شکستم ... هر چند وقتی رسیدیم قم با حضرت معصومه خوب درد دل کردم و بعد سر از پا نشناخته در ب در به دنبال مزار حاج رمضان گشتم و پیدایش کردم و مدتی طولانی بر سر مزارش اشک ریختم ...اما متاسفانه با اتفاقات و بگومگوهایی که پیش آمد بخش اعظم آن احوالات خوش معنوی بر باد رفت ! 

و هنوز پس لرزه هایش برایم ادامه دارد... 

و من

مدام با خودم حسرت میخورم 

که چرا؟ 

چه میشد اگر من حداقل در این سفر خودم را به همان ساده لوحی میزدم که انگار کنایه ها و حرفهای سنگین دیگران را نمیشنوم! انگار نمی‌فهمم! انگار هر چقدر دیگران میخواهند به طریقی بالاخره این دل سنگ من را بشکنند من نمی‌فهمم و نمیشکنم ! اما نشد...من شکستم و بروز دادم... 

ای کاش می‌توانستم به خاطر حسین ، بگذرم ! ای کاش می‌توانستم برای اینکه آن زیارتی که به آن قیمت به دست آورده ام حفظ کنم لااقل گوشم و چشمم را بر بعضی چیزها ببندم ...اما نشد! و حالا من مانده ام و یک دنیا حسرت ، که باز هم این زیارتم را از دست دادم؟ و کی میشود دوباره برگردم به آغوشش ؟ کی میشود ؟ 


+ بالاخره مقاومتم را شکستم و نوشتم. هر چند آنطور که باید نیست... اما فقط تمرینی است برای دوباره نوشتن ... و تبدیل احوالات به کلمه ... 

++ راستی گرمای امسال کربلا با همه سالهای قبل فرق داشت 

ما حتی نمی‌توانستیم زیر آن آفتاب بایستیم و به زور شربت آبلیمو خودمان را سر پا نگه می داشتیم..و کسی درونمان می‌گفت میفهمی در این گرما با آن همه زن و بچه بودن یعنی چه ؟ میفهمی سه روز آب را بر حرم بستن یعنی چه؟ و جنگیدن در جایی که ما حتی توان ایستادن هم نداریم یعنی چه؟ 

+++ آن چیزی که مقاومت را شکست برای نوشتن، راستش همان چند خط آخر بود! آنقدری ک دل شکسته ام از این که زیارتم را از دست داده ام و از خودم گله مندم که کاش صبوری ام را حفظ میکردم و...

  • سین میم
۲۸
مرداد
۰۴

✳️هشت سال می‌گذشت 

شاید دقیقا هشت سال 

تاریخ شهادت شهید حججی چه زمانی است؟

من دقیقا همان موقع سال ۹۶ کربلا بودم و برای اولین بار چشمم افتاده بود به ضریح 

یادم هست که خیلی حضور قلب نداشتم 

به غیر از دفعه اولی که گنبد را دیدم و قلبم شکست ...

نمیدانم چرا اما هر چه میرفتم داخل حرم انگار نمی‌توانستم دقیقا حس کنم کجا هستم و در محضر چه کسی 

یادم هست که آن موقع شکایت قلب سنگم را بردم پیش برادرش عباس ...و آنجا یک دل سیر گریه کردم ...

از سال ۹۶ تا ۱۴۰۴ چهار بار پیاده روی اربعین رفته بودم اما هیچ وقت قسمتم نشد بروم داخل رواق ... 

امسال هر طوری بود به برکت حضور مادربزرگم راهم دادند 

و من بعد از هشت سال در فاصله یک متری ضریح ایستاده بودم و سلام آقا را می‌خواندم ...

عادت همیشگی من این است که وقتی میروم زیارت باید اول شعر بخوانم ...شعرهایی که بلدم ...

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم 

قبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم....

وقتی دیدمش اول یک دل سیر گریه کردم 

همه آنچه در این هشت سال ب من گذشته بود را برایش تعریف کردم 

و بعد زیارت عاشورا خواندم 

و چند زیارت دیگر ...

آمدم عقب تر مهرم را گذاشتم تا دو رکعت نماز هم بخوانم 

در قنوت نمازم ب عادت همیشگی که نه، عادت هراز گاهی ام ، به زبانم آمد اللهم ارزقنا زیاره الحسین...، همینجا ماندم ، همینجا متوقف شدم . من مدت کوتاهی بود این دعا را می‌خواندم در قنوت نماز و حالا ایستاده بودم رو به روی ضریحش ...کسی درونم گفت: دیدی چطور دعایت مستجاب شد؟ پس این یک نشانه است . حاجات دیگرت را هم می‌دهند... تو بخواه از ایشان ... تو کاهل نباش... و امیدی جوانه زد در قلبم... 

