قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

الحمدلله علی کل حال...

قطره

«دریا! مزن به سینه ما
دست رد
که ما
گر قطره‌ایم
از آب وضوئی چکیده‌ایم...»
محمد مهدی سیار

این وبلاگ،
همان «پری برای پرواز» سابق است! :)

آخرین نظرات
نویسندگان

۸۱ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

۱۵
مهر
۰۰

همیشه وقتی تو زیارتنامه ها میخوندم «بأبی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی لک الفداء» به فکر فرو میرفتم که چرا با این ترتیب چرا اول پدر و مادر؟! 

حالا میفهمم...

پدر و مادر باارزش ترین دارایی های زندگی آدمن...

و آدم باارزش ترین ها رو در راه خدا میده...

 

پارسال روز شهادت امام رضا علیه السلام با مامانم و خاله م پیاده رفتیم تا حرم...تو راه برگشت از یه ایستگاه صلواتی چای گرفتیم و گوشه پیاده رو نشستیم خوردیم...

هرگز فکر نمیکردم آخرین باری باشه که با مامان پیاده میریم حرم ...

 

میدونین ما آدما خیلی غافلیم...خیلی...همونطوری که من وقتی میشنیدم که هوای پدر مادراتونو داشته باشین قبل اینکه دیر بشه یا دستشونو ببوسین یا...خودمو میزدم به اون در و اصلا نمیخواستم به این چیزا فکر کنم، شاید الان هم اگه من این حرفا رو بهتون بزنم شما هم همین برخوردو داشته باشین...اما امیدوارم اینطوری نباشه، اگه مادرتون کنارتونه اگه از نعمت حضور باعظمتش برخوردارین قدرشو بدونین روزی هزار بار دستشو ببوسین بغلش کنین و بهش بگین چققققدر دوستش دارین ...

 

  • سین میم
۲۵
شهریور
۰۰

به مامان که فکر میکنم 

احساس آرامش میکنم

و از ته دلم معتقدم آنجا خیلی حالش بهتر است از اینجا

اما به خودمان و دنیای بدون مامان که فکر میکنم

پر میشوم از وحشت و ناامیدی و حتی خشم 

و مغزم پر از نشخوارهای ذهنی میشود که اگر فلان دکتر میبردی اگر فلان مراقبت را میکردی اگر اگر اگر...

 

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

اگر مسابقات قرآن بود

اگر طرح ولایت بود

اگر راهیان نور بود

اگر کربلا بود

هیچ کدام بیشتر از دو هفته طول نمیکشید...

 

من هیچ وقت بیشتر از دو هفته از مادرم دور نبودم

بیست و چهار سالم شده

اما مثل یک دختربچه سه چهارساله

دلم هوای نوازش های مادرم را میکند

هوای قربان صدقه رفتن هایش را

 

وقتی دستم را میبرم منتظرم بیاید و با حرفهای مادرانه اش ارامم کند

وقتی کارهای خانه را انجام میدهم منتظرم بیاید و بگوید دستت درد نکنه مامان

وقتی صبح چشم باز میکنم منتظرم سلامم را جواب دهد

وقتی وارد خانه میشوم چشمم دنبالش میگردد

وقتی ظرفهای غذا را آماده میکنم میخواهم چهار تا بشقاب بگذارم

وقتی لباس هایم را میپوشم تا بروم بیرون دنبالش میگردم که بهش بگویم خوب شدم مامان؟! چادرم چروک نیست؟ روسریم درسته؟!

وقتی توی جمع حرفی میزنم که بعدش استرس میگیرم که آیا درست بوده یا غلط دنبالش میکردم که ازش بپرسم مامان به نظرت حرفم بد یود؟!

و...

مامان در لحظه لحظه من در همه زندگی ام، در همه افکارم، در همه اعمالم، در گوشه گوشه خانه هست...حضور دارد...

 

همه حرفهایی که وقتی بابابزرگ رفته یود به مامان میگفتم، حالا یکی باید به خودم بگوید...

 

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

ما نمیدانستیم

همان سالهایی که درگیر غمهای دم دستی و کوچک بودیم

بعدها 

بهترین سالهای زندگی مان خواهند بود

 

سالهایی که جمع خانواده ۲۲ نفره ما

۲۲ نفر بود

نه ۲۰ نفر

 

سالهایی که مامان

با تمام وجودش 

و عشقش

برای دختردایی کوچکمان 

عروسک میبافت

با او میخندید

بازی میکرد

 

سالهایی که هر هفته خانه مادربزرگ جمع میشدیم 

و همه حضور داشتیم

هم بابابزرگ بود

هم مامان

 

در تولدهایمان 

از ته دل میخندیدیم

 

و هم مادر داشتیم تا بر دستانش بوسه بزنیم

هم پدر...

