قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان
۰۱
اسفند
۰۲

روزها و شبهای عجیبی را میگذرانم

گاهی سرشار از احساس شکرگزاری 

و سرشار از شادی 

و گاهی پر از خشم 

پر از احساس ناتوانی 

و تنهایی... 

 

گاهی وقتی در بیداری زورم به خودم نمی‌رسد 

و نمی‌توانم افکارم را و حالات عجیب و غریبم را خاموش کنم

میخوابم

تا شاید بعد از خواب همه احوالاتم عوض شده باشد 

ولی وقتی میخوابم همه آن افکار پراکنده و آزاردهنده 

و حتی افکاری که به آن آگاه نبودم و فقط در ناخودآگاهم بوده 

می آید بالا و در خواب خودش رابه من نشان می‌دهد 

نتیجه اینکه وقتی از خواب بیدار میشوم حالم بدتر از قبل خواب است... 

و بعد ساعتها مات و مبهوت به این فکر میکنم که یعنی من مساوی با آن ناخودآگاهم هستم؟ یعنی همینقدر پلید و مزخرف؟! یعنی همینقدر ناتوان؟! 

 

 

و بعد ساعت‌های بیشتری به این فکر میکنم که چطور باید از این مرحله زندگی ام عبور کنم؟ 

هر چه فکر میکنم میبینم نمیتوانم... 

و بیشتر از قبل به ناتوانی ام پی میبرم

هر بار به ذهنم می‌رسد به یکی از اهل بیت توسل کنم... 

 

امروز به خود حضرت صاحب متوسل شدم 

و زیر لب تکرار کردم یا صاحب الزمان اغثنی

 

 

نمی‌دانم 

حکمت روزهایی که می‌گذرانم چیست

نمی‌دانم پشت پرده ها چه خبر است

نمی‌دانم آخرش چه می‌شود 

 

 

اما بسیار بر خودم میترسم 

از خودم میترسم

 

ابتلائی که در آن قرار دارم 

جزء سخت ترین ابتلائات زندگی من است 

که ابعادی از وجودم را به من نشان می‌دهد که تا به حال اصلا ندیده بودمشان 

 

حتی به این فکر میکردم 

که وقتی مادرم را از دست دادم هم 

اینقدر سخت نبود... 

 

چون آنجا فقط خودم بودم و خدا 

که باید با هم سنگ هایمان را وامیکندیم... 

ولی ارتباطی به خلق نداشت... 

 

و حالا هر چند باز هم خودم هستم و خدا 

ولی ارتباطم با خلق بیشتر از قبل تحت تاثیر قرار گرفته 

و احساساتی را نسبت به دیگران تجربه میکنم

که هیچ وقت یپش از این تجربه نکرده بودم... 

 

 

اگر روزی 

از این ابتلا و امتحان 

به سلامت عبور کنم

 

 

همه جا جار خواهم زد 

که من

به لطف خدا

از سخت ترین ابتلاء زندگی ام عبور کردم... 

 

 

پ. ن: خیلی خیلی محتاج دعایتان هستم... 

 

 

  • سین میم
۰۸
آذر
۰۲

چند سال قبل، آن زمان هایی که هنوز دانشجو بودم و رویای ادامه تحصیل در رشته روانشناسی را داشتم، با توجه به تجاربی که داشتم و مطالعاتم خصوصا بعد از آشنایی با کتاب تعلق آیت الله حائری شیرازی دریافته بودم که بزرگترین مساله برای انسان، مفهوم تعلق و سوگ است... و شاید منشا بسیاری از مسائل و دردهای روحی او... 

از کودکی تا بزرگسالی، در هر دوره سنی وهر مرحله زندگی که قرار داریم، دائما تعلقات جدیدی پیدا می‌کنیم و بعد در سوگ از دست دادنشان روزگار می‌گذرانیم... پس از آن سوگ باز تعلق جدید و... انگار این چرخه ادامه دارد... 

در همان دوران دانشجویی از جمله اولین سوگهایی که تجربه کردم، سوگ از دست دادن نشریه دانشجویی ام بود. نشریه ای که برایش خیلی زحمت کشیده بودم و رویاها برایش ساخته بودم...

اما از دستش دادم، به راحتی... و چند سال مفید و مهم عمرم را در سوگ یک نشریه سپری کردم...

بعد از آن نشریه سوگ های مهمتری را تجربه کردم... که مهم ترین هایش از دست دادن پدربزرگم و بعد مادرم بود... 

تا همین چند وقت قبل در حال سپری کردن این سوگ ها بودم... تازه چند مدت میشد که سرپا شده بودم باز رویا می‌ساختم و برای رسیدن به آرزوهایم تصمیم گرفتم دوباره به مبارزه و تلاش و جنگیدن ادامه دهم... و دوباره دست تقدیر سوگ دیگری را بر من تحمیل کرده است... 

سوگ از دست دادن چیزی که هیچ وقت نداشتمش اما در ذهنم به آن تعلق خاطر داشتم... و چقدر این سوگ غیر قابل وصف و غیر قابل درک است حتی... 

انگار دائما روزهایی که سر کلاس مشاوره نشسته بودم و مدرس کلاس، مراحل سوگ را تدریس می‌کرد در ذهنم مرور می‌شود...

1. شوک و انکار 2. نشانه های جسمی، عاطفی روانی.3. افسردگی، ناامیدی، 4. احساس گناه.5. خشم 6. آرمان سازی. 7. واقع بینی 8. پذیرش. سازگاری...

هر بار که سوگ جدیدی را تجربه میکنم همه این مراحل را گاهی پس و پیش ، تجربه میکنم... 

نمی‌دانم زندگی همه همین است یا این سرنوشت و تقدیر من است که دائما باید این چرخه برایم تکرار شود... 

