روزها و شبهای عجیبی را میگذرانم
گاهی سرشار از احساس شکرگزاری
و سرشار از شادی
و گاهی پر از خشم
پر از احساس ناتوانی
و تنهایی...
گاهی وقتی در بیداری زورم به خودم نمیرسد
و نمیتوانم افکارم را و حالات عجیب و غریبم را خاموش کنم
میخوابم
تا شاید بعد از خواب همه احوالاتم عوض شده باشد
ولی وقتی میخوابم همه آن افکار پراکنده و آزاردهنده
و حتی افکاری که به آن آگاه نبودم و فقط در ناخودآگاهم بوده
می آید بالا و در خواب خودش رابه من نشان میدهد
نتیجه اینکه وقتی از خواب بیدار میشوم حالم بدتر از قبل خواب است...
و بعد ساعتها مات و مبهوت به این فکر میکنم که یعنی من مساوی با آن ناخودآگاهم هستم؟ یعنی همینقدر پلید و مزخرف؟! یعنی همینقدر ناتوان؟!
و بعد ساعتهای بیشتری به این فکر میکنم که چطور باید از این مرحله زندگی ام عبور کنم؟
هر چه فکر میکنم میبینم نمیتوانم...
و بیشتر از قبل به ناتوانی ام پی میبرم
هر بار به ذهنم میرسد به یکی از اهل بیت توسل کنم...
امروز به خود حضرت صاحب متوسل شدم
و زیر لب تکرار کردم یا صاحب الزمان اغثنی
نمیدانم
حکمت روزهایی که میگذرانم چیست
نمیدانم پشت پرده ها چه خبر است
نمیدانم آخرش چه میشود
اما بسیار بر خودم میترسم
از خودم میترسم
ابتلائی که در آن قرار دارم
جزء سخت ترین ابتلائات زندگی من است
که ابعادی از وجودم را به من نشان میدهد که تا به حال اصلا ندیده بودمشان
حتی به این فکر میکردم
که وقتی مادرم را از دست دادم هم
اینقدر سخت نبود...
چون آنجا فقط خودم بودم و خدا
که باید با هم سنگ هایمان را وامیکندیم...
ولی ارتباطی به خلق نداشت...
و حالا هر چند باز هم خودم هستم و خدا
ولی ارتباطم با خلق بیشتر از قبل تحت تاثیر قرار گرفته
و احساساتی را نسبت به دیگران تجربه میکنم
که هیچ وقت یپش از این تجربه نکرده بودم...
اگر روزی
از این ابتلا و امتحان
به سلامت عبور کنم
همه جا جار خواهم زد
که من
به لطف خدا
از سخت ترین ابتلاء زندگی ام عبور کردم...
پ. ن: خیلی خیلی محتاج دعایتان هستم...
- ۱ نظر
- ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۱۵