 

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

از کجا معلوم؟

شاید قرار باشد من هم 

به همین زودی ها

ب تو ملحق شوم 

 

پس

بس است این توقف و بهت و حیرت...

 

تو رفته ای مادر

و این تلخ ترین واقعیت زندگی من است

 

اما 

حالا این منم

که باید برای رسیدن به تو

شتاب کنم...

 

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

وقتی حاج قاسم رفت

من خواب بودم

و خبر رفتنش مثل سیلی ای بر صورتم نواخته شد تا بیدار شوم

 

وقتی مادرم رفت هم

من خواب بودم

گرد غفلت مدتها بود بر قلبم نشسته بود

و رفتنش 

بیدارم کرد

 

ای کاش بهای بیدار شدن ما 

اینقدر سنگین نبود...

 

ای کاش وقتی بود 

بیدار میشدم...

  • سین میم
۲۱
شهریور
۰۰

هر چقدر عکس هایت را نگاه کنم

هیچ کدامشان

نه آغوش تو میشود

نه دستان گرمت

نه نوازش های مادرانه ات

نه نگاه های پر از محبتت

نه لبخندت

نه دست هایی که به دعا برمیداشتی هر گاه گره به کارم می افتاد

 

حتی وقتی خوابت را میبینم

دیدنت در خواب هم این دل پریشانم را آرام نمیکند...

  • سین میم
۲۰
ارديبهشت
۰۰

غرق شدن در زندگی روزمره، یک وجهش این است که آدم قدر آن چیزهایی را که دارد نمیداند، اصلا نمیفهمد، متوجه نمیشود...

 

چند سال قبل، قبل اینکه مادرم مبتلا به افسردگی بشوند، یکی از درگیری های همیشگی ام با ایشان این بود که: مامان، چرا اینقدر به من گیر میدی؟ چرا اینقدر رو همه چی حساسی؟ رو منظم و مرتب بودن همه چی، رو درست انجام شدن کارا و... ؟ 

بعد، وقتی به افسردگی مبتلا شدند بعد پدربزرگم، دیگر هیچ‌چیزی برایشان مهم نبود...و ما دلمان لک زده بود برای اینکه یک بار دیگر مامان بهمان گیر بدهد! ...الحمدلله مدتی هست که حال مامان بهتر شده به لطف خدا؛ یکی از نشانه های مهمش همین است که باز به نظم و ترتیب و...حساس شده و گاهگاهی به ما گیر میدهد :) 

 

چند ماهی شده بود که حال برادرم بهتر شده بود... و باز، خنده هایش، پر شر و شوری‌اش، مهربانی هایش، انگیزه فراوانش برای زندگی، همه، برایم عادی شده بود... حالا چند روزی است که افسردگی‌اش عود کرده!... این عود کردنها، تا زمان درمان کامل طبیعی ست. اما سخت است، خیلی سخت... سکوت، حرف نزدن، کناره گرفتن از فعالیتهای مورد علاقه اش...دیدن همه اینها خیلی سخت است. سخت تر این است که مدام با خودم فکر میکنم: نکند من کوتاهی کرده‌ام؟ نکند حرفی زده ام که باعث برگشت این وضعیت شده؟ نکند نکند... سخت تر تر این است که وقتی یکی از اعضای خانواده، مبتلا به یک ناراحتی روحی هست، رسما هیچ‌کاری از دست آدم برنمی اید! فقط باید بنشینی نگاه کنی و صبر کنی تا خودش این درد را ذره ذره تحمل کند، و در طول زمان و بتدریج، حالش بهتر شود...

 

اینطور وقتها، به خودم میگویم که چقدر زمان اندک است، چقدر زود فرصت از دست میرود...چرا همان زمانهایی که حالش خوب است نمیروم بهش بگویم که چقدر دوستش دارم؟ که چقدر خوب است که هست؟ که لبخندش، انگیزه زندگی کردنش چقدر به من انگیزه زندگی میدهد؟! 

 

وقتی این اتفاقات می افتد، انگار پیوندی که بین ما اعضای خانواده هست سست میشود، نمیدانیم باید چه کنیم، هر کسی میرود توی لاک خودش... کار همیشگی من این بود که غر بزنم که خدایا چرا ما اینقدر کم هستیم؟ چرا خانواده مان پرجمعیت نیست که اینجور وقتها بالاخره یک نفر این جو را بتواند بشکند و...؟! 

امشب به دلم افتاد که: تنهایی ما را خدا پر میکند...، پیوندهای سست شده را خدا ترمیم میکند... یعنی امید من که این است... و فکر میکنم خدا هم به همین امیدهای ما و طرز نگاهمان به وقایع، نگاه میکند...

