قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۶
تیر
۰۱

"بودن در خانه تیمی، چریک را از زندگی دور می‌کند، به خاطر بودن در خانه تیمی، کم کم از واقعیات اجتماع دور می‌شود، دچار غرور می‌شود و از اهداف مردم به کلی دور می‌شود..."

 

برداشت ها و یادداشت‌هایم بعد از دیدن فیلم سیانور در سال 96

 

 

آن زمان دانشجو بودم، در آغاز کار تشکیلاتی. یادم هست همان زمان وقتی این فیلم را دیدم ناگهان تلنگر خوردم و احساس خطرکردم که؛ نکند ما هم کم کم شبیه این چریکها بشویم....

 

یک عده با تفکرات مشابه هم دور هم جمع می‌شوند خودشان می‌گویند و خودشان هم را تایید می‌کنند، ناگهان از غار تشکلشان بیرون می آیند و دیگر، هیچ، حرف مردم را نمیفهمند....

کاش ماجرا به اینجا ختم میشد! با نگاهی از بالا به پایین، خیلی خیلی از بالا به پایین، به مردم نگاه می‌کنند...

 

کاش کاش، مفهوم تشکل بعد از انقلاب آن چیزی می ماند که در مجمع احیای تفکر شیعی و حزب جمهوری بود. کاش باز معنای تشکل نمیشد همان چیزی که بلانسبت، دور از جان، مجاهدین خلق داشتند!

 

کاش آنهایی که در این غارهای تشکلشان فرو می‌روند هیچ گاه از آن غار بیرون نمی آمدند، کاش هیچ گاه ب خاطر بودن در آن تشکل، ترفیع رتبه و مقام نمی‌گرفتند و از این پست به آن پست نمی‌شدند...

 

کاش لااقل هیچ گاه وارد جمع آدم های عادی ای که دور هم جمع شده اند تا شاید بتوانند از مردم، با مردم و برای مردم کار کنند، نمی‌شدند... 

 

 

 

 

پ. ن: عصبانی ام! خیلی! گاهی در برخورد با این افراد این برداشت به آدم دست می‌دهد که، دیدشان به مردم، صرفا یک پل یا پله است که می‌توان به وسیله آن از رودخانه سهمگین حوادث و بزنگاه ها رد شد و می‌توان از آن بالا رفت و رسید به جاهایی که همیشه آرزویش را داشته اند! بعد هم ژست دفاع از حقوق مردم گرفت...

 

پ. ن 2: خیلی هایشان خیلی هم مخلصند و اصلا نیت بدی ندارند اما اصلا متوجه نمیشوند که به مرور زمان و در گذار حوادث، با نفس کشیدن در فضاهای خاص، متعلق به عده ای خاص، با مخاطب خاص، کم کم به چه انسان‌هایی تبدیل شده اند! چه بسا به ضد خود تبدیل شده باشند و خود باخبر نباشند!!! 

  • سین میم
۲۴
تیر
۰۱

یوسف پسری است که تازه پا به دوران نوجوانی گذاشته؛ تصویری که نویسنده از روز و شب یوسف به مخاطب ارائه می‌دهد دقیقا مطابق همان نظر کلیشه ای ست که: نوجوانی چیزی ست بین کودکی و بزرگسالی و نوجوان مبهوت و متحیر روزهایی را می‌گذراند که دقیقا نمی‌داند کیست و چه می‌خواهد؟ هنوز آنقدر بزرگ نشده که بتواند روی پای خودش بایستد، از خانواده اش حمایت کند، از خودش دفاع کند و مستقل باشد و دیگر آنقدر کودک نیست که کسی مراقبش باشد و هوایش را داشته باشد.

یوسف تنهاست، می‌ترسد، نگران است. او از سایه ای که احساس می‌کند مدام تعقیبش می‌کند می‌ترسد. دلش می‌خواهد از کسی کمک بگیرد اما گاهی غرورش اجازه نمی‌دهد، گاهی مرزهای نامرئیِ بین او و خانواده، نمیگذارد.

یوسف چیزهایی دلش می‌خواهد که قبلا نمی‌خواست؛ چیزهایی که اگر عشوه گری های زن همسایه نبود، اگر رسم پشت بام خوابی نبود، شاید حالاحالاها خودش را بروز نمی‌داد. یا لااقل اینقدر یوسف را اذیت نمی‌کرد.

یوسف دلش می‌خواهد هوای خواهرش را داشته باشد. دلش می‌خواهد خودش پول داشته باشد تا مجبور نشود برای حمام رفتن، از پدر تقاضا کند.

عاقبت یوسف، تصمیم می‌گیرد امروزش همان روزی باشد که همیشه چشم انتظارش بود، همان روزی که مرد میشد، روزی که شاید فردای بعد از آمدن از سربازی بود.

شناسنامه اش را گروی دکه سید صفی می‌گذارد و می‌رود بلیط فروشی... پولی که امروز توی جیبش هست، اشتهایش را و طعم غذایش را عوض کرده. او دیگر از آن سایه نمی‌ترسد. دیگر این پا و آن پا نمی‌کند که برود مراقب حال خواهرش باشد یا نه....

 

 

یادگاری از روزهایی که برای مرور کتاب نویس شدن تلاش میکردم... 

مروری بر کتاب روز و شب یوسف از محمود دولت آبادی

  • سین میم
۰۴
تیر
۰۱

پسرک روی فرش های حرم نشسته بود

رو به روی مادرش 

به پهنای صورت اشک می‌ریخت 

نمی‌دانم چه چیزی میخواست 

مادرش ایستاد به نماز

یک قدم جلوتر از او

پسرک از پشت سر در حالی که همچنان گریه میکرد

چادر مادرش را گرفت و اشک هایش را با آن پاک کرد

مادر که تکبیره الاحرام را گفت 

پسر چند بار صدایش زد:

مامان

مامان... 

 

  • سین میم