 

بیشترین چیزی که آزارم می‌دهد این است که حتی همین مراحل سوگ را هم به راحتی نمیتوانم طی کنم، یکی دائم در مغزم فریاد می‌کشد که آهای اینطوری داری ناشکری میکنی، تو چیزهایی که داری را نمیبینی و فقط در حسرت از دست داده هایت و نداشته هایت سرمایه عمرت را از دست می‌دهی.. و فرد دیگری در مغزم به او جواب می‌دهد حق با توست، اما از پا افتادنم را نمیبینی؟ من چاره دیگری ندارم... من برای ادامه دادن باید این مراحل را طی کنم...

 

+ آقای حائری میگفتند: تعلقات گلدان های تو هستند، هر چند وقت یک بار خدا گلدانهایت را می‌شکند... تا آزاد شوی و ریشه هایت رشد کند اما تو می‌روی گلدان جدیدی برای خودت دست و پا میکنی...

++ دوستانم و اقوام و خیلی هایی که با آنها ارتباط داشتم، گله دارند و میگویند: تو عوض شده ای، تو آن معصومه قبلی نیستی، نکند از ما دلخوری یا خودت را میگیری یا... گزاره اول درست است و باقیش نه... من آن معصومه قبلی نیستم... من دیگر آن کسی نیستم که دائم در حال برون ریزی درونیاتش بود و همه می‌دانستند در حال حاضر او به چه می اندیشد و به چه فکر می‌کند، آن هم با جزئیات تمام... وقتی تازه مادرم را از دست داده بودم به برادرم میگفتم چرا اینقدر در تنهایی ات فرو می روی؟ چرا با کسی درد دل نمیکنی؟ میگفت چون هیچ کس مرا و رنج هایم را درک نمی‌کند! و اگر کسی بخواهد دلداری ات بدهد و آرامت کند از رنج های خودش به تو می‌گوید، انگار غیرمستقیم می‌خواهد به تو بفهماند که رنج تو چیزی نیست ما از این بدترهایش را از سر گذرانده ایم و کاری مان هم نشده و باز داریم به زندگی ادامه می‌دهیم! آن زمان خیلی حرفش را نمیفهمیدم... ولی حالا میفهمم... ابتلائات زندگی هر کس و سوگ هایش فقط مال خود اوست... تنها کسی که درکش می‌کند فقط خدای اوست و بس! و البته شاید هی نشستن و تعریف کردن از دردها و ابتلائات، بی احترامی به خالق هم باشد... حضرت امام میفرمودند که این درد دل کردن‌ها آخرش کارت را به کفر می‌کشاند...

لذا از دوستان عزیز تر از جانم میخواهم این تغییرات مرا به دل نگیرند، من مثل قبل، شنونده حر فهای ایشان هستم... مثل قبل دوستشان دارم... اما برای خودم فقط از ایشان میخواهم که دعایم کنند... 

  • سین میم
۲۹
شهریور
۰۲

در سریال یانگوم یک قسمت بود، اواخر فیلم، که یانگوم میرفت پیش گیومیونگ و بهش میگفت:" از من معذرت بخواه و بخواه که تو رو ببخشم، من نمیخوام ازت متنفر باشم، چون تنفر برخلاف دوست داشتن زجر آوره! "

چقدر این دیالوگ حقیقت دارد! تنفر حقیقتا زجرآور است، اینکه بدی هایی که دیگران در حقت می‌کنند به چشمت بیاید و در حافظه ات ثبت شود... بدتر این است که آن دیگران کسانی باشند که چه بخواهی چه نخواهی باید رابطه ات را با ایشان حفظ کنی...

شاید در زندگی بعضی از ما زمانهایی وجود داشته باشد که طاقت مان تنگ شود و بگوییم: نه من دیگر اجازه نمی‌دهم با من این رفتار را بکنند، از این به بعد یکی میشوم مثل خودشان و دیگر نمی بخشم و دیگر جوری رفتار نمیکنم که به سادگی ام بخندند و باز به رفتارهای غلط خودشان ادامه دهند و....

من مدتی قبل چنین تصمیمی گرفته بودم... و نمی‌دانید که چقدر همه چیز بدتر شد، چقدر از درون میسوختم و چقدر آن کسی که بیش از همه زجر کشید خودم بودم...

 

این شد که به این نتیجه رسیدم به همان روش قبلی خودم ادامه دهم، به آدمها خوش گمان باشم و حتی اگر حرفی زدند یا کاری کردند که اذیتم می‌کرد با ساده اندیشی از کنارش رد شوم و بگویم نه منظوری نداشتند! و اگر هم داشتند به خاطر خدا بخشیدمشان...

 

به همسرم گفتم بگذار دیگران واقعا فکر کنند چقدر امثال ما ساده هستیم، بگذار در خلوت هایشان به ما بخندند، اما همه اینها بهتر از این است که در عذابی دائمی زندگی کنیم و جهنم را درون خودمان حمل کنیم...

 

نمی‌دانید چقدر زندگی شیرین می‌شود و آرامش وجود انسان را پر می‌کند وقتی همه را دوست داشته باشی، به دیگران محبت کنی و آن نقاط منفی در چشمت پررنگ نباشد... 

 

نتیجه دیگری هم که به آن رسیدم این بود که :

تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز...

در تمام تعاملات اگر به جای آنکه به خواسته ها، توقعات، تمایلات و انتظارات خودم فکر کنم و رفتار دیگران را بر این اساس بسنجم همه چیز را با خدا و خواست او تنظیم کنم نتیجه خیلی متفاوت خواهد شد...