 

+ نمیدانم اصلا کسی هنوز اینجا را میخواند یا نه، اگر هم کسی یا کسانی هستند خاموشند و حرفی نمیزنند؛ خواستم بگویم رویه وبلاگ نویسی من همین است که هست. قبلا نبود اما حالا اینطور شده. نوشتن روزمره های زندگی‌ام، گاهی هم درد دل کردن... 

خواهش و التماس من این است که اگر خواندن اینجا حالتان را بد میکند حتی به قدر ذره ای، اگر فکر میکنید وقتتان تلف میشود و... نخوانید لطفا! وبلاگ را انفالو کنید و‌خلاص! بی تعارف! 

باور کنید شانه های من تحمل این را ندارد که در آن دنیا، بخواهد بار حق الناسی که از این طریق برایم به وجود می اید را تحمل کند...

بارها خواسته ام وبلاگ را حذف کنم. اما نشده... چون اینجا انگار دفتری ست که هر پستش، برگی از زندگی من است؛ احوالات و تجربه هایی که میخواهم ثبت شوند تا یادم بماند و واقعا دفتر خاطرات و اینستاگرام و...هیچ‌کدام جای این وبلاگ را نمیگیرند! ...

 

++ خیلی التماس دعا دارم...

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۰۸
  • سین میم
۲۶
فروردين
۰۰

پارسال، چنین شبهایی، یک مرده متحرک بودم؛ نسبت به ادمهای اطرافم احساسی نداشتم و مدام در حال فرار کردن ازشون بودم. فرار از نگاهشون، سوالاشون، نگرانی هاشون، ابراز احساساتشون... پارسال من کوهی از افکار منفی، خشم، تردید و ناامیدی بودم... من تو گذشته گیر کرده بودم. مدام در حال سوال کردن از خدا بودم. طلبکار بودم؛ خدایا چرا من؟ چرا اینطوری شد؟ چرا به فلان چیزها نرسیدم؟ چرا چرا چرا؟! ... 

اما امسال خدا رو شکر خبری از اون همه بی تفاوتی، افکار منفی، ناامیدی، تردید و سرگردانی نیست. با اینکه سال پرماجرا و واقعا سختی رو پشت سر گذاشتم، اما بحمدالله الان حالم خوبه. دیگه تعارف رو با خودم کنار گذاشتم، خودم رو همونطور که هستم پذیرفتم، دیگه گذشته م و اشتباهاتم روی شانه هام سنگینی نمیکنن. فراموششون نکردم اما دیگه درگیرشون هم نیستم. من تصمیم گرفتم برای رسیدن به آرزوهام مبارزه کنم و دیگه تلاش برای رسیدن به اونها رو به آینده حواله نکنم. 

واقعا ادم در طول زندگیش، روحش زخمی میشه. یا به وسیله خودش یا دیگران. نباید بذاریم اونقد این زخما کاری بشن که یه روز از پا بندازنمون. باید یاد بگیریم چجوری خودمون مرهم زخم خودمون باشیم. چجوری بحرانهای زندگی رو مدیریت کنیم، مسایل رو حل کنیم و با چالشها کنار بیایم و مدیریتشون کنیم. 

امروز مشاورم میگفت وقتی دوباره تو یه بحران قرار میگیری، وقتی دوباره اوضاع پیچیده و دشوار میشه، بشین برا خودت بنویس واقعا تا حالا چطور پیش رفته وضعیت؟ قبلا چطور بود؟ الان چطوره؟؟ اگه وضع الان نسبت به چند ماه قبل بهتر شده،‌چرا چند ماه بعد از امروز بهتر نباشه؟ 

 

میدونم... نباید الکی امیدوار باشم. اما نباید هم الکی ناامید باشم. من یاد گرفتم توقعاتم از زندگی رو واقع بینانه کنم. یکی از مهمترین هاش هم این بوده ک بفهمم شادی و غم همیشه در هم تنیده ست. هیچ روزی از راه نمیرسه که هیچ مساله ای، غصه ای وجود نداشته باشه. باید یاد بگیرم تو دل سختی ها حال خودمو خوب نگه دارم. و تو اوج غمها، شادی های کوچیک رو ایجاد کنم و خوشبختی های کوچیک زندگی رو هم ببینم. 

 

من امشب اومدم اینجا که بنویسم : 

از دست و زبان که برآید؟ کز عهده شکرش به درآید؟ 

 

میدونید رفقا! مستجاب شدن دعاهامون، بهتر شدن حالمون، جبران خطاهامون، و تغییر مسیر زندگی مون، خیلی درد داره. و خیلی تدریجی اتفاق میفته. اما اتفاق میفته. اگر از خدا بخوایم و براش تلاش کنیم... 

