قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۸
شهریور
۰۱

کسی نمی‌شنود ما را

اگر که روی سخن داری

و درد حرف زدن داری

 

اگر دهان خودت هستی

اگر زبان خودت هستی

به گوش‌های خودت رو کن... 

  • سین میم
۱۰
شهریور
۰۱

بدترین سوالی که میشه از یه فردی که مبتلا به افسردگی شده پرسید،  اینه:

چی شده که باعث شده ب هم بریزی؟ 

اون وقته که اون فرد فقط توی چشمهای شما خیره میشه بدون این که حتی یک کلمه حرف بزنه...  چون نمیدونه باید چی بگه! 

نمیدونه چجوری باید کوه عظیمی که حال بدش رو ایجاد کرده برای شما توصیف و تعریف کنه... 

 

 

پ. ن: دو سه سال بود که درگیر بودن با افسردگی مادر و برادرم،  باعث شده بود ادای آدمهای قوی را دربیاورم و برای آنکه یک بار دیگر لبخندشان را ببینم بجنگم و مبارزه کنم...

 

حالا دیگر آن معصومه قوی رفته...  و معصومه ای جایش را گرفته که ضعیف است و روز به روز افسردگی اش حادتر می‌شود...  

 

پ. ن2: روزی که همسرم به خواستگاری ام آمد،  فکر میکردم که همه آرزوهایم را میتوانم از زیر خاک بیرون بیاورم و در کنارش به همه آنها برسم،  چیزی که حالا بیشتر از همه آزارم می‌دهد دقیقا همین است که او کسی است که سالها منتظرش بودم،  اما من دیگر آنی نیستم که بتواند قدر بودن در کنار او را بداند و آرزوهاش را محقق کند...

 

پ. ن3: دوران دانشجوییم که مادر داشتم و همه خانواده حالشان خوب بود من به خاطر حوادث پوچی که در دانشگاه با آنها رو به رو شده بودم با یک افسردگی عمیق دست و پنجه نرم میکردم،  میخواستم قدر بودن در کنار خانواده ام را بدانم اما نمی‌توانستم...  حالا هم می‌خواهم قدر بودن د ر کنار همسرم را بدانم از بودن در کنارش بیشترین بهره را ببرم اما باز هم نمیتوانم...  الهی که هیچ کس در این دنیا در چنین موقعیتی قرار نگیرد... 

  • سین میم
۰۲
شهریور
۰۱

نشسته ام رو به روی آدمهای دیگر

یک به یک خاطرات روزهای آخر مادرم را تعریف میکنم

دقیق و با جزئیات 

با آرامش

بدون اینکه ذره ای اثری از اندوه در چهره ام باشد

بدون اینکه گریه کنم 

انگار دارم بخشی از یک فیلم سینمایی یا رمانی را که خوانده ام تعریف میکنم 

 

 

چمعه سالگرد مادرم است

و میشنوم: خدا مادرت را بیامرزد...

و می‌گویم : سلامت باشید خدا رفتگان شما را بیامرزد

باز هم بدون آنکه ذره ای اثر از غم در چهره ام باشد 

 

 

کلماتی را دور و برم می‌شنوم؛ در اخبار، در حرفهای دیگران، در فیلم و سریال... سی تی اسکن، کپسول اکسیژن، واکسن، کرونا، طب سنتی، ریه ش درگیر شده و...

می‌شنوم، گوش میدهم... باز هم طبیعی طبیعی...

 

 

چهار هفته است رفته ام سر خانه زندگی خودم

آنجا که هستم دلم برای خانه تنگ می‌شود

برای خانواده ام

برای کوچه خیابان های شهرم

برای اقوام

برای امام رضا... 

 

 

وسط دلتنگی هایم یاد خاطرات مادرم می افتم... 

یکهو با خودم میگویم: معصومه یادت باشد این رفتارت با مامان درست نبود از این به بعد درستش کنی ها!

بعد تلنگر میخورم که : مامان که دیگر نیست... یک سال است که نیست...

می‌گویم : نیست؟ مگر در خانه نیست؟ در خانه مان در مشهد؟ و وقتی من از شهر جدیدم به مشهد سر بزنم، این مامان نیست که در را برایم باز می‌کند؟

صدا جواب میدهد: نیست! دیگر نیست! فرصتت تمام شده...

و من دچار بهت و حیرت میشوم...

 

 

تازه رسیده ایم مشهد

نشسته ام روی مبل

سرم گیج میرود

چشمانم می‌سوزد و انگار باز نمیشود

انگار روی زمین راه نمی روم 

انگار معلقم

انگار یکی دارد بین زمین و آسمان تکانم می‌دهد... 

کم کم صدایی درونم شروع میکنم به حرف زدن... 

معصومه... 

تو حالت خوب نیست... 

معصومه... 

معصومه... 

مدام بهش می‌گویم ساکت باش

خواهش میکنم

هر چه باشد من با خودم قرار گذاشته ام که رنج های زندگی ام را خودم به تنهایی به دوش بکشم، دیگران نباید بار رنج های من را تحمل کننند.. خودم به تنهایی... این کار را میکنم... خواهش میکنم ساکت باش

نمی‌گذارم این اشک های لعنتی دوباره بیاید، نمی‌گذارم رفتارم و ظاهرم با دیگران فرق کند 

نه 

نه... 

نمیشود

صدا از من قوی تر است

وقتی نمی‌گذارم حرف بزند دیگر حال خودم را نمی‌فهمم، فقط میبینم اشک هایم دارد سرازیر می‌شود و بدنم میلرزد و دندانهایم محکم به هم می‌خورد... خودم را در آغوش مادربزرگ و خاله ام پیدا میکنم... مادرجون میگوید: گریه کن! گریه کن!... 

صدایم بلند می‌شود و بغضم می‌ترکد.... 

همه آن بغضهایی که وقتی داشتم خاطرات آن روزهای آخر را تعریف میکردم مخفی شان کرده بودم 

همه بغضهای که وقتی دیگران می‌گفتند خدا مادرت را بیامرزد در گلویم پنهانشان کرده بودم و فقط با سرفه ای بغض را، بیرون داده بودم... 

 

پی نوشت: آدمها آنقدرها هم که نشان می‌دهند قوی نیستند، یک زمانی، یک جایی، در کنج پستویی زانوهایشان را در خود جمع کرده و شکسته اند... 

دلم میخواست تا آخر عمرم فقط گوشه ای می‌نشستم و برای این فقدان عظیم گریه میکردم... اما نمی‌شود... 

با خودم فکر میکنم چه چیز به من اجازه داد این یک سال زنده بمانم؟ 

چیزی جز اینکه این حقیقت را گوشه ای از ذهنم پنهان کردم ا بتوانم به زندگی ادامه دهم؟

 

پی نوشت دو: دلم برای مادرم تنگ شده! برای آغوش مهربانش، نگاه های پر از عشق و محبتش و خنده های از ته دلش، برای دستان مهربانش که با آنها سرم را نوازش می‌کرد و....

یک سال شد، اما هنوز هم باورم نمی‌شود.... 

  • سین میم