 

پ. ن: 

1. اصلی در روانشناسی داشتیم با عنوان خودمراقبتی؛ به این معنا که اگر می‌خواهیم دیگران هوای ما را داشته باشند و یک چیزهایی را نسبت به ما رعایت کنند در درجه اول خودمان باید آن را رعایت کنیم خواهیم دید که دیگران هم به این چیزها احترام می‌گذارند... مثال ساده ش هم این بود که اگر من همیشه خودم را ملزم به این کنم که شبها فلان ساعت بخوابم و بر آن مقید باشم دیگران هم خودشان را با ساعت من تنظیم خواهند کرد و به برنامه زندگی من بی احترامی نمیکنند.

خواستم یادآوری کنم که این اصل خودمراقبتی منافاتی با نکات ذکر شده ندارد!

2. ببخشید که چند وقت دور بودن از فضای وبلاگ و نوشتن باعث شده خیلی خوب نتوانم منظورم را برسانم... امیدوارم به همین اشاره، خودتان، منظور اصلی را دریافت کرده باشید...  :) 

 

  • سین میم
۲۴
خرداد
۰۲

این یادداشت چند سال پیش من است خطاب به شهید صدرزاده، آن زمانهایی که در چالش تشخیص تکلیف و در جستجوی بابی برای جهاد بودم:

ای کاش میشد فهمید ک اگر بسیجی‌های امام خامنه ای مثل شما با زدن ارپیجی کل دنیا را پشت سر میگذارند و ب خدا نزدیک میشوند

زنان و دخترانی ک ارزوی بسیجی بودن برای امام خامنه ای را دارند چطور باید دنیا را پشت سر بگذارند و ب خدا نزدیک شوند؟؟

قبول دارید ک کار برای ما خیلی سخت تر است؟؟؟! می دانید چرا؟! چون راه روشن نیست...چون زندگی الگوهای زنان انقلابی شفاف نیست و پر از ابهام و سوال است...

واقعا شاید کار برای ما خیلی سخت تر باشد...میدانید چرا؟! چون پسران بسیجی اگر میتوانند جهاد اصغر را ب چشم ببینند و در ان حضور داشته باشند تا در جهاد اکبر چند پله یکی کنند و بالا بروند ....دختران بسیجی فقط جهاد اکبر را دارند ان هم در شرایطی ک هیچ چیزی یا لااقل اکثر چیزها انها را از یاد خدا دور میکند و...


آن زمان‌ها وقتی می‌شنیدم جهاد زن خوب شوهرداری کردن است، حسرت میخوردم که همین عرصه جهاد را هم ندارم... بعد جالب است حالا که متاهل شده ام آنقدر در زندگی روزمره فرو رفته ام که خیلی وقتها اصلا با این دید به مسائل نگاه نمی‌کنم و دنبال این میگردم که تکلیفم چیست و چه کاری باید انجام بدهم که خدا را راضی کنم و...؟

نمی‌دانم چه حکمتی است که انسان معمولا چیزهایی که دارد را نمی بیند و فکر می‌کند آن چیزی که به دنبالش هست جایی دیگر است و ندارد‌ش...

+ کاش آنقدری که الگوهای مردانه معرفی می‌شوند الگوهای زنانه هم معرفی می‌شدند...

++ صوت هایی در کانال حاج آقا قنبریان در مورد زندگی حضرت صدیقه طاهره موجود است که خیلی ذهن آدم را نسبت به ایشان شفاف تر می‌کند اما احساس میکنم هنوز هم خیلی راه نرفته داریم...

واقعا زن تراز چه خصوصیاتی دارد؟ 

  • سین میم
۱۴
خرداد
۰۲

1. دوازده سیزده ساله بودم که مادرم رفته بودند کربلا، آن چند روزی که مادرم نبودند، روی همه چیز حساس شده بودم، کافی بود یکی بگوید بالای چشمت ابروست، میزدم زیر گریه... همش فکر میکردم چون مادرم نیست که هوایم را داشته باشد همه من را تنها گیر آورده اند و می‌خواهد اذیتم کنند...


2. یکی از اقوام نزدیک ما در همان اوایل جوانی مادرش را از دست داده بود، چند سال بعد هم پدرش را... همیشه توی فامیل متعجب بودیم که چرا این فرد، اینقدر حساس است و خیلی جاها ما منظوری نداشته ایم اما حرفمان یا عملمان او را ناراحت کرده است...


3. بعد از اینکه مادرم برای همیشه رفت، حالم شد همان حالی که وقتی مادرم رفته بود کربلا داشتم... و بعد از چند وقت دیدم چقدر شبیه همان فامیل عزیزمان شده ام... و آنجا بود که درک کردم احوالاتش را... آدمهایی که یک یا هر دو والدین خود را از دست داده اند، انگار در این دنیا بی پناه شده اند و غریب... برای همین طبیعی است که نسبت به افراد دیگر، زودرنج تر باشند و حساس تر... اما این را آدمهایی که الحمدلله سایه پدر و مادر روی سرشان هست متوجه نمی شوند...

در نتیجه خیلی راحت اینجور افراد را قضاوت می‌کنند...

خواستم بگویم عزیزان! این زندگی بالا و پایین دارد، گهی زین به پشت است و گهی پشت به زین... اگر در آیات و روایات، توصیه شده هوای یتیم ها را داشته باشید، منظور، صرفا آن یتیمی نیست که سه چهار ساله است و به لحاظ مالی مشکل دارد، آدم بزرگ ها هم یتیم می شوند... درست مثل همان کودک سه ساله...و نیازشان مالی نیست، بلکه گاهی فقط نیاز دارند درک شوند و لااقل قضاوت نشوند... 

آیه می فرماید: به یتیمان مردم رحم کنید تا به یتیمانتان رحم کنند...