ای کاش زمان متوقف میشد . ای کاش خادمها هی به ما عذاب وجدان نمی‌دادند که بلند شوید بروید تا زائران بعدی بتوانند به زیارت بیایند... ای کاش میشد برای همیشه در آغوش امنش بمانم ... 

حالا که تقریبا یک هفته از شروع دوباره این فراق میگذرد ، بسیار دلتنگم...دلم میخواست می‌توانستم همین الان دوباره کوله ام را جمع کنم و راهی شوم... و نمیدانم دفعه بعد دیدارمان کی خواهد بود....


دلم میخواست می‌توانستم خاطرات سفر را با تمام‌جزئیاتش بنویسم 

اما مانعی قوی وجود دارد که نمی‌گذارد 

و البته مهم ترین دلیل این است که آن خلوت درونی ام را خیلی وقت است از دست داده ام و درگیر اتفاقات بیرونم ...

دلم میخواهد روزی برسد که بروم پیاده روی اربعین در حالی که رها باشم از همه چیز. در حالی که دیگر از این حاجت‌های مادی دنیایی ام چیزی نمانده باشد و فقط خودم باشم و حسین... 

+ تاریخ شهادت شهید حججی را چک کردم، ۱۸ مرداد ۹۶ . حالا هم دقیقا ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ روزی بود ک دوباره به حریمش راهم دادند ... دقیقا هشت سال ! و چه سری است در زمان ...

  • سین میم
۰۲
مرداد
۰۴

یک نوع مقاومت وجود دارد 

که من اسمش را گذاشته ام مقاومت در برابر ناامید شدن

وقتی که عالم و آدم دست به دست هم می‌دهند تا ناامیدت کنند 

وقتی یک بغض دائمی گلوگیرت میشود 

آن وقت تو این وسط میگویی خدایا با وجود تمام شواهدی که من را ناامید میکند 

اما من خودم را توی بغل تو رها میکنم 

من ایمان دارم که بالاخره دست لطف و رحمت تو از ‌‌‌پرده غیب ت بیرون خواهد آمد 

من همیشه از بچگی حضورت را حس میکردم و نمیدانم به چه دلیلی فکر میکردم تو خیلی دوستم داری 

و وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد طبیعتاً نمی‌تواند رنج کشیدنش را تحمل کند ...من فکر میکنم تو هم بالاخره دلت برای من میسوزد...

و به همه این دلایل من در برابر ناامید شدن مقاومت میکنم !

 

+ محبت اکسیر است ... و یکی از دلایل استقامت همین محبت است !

+ + به حرمت قلب شکسته خودم سوگند که من شمشیر مبارزه با این ناامیدی را هیچ وقت زمین نخواهم گذاشت!

+++ ای خدایی که در قلب های شکسته ای ....

 


جنگ که تمام شد ما هم پرت شدیم به همان روزمره خودمان ، به همان آرزوهای کوچک و زندگی معمولی خودمان ... 

بهش گفتم خوشا به حالت که آن بغض گلوگیر که تمام گلو را پر میکند آنقدر که میخواهد آدم را خفه کند، برای کودکان غزه سراغت می آید ! و بدا به حال من که با اینکه درد آنها رهایم نمیکند اما بغض هایم را، آن بغض های گلوگیر را فقط برای خودم نگه داشته ام و فقط برای دردهای خودم تجربه ش میکنم...


دلم که میگیرد 

وقتی با دنیای درون خودم تنها میشوم پناه میبرم به شعر... بلکه شاید یک کدامشان آن حرف های ناخوداگاهم را بکشد بیرون و از خودم با من حرف بزند ...

این شعر از حسین صفا، نمیدانم چرا یک « آهان » با خودش داشت ...انگار کسی درونم میگوید من یک ربطی به این شعر دارم ولی دقیق نمیدانم چی !

شکرت را که در گلو‌داری

در خودت هم بزن و شیرین شو

از دعا بودنت شفاعت کن

با صدای بلند امین شو

با صدای بلند راه نرو

با صدای بلند حرف نزن

با صدای بلند عاشق باش

با صدای بلند غمگین شو

تو برومند رنج خود هستی

دست خود را عصای دستت کن

روی ‌مویت ببار همچون برف

روی پیشانی خودت چین شو

نان خشکی بزن به اشک خودت

به سرت فکر کن که کشکول است

پوستت را ردای دوشت کن

و اگر شانه‌ای تبرزین شو

رشد کن شاخه شاخه تا جایی

که خودت سایه سار خود بشوی

و سپس میوه میوه بار بده

و سپس جعبه های سنگین شو

و خودت را حراج کن به خودت

و خودت را بخر که قیمتی است

هر چه هستی بمان و دارا باش

هر چه داری ببخش و ‌مسکین شو

حق خود باش و در خیابانت

خیل فریادهای ساکت باش

مشت شو، حمله کن به صورت خود

مثل فک شکسته خونین شو

و دعا کن که هیچ‌اندوهی

جز تو پاپیچ تلخی‌ات نشود

شکرت را سپس به شکل دعا

در خودت هم بزن و شیرین شو


بابت این همه شلغم شوربا شدن یادداشت های وبلاگ عذر میخواهم...

