قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب در دی ۱۴۰۴ ثبت شده است

۰۹
دی
۰۴

دیالوگ فیلم این بود: آدم تو سن هفتاد سالگی ، تنها واژه ای که دوست داره فریاد بزنه اینه: مامان! 

من همیشه از تنهایی میترسیدم، این واقعیتیه که نمیشه انکارش کنم... من با اون همه غرورم تو سن نوجوانی که حتی در برابر مامانم هم سر جاش بود، شبا وقتی خواب بد می‌دیدم فقط از خواب می‌پریدم و بدو بدو میرفتم تو بغل مامان خودمو جا میکردم ... اونقدر خودمو جمع میکردم که کامل تو بغلش جا بشم... اون وقت مامان از خواب بیدار میشد و دست نوازششو رو سرم میکشید ... و صبح با اون خنده قشنگش بهم میگفت: معصومه! باز دیشب خواب بد دیدی؟ 

من خیلی مغرور بودم...هیچ وقت بروز نمی‌دادم که چقدر مامان تکیه گاهمه ...چقدر بهش وابسته م ...و چقدر دنیا رو به خاطر وجودش دارم تحمل میکنم و اونی که بهم انگیزه میده برای جنگیدن خودشه... 

مامان بابا ها مثه دریای پر آبن و ما ماهی های توی آب ... همه زندگی مون ازشونه ... نفس کشیدن مون، دلیل حیاتمون ... و اونجایی که یکی شون می‌ذارت و برای همیشه می‌ره دقیقا حس اون ماهی ای رو داری که از دریا پرت شده بیرون و داره رو ماسه های ساحل جون میده... 

هنوز نمرده ...هنوز داره نفس میکشه... ولی دیگه نفسای آخرشه ... اگه اون موقع یکی از دشمناش بیاد و بخواد بلایی هم سرش بیاره هیچ حرکتی انجام نمی‌ده .... 

 

حالا فکر کن یهو یه نفری از راه برسه و بیاد روی این ماهی آب بریزه ... اونقدری که دوباره برگرده به دریا ... اون وقت حس این ماهی به اون یه نفر چیه؟ نمیشه دلیل دوباره ادامه دادن زندگیش؟ دلیل برگشتن دوباره ش به دریا؟ نمیشه دلیل دوباره جنگیدنش ؟ ... 

 

بعد یه روزی یهو این ماهی به خودش میاد و میبینه اولویت یک اون یک نفر نیست !   

میبینه رنج هاش، تنهایی هاش اونقدری به چشم نمیان، نه اینکه مهم نباشن، ولی چیزهای مهم تری وجود داره که میشه ب خاطرشون از اونا چشم پوشی کرد

 

حال اون ماهی چجوری میشه؟! حتی اگه اون چیزها، از نظر معنوی خیلی باارزش هم باشن ، ولی به حال اون ماهی هیچ فرقی نداره و تنها اثری که روش داره اینه ک از همون چیزای معنوی هم متنفر میشه ... چیزی که شاید تا حالا تجربه ش نکرده بود ! 

 

 

باد میومد و اونقدر محکم به در و دیوار میخورد ... که نتونستم بخوابم ... (من ترسیدم... من هنوز تو این سن و سال از این صداها میترسم ... من از تنهایی و تاریکی میترسم ... )

بیدار شدم و احساس کردم چیزی در من شکسته ...توی آینه به چشمام نگاه کردم ...برق همیشگی تو چشمام رفته بود ... 

من شکستم ! و اینو هیچ کدوم اونایی که دلیل شکسته شدنم بودن هیچ وقت نمی‌فهمن ... 

 

میگن زندگی بالا پایین زیاد داره دعا کنیم آخرش بی ایمان نمیریم... من امشب صدای اولین ترک های شکسته شدن ایمانم رو شنیدم ... 

 

از این به بعد بی ایمان ها رو قضاوت نکنید! شاید اونا هم یک شبی مثه من اول خودشون شکستن و بعد ایمانشون ترک برداشته...

  • سین میم
۰۸
دی
۰۴

از کرمان متنفرم ... دیگه دلم نمیخواد حتی یک بار پامو اونجا بذارم...چرا؟ چون ب خاطر این شهر اضطراب ها و حال های بد روحی بهم تحمیل شد ... 

هر سال باید شوهرم بره ماموریت کرمان ... 

چرا؟ چرا هر سال شوهر من؟ چرا همیشه ماموریت های سخت رو باید شوهر من بره؟ چرا رییس شون نمی‌فهمه که ما تو این شهر غریب لعنتی تک و تنهابیم؟ چرا نیمفهمه وقتی شوهرم یک هفته بره ماموریت من تو این خونه تنهاتر از قبلم؟ و شبا تا صبح باید تو تنهایی استرس و اضطراب رو تحمل کنم... به اضافه هر لحظه تحمل اضطراب اینکه نکنه برای شوهرم اتفاقی بیفته... میگه اصفهانیا از اون سال ک حادثه تروریستی پیش اومد دیگه قبول نکردن برن کرمان .. برا همین بیرجندیا میرن! آخه چرا؟ خون اصفهانیا از بیرجندیا رنگین تره؟ 

چرا عادت کردن اینقدر جون مردم و خون مردم براشون بی ارزش باشه؟ تا حالا یکی شون پرسیده که هر کدوم زن و بچه های اون شهدا بعد شوهراشون چی شدن؟ اصلا تا حالا ب این فکر کردین ک چرا ی سری از همسران و فرزندان شهدا مواضع تند و تیز علیه انقلاب میگبرن؟ 

من جوابشو می‌دونم... تنهایی! بی کسی...! اینکه اون آدمی که رفت همه کس اون خانواده بود ... نه اینکه برا بقیه اینطوری نبوده باشه... چرا حتما بوده... ولی شاید بعضیا مثه من خیلی شکننده باشن... شاید بعضیا مثه من مادر از دست داده باشن و بعد همه کس شون شده باشه همسرشون... و توی دوری ش سر به جنون بذارن... 

از صدا و سیما متنفرم، از این شهر لعنتی، از این ماموریت رفتنای لعنتی... 

+ میگه من لیاقت شهادت ندارم مطمئن باش... ولی منی که زنشم می‌دونم و مطمئنم که داره... ازش قول گرفته بودم هیچ وقت تنهام نذاره، حتی اگه خواست شهید بشه با هم شهید بشیم... ولی می‌دونم که این دنیا هیچ وقت بر وفق مراد من پیش نمیره... این روزگار هیچ وقت برای اتفاقای خوب و بدش از من اجازه نگرفته... 

همیشه وقتی ب خودم فکر میکنم میبینم انگار همه سالهای عمرم فقط شاهد و نظاره گر اتفاقای زندگیم بودم...هیچ کنترلی رو هیچ کدومشون نداشتم... فقط دیدم و فقط صبر کردم... ولی دیگه از این همه قوی بودن از این همه صبور بودن از این همه تحمل استرس و اضطراب خسته شدم....

 

 

  • سین میم