قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳ آبان ۰۴، ۰۴:۵۱ - مهر نویس
    آفرین

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۹
آبان
۰۴

گفت: شنیدی میگن یه بنده خدایی رفت دکتر گفت آقای دکتر من هر جای بدنمو دست میزنم درد میگیره! دکتره گفت : بنده خدا! همه بدنت درد نمیکنه اون انگشتات هستن که درد می‌کنن... وضعیت منم همین بود...اینکه با بقیه ب چالش می‌خوردم و هی میگفتم بقیه فلانن در واقع مشکل از خودم بود...

 

داشتم فکر میکردم چالش های من با آدمای دیگه دلیلش چیه؟ آیا دلیلش خودمم؟ شاید ... اما اگه این باشه دلیل اصلیش حساس بودنمه... و این حساس بودن پشتش کلی تجربه های تلخ نهفته ست... اینکه اونقدر تو بعضی ابتلائات فشرده شده باشی که دیگه طاقت فشار بیشتر رو نداشته باشی... 

انتخاب فعلی من دور شدن از موقعیت هاییه که توش با دیگران ب چالش میخورم ... فقط ب همین خاطر ! طاقت فشار بیشتر رو ندارم...

اما به یک دلیل دیگه هم میشه علت اصلی چالش ها خودم باشم...اونم مهربانی و صداقت بیش از حدمه... ک باعث میشه دیگران فکر کنند میتونن هر طور ک دلشون میخواد باهام رفتار کنن... و اینجا انتخابم شده خشک و جدی برخورد کردن و صمیمی نبودن ... 

 

دو سه روز بود قلبم تیر میکشید و بازی در میآورد ... همه دفعات قبلی بهم میگفتن این دردها منشأ جسمی ندارن و منشا روانی دارن... معلوم شد این دفعه هم همینه... هر وقت حرفامو میریزم تو خودم، هر وقت ادای آدمای قوی‌ای رو در میارم که ی چیزایی رو به روی خودشون نمیارن، همه این وقتا این میشه وضع من....

 

+ بماند ک بزرگترین موقعیت چالش برانگیز برای من کلاس درسه و سواد یاد دادن به سی تا دختر کوچولو که نشانه «ب» رو با «د» و «م» قاطی میکنن و برای کلمه اَسب سه تا دندونه میذارن .... و من از این چالش فرار نمیکنم، پذیرفتمش و پاش واستادم... اما چالش ارتباط با آدمهایی که یا نقطه ضعفی در تو رو به روت میارن یا با توهین و تحقیر باهات حرف میزنن اونیه که یا سعی میکنم خودمو دیگه در معرضش قرار ندم و یا اونقدر خشک برخورد کنم که فکر اون رفتارها هم از سرشون بیفته...هر چند ک بعضیا عادت دارن ب زخم زبون زدن ...حتی اگه نبیننت با پیام و تلفن حرفاشونو بهت میزنن...

  • سین میم
۰۷
آبان
۰۴

پارسال دانش آموزی داشتم که خیلی ریزه میزه بود و از همان اول سال هم می‌گفت من هیچی بلد نیستم و «نمیتونم» ورد زبانش ...

از همان اول سال دائم میگفتم «تو‌ میتونی، نمیتونم نداریم» کوچکترین پیشرفت هایش را تشویق میکردم تا آنکه شاید یک یا دو ماه ک از سال گذشت، یکهو پیشرفت های عجیب غریب و آن هم بیشتر در درس فارسی از خودش نشان داد ... 

و اما راز پیشرفت او در چه بود؟! به غیر از تشویق و تلقین، راز این بود که این پسر ب خاطر جثه اش مدام کتک میخورد از بقیه و هیچ تلاشی هم برای دفاع از خودش نمی‌کرد...بچه های دیگر که زورشان به قلدرهای کلاس نمی‌رسید چپ و راست این طفل معصوم را میزدند، او هم نهایت می آمد می‌گفت خانم فلانی منو زد! یک بار بهش گفتم :« تو رو زد؟ تو هم بزنش! از خودت دفاع کن ، نذار بزنت!» همین شد که اعتماد به نفس پیدا کرد و شد آنچه شد! 

امسال چالش های دخترها با پسرها فرق میکند، خبری از کتک زدن نیست اما پر است از خبر قهر و اشک و... یکی از شکایت های دائمی بچه ها این است که:« خانم، فلانی با من قهر کرده» و بعد هم میزند زیر گریه ... 

امروز گفتم :« فلانی گفته باهات قهر میکنه؟! بذار قهر کنه، اصلا مهم نیست! اشک های ک خدا تو چشمای شما قرار داده ارزشمندتر از اونه ک بخواین برا این چیزای بی اهمیت اشک بریزین!» یکی از بچه ها هم از آن طرف گفت:« بذار قهر کنه بگو به درک!» ؛) دقیقا حرف توی دلم را گفت ... 

