داستانی درباره سرگذشت مادرانی که جنگ و اشغال سرزمینشون، بهشون یاد میده وابسته به هیچ رابطه عاطفی نباشن اما نمیتونن بپذیرن...اونها زندگی میکنن به معنای دقیق کلمه!...عاشق میشن، به پای عشقشون میمونن... مادر میشن، برای رسیدن به موفقیت و براورده کردن ارزوهای والدینشون مبارزه میکنن! حتی تو اردوگاههای جِنین، حتی در صبرا و شتیلا، حتی تو دل امریکا...اونها مقاومت میکنن، میجنگن با دستهای خالی برای زندگی! برای سرزمینشون، هویتشون، تاریخشون...برای باغهای زیتون عینحوض! برای اینکه بتونن گلهای رزی که با دست خودشون کاشتن به بچههاشون نشون بدن...برای روزی که بچههاشون بتونن کنار ساحل با ارامش خاطر بشینن...دوچرخه سواری کنن...
هدی اشک میریخت و فکر میکنم، اون دفعه، بار اولی بود که من سردی قلبم و دیوارای سخت مادرمو تو وجودم حس کردم. من مثل یک تیکه اهن، رو به روی دوست دوره بچگیم نشسته بودم و سعی میکردم بغضمو همراه کشفی که کرده بودم پنهان کنم. هدی منو بغل کرده بود و گریه میکرد، چون خیلی دوستم داشت و بعد از رفتن من، انگار یه چیزی رو گم کرده بود. من گریه میکردم؛ چون به همون اندازه دوستش داشتم اما نمیتونستم نشون بدم با زندگی تو دنیایی که پر از ناامنی و نامطمئنی بود، سعی کرده بودم با بریدن تمام رشتههایی که از گذشته برام مونده بود، خودمو تو زمان حال نگه دارم. با فراموش کردن تمام عشقا و علاقهها و خاطراتم. زندگی تو سرزمینی با رویاهای موقتی و ارزوهای خلاصه شده، باعث شده بود با تمام وجودم باور کنم همه چیز تو این دنیا زودگذره. چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه سرزمین و چه حتی خودم آدم که به راحتی اب خوردن با یه گلوله از بین میرفت.
ص۱۹۳
+ عنوان، جملهایه که شخصیت اول داستان، أمل، تو موقعیتای مختلف، با خودش تکرار میکنه تا آرامش پیدا کنه و بتونه با وقایع کنار بیاد...جملهای که از مادرش یاد گرفته...
- ۰ نظر
- ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۱:۴۴