 

  • سین میم
۱۷
ارديبهشت
۰۲

چند روز پیش برای یک سفر یک روزه رفتیم به شهر خانواده همسرم. بعد از چند روز بالاخره تونستم با جاری جدیدم هم کلام بشم... اولین سوالی که ازم پرسید این بود: سخت نیست دوری از خانواده؟ آخه دقیقا چه کار میکنین تنهایی تو خونه؟

شروع کردم به تعریف کردن از بالا پایین ها و تغییراتی که این چند وقت تجربه کردم...اینکه اوایلش روزای خیلی سختی رو گذروندم... اما کم کم یاد گرفتم چطور باید با این دوری کنار اومد و در همون تنهایی بزرگ شد. یاد گرفتم در عین رفتن و سفرهای هر چند وقت به شهرهامون، باز هم ثبات زندگی روزمره مو حفظ کنم و دست از غر زدن بردارم.

و در مورد سوال دومش خیلی تاکید داشتم که بگم من در عین اینکه درسم تموم شده و دیگه درس نمیخونم و سر کار هم نمیرم اما بلدم یک جوری سر خودمو تو خونه گرم کنم :| ( دقیقا با همون ادبیاتی صحبت کردم که این چند وقت همه برای دلداری دادنم باهام صحبت میکردن، عب نداره که شوهرت ساعتها سر کاره و تو هم تنهایی و دور از خانواده و درس نمیخونی و سر کار نمیری، بالاخره یه جوری سر خودتو گرم کن دیگه! :/)

و گفتم بیشتر وقتم به مطالعه یا انجام کارای مورد علاقه م میگذره...

اما بعد تموم شدن صحبت هامون به ذهنم رسید که میتونستم بگم : من در شهری دور از خانواده، با همه شرایطی که گفتم، "زندگی" میکنم...

چرا باید این کلیشه دائم در ذهن ما باشه که یا باید درس خواند یا کار کرد و گرنه آدم یک آدم بیکار علاف است که باید یک جوری سر خودش را گرم کند؟!

چند وقت پیش یک سخنرانی از آقای قمشه ای می دیدم که می‌گفتند تا کی این همه عجله و شتاب؟ مگر چند سال عمر میکنیم که به خاطر کار و گرفتاری، خودمان را از دیدن و لمس کردن تغییرات طبیعت در بهار، باران، جوانه زدن و شکوفه زدن درخت ها و... محروم میکنیم؟!

نمیخوام بگم که حتما من اینطوری زندگی میکنم، اما حداقل در این چند سالی که از فضای درس و مشغولیت های اینطوری فاصله گرفتم، یاد گرفتم که به دور و برم بیشتر دقت کنم، خانوادم رو ببینم، ویژگی های شخصیتی شون، و تغییرات و مسیر رشدشون رو ببینم، هر روز گلامو نگاه کنم و ببینم کدومشون امروز گل یا برگ جدید درآوردن، و....

خلاصه که چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. " زندگی" واقعا یعنی چی؟ زندگی چیزی به غیر از تجربه و رشد هست؟ و آیا اینها لزوما در درس یا شاغل بودن خلاصه میشه؟


+ همان اوایل بعد از رفتن مادرم، خوابشان را دیدم و پرسیدم : مامان، دقیقا اونجا دارین چه کار میکنین؟! جواب دادند: زندگی می‌کنیم...

+ شاید فکر کنید این حرفها صرفا توجیه هایی باشه برای ادامه تحصیل ندادن یا شاغل نشدن... اما اگر از دوستانم بپرسید همه می دانند، که من برای این موارد هم گام هایی برداشتم و تلاش هایی کردم اما تقدیراتی که توی زندگیم رقم خورد لااقل تا به حال و در شرایط فعلی م، طوری نبود که بشه پی شون رو گرفت... 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۰۷
  • سین میم
۱۵
ارديبهشت
۰۲

انگار جامعه بازگشته به دوران فئودالیسم... مردم به دو دسته تقسیم شده اند؛ آنها که ملکی بیشتر از نیاز خود در اختیار دارند و آنها که ندارند، آنهایی که دارند خون آنها که ندارند را توی شیشه می‌کنند و می ممکند...

همسرم می‌گوید: ‌"مالک" اسم خداست... اینها مالک نیستند... نمی‌دانند که هیچ چیزی از خودشان ندارند... نمی‌دانند که همه ما در این دنیا مستاجریم...

مدام حرف های آن مستاجری که صاحب خانه از خانه بیرونش کرده بود و مجبور شده بود کنار خیابان چادر بزند توی ذهنم تکرار می‌شود... می‌گفت دو روز بعد این اتفاق زلزه آمد و صاحب خانه مجبور شد بیاید توی چادر ما زندگی کند...

زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی ست و آن چیز هایی که ظاهرا خودمان را مالک آنها می‌دانیم اینقدر از دست رفتنی هستند...

وقتی زندگی پس از زندگی را نگاه میکردم با خودم گفتم سختی های مستاجری قابل تحمل است اما سختی های ناشی از گرفتن وام هایی با سودهای آنچنانی، الی الابد است و هیچ وقت تمام نمیشود...

خیلی وقت ها هم با خودم می‌گویم این مستاجر بودن باعث شده سبک بار باشیم و الکی برای خودمان وسایل اضافه نخریم و خودمان را بیشتر به این دنیا نچسبانیم...

اما

وقتی در یک شهر کوچک خانه ای با رهن کمتر از صد میلیون و اگر بخواهی اجاره بدهی کمتر از چهار پنج میلیون پیدا نمی‌شود، باید چه کرد؟


+همسرم می‌گوید درست می‌شود... ما به هم قول داده ایم که در مورد امورات دنیایی فکر نکنیم چون خدا رازق ماست و خودش همه چیز را درست می‌کند همانطور که تا به حال کرده... ولی ای کاش مردم هم کمی به هم رحم می‌کردند... 