 

بله...چالش پارسال من این بود که به پسرها یاد بدهم نه زور بگویند و نه زیر بار زور بروند... و چالش امسالم اینکه دخترانم را قوی کنم... آنقدر قوی که به خاطر هر چیز بی ارزشی اشک نریزند، به خاطر رفتن آدمها ناراحت نشوند ، به کسی التماس نکنند و آنقدر قوی باشند که با بالا پایین شدن روزگار در روابط و حوادث خم به ابرو نیاورند ....

  • سین میم
۰۷
آبان
۰۴

دو سه روز است که سوزنم گیر کرده روی آهنگ مرا ببخش علیرضا قربانی

چرا؟ بیشتر ب خاطر این مصرع: مرا به خاطر دل شکسته ام ببخش...

دو سه روز است دلم گرفته و یک بغض چنگ انداخته ب گلویم ...

امروز که جشن ولادت حضرت زینب در مدرسه برگزار شد، وقتی توی نمازخانه نشسته بودم در حالی که داشتم دفترهای بچه ها را امضا میکردم ، با شعرهایی که توسط مداح خوانده میشد بغضم تبدیل ب اشک میشد ... یک آن توی ذهنم آمد که من تا ب حال ب حضرت زینب هم توسل کرده ام؟! 

امشب که با همان دل شکسته و بغض چنگ انداخته ب گلو در حال تمیزکاری خانه بودم ، یکهو یک تصویر آمد جلوی چشمم... تصویر وقتی که خسته و کلافه زنگ تفریح نشستم روی صندلی و یادم رفته ابزارهای آموزشی را از روی تخته جمع کنم ... یکهو میبینم دو سه تا از بچه ها خودجوش رفته اند ابزارها را جمع کرده اند مرتب کرده اند و گذاشته اند توی پلاستیک روی میزم ... 

انگار چینی شکسته قلب من با همین محبت های یهویی و بی مزد و منت دانش آموزانم بند زده میشود ... 

+ معنای ان مع العسر یسرا چیست؟ دقیقا همین...که در دل سختی ها و زمانهایی که فکر می‌کنی دیگر آنقدر خسته ای ک نمی‌توانی ادامه دهی خدا با بعضی اتفاقات و با بعضی بندگانش به تو حال میدهد! آنقدر که یک نفس عمیق از ته دل بکشی و بگویی نه... هنوز هم میتوانم ادامه دهم! 

  • سین میم
۰۲
آبان
۰۴

خوب شد نوشتم گوش شیطان کر 

ولی باز هم فایده نداشت 

وقتی از سفر برگشتیم همسرم ذهنش درگیر خانه خریدن شده بود

اینکه چطور میتواند وام جور کند بلکه بتوانیم یک خانه کوچک لااقل بخریم 

اینقدر ک صاحبخانه هر ماه اذیتش میکند ...

و البته ماجرا از آنجایی شروع شد ک همکارهای محترم همسر از خانه خریدنشان و رهن کردنشان حتی صحبت کرده بودند ...

گفته بود سرویس طلایم را فروختم شده یک میلیارد ، دو تا ماشین هم اسممان درآمده بود فروختیم هر کدامش پانصد میلیون ، یک وام یک میلیاردی هم گرفتیم و چه و چه ... آخرش پنج میلیارد یک خانه خریدیم در فلان نقطه شهر 

بعد رو کرده بود ب همسرم که شما هم ب همسرتان بگویید سرویس طلایش را بفروشد تا بتوانید خانه بخرید ... هعی دنیا... 

این فاصله طبقاتی تا کی؟ ما وقتی ازدواج کردیم با یک جهاز حداقلی و اندک پولی ک پس انداز داشتیم برای رهن خانه، آمدیم سر خانه و زندگی...اصلا شرایط خرید طلا و اینطور چیزها را نداشتیم و هنوز هم نداریم ... 

آن وقت همکار همسر فقط پول مبل جهازش شده بود صد میلیون ...

خلاصه شروع از بین رفتن آرامش ما همین موضوع بود ...

هی به همسرم میگفتم ذهنت را درگیر مسایل مالی نکن خدا تا الان جور کرده برایمان از این ب بعد هم وا نمی‌گذاردمان...ولی مردها دغدغه های خودشان را دارند ... هیچ جوره هم بیخیالش نمی‌شوند ... 

همین شد ک شیطان لعنتی ذهن من را هم پر کرد و بی اعصاب شدم سر اشتباه های مالی مان... سر بذل و بخشش ها ب اطرافیان ... قرض هایی ک ب دیگران داده ایم و پس نداده اند و... 

آخرین روز مهر قشنگ تمام شیرینی هایش را شست برد برای من ...

دیشب داشتم ب خدا میگفتم خدایا به خودت قسم که من اصلا از این دنیا خوشم نمی آید ... بیخیال! لازم نیست چالش های اینطوری پیش بیاید که باز از این دنیا بدم بیاید... :/ 

 

+ فقط نوشتم که بدانید زندگی همیشه هم گل و بلبل نیست ... بعضی وقتها اینجور همه چیز  قر و قاطی می‌شود .... و البته منشأ اصلی آن هم همین درگیری های دنیوی و مالی است ... اف بر این دنیا! 

  • سین میم