بچه که بودم پدر بعضی وقتها دست من و برادرم را میگرفتند میبردند مغازههای محل...
گاهی اسباببازی میخریدند گاهی کتاب
همان زمانها یک دیوان حافظ خریدند بعد هم یک گلستان و بوستان سعدی
من بیشتر دیوان حافظ را دوست داشتم و کمتر گلستان و بوستان میخواندم...
برادرم ولی عاشق شعر بود
این غرق شدنش در شعر و ادبیات باعث شده بود گهگاهی شعر هم بگوید...و من همیشه به حالش غبطه میخوردم!
بزرگتر که شدیم، هیچکداممان رشته ادبیات و علوم انسانی نخواندیم هر دو تایمان ریاضی خواندیم اما شعر را فراموش نکردیم، البته با حفظ همان حالت قبل...برادرم شعر میگفت و من فقط شعر میخواندم، فقط شعر را دوست داشتم...
دبیرستان دبیر ادبیاتی داشتیم که رابطهام با شعر را مستحکمتر از قبل کرد، با شور و شوق تمام آرایههای ادبی را توضیح میداد و شعرها را معنی میکرد، معناهایی فراتر از یک کلاس درس معمولی!
از همان زمانها هر سال دیدار شعرا با حضرت آقا را میدیدم؛ تک تک شعرها را میخواندم و فیلمهایش را میدیدم. خیلیها را حفظ میکردم و باز غبطه میخوردم به حالشان...
یک بیت شعر هم دیده بودم که زبان حالم بود:
«چه حرفها که درونم نگفته میماند
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید!»
تمام این سالها برادرم اگرچه شعر میگفت اما هیچ وقت حاضر نشد برود انجمن شعر و به طور جدی قضیه را دنبال کند...تا این اواخر، شاید یک یا دو ماه پیش که بالاخره رفت. انجمن شعر آفتابگردانها
وقتی که رفت، برایش بیت شعری فرستادم که خیلی حرف دلم بود:
«وقتی که شاعری
دلت آیینه خداست...
یعنی محل آمد و رفت فرشتههاست...»
شاعری همینقدر مقدس است در نظرم...
هر هفته که برادرم میرود جلسه و برمیگردد و از شعرهایی که در جلسه خوانده شده و نقدهایی که بیان شده میگوید حسرتی به حسرتهای گذشتهام اضافه میکند و داغ دلم را تازهتر!
بعضی وقتها شعرهایش را که برایم میخواند، میگویم:«این شعرهات دقیقا از کجا میاد؟!»
این سوال هر چند بچگانه، همیشه برایم سوال مهمی بوده! چرا من با اینکه اینقدر شعر را دوست دارم و میفهمم، هیچوقت نمیتوانم شعر بگویم؟!
یک شب خواب دیدم که بالاخره شعر گفتهام و میتوانم بروم انجمن شعر! توی خواب به شدت ذوقزده شده بودم...اما، حیف که فقط خواب بود و خواب بود...
این روزها که درسم تمام شده، خیلی به گذشته و تصمیمهای گذشتهام فکر میکنم. به انتخابهایم...به راههایی که میتوانستم بروم اما نرفتم.
و خیلی بیشتر از قبل، حسرت میخورم که ای کاش انسانی میخواندم!
شاید مهمترین دلیلم برای انسانی نخواندن، این بود که دبیرستان ما رشته انسانی نداشت و درست وقتی آب از سرم گذشت و رفتم سوم دبیرستان رشته انسانی هم تاسیس شد در مدرسه. من نتوانستم از دبیرستانم دل بکنم و بروم مدرسهای دیگر...اما اگر دل میکندم، به چیزهای بهتری میرسیدم...
هرچند در آن صورت باز هم همین مسیری را میآمدم که الان آمدهام فقط با این تفاوت که این آمدنم آگاهانه تر بود و شاید سرعتش بیشتر! و از همه مهمتر اینکه شاید شاعر میشدم!!
- تاریخ : پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
- ساعت : ۲۳ : ۰۰
- نظرات [ ۲ ]