  • ۲ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۱
  • سین میم
۰۷
ارديبهشت
۰۲

زندگی در یک شهر کوچک جمع و جور، با آدمهایی که وقتی اشتباها چراغ قرمز را رد میکنی بوق ممتد نمی‌زنند و فحش نمی‌دهند و تا می‌شود به همدیگر راه می‌دهند، بهتر است از زندگی در یک شهر بزرگ شلوغ پرترافیک که وقتی از نقطه ای به نقطه دیگر میخواهی بروی هم زمان زیادی را از دست می‌دهی هم اعصابت خرد می‌شود و هم مدام صدای بوق ممتد ماشین ها و بی اعصابی راننده ها طاقت و حوصله ات را کم می‌کند... این خیلی انتخاب بدیهی و روشنی ست و انگار اصلا تشخیص سخت نیست اما وقتی زندگی در آن شهر کوچک مستلزم دور بودن از خانواده و دوستان باشد چه؟!

بعد از 8 ماه زندگی در چنین شهری دیگر مزیت هایش دستم آمده... به خودم که رجوع میکنم میفهمم که وقتی شبها از خانه بیرون میروم و آسمان پرستاره را می‌بینم، وقتی صبح ها آسمان صاف و کوه های پشت خانه را می‌بینم و ریه هایم را از هوای پاک پر میکنم، وقتی زمانم برکت دارد و هر چقدر شهر را بگردم باز هم خسته نیستم، وقتی فاصله محل کار همسرم تا منزل فقط 5 دقیقه است، وقتی آدمهای مهربانی را می‌بینم که هوای هم را دارند، وقتی همسایه ها نسبت به هم بی تفاوت نیستند و مراقب یکدیگرند و... وقتی همه اینها را درک و تجربه کردم، طبیعتا از بودن در چنین جایی خوشحالم و خدا را شاکرم...

اما گاهی دلت هوای همان شهر شلوغی را می‌کند که تمام 25 سال عمرت را در آن زندگی کرده ای...

همان شهری که هر وقت دلت بخواهد میتوانی بروی از خانواده ات سر بزنی، با دوستانت ملاقات کنی و از همه مهمتر وقتی دلت می‌گیرد به کهف الحصین پناه ببری...

کاش میشد از بند زمان و مکان رها شد، یا جاده ها را از نقشه جغرافیا برید و همه شهرها را به هم وصل کرد...

کاش میشد همزمان همه جا بود...

و هزاران ای کاش دیگر...


آنچه خواندید بخشی از درگیری های ذهن آشفته من، پس از دوازده روز ماندن در سرزمین مادری و خانه پدری ست... زمانی که باز باید دل کند و رفت...

* حدیث قدسی می‌خواند و میگفت: غریب کسی ست که دوستی مثل من ندارد... 

  • ۲ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۵
  • سین میم
۱۹
اسفند
۰۱

دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم و مثل همیشه اول پیام های گوشی را چک کردم، دیدم تمام گروه ها پر شده از یک خبر: مسعود دیانی از دنیا رفت...

دلم گرفت؛ به هم ریختم... نمی‌دانستم چرا!

چرا گاهی رفتن بعضی آدمها اینقدر به همم می‌ریزد و گاهی اوقات نه، آن هم آدمهایی ک هیچ شناخت درستی ازشان ندارم...

مرگ آگاهی، کلیدواژه ای بود که در توصیف ایشان میدیدم در جاهای مختلف... کمی جستجو کردم چند یادداشت را خواندم، همسرم هم دقیقا ذهنش درگیر همین موضوع شده بود و او هم یادداشت های ایشان را خوانده بود... 

دست نوشته ها را که می‌خواندم، چند اتفاق با هم درونم می افتاد، اول اینکه خاطرات روزهایی که درگیر شیمی درمانی پدربزرگم بودیم برایم یادآوری میشد و تمام آن بیم و امیدها... 

دوم اینکه مدام با خودم فکر میکردم من در این دنیا چه میخواهم و چند وقت دیگر قرار است باشم و وقتی رفتم اگر چه کاری را انجام داده باشم، حسرتی به دلم نخواهد بود؟ 

سوم به دغدغه اخیرم، که شرکت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش بود فکر میکردم؛ اینکه چقدر این تصمیم درست بوده...

یادم آمد از دو سه سال پیشم که چقدر مدام فکر میکردم مرگم نزدیک است و برای همین ذهنم دائما درگیر کارهای انجام نشده ام بود... می‌دانید وقتی آدم فکر می‌کند مرگش نزدیک شده، چیزهایی که تا به حال بدون اهمیت از کنارشان عبور میکرده، برایش مهم می‌شوند... همان زمان در یکی از یادداشت هایم نوشته بودم اگر فقط یک روز از زندگی ام مانده باشد می‌نشینم یک دل سیر فقط مامان وبابا و برادرم را نگاه میکنم... و بهشان می‌گویم چقدر دوستشان داشته ام... 

وقتی مادرم را از دست دادم، همش حسرت میخوردم که چرا از 24 سالی که فرصت داشتم از بودن در کنار مادرم استفاده کنم 16 سالش را فقط درگیر درس و مدرسه و دانشگاه بوده ام و حتی نتوانستم درست مادرم را ببینم و به علایق و خواسته هایش توجه کنم؟! آیا اگر می‌دانستم اینقدر فرصتم کم است باز هم عمرم را در آن کلاس ها تلف میکردم؟ آنقدر روانم را دچار فرسایش میکردم که وقتی به خانه برمیگردم حتی حوصله نداشته باشم جواب سلام مادرم را بدهم؟ یا همه توان و زمانم را می‌گذاشتم برا اینکه در کنار او باشم و همراهش باشم در تمام کارهایی ک دوست داشت؟ همه آنهایی که حسرتش به دلم مانده... 