امسال خیلی از دعاهای چند ساله من مستجاب شد. اما با بهای سنگین. به قیمت تحمل روزهای سختی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم و همیشه از خدا میخوام برای هیچ ادمی تو این کره خاکی پیش نیاد! 

 

 

«منِ» امروز من، تو ‌ماه رمضان سال ۱۴۴۲، خیلی متفاوته با «من» ده سال یا ۱۵ سال قبل. شاید خیلی چیزهای خوب سالهای قبلم رو امروز نداشته باشم، شاید خیلی سرمایه هام رو از دست داده باشم، اما وقتی از بالا نگاه میکنم به روندی که همه این سالها طی کردم، رشد رو میبینم.

حتی رشد رو در خانواده و اقوام دور و نزدیک میبینم. 

به نظرم این روند رشد برای کل بشریت در جریانه. و انسان در طول تاریخ داره به سمت کمال حرکت میکنه. مهم اینه که وقتی تو دل سختی‌ها هست، توشون غرق و ناامید نشه و همین نگاه از بالا رو برای خودش حفظ کنه. مهم نیست که الان تو چه وضعیتی هستیم، مهم اینه که در مجموع به چه سمتی حرکت میکنیم؟ چه چیزهایی رو از دست دادیم و‌ چه چیزهایی رو به دست آوردیم؟ ...

 

+ دلم میخواست یه پست ماه رمضانی بذارم، ولی خب فعلا چیزی از این دل برنمی‌آید... برای حال دلمون دعا کنیم...

  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۲۱
  • سین میم
۲۵
اسفند
۹۹

همین چند ماه قبل بود، که فکر میکردم هیچ وقت آسمون آفتابی نمیشه، فکر میکردم ابرای تیره و سیاه همیشه هستن و امید دیدن خورشیدو نداشتم... روز به روز شرایط سخت‌تر میشد و من هر روز از خدا میپرسیدم: مگه یه آدم چقد طاقت و تحمل داره؟ ...

اما درست همون موقعی که همه چی خیلی سخت تر از قبل شد، همون موقع که فکر میکردم واقعا دیگه نمیکشم، همون موقع، ابرای تیره آروم آروم شروع کردن به کنار رفتن... 

آره! من فکر میکردم هیچ وقت دیگه روزای عادی نمیاد. راستش من اصلا به آینده فکر نمیکردم. فقط هر روز که چشمامو باز میکردم به این فکر میکردم که چطور امروز تحمل کنم؟! چطور امروزم شب بشه در حالی که همچنان خودمو قوی نگه داشتم و از پا نیفتادم؟!

اما الان، امروز که ۶ ماه از شروع اون دوران سخت و ۳ ماه از روزی که آسمون زندگیم شروع کرد به صاف شدن، میگذره، من حالم خوبه! من زنده م! من قوی تر از قبل شدم... اما نمیخوام هیچ وقت اون روزا از یادم بره. باید یادم بمونه که چه معجزه ای تو زندگی ما اتفاق افتاد. باید یادم بمونه که هر چقد سخت و طاقت فرسا باشه یه برهه هایی از زندگی، بالاخره یه روز تموم میشه... 

آره ، نمیشه منتظر نشست تا یه روزی برسه که همه چی خوب باشه. یه روزی که حال آدم تماما خوب باشه، و همه ش اتفاقات خوب بیفته و هیچ سختی ای وجود نداشته باشه. ان مع العسر یسرا؛ آسونی و حال خوب کنار و همراه اتفاقات دشوار زندگیه... تو دل سختی ها چیزایی هست که بشه به خاطرشون لبخند زد و کورسوهایی از امید همیشه روشنه... 

۶ ماه قبل من فکر نمیکردم پایان سال ۹۹ رو ببینم. فکر نمیکردم موقع عید بتونم ب فکر خونه تکونی یا تصمیمای جدید سال آینده یا انتخابات باشم. اما ...شد، اتفاق افتاد و فرج بعد از شدت تو زندگی ما محقق شد. 

نمیدونم در آینده چی پیش میاد. نمیدونم بازم یه دوران سخت مثه تجربه امسالم رو تجربه خواهم کرد یا نه، اما خدا بزرگه... خیلی بزرگ... 

تو این چند وقت یاد گرفتم که غصه چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده رو نخورم. و به خاطر چیزهایی که در کنترل من نیستند نگران نباشم و احساس مسئولیت نکنم...