من همیشه ناگزیرم از ثبت احوالاتم ، برخی احوالاتم ، در این وبلاگ! 

  • سین میم
۰۱
مرداد
۰۴

فکر میکنم دو سه هفته از عقدم گذشته بود که با خانواده م رفتم شهر خانواده همسرم . برای اینکه احساس غربت نکنم، برای اینکه جای خالی مادرم را احساس نکنم ، علاوه بر پدرم، مادربزرگم، خاله هایم و دو تا از زندایی ها هم همراهم آمده بودند. ناهار همگی خانه مادرشوهرم بودیم، بعدش خانواده م همه رفتند من را گذاشتند آنجا ... چند روزی ک در این شهر ماندم و شروع کردیم رفتیم خانه اقوام همسرم ، وقتی در خیابان های شهر می‌گشتم احساس غریبی داشتم... احساس دلتنگی، غربت و یک احساس خاص : آیا انتخابم درست بود؟ آیا من میتوانم دور از خانواده دوام بیاورم ؟ آیا میتوانم بودن در شهری که هیچ وقت در آن نبوده ام را تاب بیاورم؟ 

خصوصا اینکه آن دوران هنوز مدت زیادی از فوت مادرم نگذشته بود، احساس دلتنگی و افسردگی و غربت و چند تا احساس دیگر که دقیقا نمیدانم چه بود با هم قاطی شده بودند و همه را با هم تجربه میکردم ... 

بعد از مدتها که نتوانسته بودیم از شهر محل زندگی خودمان بیایم پیش خانواده همسرم، امروز آمدیم و دوباره همه آن احوالاتی که آن موقع ها تجربه میکردم همه یکهو آمدند بالا ....با اینکه از زمان عقدم تا به حال چهار سال می‌گذرد ...

فکر میکنم با وجود اینکه در شهری که خودمان زندگی میکنیم هم غریبیم اما هر طور هست به آنجا عادت کرده ام ولی انگار قرار نیست هیچ وقت با شهر خانواده همسرم کنار بیایم ... انگار هیچ وقت اینجا حالم خوب نیست ... 

بدی ماجرا این است که به غیر از مادرشوهرم، با بقیه اقوام همسرم به اندازه انگشت های دست دیدار داشته ام و شناخت آنها هم نسبت ب من کم است و خب طبیعی است مرا از روی همین احوالاتی که هر وقت میایم اینجا دارم ، قضاوت کنند...

شاید فکر کنند من همیشه افسرده ام ، نمی‌خندم ، صمیمی نیستم یا...

 

قبل تر ها حساس بودم و برایم اینطور قضاوت‌ها مهم بود 

اما دیگر برایم مهم نیست 

فقط خدا را هزاران مرتبه شکر میکنم که هیچ وقت قرار نیست در این شهر زندگی کنم 

توی دلم میگویم خدایا من که میدانم تو چقدر همیشه هوایم را داشته ای و داری

من که میدانم فراموشم نمیکنی 

من که میدانم مرا به حال خودم وانگذاشته ای

با وجود تمام بدی هایم و شرمندگی هایم...

پس چه میشود قلبم را هم آرام کنی و از دست شیاطین انس و جن راحتم کنی ؟ که به مقدراتت راضی باشم و اینقدر بی قرار نباشم....

 

+ این شعر محمد مهدی سیار ، همیشه اینجور وقتها به ذهنم میآید و اندکی آرامم میکند...

صبحیم و از خزانه شب بردمیده‌ایم

آرِی قسم به شب – شب رفته- سپیده‌ایم

 

آری قسم، قسم به شب آن دم که رام شد

رفته ست رفته رفته شب و ما رسیده‌ایم

 

شب بود و شبهه، شایعه قهر آسمان

از هر شهاب زخم زبانی شنیده‌ایم

 

گفتیم: قهر نیست خدا...آشتی ست او

گفتیم: ما که این همه نازش خریده‌ایم...

 

ما را به حال خویش نخواهد گذاشت، ما

سختی‌کشیده‌ایم، یتیمی‌چشیده‌ایم

 

آخر خودش هم از دلمان در می آورد

دنیا و آنچه را که شنیدیم و دیده‌ایم

 

دریا! مزن به سینه ما دست رد که ما

گر قطره ایم از آب وضویی چکیده‌ایم...

 

 

 

  • سین میم