همه این صغری کبری ها را چیدم که بگویم اگرچه در آزمون آموزش و پرورش ثبت نام کردم آن هم از سر تکلیف، و نه لزوما علاقه، اما گمان نکنم در آزمون شرکت کنم... 

تقدیر من این بوده که در شهری دیگر و دور از خانواده ام زندگی کنم و تمام عشق و علاقه ام این باشد که هر چند هفته یک بار بروم به خانواده سر بزنم و از بودن در کنارشان لذت ببرم... 

هر چند زمان هایی هست که میل به استقلال طلبی، مرا وسوسه به این می‌کند که حتما شغلی دست و پا کنم اما خودم را می‌شناسم و می‌دانم که وقتی وظیفه ای را متقبل میشوم آنقدر رویش وقت و توانم را می‌گذارم که انرژی ای برای چیزهای دیگر نداشته باشم... این چند وقت که در کشاکش ثبت نام یا عدم ثبت نام بودم همش به این فکر میکردم که چطور میتوانم هم سر کار باشم و هم وقتی به خانه می آیم به امورات منزل رسیدگی کنم و هم وقتی همسرم از سر کار برمی‌گردد، آنقدر انرژی داشته باشم، که با آرامش و لبخند به استقبالش بروم تا خستگی های محیط کار را از یاد ببرد؟ 

میدانم که خیلی از بانوان محترم سرزمینم هستند که این توانایی را دارند که همه این کارها را با هم انجام دهند، اما تجربه به من ثابت کرده که من نمی‌توانم اینطور باشم... خوش به حال آنها که می‌توانند... 

خلاصه با اینکه خیلی احساس تکلیف میکردم برای ورود ب آ. پ اما تکلیف در موقعیت معنا پیدا می‌کند و موقعیت و شرایط من چیزی است که فقط خودم و همسرم درکش میکنیم... 

امیداورم خدا راه دیگری که در توانم هست برای خدمت ب انقلاب، نشانم دهد... 

 

پ. ن: وقتی روزنوشت های حجت الاسلام دیانی را می‌خواندیم، بعد از چند یادداشت، دیگر نفسم بالا نمی آمد و حالم به شدت بد شده بود... انگار همه آن اتفاق ها داشت برای خودم می افتاد... آن وقت بود که فکر کردم روزنوشت های خودم در وبلاگ، و توصیف احوالات روزمره ام در آن روزها، چقدر حال مخاطبین وبلاگ را بد کرده است... از همین جا از همه شما بزرگواران عذر میخواهم... اما غرض از آن یادداشت ها، صرفا ثبت اوضاع و احوال خودم بود تا هر چند وقت یک بار که به وبلاگ سر میزنم لااقل خودم مسیری که طی کرده ام دستم بیاید... به عبارتی هدف صرفا ثبت وقایع و و روایت انها بود... همین! 

پ. ن2: این چند وقت همش میخواستم بیایم اینجا چند کلامی بگویم و اگر کسی گذرش به این وبلاگ افتاد مجاب شود که ورود به آ. پ خیلی مهم تر از بودن در مدارس غیرانتفاعی یا کارهای فرهنگی دیگر است و انصافا دلایل خوبی هم داشتم. اما حالا که خودم از این تصمیم منصرف شده ام دیگر حوصله بیان آن دلایل را هم ندارم. البته این چند وقت اینقدر با دوستان و اطرافیان در مورد این موضوع صحبت کرده ام که واقعا از تکرار مکررات خسته شده ام... 

 

  • سین میم
۲۵
دی
۰۱

روز مادر امسال با روز مادر پارسال فرق داشت... اولین روز مادر بدون حضور او گذشته بود... هرچند که هنوز هم انگار این داغ تازه است  هنوز هم فکر کردن ب عمق ماجرا، از درون انسان را فرومی پاشاند

امسال چون ساکن شهر دیگر شده ام حتی نمی‌توانستم سر مزار مامان بروم... 

توی دلم گفتم مامان درسته ک وظیفه منه ک باید بیام پیشت، ولی من ک نمیتونم، پس لااقل شما بیا... 

فردایش دیدم زندایی بهم پیام دادند ک خواب دیدند همه خانواده آمده اند شهر ما و خانه ما و مامان دارد چای می‌ریزد و پذیرایی می‌کند.... 

 

نمی‌دانم، با خودم فکر میکنم یا همه مؤمنینی ک از دنیا می‌روند در واقع شهیدند و یا نه تنها شهدا بلکه همه درگذشتگان، "احیاء" هستند.

 

پ. ن: از این ب بعد هر وقت کسی ازم پرسید مامانت نیومده خونت؟ میگم چرا اومدن :) 

  • سین میم
۰۹
آبان
۰۱

"ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

این بار پیامبری بفرست

که تنها گوش کند"

گروس عبدالملکیان

 

همه ما شنیده ایم که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم، آنقدر اهل گوش دادن به حرفهای مردم و نشستن پای صحبت‌های آنها بوده اند، که دشمنان ایشان به طعنه، به ایشان لقب" اُذُن" داده بودند و خداوند در جوابشان میفرماید :" قل هو اذن خیر لکم"

 

چند روز پیش در کانال حجت الاسلام قنبریان می‌خواندم که یکی از راه حل های برون رفت از وضع فعلی را، ایجاد این خصوصیت پیامبر در مسئولین می‌دانستند... 

 

و به نظر من به طور کلی نه تنها برای مسئولین بلکه برای تک تک آحاد جامعه، راه حل، شنیدن است... 