 

+ میگفت: تا حالا روزی نبود که صدات، نگاهت و حرفات بوی امید داشته باشه. همیشه احساس میکردم دیگه هیچ امیدی به آینده نداری، اما امروز اینطوری نیستی، چی شده؟ 

واقعیتش اینه که من همین دو سه روز پیش اونقد حالم بد بود که کارم به بیمارستان کشید، اما الان خدا رو شکر خوبم. چرا، چون تصمیم گرفتم به جای نادیده گرفتن مسائل و سرکوب کردنشون، حلشون کنم... من مستقیم با برادرم حرف زدم، همه چیزایی که تو دلم بود بهش گفتم، با پدرم حرف زدم و گفتم چی تو روابط خانوادگی مون سر جاش نیست و باعث حال بد منه... شاید فورا همه‌چیز تغییر نکرده باشه. اما در بلند مدت اتفاقات خوبی خواهد افتاد ... 

++ همه چی تو این زندگی، تدریجیه. چه رشد چه سقوط... همین تدریجی بودنه که صبور بودن رو به آدم یاد میده. ناامید نشدن رو و در سخت ترین شرایط مقاومت کردن رو...

  • سین میم
۱۷
اسفند
۹۹

نمیدانم مشکل از قلبم هست یا کم خونی یا ...؟! هر چه هست هر چند وقت یک بار علامتهای خفیفی در وجودم ظاهر میشود و هر بار فکر میکنم که به یک بیماری مبتلا شده ام...

 

چند وقت پیش فکر میکردم ام اس گرفته ام!! یا مشکل قلبی، کلیوی یا ...دارم !! رفتم چکاپ دادم و واقعا مطمئن بودم یک چیزی شده... اما دکتر گفت همه این علامتها ب خاطر استرس زیاد بوده. 

 

این چند روزه هم ک فکر میکردم کرونا گرفته ام! و رفتم آن تست وحشتناک کرونا را دادم... 

مشخص است ک نتیجه این تست هم منفی بود :) 

 

نمیدانم این علامتهای جسمی واقعا نشانه یک مشکل جسمی هست یا واقعا همه اش از روان ناآرامم سرچشمه میگیرد، اما هر چه که هست باعث میشود هر چند وقت یک بار به یک سری چیزها فکر کنم

مثلا:

چه کارهایی مانده که انجام نداده ام؟ برای تحقق کدام آرزوهایم هیچ گامی برنداشته ام؟! 

از چه کسانی دینی، حقی بر گردن دارم که ادا نکرده ام؟! 

اگر بمیرم، در کدام محافل جایم خالی خواهد بود؟! 

اصلا بود و نبود من در این دنیا فرقی میکند؟! 

مرگ من اثری برجا خواهد گذاشت؟! 

چه کسانی از نبود من ناراحت میشوند و چه کسانی خوشخال؟! 

در ذهن اطرافیانم خاطره شیرینی از من وجود دارد؟! 

و...

 

هر چند ک بعدش ک خیالم راحت میشود دوباره میشوم مثل قبل، ولی ب اندازه همان چند لحظه یا چند ساعت تفکر در این باره ها، باز هم غنیمت است...

  • سین میم
۰۸
اسفند
۹۹

سلام

مدت زیادیه که قصد دارم اینجا در مورد تجربه اخیرم باهاتون صحبت کنم

تجربه افسردگی

 

اول اینکه افسردگی جزء رایج ترین اختلالات هست و گاهی ممکنه منشا جسمی هم داشته باشه. یعنی کمبود بعضی ویتامین ها و مواد معدنی مثل آهن، ویتامین D و یا کم کاری تیروئید میتونه باعث پایین اومدن خلق و افسردگی بشه. 

 

برای همین اگر خودتون یا اطرافیانتون احساس خلق پایین داشتید در قدم اول چکاپ بدید. 

 

اما خلق پایین یعنی چی؟

یعنی لذت نبردن از زندگی؛ از کارهایی که قبل از این از انجام دادنشون احساس خوبی پیدا میکردید اما الان نسبت بهشون بی تفاوت شدید یا حتی حالتون رو بد میکنند. 

این مهمترین علامته ب نظرم... یه سری علامت دیگه هم وجود داره که میتونید تو اینترنت جستجو کنید.

 

اما یه سری علائم هست که کمتر گفته شده. اما مهمه! مثلا در مردان، پرخاشگر شدن میتونه یکی از علائم افسردگی باشه...

 

نکته دوم اینکه: افسردگی هیچ ربطی به دین و ایمان فرد نداره. اینکه تصور کنیم افراد دیندار و مذهبی اصلا افسرده نمیشن یا اینکه اگر کسی افسرده شد بهش برچسب بی ایمانی بزنیم اصلا درست نیست. افسردگی یک بیماریه. بیماری روحی. چیزی که اختیارش دست خود فرد نیست... اما میشه ازش پیشگیری کرد...

