چند سال قبل، آن زمان هایی که هنوز دانشجو بودم و رویای ادامه تحصیل در رشته روانشناسی را داشتم، با توجه به تجاربی که داشتم و مطالعاتم خصوصا بعد از آشنایی با کتاب تعلق آیت الله حائری شیرازی دریافته بودم که بزرگترین مساله برای انسان، مفهوم تعلق و سوگ است... و شاید منشا بسیاری از مسائل و دردهای روحی او...
از کودکی تا بزرگسالی، در هر دوره سنی وهر مرحله زندگی که قرار داریم، دائما تعلقات جدیدی پیدا میکنیم و بعد در سوگ از دست دادنشان روزگار میگذرانیم... پس از آن سوگ باز تعلق جدید و... انگار این چرخه ادامه دارد...
در همان دوران دانشجویی از جمله اولین سوگهایی که تجربه کردم، سوگ از دست دادن نشریه دانشجویی ام بود. نشریه ای که برایش خیلی زحمت کشیده بودم و رویاها برایش ساخته بودم...
اما از دستش دادم، به راحتی... و چند سال مفید و مهم عمرم را در سوگ یک نشریه سپری کردم...
بعد از آن نشریه سوگ های مهمتری را تجربه کردم... که مهم ترین هایش از دست دادن پدربزرگم و بعد مادرم بود...
تا همین چند وقت قبل در حال سپری کردن این سوگ ها بودم... تازه چند مدت میشد که سرپا شده بودم باز رویا میساختم و برای رسیدن به آرزوهایم تصمیم گرفتم دوباره به مبارزه و تلاش و جنگیدن ادامه دهم... و دوباره دست تقدیر سوگ دیگری را بر من تحمیل کرده است...
سوگ از دست دادن چیزی که هیچ وقت نداشتمش اما در ذهنم به آن تعلق خاطر داشتم... و چقدر این سوگ غیر قابل وصف و غیر قابل درک است حتی...
انگار دائما روزهایی که سر کلاس مشاوره نشسته بودم و مدرس کلاس، مراحل سوگ را تدریس میکرد در ذهنم مرور میشود...
1. شوک و انکار 2. نشانه های جسمی، عاطفی روانی.3. افسردگی، ناامیدی، 4. احساس گناه.5. خشم 6. آرمان سازی. 7. واقع بینی 8. پذیرش. سازگاری...
هر بار که سوگ جدیدی را تجربه میکنم همه این مراحل را گاهی پس و پیش ، تجربه میکنم...
نمیدانم زندگی همه همین است یا این سرنوشت و تقدیر من است که دائما باید این چرخه برایم تکرار شود...
بیشترین چیزی که آزارم میدهد این است که حتی همین مراحل سوگ را هم به راحتی نمیتوانم طی کنم، یکی دائم در مغزم فریاد میکشد که آهای اینطوری داری ناشکری میکنی، تو چیزهایی که داری را نمیبینی و فقط در حسرت از دست داده هایت و نداشته هایت سرمایه عمرت را از دست میدهی.. و فرد دیگری در مغزم به او جواب میدهد حق با توست، اما از پا افتادنم را نمیبینی؟ من چاره دیگری ندارم... من برای ادامه دادن باید این مراحل را طی کنم...
+ آقای حائری میگفتند: تعلقات گلدان های تو هستند، هر چند وقت یک بار خدا گلدانهایت را میشکند... تا آزاد شوی و ریشه هایت رشد کند اما تو میروی گلدان جدیدی برای خودت دست و پا میکنی...
++ دوستانم و اقوام و خیلی هایی که با آنها ارتباط داشتم، گله دارند و میگویند: تو عوض شده ای، تو آن معصومه قبلی نیستی، نکند از ما دلخوری یا خودت را میگیری یا... گزاره اول درست است و باقیش نه... من آن معصومه قبلی نیستم... من دیگر آن کسی نیستم که دائم در حال برون ریزی درونیاتش بود و همه میدانستند در حال حاضر او به چه می اندیشد و به چه فکر میکند، آن هم با جزئیات تمام... وقتی تازه مادرم را از دست داده بودم به برادرم میگفتم چرا اینقدر در تنهایی ات فرو می روی؟ چرا با کسی درد دل نمیکنی؟ میگفت چون هیچ کس مرا و رنج هایم را درک نمیکند! و اگر کسی بخواهد دلداری ات بدهد و آرامت کند از رنج های خودش به تو میگوید، انگار غیرمستقیم میخواهد به تو بفهماند که رنج تو چیزی نیست ما از این بدترهایش را از سر گذرانده ایم و کاری مان هم نشده و باز داریم به زندگی ادامه میدهیم! آن زمان خیلی حرفش را نمیفهمیدم... ولی حالا میفهمم... ابتلائات زندگی هر کس و سوگ هایش فقط مال خود اوست... تنها کسی که درکش میکند فقط خدای اوست و بس! و البته شاید هی نشستن و تعریف کردن از دردها و ابتلائات، بی احترامی به خالق هم باشد... حضرت امام میفرمودند که این درد دل کردنها آخرش کارت را به کفر میکشاند...
لذا از دوستان عزیز تر از جانم میخواهم این تغییرات مرا به دل نگیرند، من مثل قبل، شنونده حر فهای ایشان هستم... مثل قبل دوستشان دارم... اما برای خودم فقط از ایشان میخواهم که دعایم کنند...
- ۱ نظر
- ۰۸ آذر ۰۲ ، ۱۲:۰۵