 

من این را قبلا تا حدی تجربه کرده بودم اگر به جای گرفتن گارد بسته و تعصب بیجا، از شنیدن حرفهای متفاوت نترسیم و وقتی می‌شنویم هم، جوری بشنویم که انگار به دنبال حقیقتیم و انگار خودمان هم در حال جستجو و رسیدن به نتیجه ایم و در راهیم نه در آخر مقصد و قصدمان این نیست که طرف مقابلمان را هدایت کنیم و دستش را بگیریم، بلکه حتی قصدمان این است که خود نیز هدایت شویم و برای همین اصلا آماده ایم که بشنویم، کلا خیلی نتیجه بهتری میگیریم در تعامل با افرادی که متفاوت اند با ما در اعتقادات دینی و سیاسی و....

 

امشب بار دیگر تجربه اش کردم و به ایمان رسیدم... 

مدتها از خانواده دور بودم و حالا که آمده بودم سر بزنم می‌شنیدم که فلانی خیلی اعتقادات خطرناکی پیدا کرده و برایش نگران بودند و...

 

همانجا هم دلداری شان دادم که اینطور نیست و صرفا در حال طی کردن یک مسیر است و اگر بشنویم و اجازه بدهیم حرف بزند می‌فهمیم که آنقدرها هم عقاید خطرناکی ندارد و... 

 

اما خب خیلی حرفهایم را قبول نداشتند 

امشب نشستم پای حرفهای همان فلانی

سعی کردم گوش کنم 

دقیقا به همان نحوی ک در بالا گفتم 

و بر نقاط اشتراک و جاهایی که با هم، هم عقیده بودیم تاکید کردم، 

دیدم گاردش باز شد

و حتی تلطیف شد 

و اگر قبلش فکر می‌کرد خیلی آن طرفی شده و متفاوت شده ( دقیقا به خاطر واکنش شدید اطرافیان) در انتهای صحبتمان اینطور نبود و خودش را فرد عادی ای که در حال یافتن پاسخ سوالاتش هست و در مسیر رشد است میدید...

 

حتی سعی کردم با تاکید بر بخش‌هایی از صحبت‌هایش، او را وارد جبهه حق کنم 

و اتفاقا خیلی مطابق با مذهب نشانش بدهم ( همانطور که واقعا بود)

 

 

بماند که بعضی جاها واقعا نگران شدم و واقعا فکر کردم نکند جدی جدی از دست رفته است، اما خونسردی خودم را حفظ کردم و در دلم مدام از خداوند کمک خواستم تا آن چیزی را بر زبانم جاری کند که به نتیجه بهتر کمک کند و...

 

امشب بیشتر از هر زمان دیگری مطمئن شدم، نیاز فوری و واجب همه ما،، فقط شنیدن حرفهای افرادی است که با ما متفاوتند... 

اگر حرفهای هم را بشنویم و با آن افراد متفاوت، رادیکال برخورد نکنیم، خودشان هم فکر نمی‌کنند رادیکالند!! اما برعکس اگر با شدت و حدت با آنها برخورد کنیم با دست خودمان هلشان داده ایم در جبهه مقابل...

 

در حالی که در واقع حرف و خواسته اکثر ماها با هم یکی ست

فقط هر کداممان یک جوری این خواسته را می‌فهمیم و یک جور مختص خودمان بیانش میکنیم... 

 

پ. ن: به جای اینکه اینقدر حرص به گفتن داشته باشیم، فقط کمی به شنیدن یکدیگر حریص باشیم... همین! 

- دیدید حتی در همین نوشته من، با وجود آنکه خیلی سعی کرده بودم نگاهم از بالا به پایین نباشد و خودم را بر حق ندانم بلکه به دنبال دانستن باشم، باز هم رگه هایی از این نگاه وجود دارد؟! 

- احساس میکنم تک تک ما انسانها همان مسیری که بشر در طول تاریخ طی کرده است را تک به تک در طول عمرمان طی میکنیم... از تغییرات درونی خودمان نترسیم و به خودمان اجازه تفکر بدهیم... 

- اوایل عقدم، یک بار که داشتم حرفهای متفاوت با ظاهر عقیده هایم میزدم، آخرش به همسرم گفتم انتظار نداشتی این حرفها را بشنوی نه؟ گفتند: تا زمانی که تو اهل تفکری من خیالم راحت است... 

 

 

  • سین میم
۰۶
آبان
۰۱

قرار گذاشته بودیم بعد ماه محرم و صفر یک مراسم عروسی جمع جور بگیریم... تا حدودی پیگیر کارها بودیم اما نه به طور جدی

تا دو شب پیش و شاهچراغ... 

تا دیشب و شنیدن اخباری که بوی این را می‌داد که این ماجرا سر دراز دارد... 

قرار بود بروم مشهد که حصوری کارها را پیگیری کنم، اما هر کاری میکنم نمیتوانم، همه آرزوهایم انگار به باد رفته، مدام به این فکر میکنم که چه اتفاقاتی در پیش رو هست؟ نکند ما هم مثل سوریه شویم؟ نکند نکند...

 

 

 

خیلی شرایط سختی ست

دعا کنیم به خیر بگذرد

دعای جوشن صغیر و سوره حشر بخوانیم

نماز امام زمان بخوانیم... 

 

 

  • سین میم
۰۲
آبان
۰۱

چند وقتی از رفتن مامان می‌گذشت که دختردایی های کوچکم آمده بودند منزل ما. من هم طبق معمول دور و برشان بودم و باهاشان بازی می‌کردم. وسط بازی ها، یکهو دختردایی کوچیکه ک سه سال بیشتر نداشت پرسید: مامانت کجاست؟ او حق داشت... او از وقتی چشم باز کرده بود مامانم یعنی عمه بزرگ‌ را خیلی دور و بر خودش نمی‌دید درست برعکس خواهرش ک از لحظه تولدش مامان مدام پیشش بودند و با او بازی می‌کردند. خواهرش عمه فاطمه را به یاد دارد، او نه! 

من هاج و واج مانده بودم که جوابش را چه بدهم، فقط گفتم چی؟ جواب داد هیچی!