 

زندگی همه ما بالا و پایینی های زیادی داره. شکست، موفقیت، تجربه های تلخ و... ممکنه در طول زندگی مون هیجانات به شدت منفی رو تجربه کنیم. و یا هیجانات به شدت مثبت. 

یک سری عادات، باورها و سبک زندگی بین اکثر یا بعضی از ماها وجود داره که میتونه تجربه های تلخ زندگی مون رو برامون تلخ تر از اونچه که هست بکنه و یا پیامدهاش رو برامون تشدید کنه. 

مثلا اینکه ممکنه در بعضی از فرهنگ ها، ابراز هیجان خصوصا هیجانات منفی خصوصا برای اقایون، تقبیح بشه. 

یا اینکه یک سری انتظارات غلط در مورد نقش ها وجود داشته باشه. مثلا اینکه زن باید کاملا خودش رو وقف زندگی اطرافیانش بکنه. باید ازخودش بگذره و به ارزوهای خودش فکر نکنه. کمال زن به رشد اعضای خانوادشه. این انتظارات اشتباه، میتونه ی خشم پنهان رو در زن ایجاد کنه که در بلند مدت به یک افسردگی شدید تبدیل میشه. 

 

اما خود شخص هم ممکنه در طول زندگی با توجه به تجربه هایی که داشته، بازخوردهایی که ازمحیط دریافت کرده و ... باورهایی در مورد خودش پیدا کرده باشه که در برداشتش از وقایع و اتفاقات زندگی اثرگذاره. 

در روانشناسی شناختی، مبحثی وجود داره تحت عنوان تحریف های شناختی. منظور، باورهای اشتباهی هست که در ذهن ما وجود داره. و به صورت یک الگو برامون دراومده.

مثلا تعمیم افراطی: اینکه یک اتفاق رو به سایر موارد هم تعمیم بدیم. مثلا اگر یک جا دل کسی رو بشکنم، با خودم بگم من همیشه همینم! همیشه خرابکاری میکنم! هیچ وقت نمیتونم درست صحبت کنم و...

یا ذهن خوانی: اینکه در روابطمون با دیگران علت رفتار اونها رو حدس بزنیم. یا حدس بزنیم که وقتی من این کارو انجام دادم فلانی در مورد من چه فکری کرده... 

این تحریف های شناختی یک ده موردی میشن... اینم میتونید تو اینترنت پیدا کنید :)

 

خواستم بگم این باورهای تحریف شده و یا باورهایی که در مورد جهان داریم که بهشون طرحواره گفته میشه و یا باورهایی که در مورد خودمون داریم که بهشون خودپنداره گفته میشه، نقش خیلی زیادی در نوع برخورد ما با اتفاقات زندگی مون داره. 

 

با اینکه والدین ما تمام تلاششون رو کردن که بهترین نوع فرزندپروری رو در حد توان خودشون داشته باشن، اما اونها هم انسان هستن و ممکن الخطا. قطعا سبک فرزندپروری والدینمون تاثیراتی در شخصیت ما، طرحواره های ما و خودپنداره مون داشته. 

نتیجه اینکه، اگر باورهای ناکارمد ما (زمینه درونی) در کنار وقایع منفی بیرونی (مثل شکست های متعدد، تجربیات تلخ و...) قرار بگیره، ممکنه منجر به اختلالات روانی مثل افسردگی، وسواس و... بشه. 

 

پس راه حل چیه؟ 

اینکه اینقد به خودمون فشار نیاریم که تنهایی مسائل زندگی مون رو حل کنیم. بگردیم یک روانشناس یا مشاور خوب پیدا کنیم و سعی کنیم اول این تحریف های شناختی احتمالی، مشکلات شخصیتی و... رو پیدا کنیم و بعد قدم به قدم برای اصلاحشون تلاش کنیم...

 

حتی اگر ما هیچ مشکلی در باورها و...مون نداشته باشیم باز هم با راهنمایی گرفتن از یک روانشناس بهتر میتونیم مسائل زندگی رو حل کنیم. مهارتهای زندگی رو یاد بگیریم و یاد بگیریم که چطور در مسیر رشدمون حرکت کنیم...

 

از مراجعه به روانشناس نترسیم، خجالت نکشیم... من الان بیشتر از 6 ماهه که میرم پیش رواندرمانگر و واقعا مطمئنم این ادم رو خدا برای من فرستاد وگرنه اگر میخواستم با همون روال قبل پیش برم دیر یا زود تو دور باطلی که گیر کرده بودم غرق میشدم.... اون هم با ماجراهایی که تو چند ماه اخیر برام پیش اومد...

 

فعلا در همین حد کافیه ب نظرم :) امیدوارم مفید بوده باشه براتون...

اگر باز هم نکته ای یادم اومد تو یه پست دیگه خدمتتون عرض میکنم.

فقط یه کتاب هم بهتون معرفی کنم: «زندگی خود رادوباره بیافرینید» از جفری یانگ

که درمورد طرحواره هایی هست که ممکنه هر کدوم ما داشته باشیم و از اونها با عنوان تله های زندگی نام میبره. و راه حل های عملی هم ارائه میده. 

  • سین میم
۰۸
بهمن
۹۹

«دوست داشتن بی‌قید و‌ شرط» 

تا حالا این عبارت رو ‌شنیدید؟ 

برای ما سر کلاس‌های روانشناسی، یکی از موارد پرتکرار بود. اما حقیقتا تا همین چند وقت قبل درست درکش نکرده بودم. 

دوست داشتن بی‌قید و شرط یعنی جدا کردن آدم‌ها از اعمال و ‌افعالشون. یعنی اگر یک نفر فعل بدی انجام داد، تصور نکنیم اون شخص، آدم بدیه! یا برعکسش اگر فعل خوبی انجام داد نگیم آدم خوبیه! یعنی آدم‌های اطرافمون رو فارغ از اعمالشون، دوست داشته باشیم. هر چند کاربرد این موضوع بیشتر تو فرزندپروری هست، ولی من به تازگی متوجه شدم که تو رابطه ما با تک تک اعضای خانوادمون و دوستانمون اهمیت داره. اینکه اطرافیانمون رو همون طور که هستند بپذیریم، مدام سعی نکنیم تغییرشون بدیم، نگاه از بالا به پایین نداشته باشیم و‌فکر نکنیم ما مامور نجات و هدایت همه هستیم!(بماند که اصلا معلوم نیست خود ما هدایت یافته باشیم و واقعا در مسیر درست حرکت کنیم) اساسا آدمها با هم متفاوتن. و بهتره که قبل از اینکه دیر بشه این رو ‌بپذیریم! 

ادمها وقتی احساس کنن درک نمیشن، احساس کنن هیچکس حرفشون رو نمیفهمه و نمیخواد بفهمه و همه مدام سعی میکنن تغییرشون بدن، دچار احساس ناامیدی و پوچی میشن! چون به این نتیجه میرسن که قدرت هیچ اثرگذاری‌ای بر محیطشون ندارن! و از طرف هیچ‌کس مورد پذیرش واقع نمیشن... 

البته؛ این یه واقعیته که همیشه ما مورد پذیرش همه نیستیم و قطعا یه سری افرادی وجود دارن که ما رو درک نمیکنن و نمیپذیرن و حتی طرد میکنن، همونطور که ما نسبت به افرادی اینطور هستیم. اما مهم اینه که ما در روابطمون با اعضای خانواده، طوری رفتار نکنیم که این احساس رو ‌پیدا بکنن...


«به ارزش ها علایق و عقاید دیگران احترام بگذار حتی اگر از نظرت مزخرف ترین علایق و ارزش ها باشند! 
پذیرفتن تفاوت ادم ها و عدم تلاش برای یکسان کردنشان با هم و کنار امدن با این تفاوت ها و زندگی با ادم ها ب رغم همین تفاوت ها...یعنی زندگی!!!
فطرت همه یکی است اما این ب معنی این نیست ک همه دقیقا عین هم بیندیشند عین هم فکر کنند و برداشتشان از واقعیات انطوری باشد ک دیگران هستند...«ادم ها ماشین مسابقه ای نیستند!»ادم ها اصلا ماشین نیستند و نمی شود با ایشان مثل یک موجود بی فکر بی احساس رفتار کرد! انهایی ک رو ب رویشان ایستاده ایم ادم هستند! ادم!می فهمند تجربه میکنند و قرار نیست دقیقا همان طور ک فکر کنند ک ما فکر می کنیم!»

این یادداشت رو یکی دو سال قبل نوشتم وقتی برای اولین بار دیدم در رابطه با یکی از دوستام، تفاوت محیط و تجربه‌هامون باعث شده کم کم خودمون هم متفاوت بشیم، جهان‌هامون فرق کنه، دغدغه‌هامون و حتی مدل فکر کردنمون... اما هنوز هم مثل قبل همدیگرو دوست داشتیم، هنوز هم مثل قبل سعی میکردیم همدیگرو بفهمیم و از بودن کنار همدیگه لذت ببریم...و از اون طرف در رابطه با بعضی‌های دیگه دیدم متفاوت شدیم اما چون هر طرف فکر میکنه خودش درسته و طرف مقابلش غلط و‌نگاه از بالا به پایین داره، بودن در اون رابطه‌ها فقط احساس خفگی بهم میداد... اونجا این یادداشت رو نوشتم و سعی کردم واقعا بهش عمل کنم... سعی کردم، اما امسال تازه بیشتر به اهمیتش پی بردم...