شاید خودش فهمید قضیه از چه قرار است...

حال من در مواجهه با آدم‌های جدید دقیقا همان حالت بهت و حیرتی است که در برابر دختردایی ام داشتم، وقتی ازم میپرسند: مامانت چطورن؟ کجا هستن؟ مامانت تا حالا نیومده خونه ت؟!

 

خدایا تو شاهدی که من تمام تلاشم را میکنم به زندگی برگردم، تمام تلاشم را میکنم قدر داشته هایم را بدانم، تلاشم را میکنم که تسلیم باشم وغر نزنم، اما خدایا سخت است... هیچ کس بیشتر از تو از حال من آگاه نیست... 

 

  • سین میم
۲۶
مهر
۰۱

فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام بهانه ای شده برای رجوع بیشتر به شبکه های اجتماعی و پیام رسانهای ایرانی. اتفاقات اخیر، باعث شده عده ای فکر کنند دیگر حالا در رقابت با شبکه های اجتماعی خارجی، یکه تاز میدان شده اند و احساس شعف و پیروزی داشته باشند که ملت، همهگی، به ناچار، به شبکه های اجتماعی ایرانی روی آورده اند و به به و چه چه :||

اما اگر یک بار دیگر به قضیه نگاه کنیم و عمیق تر بیاندیشیم می‌بینیم که خیر؛ اگر این میدان فقط یک برنده داشته باشد، آن، سرمایه سالاری و فرهنگ منحط آن است! چه فرقی می‌کند که در اینستاگرام و پیج بلاگرها، مدام بمباران تبلیغاتی بشوی یا در روبیکا؟! چه فرقی می‌کند در تلگرام و واتساپ باشی و برایت پیام های تبلیغاتی بیاید که:" زن ایده آل چه کسی است؟ و در ادامه انواع لوازم آرایشی و عمل های زیبایی پاسخش باشد و..." یا در پیام رسان سروش و ایتا و بله؟؟ 

ما خودمان شده ایم آنها! پس روی برگرداندن از آنها و رجوع به خود، همچین تفاوتی هم با شرایط قبلی ندارد!!!

 

پ. ن: آقای میرباقری در برنامه جهان آرا می‌گفتند در این شرایطی که برخی مسئولین به اسلام حداقلی راضی شده اند و اقتصاد سرمایه داری را در مملکت حاکم کرده اند و کلا زیرساخت ها را بر اساس الگوهای توسعه فراهم کرده اند، خانم های محجبه ما، حقیقتا مجاهده عظیمی می‌کنند که محجبه اند! چون شرایط فعلی نتیجه طبیعی اش این است که انسان به سمت پوشش غربی هم برود...

شبیه این حرفها را در برنامه شیوه، یک استاد محترم اقتصاد و آقای ایزدخواه نماینده مجلس هم بیان کردند...

اوصیکم به دیدن هر دو برنامه :) 

  • سین میم
۲۵
مهر
۰۱

بودن در شهر غریب، که تقریبا هیچ یک از اعضای خانواده و اقوام درجه یک و دو و سه و... حضور ندارند، تجربه جدیدی ست برایم... دوران عقد، همسرم خیلی تلاش داشت که انتقالی بگیرد فقط برای همین که من تنها نباشم... میگفتم نه نگران نباش من در یک خانواده کم جمعیت بزرگ شده ام و لاجرم اکثر اوقات زندگی ام را در تنهایی سپری کرده ام و عادت دارم... 

تنها بودن فرصتی ست که می‌تواند زمینه تقویت ایمان را برای انسان فراهم کند... 

در شرایطی که تنها هستی، و تقریبا هیچ کس نیست که از تو سر بزند یا تو بتوانی پیشش بروی، آن هم کلا در یک دنیای نامطمئن، فقط دو انتخاب پیش رویت می ماند... ارتباطت را با خالقت تقویت کنی تا بتوانی با آرامش این روزها را بگذرانی یا اینکه رهای رها بشوی که در آنصورت باز هم احساس اضطراب و ناامنی بیشتر گریبانت را می‌گیرد... 


در شرایط ملتهب این روزهای جامعه، اتفاقاتی که افتاد انگار تلنگری بود که باعث می‌شد یک بار دیگر به خودم بیایم و به همه آن چیزهایی که انجامشان برایم تبدیل به عادت شده، یک بار دیگر عمیقا ایمان بیاورم... احساس می‌کردم گنج های ارزشمندی در دستانم بوده که خودم نسبت بهشان دچار غفلت شده بودم و حالا این هجوم دشمن، سبب شده ارزش آنها را بفهمم و از خودم بپرسم که واقعا چه چیزهایی در دست دارم و چقدر باورشان دارم؟؟!


 

همسرم هر چند وقت یک بار می‌پرسد حاضری هر وقت گفتم همه چیز را رها کنیم و برویم؟ 

بدون تردید می‌گویم : حاضرم! 

می‌گوید من به دوستانم گفتم که همسر من اینجور آدمی ست که آمادگی دارد با من تا هر کجا بیاید... 

لبخند میزنم... 

 

اما در درونم میدانم که توکل و ایمان لازمه رسیدن به چنین آمادگی ای است و من... 


ایمان به غیب، گمشده این روزهای ماست... انگار تمام دنیای مدرن و تهاجم دشمن فقط همین ایمان را هدف قرار داده است... 

چقدر سخت است... 

سخت! 

ایمان به خدایی که نمیبینی اش با چشم سرت

ایمان به پیامبری که هیچ وقت ندیدی اش 

و عمل به حرفهای او... 

در دنیایی که بمباران میشوی با دیدنی ها و اطلاعات زیاد و زیاد و زیاد... 

چقدر مرز مومن بودن یا نبودن باریک است... 

 

 

  • سین میم