 


+ خارها

           خوار نیستند

شاخه‌های خشک

         چوبه‌های دار نیستند

میوه‌های کال کرمخورده نیز

         روی دوش شاخه بار نیستند

پیش از آنکه برگ‌های زرد را

          زیر پای خویش 

                             سرزنش کنی

خش خشی به گوش می‌رسد:

برگ‌های بی‌گناه

با زبان ساده اعتراف می‌کنند

                         خشکی درخت

                               از کدام ریشه آب می‌خورد! 

قیصر امین پور

 

 

  • سین میم
۰۹
مرداد
۹۹

مدت خیلی کوتاهیه که دارم تمرین میکنم دیگه از حال بد و مشکلاتی که برام پیش میاد با کسی حرف نزنم، حتی تو‌ وبلاگ اما نمیدونم چقدر موفق میشم...

صحبت کردن از سختی‌ها و مسائل زندگی قطعا یه فوایدی داره؛ که کوچکترینش به نظرم از بین رفتن تصورات فانتزی و خیالی نسبت به هم‌دیگه ست و این هم باعث تقویت حس همدلی و ایجاد همزاد پنداری میشه.

 

حدیث داریم از امام صادق علیه السلام: « هر گاه یکی از شما به درد و اندوهی دچار شد برادر خود را آگاه سازد و بر خود سخت نگیرد»(وسایل الشیعه، ج۶، ص ۳۱۲) ؛ این رو واقعا قبول دارم، یعنی همیشه زمان‌هایی بوده که واقعا اگر با دوستی در مورد پیشامدها صحبت نمی‌کردم واقعا قلبم می‌ترکیده، اما فکر میکنم باید به نیتمون از این کار آگاه باشیم....

یادمه که حضرت امام یه جایی تو چهل حدیث نکته‌ای با این مضمون فرموده بودن که اگر عادت بکنی به گفتن مشکلاتت به دیگران، به نحوی داری از خدا شکایت می‌کنی و این کم کم باعث قساوت قلبت میشه.
به غیر این، درسته که این صحبتها باعث ارامش و حال خوب در اون لحظه میشه و احساس سبکی میکنیم، اما در اغلب موارد، مشکل ما به طور ریشه‌ای حل نمیشه. 

در واقع وقتی با نزدیکانمون در مورد مشکلات صحبت می‌کنیم طبیعیه که نتونیم صورت واقعی مساله رو بیان کنیم و بخش‌هایی رو سانسور کنیم. در کنار این موضوع، علقه‌های عاطفی دوستان و اطرافیانمون به ما، ممکنه باعث بشه که اونها هم نتونن به صورت منطقی به ماجرا نگاه کنن.

 

خلاصه؛ هدفم از مطرح کردن این موضوع این بود که بگم: در میون گذاشتن مشکلات زندگی با یک روانشناس و کارشناس مرتبط، نسبت به صحبت کردن با اطرافیانمون گزینه خیلی بهتریه و امتحان کردنش واقعا ضرر نداره. 

البته میدونم که قطعا یه سری تبعات میتونه داشته باشه؛ چون هنوز هم تو جامعه ما ذهنیت خوبی نسبت به روانشناس‌ها و مراجعه به مراکز مشاوره وجود نداره. ولی خب با یه سری تمهیدات میشه از این تبعات هم جلوگیری کرد :)

  • سین میم
۲۵
تیر
۹۹

فرود آمدم از بهشتت در این باغ ویران خدایا
فرود آمدم تا نباشم جدا زین اسیران خدایا
مگر این فراموشخانه به زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب حالی نپرسید از این گوشه‌گیران خدایا؟
پشیمانم از زر شدنها، مرا آن مسی کن که بودم
به خود بازگردان مرا و ز غیرم بمیران خدایا
.

.
گرفتم بهشت است اینجا ولی کو پسند دل ما
چه داری بگویی تو آیا به دوزخ ضمیران خدایا؟
اگر دیگران خوب، من بد، مرا ای بزرگ سرآمد
به دل‌ناپذیری جدا کن از این دل‌پذیران خدایا

 

حسین منزوی

 

+ میخواستم اینجا، جایی برای گفتن حرفهای دل نباشه...میخواستم فقط از کتابایی ک خوندم بگم، از تجربه‌هایی ک فکر میکنم برا دیگران میتونه مفید باشه بگم...اما نشد! 

 

پس منو ببخشید و اگه فکر میکنید وقتتون تلف میشه و حالتون بد، «قطره» رو فراموش کنید...حداقل تا زمانی که این وضع من تغییر کنه و البته نمیدونم کی اون زمان میرسه!

  • سین میم